#کبوترانه🌹🌹🌹
#شهید_باهنر🌷🌷🌷
احترامش به خانم برای خیلی ها باعث تعجب بود.
عجیب عاشق همسر و زندگیاش بود
همیشه می گفت :
زن موجودی #متعالی است ، نه در مقایسه با موجود دیگری...
و تاکید میکرد ؛ « جامعه منهای #زن ، ساقط خواهد شد .»
@ircom_8
#فقط_بچه_ها_بخونن 🌸🌸🌸🌸
#داستان_پدربزرگ_من☘☘☘
ابلیس گفت: دیگر خیلی دیر شده، خداوند دیگر من را نمی بخشد اما من برای شما نگرانم.
آدم گفت: نگران چه چیزی؟
ابلیس سرش را پایین انداخت و گفت: اگر به شما بگویند که در این بهشت ماندنی نیستیدو باید از آن بیرون بروید چه حالی پیدا می کنید؟ آدمو حوا به هم نگاه کردند و گفتند: غمگین می شویم. آخر چرا ما را باید از بهشت بیرون کنند؟
ابلیس گفت: ببینید هیچ کس نمی داند که در آینده قرار است چه اتفاقی برایش بیفتد، من هم تا همین چند وقت پیش فکر نمی کردم از بارگاه خدا رانده شوم، ولی این حال و روز من است. که می بینید؟
اکنون هم با با یک عالمه ترسو لرز پیش شما آمده ام. ابلیس همان طور که با آدمو حوا صحبت می کرد آن ها را اهسته آهسته به درخت ممنوع نزدیک می کرد، چیزی که آن دو نفهمیدند که چه طوری از نزدیکی آن درخت سر در آوردند و بعد هم در حالی که به درخت ممنوع تکیه زده بود، گفت: هوس میوه ی خوشمزه و آب دار نکرده اید.
آدم و حوا که بعد از آن همه پیاده روی در بهشت دلشان از گرسنگی ضعف می رفت گفتند: البته که دلمان هوس خوردن میوه کرده.
ابلیس از درخت ممنوعه سیبی کند و به ان دو تعارف کردکه به یک باره حوا فریاد زد: نه... نه... این همان درخت ممنوعه است که خداوند ما را زا نزدیک شدن به آن بیم داد. آدم هم گفت: نه، از این میوه درخت نمی خوریم. ناسپاسی است اگر گفته خداوند را که گفته ما به این درخت نزدیک نشویم، زیر پا بگذاریم.
ابلیس که در اجرای نقشه ی خود شکست خورده بود، گفت: چه قدر شما دونفر، خوب همه چیز را به خاطر می سپارید.کاش من هم مانند شما بودم.
بعد هم در حالی که به درخت ممنوع تکیه داده بود به آدم و حوا گفت: نشستن زیر این درخت که اشکالی ندارد.
آدم گفت: خداوند به ما گفته که به آن نزدیک نشویم.
ابلیس خندیدو گفت: من درختی به این خوبی و زیبایی ندیده ام. میوه های شهم خوشمزه و آب دار هستند. بعد هم میوه ای از درخت ممنوع کند و شروع به خوردن کرد.
او آن چنان با اشتها خورد که دهان آدم و حوا آب افتاده بود.بعد هم که میوه اش را خورد رو به آدم و حوا کرد گفت: دیدید که برای من اتفاقی نیفتاد!
آدم و حوا به هم نگاه کردند و چیزی نگفتند. اما ابلیس فهمید آن دو دیگر مثل قبل بر روی حرفشان پافشاری نمی کنند.
ادامه دارد...
@ircom_8
#داستان_کوتاه داستان 💐💐💐💐
#چوپان 🌿🌿🌿🌿
ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ماشین ﺷﺨﺼﯽﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﻫﺎﯼ بیرون ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ. ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﻭ پرسید ﭼﻪ چیز ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ؟
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ میزنم ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ میشوند. ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ را صدا میزند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭم ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﺘﺮم.
@ircom_8