🔅 #هر_روز_با_قرآن
صفحه 197
🌷هدیه به 14 معصوم علیهمالسلام
و ثواب آن برسد به جمیع مؤمنین و مؤمنات انشاءالله.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🔅 امیرالمؤمنین امام علی علیهالسلام:
❇️ شكرگزارى عالم بر علمش عبارت است از:
عمل کردنش به آن علم،
و گذاشتن آن در اختیار سزامندانش
📚 غررالحكم حدیث ۵۶۶۷
🌷 @IslamLifeStyles_fars
🌤️ صبح است و نرگس ها به امید طلوع شما به انتظار نشسته اند، طلوع کن ای آفتاب عالم تاب
🌼 *اَلسلام عَلیکَ یا وَعَدَاللّه الّذی ضَمِنه*
*یا صاحب الزمان «عجل الله تعالی فرجک»*🤲
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
🌺 @IslamLifeStyles_fars
ختم نهج البلاغه در ۱۹۲ روز .. ...mp3
3.83M
🔈 ختم گویای نهج البلاغه در ۱۹۲ روز.
🌷تقدیم به روح پاک و مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید ابومهدی المهندس
🔷 سهم روز صد و چهلم : خطبه ۱۴۵ تا خطبه ۱۴۳
#نهج_البلاغه
┄┄┅┅✿🌷❀🌷✿┅┅┄┄
•| #تلـنگر |•
#آیتالله_یعقوبی_قائنی
👌 #سلامتی بدن در هر راهی خصوصا
برای امور فکر ی بسیار ضروری است؛
حتی بعضی از ناراحتیهای فکری
و #مشکلات اخلاقی نیز ناشی از
بیماریها و عوارض جسمانی است؛
👌 لذا اساتید آگاه برای #سلامتی بدن
در این راه اهمیت ویژهای قائل هستند
و بر آن تأکید میکنند.
📚 سفینةالصادقین ، ص ۶۱۱
🌷 @Islamlifestyles_fars
تنهامسیریهایاستانفارس💕
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی) #جلسه_بیستم #بخش_6 🔰اونا رو باید باور کن
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی)
#جلسه_بیستم
#بخش_7
❇️امام حسن عسکری( علیه السلام) در اون کلام شریفی که مشهورم هست.
✳️مَن كانَ مِن الفُقَهاءِ صائنا لنفسِهِ حافِظا لِدينِهِ مُخالِفا على هَواهُ مُطِيعا لأمرِ مَولاهُ
(اصلا این دوتا کنار هم دیگه درمیاد برای الگوی جامعه دینی معنا داره.)
✅ مخالفتِ با هوا کن، مطیع امر مولا باش. این دو تا رو کنارِ هم دیگه آورده.
⁉️ خط مخالفت با هوا رو میبینید؟! ما این خط رو ادامه دادیم از ایمان عبور کردیم، از عقل عبور کردیم، از تقوا عبور کردیم... رسیدیم به ولایت. همون خطِ!
مخالفت برای هوای نفس، مطیع امر مولا..
🍃ولی خدا وکیلی این مولا تسهیل میکنه مخالفت با هوا رو.
⁉️این دوتا برای کی اومده؟! برای مرجع تقلید، برای فقیهی که جامعه رو اداره میکنه. اینا برای الگو و قلههای جامعه هستن. این یه نمونه هست.
✴️ دامنه هم همش همینه. حکم فرقی نمیکنه. هرکی یار میخواد باشه..
🔸 «مُطِيعا لأمرِ مَولاهُ» باید باشه. قبلش
«مُخالِفا على هَواهُ» باشه.
❇️فدات بشم مخالفت برای هوا سخته برات، یکمی رو موضوع امام حسین بیشتر کار کن.
😔روز قیامت از خجالت امام حسین نمیتونی دربیای!
⁉️ وقتی بیان در گوشِت بگن: محبت این آقارم نمیتونستی زیاد کنی؟!
⁉️مگه کاری داشت! مجانی که بهت داده بودن، مزشم که بهت چشونده بودن.؟! همین محبت نتونستی اضافه کنی؟!
تو دیگه کی هستی؟!
@IslamLifeStyles_fars
🔹الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ بِإِقَامَةِ حَافِظِهِ وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی بِوَلَایَتِنَا وَ رَضِیتُ لَکُمُ الْإِسْلامَ دِیناً أَیْ تَسْلِیمَ النَّفْسِ لِأَمْرِنَا
💫امام صادق( علیه السلام) میفرماید:
«اَلْیوْمَ أَکمَلْتُ لَکمْ دینَکمْ» امروز دین شما رو من کامل کردم برای شما.
🔹 «بِإِقَامَةِ حَافِظِهِ» حافظِ دین رو، معرفی کردم، که ولایته!
✳️میدونید آیه غدیر رو داریم، میخونیم.
🔹الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ بِإِقَامَةِ حَافِظِهِ
حافظ خدا گذاشته دین شما کامل شد
✨وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی بِوَلَایَتِنَا
وقتی میفرمایند: نعمت رو بَر شما تمام کردم، یعنی ولایت ما رو به شما خدا داده
🔸وَ رَضِیتُ لَکُمُ الْإِسْلامَ دِیناً
حالا من راضی شدم از دین اسلام برای شما
💫حضرت میفرماید:
🔸ً أَیْ تَسْلِیمَ النَّفْسِ لِأَمْرِنَا
🔷این اسلامی که خدا راضی شده یعنی هوای نفستو تسلیم امر مولا کن.
⁉️ ولایت کجای کار ایستاده؟! اسلام حقیقی که خدا راضی میشه اینه.
⚡️ادامه دارد...
@IslamLifeStyles_fars
تنهامسیریهایاستانفارس💕
*✧✾🦋🦚✾ « ﷽ » ✾🦋🦚✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت سی ام سوار ماشین شدیم و رفتیم پاتوق همیشگی مون
*✧✾🦋🦚✾ « ﷽ » ✾🦋🦚✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت سی و یڪم
غذا رو اماده کردم رفتم توی اتاق بابا، عکسای مامانو جمع کردم بردم گذاشتم روی میز اتاقم که یه موقع مریم اومد اذیت نشه
داشتم کارامو انجام میدادم که صدای باز شدن در اومد رفتم پایین بابا رضا بود با یه دسته گل،گله مریم تن تن رفتم پایین
- سلام بابا جون خوبی؟
بابا رضا: سلام جانه بابا
بوی غذات تا سر کوچه میاومد ...
- خیلی ممنونم واسه من خریدی این گلو
بابا رضا : چند نفر تو این خونه عاشق گله مریمن...
- من من...
گل و از دست بابا گرفتم داشتم میرفتم از پله ها بالا که گفتم بابا جون مبارکه
بابا هم چیزی نگفت
واییی اتاقم مرتب و تمیز بود با گذاشتن این گل روی میز خیلی قشنگ شد اتاقم شام و خوردیم و میزو جمع کردم ظرفا رو شستم داشتم میرفتم بالا تو اتاقم که بابا رضا صدام کرد...
بابا رضا: سارا بیا اینجا کارت دارم - جانم بابا
بابا رضا: تو کی بزرگ شدی من ندیدم - من بزرگ شدن و از خودتون یاد گرفتم
بابا رضا: سارا جان فقط یادت باشه هیچ چیزو هیچ کس نمیتونه بین منو تو جدایی بندازه
- میدونم بابای خوشگلم
بابا رضا: احتمالن فردا بعد ظهر میریم محضر تو میای دیگه
- ( خواستم بگم نه که نمیدونم چرا نتونستم بگم) اره بابا جون فقط ادرسشو برام بفرستین که بعد کلاس بیام ،فعلن من برم شب بخیر
بابا رضا: برو باباجان
یادم رفته بود ساعت گوشیمو واسه ۷ تنظیم کنم ،ساعت ۸ کلاس داشتم
صبح که چشمامو باز کردم ساعت و نگاه کردم اصلا خودم نفهمیدم چه جوری بلند شدم مثل موشک رفتم دست و صورتمو شستم یه مانتوی شیک پوشیدم که هم بدرد دانشگاه بخوره هم بعد دانشگاه برم محضر
یه شال صورتی هم گرفتم گذاشتم داخل کیفم
تن تن رفتم پایین ،دیگه فرصت صبحانه خوردن نداشتم نفهمیدم با چه سرعتی رسیدم دانشگاه ساعت ۸ و ربع بود ماشین و دم در دانشگاه پارک کردم رفتم داخل دانشگاه
رفتم سر کلاس واییی استاد اومده
در زدم اجازه استاد؟
استاد: چه وقته اومدنه
-ببخشید تو ترافیک مونده بودم
استاد: بفرماییدداخل ولی اخرین بارتون باشه
- چشم
یکی یه دفعه گفت :
اخ ترافیک،
سرمو برگردوندم دیدم یاسریه
که بادیدنم میخندید منم جلو یه جای خالی بود نشستم بچه ها همههمه میکردن که با صدای ساکت استاد همه ساکت شدن کلاس که تمام شد ،همه رفتن منم داشتم نوشته های روی تخته رو توی دفترم مینوشتم
که یاسری همون دانشجویی که مسخرم کرده بود اومد یه صندلی کنارم نشست
ترسیدم، نمیدونم چرا اینقدر از این پسر اینقدر میترسیدن دخترا بلند شدن رفتن
منم دیدم که کسی کلاس نیست ترسیدم وسیله هامو جمع کردم
ولی دیدم باز همونجور داره نگاهم میکنه - ببخشید چیزی شده ،مثل چوب خشکیده زل زدین به من
یاسری : چرا باهام حرف نمزنید؟
- بیجا میکنین نگاه میکنین ،پسره ی احمق
میخواستم برم سمت در که بلند شد و بدو بدو کرد سمت در
قلبم داشت میاومد تو دهنم
- برو کنار
یاسری : تا باهام حرف نزنی نمیزارم برین - مگه خونه خاله اس که اینجوری حرف میزنی ...میری کنار یا جیغ و داد بزنم....
#ادامه دارد..
🌺@IslamLifeStyles_fars
*✧✾🦋🦚✾ « ﷽ » ✾🦋🦚✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت سی و دوم
یاسری : میخوای جیغ بزن واسه من که مشکلی پیش نمیاد ....
اشک تو چشمام جمع شد و از صورتم سرازیر میشد ، یه دفعه در کلاس باز شد چند نفر داخل شدن بهمون نگاه میکردن چند تا اقای ریشو بودن که تو دستاشون تسبیح بود که گفتن:
ببخشید خواهر اتفاقی افتاده ؟
منم که همینجور گریه میکردم گفتم هیچی و وسیله هامو برداشتمو از کلاس رفتم بیرون
یاسری ( اروم زیر لب گفت) :لعنتی
مثل بچه کوچیکا گریه میکردم و میدوییدم سمت محوطه که یه دفعه پام پیچ خورد و خوردم زمین تمام وسیله هام پخش زمین شده بود همه نگام میکردن یه دفعه دیدم یه آقایی داره وسیله هامو جمع میکنه
-با گریه گفتم خیلی ممنون نمیخواد خودم جمع میکنم (روشو کرد سمتم و من گریه ام بند اومد )
-شما! شما اینجا چیکار میکنین؟ ( واییی باورم نمیشد آقای کاظمی بود ، اون کجا اینجا کجا)
کاظمی : خوب من اینجا درس میخونم (چقدر تو موقعیت بدی دیدمش حتمن فکرای بدی درباره من میکنه ، برگه ها رو از دستش گرفتم )
- خیلی ممنونم که کمکم کردین
کاظمی : ببخشید میپرسم ! چیزی شده؟
- چشمام پر از اشک شدو گفتم: هیچی چیزه خاصی نیست فعلن رفتم سوار ماشین شدم
سرمو گذاشتم روی فرمونو فقط گریه میکردم
این چه سرنوشتیه که من دارم ، کاظمی اینجا چیکار میکرد چرا من ندیدمش تا حالا وایی خداا
( دیگه جونی نداشتم کلاسای دیگه رو برم تصمیم گرفتم نرم )
چشمم به یاسری افتاد پیش چند تا پسر ایستاده بود و میخندید
اه که چقدر حالم از خنده هاش به هم میخورد
چشمم به ماشینش داخل محوطه افتاد
قفل فرمون و گرفتم دستم و رفتم تو محوطه همه زل زده بودن به من یه نگاهی پر از نفرت به یاسری کردمو رفتم سمت ماشینش
با قفل فرمون کل شیشه ماشینشو شکستم ( دیدم یاسری با چه عصبانیتی داره میاد سمتم)
یاسری : چه غلطی کردی دختره بیشعور
(منم محکم قفل فرمونو گرفتم دستم که اگه اومد سمتم بزنمش )
- بیشعور خودتی و جد و آبادت
فکر کردی منم مثل این دوستای پاپتی ام که هر چی گفتی بترسم ازت
دفعه اخرت باشه اومدی سمتم
یاسری : ( تو یه قدمی من بود ) خوب ؛ اگه بیام سمتت چیکار میکنی هاااا بگو دیگه.
یه دفعه دیدم کاظمی دستشو گذاشت روشونه ی یاسری
کاظمی : ببخشید چیزی شده؟
یاسری : نه خیر بفرما شما
کاظمی : این سرو صدایی که شما راه انداختین فک نکنم چیز مهمی نباشه
یاسری : برادر خانوادگیه شما برو به نمازت برس
- غلط کردی من با تو هیچ سری ندارم که بخواد خانوادگی باشه ( دستاشو مشت کرد که بیاد بزنه ،از پشت کاظمی دستشو گرفت)
کاظمی: دیگه داری پاتو از گلیمت دراز تر میکنی برو پی کارت
از حراست هم اومدن یاسری وبردن همراهشون
یاسری: دختر حاجی از این به بعد از سایه ات هم بترس بعد از رفتنش نشستم روی زمین گریه میکردم
کاظمی : ببخشید خانم هدایتی لطفن بیاین این خانومو کمکش کنین حالشون خوب نیست
خانم هدایتی منو برد داخل کافه یه کم آب قند برام اورد ،آقای کاظمی و چند تا از دوستاش هم دم در کافه بودن
خانم هدایتی: اسم من ساحره است، چرا اقای یاسری همچین کاری کرد ؟
(اسم منم ساراست، همه ماجرا رو براش تعریف کردم)
ساحره: واییی که ای بشر حقشه اخراج بشه
- ساحره گناه من چیه که اینقدر بدبختی بکشم، من که کاری با کسی ندارم ( ساحره اومد سمتم و بغلم کرد): عزیزززم غصه نخور درست میشه ساحره رفت سمت اقای کاظمی و دوستاش نمیدونستم چی دارن میگن
ولی من اصلا حالم خوب نبود به ساعت نگاه کردم ساعت دو بعد ظهر بود
باید زودتر میرفتم خونه لباسام همه کثیف شده بودن
ساحره: کجا میری سارا
- باید برم جایی بابام منتظرمه
ساحره: اخه تو تمام تنت داره میلرزه دختر نصف راه پس میافتی
- ماشین دارم آروم آروم میرم خودم
ساحره رو کرد به کاظمی گفت: آقای کاظمی منو محسن کلاس داریم میشه شما سارا جانو ببرین
کاظمی یه کم من من کرد و گفت باشه
( نمیدونم خوشحال بودم یا ناراحت )
#ادامه دارد...
🌺@IslamLifeStyles_fars
#حالِ_خوب 157
✅ خوبه ما هر موقع، صبح، ظهر، شب، موقعیتهای مختلف زندگیمون دیدیم حالمون یه مقدار خوب نیست، بلافاصله باید حساس بشیم.🧐
🤔 چرا حالمون خوب نیست⁉️
🤔 چی حالِ ما رو خوب میکنه⁉️
👈🏻 با این حساسیت باید دنبال بکنیم حالِ خودمون رو، نبض خودمون رو بگیریم و اجازه ندیم که حالِ بد در ما تداوم پیدا بکنه.
👤 استاد پناهیان
🎬 سلسله مباحث حالِ خوب
🌱 @IslamLifeStyles_fars