24.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
╭━⊰✨﷽✨⊱━╮
@islamic1397
╰━•⊰❀ 🌸 ❀ ⊱•━╯
🍂 معنی افسردگی
🎙#استاد_مجتبی_تمسکی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
بیست و یکمین روز چله شهدا
شهیدی که مژده شهادتش را به او داده بودند.
🌸🌸شهید والامقام شهید حسین ملاغلامی🌸🌸
تقدیم به ساحت مقدسش ۱۰۰مرتبه استغفار
🌸 خواهرش (فاطمه ملاغلامی) گفت بار آخری که می خواست برود جبهه به من گفت: چیزی می گویم به مادر نگو. این بار شهید می شوم وبرنمیگردم.
گفتم از کجا می گویی؟ گفت «در جبهه خواب دیدم یک سید رزمنده ها را داخل آب می کرد و در می آورد... من گفتم مرا هم داخل آب کن. گفت برو [به خانه ات]... دفعه بعد که برگشتی تو را هم داخل آب می کنم» می دانم این بار بروم شهید می شوم
..
🎀همسردارى🎀
🗣مردها در عصبانیت گاهی نامهربان و بدزبان می شوند فقط یک راه دارد سکوت کنید..
🙎🏻وقتی سکوت کنید زودتر آرام میشوند وقتی آرام شدند راحت تر متقاعد میشوند.
با نو جان مراقب عزت نفست باش
به خودت اهمیت بده
خودخواهی نیست❌ یه ضرورت
❤ #نکــات_همسرداری
❤ #نکـات_زناشــــویـــی
❤️ #مشاوره_خانواده
https://eitaa.com/islamic1397
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💠 #فقر
🔸 سهل بن سعد می گوید: مردی خدمت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم آمد و از فقر شکایت کرد، حضرت فرمود:
وقتى داخل خانه شدى سلام کن؛ خواه کسی در خانه باشد و خواه نباشد و بر من درود بفرست و بعد از آن سوره توحید بخوان.
آن مرد، چنان کرد و در مدت کوتاهی توانگر شد، به قدری که بر همسایگان و خویشان خود بخشش می کرد.
📚 مستدرک الوسائل/ج4/ص289/ح4712
#دریافت_روزانه_حدیث
#افزایش_برکت_و_روزی
https://eitaa.com/islamic1397
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
بیست ودومین روز چله شهدا
شهید والا مقام شهید سیزده ساله ای که از اردبیل به تهران آمد و حکم جهادش را حضرت اقا که رییس جمهور وقت بود گرفت
🌸شهید مرحمت بالازاده🌸
تقدیم به ساحت مقدسش ۱۰۰مرتبه استغفار
همرزمان شهید بالازاده در خاطراتی از وی نقل میکنند: مرحمت در یکی از عملیاتها که در حال برگشت به موقعیت خودشان بود، با نیروهای دشمن مواجه میشود و این در حالی بوده است که آن شهید قهرمان اسلحهای هم در اختیار نداشته، ولی ناگهان متوجه شیئی میشود و آن را بر میدارد و به عربی می گوید: ˈقفˈ یعنی ˈایستˈ دشمن از ترس و وحشت تسلیم او میشوند و مرحمت در تاریکی شب آنها را به مقر میآورد.
افسر عراقی از فرمانده مرحمت پرسیده بود من سالهاست که در چند کشور دورههای چریکی را گذراندم، تا به حال این اسلحه که سربازتان به دست داشت را ندیدهام این دیگر چه نوع اسلحهای است.
مرحمت نیمه شب با یک اگزوز لودر، عراقیها را به اسارت گرفته و لطف خداوند که شامل حالش شده و خوفی که بر دل عراقیها افتاده بود و شجاعت مرحمت همه دست به دست هم دادند تا باعث خلق این حماسه بشود.
در یکی از روزهای سال 1362، زمانی که حضرت آیت الله خامنهای، رییس جمهور وقت، برای شرکت در مراسمی از ساختمان ریاست جمهوری، واقع در خیابان پاستور خارج میشدند، در مسیر حرکتش تا خودرو، متوجه سر و صدایی شدند که از همان نزدیکی شنیده میشد.
صدا از طرف محافظها بود که چندتایشان دور کسی حلقه زده بودند و چیزهایی میگفتند, صدای جیغ مانندی هم دائم فریاد میزد: «آقای رییس جمهور! آقای خامنهای! من باید شما را ببینم»
حضرتآقا از پاسداری که نزدیکش بود پرسیدند: «چی شده؟ کیه این بنده خدا؟» پاسدار گفت: «نمیدانم حاج آقا! موندم چطور تا اینجا تونسته بیاد جلو» پاسدار که ظاهرا مسئول تیم محافظان بود، وقتی دید آقا خودشان به سمت سر و صدا به راه افتادهاند، سریع جلوی ایشان رفت و گفت: «حاج آقا شما وایستید، من میرم ببینم چه خبره» بعد هم با اشاره به دو همراهش، آنها را نزدیک حضرتآقا مستقر کرده و خودش به طرف شلوغی میرود.
کمتر از یک دقیقه طول کشید تا برگردد, و میگوید: «حاج آقا! یه بچه است, میگه از اردبیل کوبیده اومده اینجا و با شما کار واجب داره, بچهها میگن با عز و التماس خودشو رسونده تا اینجا, گفته فقط میخوام قیافه آقای خامنهای رو ببینم، حالا میگه میخوام باهاش حرف هم بزنم».
حضرتآقا میفرمایند: «بذار بیاد حرفش رو بزنه وقت هست».
لحظاتی بعد پسرکی 12-13 ساله از میان حلقه محافظان بیرون آمده و همراه با سرتیم محافظان، خودش را به حضرتآقا میرساند, صورت سرخ و سرما زدهاش خیس اشک بود, در میانه راه حضرتآقا دست چپش را دراز کرده و با صدای بلند میفرمایند: «سلام بابا جان! خوش آمدی»
شهید بالازاده با صدایی که از بغض و هیجان میلرزیده به لهجهٔ غلیظ آذری میگوید: «سلام آقا جان! حالتان خوب است؟»
حضرت آقا دست سرد و خشکه زدهٔ پسرک را در دست گرفته و میفرمایند: «سلام پسرم! حالت چطوره؟» پسر به جای جواب تنها سر تکان میدهد.
حضرتآقا از مکث طولانی پسرک میفهمند زبانش قفل شده, سرتیم محافظان میگوید: «اینم آقای خامنهای! بگو دیگر حرفت را» ناگهان حضرتآقا با زبان آذری سلیسی میفرمایند: «شما اسمت چیه پسرم؟»
شهید بالازاده که با شنیدن گویش مادریاش انگار جان گرفته بود، با هیجان و به ترکی میگوید: «آقاجان! من مرحمت هستم از اردبیل تنها اومدم تهران که شما را ببینم.»
حضرتآقا دست شهید بالازاده را رها کرده و دست روی شانه او گذاشته و میفرمایند: «افتخار دادی پسرم صفا آوردی چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچهٔ کجای اردبیل هستی؟»
شهید بالازاده که حالا کمی لبانش رنگ تبسم گرفته بود میگوید: «انگوت کندی آقا جان!»
حضرتآقا میپرسند: «از چای گرمی؟» شهید بالازاده انگار هم ولایتی پیدا کرده باشد زود میگوید: «بله آقاجان! من پسر حضرتقلی هستم».
حضرتآقا میفرمایند: «خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه.»
شهید بالازاده میگوید: «آقا جان! من از ادربیل آمدم تا اینجا که یک خواهشی از شما بکنم.»
حضرتآقا عبایش را که از شانه راستش سر خوره بود درست کرده و میفرمایند: «بگو پسرم. چه خواهشی؟»
شهید بالازاده میگوید: آقا! خواهش میکنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند!
حضرتآقا میفرمایند:چرا پسرم؟
شهید بالازاده به یک باره بغضش ترکیده و سرش را پایین انداخته و با کلماتی بریده بریده میگوید: «آقا جان! حضرت قاسم (ع) 13 ساله بود که امام حسین (ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم 13 سالهام ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمیدهد به جبهه بروم هر چه التماسش میکنم, میگوید 13 سالهها را نمیفرستیم, اگر رفتن 13 سالهها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم (ع) را چرا میخوانند؟» و شانههای شهید بالازاده آشکارا میلرزد.
حضرت آقا دستشان را دوباره روی شانه شهید بالازاده گذاشته و میفرمایند: «پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است»شهید بالازاده هیچ چیز نمیگوید، فقط گریه میکند و این بار هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش میرسد.
حضرتآقا شهید بالازاده را جلو کشیده و در آغوش میگیرند و رو به سرتیم محافظانش کرده و میفرمایند: «آقای...! یک زحمتی بکش با آقای ملکوتی (امام جمعه وقت تبریز)تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است, هر کاری دارد راه بیاندازید و هر کجا هم خودش خواست ببریدش, بعد هم یک ترتیبی بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل, نتیجه را هم به من بگویید»
حضرتآقا خم شده صورت خیس از اشک شهید بالازاده را بوسیده و میفرمایند: «ما را دعا کن, پسرم درس و مدرسه را هم فراموش نکن, سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان» و...
بیست و سومین روز چله شهدا
شهید والا مقام قربانعلی عرب
تقدیم به ساحت مقدسش ۱۰۰مرتبه استغفار
شهیدی که به برادرش رهبر انقلاب می فرمایند به خانواده شهید عرب سلام مرا برسانید همچنین به تک تک اهالی آبادیتان...، سردار شهید عرب، مالک لشگر امام حسین بود
ایشان بخاطر یتیمی برای کار وامرارمعاش ،از روستا به شهر می آیند، ودر اتاقی کنار امام زاده زندگی میکنند،اتاقی که انبار امامزاده حساب میشد ورفت وآمد پرندگان هم آسایش آنها را گرفته بود ،برادرش میگویداز زمانی که ماه محرم شروع میشد ،ورفت وآمد به امامزاده شروع شد،بچه های مدرسه فهمیدند که قربانعلی اینجا زندکی میکند،به او می گفتند،فقیر دهاتی ...واین باعث شد مدرسه نرود
اما سختی هایی که اوکشید درکنار مادرباتقوایی،که تنها جمله او در دل مشکلات این بود که بچه ها (خدا میبیند )...وخدا هم دید ،و ایشان را سردار بزرگ جنگ انتخاب کرد،سردار ی که ولی زمان ما اورا ،مالک،خطاب کرد...
هدایت شده از فقه واحکام شرعی امامخامنهای
◾️غیبت کسی که راضی به آن است
🔹سؤال:👇
اگر کسی به ما گفته باشد هر چه پشت سر من غیبت کنید اشکال ندارد، در این شرایط غیبت حرام است؟
✅پاسخ:👇
حتی در فرض سؤال، غیبت حرام است.
___________________________
دوستان خود را به کانال 📚فقه واحکام شرعی امامخامنهای 📚دعوت کنید.
https://eitaa.com/joinchat/2472739023C99d52ec49c
-----------------------------------------
جهت ترویج احکام شرعی لطفا در یک گروه که عضو هستید ارسال نمایید. با تشکر 🌹
8.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️از آب ریزش بینی جلوگیری کنیم یا نه؟
🔻جلوگیری از تخلیه سینوسها عامل مهم سرطان و توده
✅ چطور آب ریزش بینی را قطع کنیم که بعداً دچار تومور و یا مشکلات سینوزیت نشویم؟
#آب ریزش بینی
#سرطان و تومور
#درمان طبیعی آب ریزش بینی
#استاد خیراندیش
🍏سلامتکده تسنیم👇
┏━━ °•○☆🍏☆○•°
@islamic1397 🌸🌸🌸🌸🌸
┗━━ °•○☆🍏☆○•°
بیست وچهارمین روز چله شهدا
شهید عبدالحمید حسینی
تقدیم به ساحت مقدسش ۱۰۰مرتبه استغفار
شهیدی که زمان شهادتش را دقیق گفته بود و حتی مکان دفنش را مشخص کرد
یکی از دوستانش نقل میکند، هفتمِ شهید فرهاد شاهچراغی، دوست عبدالحمید، به دارالرحمه رفته بودیم، او به جایی اشاره کرد و همان جا نشست. با دست خاکهای آن محل را صاف کرد و با انگشت روی آن نوشت: مدفـــن پاسدار شهیــــــد، فدایی امام زمان - عبدالحمید حسینــــی. پنج ماه بعد وقتی پیکر شهیدش از عملیات بیت المقدس بازگشت، پدر شهید علی خضری دوست صمیمی عبدالحمید درخواست کرد که قبر ایشان را بالای سر فرزند او بکنیم و آنجا دفن کنیم.
قبـر اول که کنده شد، به آب رسید. قبـر دیگری کندند، آن هم به آب رسید و پر آب شد و بالاخره قبر ایشان در همان نقطهای که خودش اشاره کرده بود آماده شد. بی آنکه ما به کسی از این پیش گویی چیزی گفته باشیم.