تنهامسیریهایاستانفارس💕
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی) #جلسه_بیستم #بخش_5 ⁉️ولایت کار رو سختتر
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی)
#جلسه_بیستم
#بخش_6
🔰اونا رو باید باور کنیم. برای اینکه باور کنی، دوباره ببرمت تو بهشت....
🌒شب شهادت امیرالمؤمنینِ نباید کینههای شما به این سادگی بغض هاتون برطرف بشه!
💠 شما باید بری در خونه امام زمان امشب و فردا شب... یا بن الحسن « أَيْنَ الطَّالِبُ بِدَمِ الْمَقْتُولِ بِكَرْبَلاَءَ»
⚡️یه کسی برای نفت بجنگه، دزدی مدرن و اندازه کلان، اومده غارت کنه، میجنگه آدم میکشه. این چقدر رذله؟!
💥کسی که میشنوه تو علی بن ابیطالب رو دوست داری بی دلیل میکُشَدِت، این چقدر رذله؟!این دومی خب بیشتر رذله..!
⚠️میرسه جهان به اون جایی که باید برسه میرسه. به اون نقطه ای که باید برسه میرسه. رذل ها باید ریشه کن بشن.
✨ برگردونمت تو بهشت.چرا اینا رذلن؟!
〽️چون آقاجون اگه تو میگفتی: دین خدا سخته، مبارزه با هوای نفس سخته، میگفتم: باشه.
میگفتی: اطاعت از خدا در مبارزه با هوای نفس سختتره چون خودم براساس تمایل خودم مبارزه خودم طراحی نکردم یکی دیگه دستور داده.
🔰میگفتم: خب حالا باشه. بعد میگفتی: مبارزه با هوای نفس سخت نباشه راضی شدن به سختیها خب خیلی سخت تره من که میتونم خوشی کنم چرا نکنم خب این تحملش سخته. میگفتم: باشه...
☺️ ولی وقتی که پای امیرالمؤمنین وسط میاد اینا همه آسون میشه ها......
💫 اصلا امام تسهیل کننده عبودیته. تسهیل کننده مبارزه با هوای نفسِ.
@IslamLifeStyles_fars
👈لذا از این نقطه به بعد دشمنی با دشمنان خدا و اولیاء خدا شروع میشه.
⁉️ از ابن عباس پرسیدن منافقان زمان پیغمبر چجوری شناخته میشدن توسط شما؟! فرمود: توسط محبت علی بن ابیطالب و بغض علی بن ابیطالب!
✨ امام تسهیل کننده هست.✨
⁉️ چرا اینقدر ائمه هدی میکشونن به سمت خودشون؟! میخوان آسون کنن کار و برات.
🔸آقا همه اون بحثی که کردیم در مورد رنج! گفتم: اون بحثها یه بحثهای ابتدایی بود یه بحثهای مقدماتی بود.
✳️ به ولایت که برسه دیگه رنجی نیست.
در بلا هم میچِشم لذات او
ماتِ اویم، ماتِ اویم، ماتِ او...
✳️ امام باقر(علیه السلام) گویا یا امام صادق (علیه السلام) فرمودند: یک نفر از شهدای کربلا یه دردِ زخم احساس نکرد.
❇️امام تسهیل کننده هست. پرواز میکردن میرفتن.چرا شهدای ما اینقدر معرفتشون به امام میرفت بالا؟!
✅ امام تسهیل کنندَست. حل میکنه همه مسائل رو!
⚡️ادامه دارد...
@IslamLifeStyles_fars
#حالِ_خوب 156
😭 اگر خدا میخواست به ما نگاه نکنه، اجازه میداد امام حسین اینقدر برای ما هزینه بکنه؟
😢 وای بر کسی که قمر بنی هاشم رو بشناسه و از خدا ناامید بشه.
😭 درسته عباس رفت که آب بیاره، همه رو ناامید کرد، ولی آهی کشید وقتی مَشکِش پاره شد که انگار خدا همونجا تصمیم گرفت. عباسم دیگه نمیذارم کسی از درِ خونت ناامید بره.
😭 درسته عباس وقتی دستاش رو بریدند ناامید شد، درسته عباس حسین رو ناامید کرد👈🏻 اما انگار خدا فرمود: عباسم دیگه نمیذارم کسی ناامید بشه از در خانهی تو...
👤 استاد پناهیان
🎬 سلسله مباحث حالِ خوب
🌱 @IslamLifeStyles_fars
تنهامسیریهایاستانفارس💕
*✧✾🦋🦚✾ « ﷽ » ✾🦋🦚✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت بیست و هشتم سلما : سارا جان ، بیدار شو ناهار بخ
*✧✾🦋🦚✾ « ﷽ » ✾🦋🦚✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت بیست و نهم
دو سه روز گذشت و از فردا باید میرفتم دانشگاه
صبح یا صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
نگاه کردم عاطفه بود -الوووو
عاطی: یعنی من دستم بهت برسه پوستت و میکنم
- باز چی شده
عاطی: دو روزه برگشتی ،اطلاع نمیدی ،ترسیدی بیام دنبال سوغاتیم
- شرمنده خسته بودم حوصله کسی و نداشتم
عاطی: الان من شدم کسی؟ باشه اشکال نداره
- قهر نکن دیگه ،اتفاقن کارت داشتم میخواستم ببینمت
عاطی: فعلن که وقت ندارم ،زنگ بزن از منشیم وقت بگیر
- حتمن منشیت هم آقا سیده!
عاطی: نه خیری ایشون رییس هستن
- ای مرد زلیل
عاطی: پنجشنبه میام دنبالت با هم بریم بیرون ،سوغاتیمو هم همرات بیار باز نگم
- باشه بابا تو منو کشتی بلند شدم لباسامو پوشیدم ،سوار ماشین شدم و رفتم دانشگاه ،دانشگاه خلوت بود ،رفتم سر کلاس ، فک کنم ۱۲ نفر بودیم
خیلی غیبت داشتن
کلاسم که تمام شد رفتم داخل کافه دانشگاه یه کیک و نسکافه خردیم رفتم روی یه میز نشستم
که گوشیم زنگ خورد
خاله زهرا بود، حتمن اونم فهمیده برگشتیم - سلام خاله جون خوبین؟
خاله زهرا: سلام عزیزم ،رسیدن به خیر ،سفر خوش گذشت؟
- عالی بود
خاله زهرا: سارا جان میخواستم بگم واسه پنجشنبه میخوایم بریم خواستگاری ،عروس خانم تاکید کردن حتمن تو هم باید باشی ،،میای دیگه
- اره خاله جون میام
خاله زهرا: قربون دختره فهمیدم برم
- کاری ندارین خاله جون من باید برم سر کلاسم
خاله زهرا: نه عزیزم برو به سلامت
الان اینو چیکارش کنم ،به عاطفه چی بگم
دوسه روز گذشت و با غیبت یاسری خیلی خوشحال بودم ،که لااقل یه کم ذهنم اروم تره.
پنجشنبه صبح زود بیدار شدم چون میدونستم عاطفه زود میاد دنبالم
لباسمو پوشیدم
رفتم پایین یه کم صبحانه خوردم که صدا زنگ آیفون و شنیدم ، رفتم دیدم عاطفه است
درو باز کردم
کیفمو برداشتم ،سوغاتی عاطی رو هم گرفتم رفتم ( سوار ماشین شدم با عاطفه روبوسی کردم )
- بفرما اینم سوغاتی شما
عاطی: ای واااییی چرا زحمت کشیدی ما که راضی نبودیم...
- خوبه حالا اگه نمیآوردم دارم میزدی
عاطی: اره واقعن ،کجا بریم
- نمیدونم یه جا بریم زود برگردیم که امشب میخوایم بریم خاستگاری
عاطی: واییی بادا بادا مبارک بادا ،ایشالله خاستگاری تو
- کوفت
عاطی: پس بریم اول گلزار
- باشه بریم
رسیدیم بهشت زهرا من رفتم سمت مزار مامان فاطمه ،عاطی هم اومد یه فاتحه ای خوند و رفت سمت گلزار شهدا
نشستم کنار قبر ،سرمو گذاشتم روی سنگ ،و بغضمو شکستمو گریه کردم ،واییی که چقدر خسته ام مامان ،ای کاش تو بودی و من رفته بودم ،حتمن میدونی امشب چه خبره ،ای کاش قلبم وایسته و نرم به این خاستگاری حرفام که تمام شد رفتم سمت گلزار دیدم عاطفه مثل همیشه نشسته داره درد و دل میکنه برگشتم چشمم به شهید گمنام خورد ..شهیدی که دورو اطرافش همه اسم و نشان داشتن ولی این شهید بی نام نشان بود ...
رفتم نزدیک سنگ قبرش نشستم ، میگن که شماها زنده این راسته؟
چرا خواستی بی نام و نشان باشی؟
چرا دوست نداشتی مثل بقیه عکست روی سنگ باشه؟ مادر نداشتی؟ مادرت دل نداشت؟
چه طور حاضر شدی چشم به راهش نگه داری؟
سرمو گذاشتم روی سنگ وگریه ام شدت گرفت؟ نمیدونم دلم به حال تو گریه میکنه یا دلم به حال بدبختی های خودم یه دفعه چشمم به یه کفش مردانه افتاد سرمو برداشتمو و از جام بلند شدم
رومو برگردوندم ،چشم هامو زبونم قفل شده بود اینجا چیکار میکرد کاظمی بود ( سرش پایین بود) برام خیلی عجیب بود
گفت: ببخشید میشه برید کنار من بشینم اینجا
منم ازش فاصله گرفتم
نگاه کردم از جیبش یه قرآن کوچیکی درآورد شروع کرد به خوندن ...
عاطی: سارا اینجایی کل مزارو گشتم بیا بریم دیر میشه (عاطفه ،دستمو گرفت و از اونجا دور شدم)
#ادامه دارد...
🌺 @IslamLifeStyles_fars
*✧✾🦋🦚✾ « ﷽ » ✾🦋🦚✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت سی ام
سوار ماشین شدیم و رفتیم پاتوق همیشگی مون توی راه اصلا حرفی نزدم .رفتم داخل کافه روی یه میز نشتیم
عاطی: سارا اتفاقی افتاده؟
چرا اصلا حرفی نمیزنی؟
( منم کل ماجرا رو براش تعریف کردم )
عاطی: دختره دیونه اون پسره جونتو نجات داد ،تو بر و بر نگاش کردی؟
- زبونم و مغزم قفل کرد با دیدنش ،نمیدونستم چیکار کنم
عاطی؛ اشکال نداره ،دفعه بعد اومدی ازش تشکر کن
- نمیدونم اگه دفعه بعدی هم باشه
نزدیکای غروب بود که عاطفه منو رسوند خونه
رفتم تو اتاقم لباسامو دراوردم یه کم دراز کشیدم
ای کاش میتونستم نرم امشب ، اصلا حالم خوب نبود ،صدای باز شدن در ورودی و شنیدم
بابا رضا بود ،میدونستم که بابا رضا هیچ وقت بهم نمیگه که بیا امشب ،واسه همین از توکمد لباس عیدی که بابا خریده بود و پوشیدم رفتم بیرون
- سلام بابا رضا
بابا رضا: سلام ساراجان
- من آماده ام شما هم برین یه لباس قشنگ بپوشین باهم بریم (بابا رضا چیزی نگفت فقط گفت) چشم ،بابا آماده شد و سوار ماشیم شدیم و حرکت کردیم توی راه فقط به اتفاق این مدت فکر کردم ،یعنی اینا همه یه نشونه اس؟
بابارضا: ساراجان رسیدیم ( نگاه کردم ،مادر جون و آقاجون با خاله زهرا زودتر از ما رسیدن ولی داخل نرفتن )
پیاده شدم و با آقا جون و مادر جون و خاله زهرا روبوسی کردم و رفتیم داخل وارد خونه شدیم احوال پرسی کردیم رفتم یه جا نشستیم همه سکوت کرده بودیم که خاله زهرا یه دفعه گفت: مریم خانم اینم سارا خانم ما که گفتین حتمن باید بیاد .
دنبال صدا میگشتم که مریم کیه
مریم : بله خیلی خوش اومدن ( یه خانم چادری که با دستاش چادرشو روی صورتش محکم نگه داشت )
مریم خانم : ببخشید اگه میشه من با سارا خانم صحبت کنم( واا مگه من دامادم که میخواد صحبت کنه)
یه نگاهی به بابا رضا کردم که با چشماش اشاره کرد که بلند شم ، منم از جا بلند شدمو همراه مریم رفتم ،رفتیم داخل یه اتاقی نگاهم خیره شد به چند تا عکس روی میز
مریم : این آقا مجتبی همسرم بودن ، یکی از مدافعین حرم بودن که شهید شدن
(از تو چشماش هنوز میشد عشق ونسبت به شوهرش دید )
مریم: من میخواستم اول با شما صحبت کنم،میدونم خیلی سخت بوده برات که امشب اینجا حضور داشته باشی ، من یه پسر یک سال و نیمه دارم نمیتونم از خودم جداش کنم ،از تو هم میخوام که منو مثل یه دوست قبول کنی ،چون میدونم هیچ وقت مثل یه مادر نمیشم برات ( یعنی این شهید هنوز بچه اش هم ندیده ،چه طور تونست دل بکنه از زندگیش و بره شهید بشه ،از حرفاش خیلی خوشم اومد ،خانم معقول و باشخصیتی بود)لبخند زدمو گفتم مبارکه
مریم دستمو گرفت: امیدوارم دوست خوبی برات باشم .
بلند شدیم و رفتیم بیرون با لبخند من همه صلوات فرستادن و تبریک میگفتن
قرار شد بابا رضا و مریم فردا خودشون یه جا قرار بزارن صحبتاشونو بکنن
توی راه متوجه شدم خونه ای که بودیم خونه پدر شوهر و مادر شوهر مریم بود
چقدر آدم میتونه بزرگ باشه اجازه بده که واسه عروسش خواستگار بیاد خونه
بابا رضا هم اصلا چیزی ازم نپرسید که تو اتاق بین منو مریم چه اتفاقی افتاده
اینقدر خسته بودم که شب بخیر به بابا گفتم و رفتم اتاقم چشمم به عبا افتاد رفتم گرفتمش اوردمش کنار خودم بلاخره پیدات کردم. صبح بیدار شدم بابا خونه نبود فهمیدم قرار بود و بابا با مریم برن بیرون صحبت کنن...
منم مشغول مرتب کردن اتاقم شدم نمیخواستم وقتی مریم اومد اینجا فک کنه دختر شلخته ای هستم گوشیم زنگ خورد خاله زهرا بود
- سلام خاله جون خوبین
خاله زهرا: سلام عزیزم ؟ توخوبی؟
- مرسی ممنون
خاله زهرا : سارا جان بابا زنگ زد به من گفت با مریم به تفاهم رسیدن ،چون خجالت میکشید خودش بهت بگه واسه همین به من گفت که به تو بگم
- باشه خاله جون مبارکشون باشه
خاله زهرا: سارا جان فردا میای بریم واسه مریم وسیله بخریم؟
- نه خاله جون من دانشگاه دارم نمیتونم بیام شما خودتون همه کارا رو انجام بدین
خاله زهرا: باشه عزیزم پس فعلن
-به سلامت
کارامو که رسیدم رفتم شام مفصل درست کردم واسه بابا که فک کنه منم راضی ام هرچند ته دلم راضی نبود ولی چه کنم که مامانن خواسته....
#ادامه دارد...
🌺 @IslamLifeStyles_fars
🔅 #هر_روز_با_قرآن
صفحه 197
🌷هدیه به 14 معصوم علیهمالسلام
و ثواب آن برسد به جمیع مؤمنین و مؤمنات انشاءالله.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🔅 امیرالمؤمنین امام علی علیهالسلام:
❇️ شكرگزارى عالم بر علمش عبارت است از:
عمل کردنش به آن علم،
و گذاشتن آن در اختیار سزامندانش
📚 غررالحكم حدیث ۵۶۶۷
🌷 @IslamLifeStyles_fars
🌤️ صبح است و نرگس ها به امید طلوع شما به انتظار نشسته اند، طلوع کن ای آفتاب عالم تاب
🌼 *اَلسلام عَلیکَ یا وَعَدَاللّه الّذی ضَمِنه*
*یا صاحب الزمان «عجل الله تعالی فرجک»*🤲
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
🌺 @IslamLifeStyles_fars
ختم نهج البلاغه در ۱۹۲ روز .. ...mp3
3.83M
🔈 ختم گویای نهج البلاغه در ۱۹۲ روز.
🌷تقدیم به روح پاک و مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید ابومهدی المهندس
🔷 سهم روز صد و چهلم : خطبه ۱۴۵ تا خطبه ۱۴۳
#نهج_البلاغه
┄┄┅┅✿🌷❀🌷✿┅┅┄┄
•| #تلـنگر |•
#آیتالله_یعقوبی_قائنی
👌 #سلامتی بدن در هر راهی خصوصا
برای امور فکر ی بسیار ضروری است؛
حتی بعضی از ناراحتیهای فکری
و #مشکلات اخلاقی نیز ناشی از
بیماریها و عوارض جسمانی است؛
👌 لذا اساتید آگاه برای #سلامتی بدن
در این راه اهمیت ویژهای قائل هستند
و بر آن تأکید میکنند.
📚 سفینةالصادقین ، ص ۶۱۱
🌷 @Islamlifestyles_fars
تنهامسیریهایاستانفارس💕
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی) #جلسه_بیستم #بخش_6 🔰اونا رو باید باور کن
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی)
#جلسه_بیستم
#بخش_7
❇️امام حسن عسکری( علیه السلام) در اون کلام شریفی که مشهورم هست.
✳️مَن كانَ مِن الفُقَهاءِ صائنا لنفسِهِ حافِظا لِدينِهِ مُخالِفا على هَواهُ مُطِيعا لأمرِ مَولاهُ
(اصلا این دوتا کنار هم دیگه درمیاد برای الگوی جامعه دینی معنا داره.)
✅ مخالفتِ با هوا کن، مطیع امر مولا باش. این دو تا رو کنارِ هم دیگه آورده.
⁉️ خط مخالفت با هوا رو میبینید؟! ما این خط رو ادامه دادیم از ایمان عبور کردیم، از عقل عبور کردیم، از تقوا عبور کردیم... رسیدیم به ولایت. همون خطِ!
مخالفت برای هوای نفس، مطیع امر مولا..
🍃ولی خدا وکیلی این مولا تسهیل میکنه مخالفت با هوا رو.
⁉️این دوتا برای کی اومده؟! برای مرجع تقلید، برای فقیهی که جامعه رو اداره میکنه. اینا برای الگو و قلههای جامعه هستن. این یه نمونه هست.
✴️ دامنه هم همش همینه. حکم فرقی نمیکنه. هرکی یار میخواد باشه..
🔸 «مُطِيعا لأمرِ مَولاهُ» باید باشه. قبلش
«مُخالِفا على هَواهُ» باشه.
❇️فدات بشم مخالفت برای هوا سخته برات، یکمی رو موضوع امام حسین بیشتر کار کن.
😔روز قیامت از خجالت امام حسین نمیتونی دربیای!
⁉️ وقتی بیان در گوشِت بگن: محبت این آقارم نمیتونستی زیاد کنی؟!
⁉️مگه کاری داشت! مجانی که بهت داده بودن، مزشم که بهت چشونده بودن.؟! همین محبت نتونستی اضافه کنی؟!
تو دیگه کی هستی؟!
@IslamLifeStyles_fars
🔹الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ بِإِقَامَةِ حَافِظِهِ وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی بِوَلَایَتِنَا وَ رَضِیتُ لَکُمُ الْإِسْلامَ دِیناً أَیْ تَسْلِیمَ النَّفْسِ لِأَمْرِنَا
💫امام صادق( علیه السلام) میفرماید:
«اَلْیوْمَ أَکمَلْتُ لَکمْ دینَکمْ» امروز دین شما رو من کامل کردم برای شما.
🔹 «بِإِقَامَةِ حَافِظِهِ» حافظِ دین رو، معرفی کردم، که ولایته!
✳️میدونید آیه غدیر رو داریم، میخونیم.
🔹الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ بِإِقَامَةِ حَافِظِهِ
حافظ خدا گذاشته دین شما کامل شد
✨وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی بِوَلَایَتِنَا
وقتی میفرمایند: نعمت رو بَر شما تمام کردم، یعنی ولایت ما رو به شما خدا داده
🔸وَ رَضِیتُ لَکُمُ الْإِسْلامَ دِیناً
حالا من راضی شدم از دین اسلام برای شما
💫حضرت میفرماید:
🔸ً أَیْ تَسْلِیمَ النَّفْسِ لِأَمْرِنَا
🔷این اسلامی که خدا راضی شده یعنی هوای نفستو تسلیم امر مولا کن.
⁉️ ولایت کجای کار ایستاده؟! اسلام حقیقی که خدا راضی میشه اینه.
⚡️ادامه دارد...
@IslamLifeStyles_fars
تنهامسیریهایاستانفارس💕
*✧✾🦋🦚✾ « ﷽ » ✾🦋🦚✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت سی ام سوار ماشین شدیم و رفتیم پاتوق همیشگی مون
*✧✾🦋🦚✾ « ﷽ » ✾🦋🦚✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت سی و یڪم
غذا رو اماده کردم رفتم توی اتاق بابا، عکسای مامانو جمع کردم بردم گذاشتم روی میز اتاقم که یه موقع مریم اومد اذیت نشه
داشتم کارامو انجام میدادم که صدای باز شدن در اومد رفتم پایین بابا رضا بود با یه دسته گل،گله مریم تن تن رفتم پایین
- سلام بابا جون خوبی؟
بابا رضا: سلام جانه بابا
بوی غذات تا سر کوچه میاومد ...
- خیلی ممنونم واسه من خریدی این گلو
بابا رضا : چند نفر تو این خونه عاشق گله مریمن...
- من من...
گل و از دست بابا گرفتم داشتم میرفتم از پله ها بالا که گفتم بابا جون مبارکه
بابا هم چیزی نگفت
واییی اتاقم مرتب و تمیز بود با گذاشتن این گل روی میز خیلی قشنگ شد اتاقم شام و خوردیم و میزو جمع کردم ظرفا رو شستم داشتم میرفتم بالا تو اتاقم که بابا رضا صدام کرد...
بابا رضا: سارا بیا اینجا کارت دارم - جانم بابا
بابا رضا: تو کی بزرگ شدی من ندیدم - من بزرگ شدن و از خودتون یاد گرفتم
بابا رضا: سارا جان فقط یادت باشه هیچ چیزو هیچ کس نمیتونه بین منو تو جدایی بندازه
- میدونم بابای خوشگلم
بابا رضا: احتمالن فردا بعد ظهر میریم محضر تو میای دیگه
- ( خواستم بگم نه که نمیدونم چرا نتونستم بگم) اره بابا جون فقط ادرسشو برام بفرستین که بعد کلاس بیام ،فعلن من برم شب بخیر
بابا رضا: برو باباجان
یادم رفته بود ساعت گوشیمو واسه ۷ تنظیم کنم ،ساعت ۸ کلاس داشتم
صبح که چشمامو باز کردم ساعت و نگاه کردم اصلا خودم نفهمیدم چه جوری بلند شدم مثل موشک رفتم دست و صورتمو شستم یه مانتوی شیک پوشیدم که هم بدرد دانشگاه بخوره هم بعد دانشگاه برم محضر
یه شال صورتی هم گرفتم گذاشتم داخل کیفم
تن تن رفتم پایین ،دیگه فرصت صبحانه خوردن نداشتم نفهمیدم با چه سرعتی رسیدم دانشگاه ساعت ۸ و ربع بود ماشین و دم در دانشگاه پارک کردم رفتم داخل دانشگاه
رفتم سر کلاس واییی استاد اومده
در زدم اجازه استاد؟
استاد: چه وقته اومدنه
-ببخشید تو ترافیک مونده بودم
استاد: بفرماییدداخل ولی اخرین بارتون باشه
- چشم
یکی یه دفعه گفت :
اخ ترافیک،
سرمو برگردوندم دیدم یاسریه
که بادیدنم میخندید منم جلو یه جای خالی بود نشستم بچه ها همههمه میکردن که با صدای ساکت استاد همه ساکت شدن کلاس که تمام شد ،همه رفتن منم داشتم نوشته های روی تخته رو توی دفترم مینوشتم
که یاسری همون دانشجویی که مسخرم کرده بود اومد یه صندلی کنارم نشست
ترسیدم، نمیدونم چرا اینقدر از این پسر اینقدر میترسیدن دخترا بلند شدن رفتن
منم دیدم که کسی کلاس نیست ترسیدم وسیله هامو جمع کردم
ولی دیدم باز همونجور داره نگاهم میکنه - ببخشید چیزی شده ،مثل چوب خشکیده زل زدین به من
یاسری : چرا باهام حرف نمزنید؟
- بیجا میکنین نگاه میکنین ،پسره ی احمق
میخواستم برم سمت در که بلند شد و بدو بدو کرد سمت در
قلبم داشت میاومد تو دهنم
- برو کنار
یاسری : تا باهام حرف نزنی نمیزارم برین - مگه خونه خاله اس که اینجوری حرف میزنی ...میری کنار یا جیغ و داد بزنم....
#ادامه دارد..
🌺@IslamLifeStyles_fars
*✧✾🦋🦚✾ « ﷽ » ✾🦋🦚✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت سی و دوم
یاسری : میخوای جیغ بزن واسه من که مشکلی پیش نمیاد ....
اشک تو چشمام جمع شد و از صورتم سرازیر میشد ، یه دفعه در کلاس باز شد چند نفر داخل شدن بهمون نگاه میکردن چند تا اقای ریشو بودن که تو دستاشون تسبیح بود که گفتن:
ببخشید خواهر اتفاقی افتاده ؟
منم که همینجور گریه میکردم گفتم هیچی و وسیله هامو برداشتمو از کلاس رفتم بیرون
یاسری ( اروم زیر لب گفت) :لعنتی
مثل بچه کوچیکا گریه میکردم و میدوییدم سمت محوطه که یه دفعه پام پیچ خورد و خوردم زمین تمام وسیله هام پخش زمین شده بود همه نگام میکردن یه دفعه دیدم یه آقایی داره وسیله هامو جمع میکنه
-با گریه گفتم خیلی ممنون نمیخواد خودم جمع میکنم (روشو کرد سمتم و من گریه ام بند اومد )
-شما! شما اینجا چیکار میکنین؟ ( واییی باورم نمیشد آقای کاظمی بود ، اون کجا اینجا کجا)
کاظمی : خوب من اینجا درس میخونم (چقدر تو موقعیت بدی دیدمش حتمن فکرای بدی درباره من میکنه ، برگه ها رو از دستش گرفتم )
- خیلی ممنونم که کمکم کردین
کاظمی : ببخشید میپرسم ! چیزی شده؟
- چشمام پر از اشک شدو گفتم: هیچی چیزه خاصی نیست فعلن رفتم سوار ماشین شدم
سرمو گذاشتم روی فرمونو فقط گریه میکردم
این چه سرنوشتیه که من دارم ، کاظمی اینجا چیکار میکرد چرا من ندیدمش تا حالا وایی خداا
( دیگه جونی نداشتم کلاسای دیگه رو برم تصمیم گرفتم نرم )
چشمم به یاسری افتاد پیش چند تا پسر ایستاده بود و میخندید
اه که چقدر حالم از خنده هاش به هم میخورد
چشمم به ماشینش داخل محوطه افتاد
قفل فرمون و گرفتم دستم و رفتم تو محوطه همه زل زده بودن به من یه نگاهی پر از نفرت به یاسری کردمو رفتم سمت ماشینش
با قفل فرمون کل شیشه ماشینشو شکستم ( دیدم یاسری با چه عصبانیتی داره میاد سمتم)
یاسری : چه غلطی کردی دختره بیشعور
(منم محکم قفل فرمونو گرفتم دستم که اگه اومد سمتم بزنمش )
- بیشعور خودتی و جد و آبادت
فکر کردی منم مثل این دوستای پاپتی ام که هر چی گفتی بترسم ازت
دفعه اخرت باشه اومدی سمتم
یاسری : ( تو یه قدمی من بود ) خوب ؛ اگه بیام سمتت چیکار میکنی هاااا بگو دیگه.
یه دفعه دیدم کاظمی دستشو گذاشت روشونه ی یاسری
کاظمی : ببخشید چیزی شده؟
یاسری : نه خیر بفرما شما
کاظمی : این سرو صدایی که شما راه انداختین فک نکنم چیز مهمی نباشه
یاسری : برادر خانوادگیه شما برو به نمازت برس
- غلط کردی من با تو هیچ سری ندارم که بخواد خانوادگی باشه ( دستاشو مشت کرد که بیاد بزنه ،از پشت کاظمی دستشو گرفت)
کاظمی: دیگه داری پاتو از گلیمت دراز تر میکنی برو پی کارت
از حراست هم اومدن یاسری وبردن همراهشون
یاسری: دختر حاجی از این به بعد از سایه ات هم بترس بعد از رفتنش نشستم روی زمین گریه میکردم
کاظمی : ببخشید خانم هدایتی لطفن بیاین این خانومو کمکش کنین حالشون خوب نیست
خانم هدایتی منو برد داخل کافه یه کم آب قند برام اورد ،آقای کاظمی و چند تا از دوستاش هم دم در کافه بودن
خانم هدایتی: اسم من ساحره است، چرا اقای یاسری همچین کاری کرد ؟
(اسم منم ساراست، همه ماجرا رو براش تعریف کردم)
ساحره: واییی که ای بشر حقشه اخراج بشه
- ساحره گناه من چیه که اینقدر بدبختی بکشم، من که کاری با کسی ندارم ( ساحره اومد سمتم و بغلم کرد): عزیزززم غصه نخور درست میشه ساحره رفت سمت اقای کاظمی و دوستاش نمیدونستم چی دارن میگن
ولی من اصلا حالم خوب نبود به ساعت نگاه کردم ساعت دو بعد ظهر بود
باید زودتر میرفتم خونه لباسام همه کثیف شده بودن
ساحره: کجا میری سارا
- باید برم جایی بابام منتظرمه
ساحره: اخه تو تمام تنت داره میلرزه دختر نصف راه پس میافتی
- ماشین دارم آروم آروم میرم خودم
ساحره رو کرد به کاظمی گفت: آقای کاظمی منو محسن کلاس داریم میشه شما سارا جانو ببرین
کاظمی یه کم من من کرد و گفت باشه
( نمیدونم خوشحال بودم یا ناراحت )
#ادامه دارد...
🌺@IslamLifeStyles_fars
#حالِ_خوب 157
✅ خوبه ما هر موقع، صبح، ظهر، شب، موقعیتهای مختلف زندگیمون دیدیم حالمون یه مقدار خوب نیست، بلافاصله باید حساس بشیم.🧐
🤔 چرا حالمون خوب نیست⁉️
🤔 چی حالِ ما رو خوب میکنه⁉️
👈🏻 با این حساسیت باید دنبال بکنیم حالِ خودمون رو، نبض خودمون رو بگیریم و اجازه ندیم که حالِ بد در ما تداوم پیدا بکنه.
👤 استاد پناهیان
🎬 سلسله مباحث حالِ خوب
🌱 @IslamLifeStyles_fars
🔅 #هر_روز_با_قرآن
صفحه 198
🌷هدیه به 14 معصوم علیهمالسلام
و ثواب آن برسد به جمیع مؤمنین و مؤمنات انشاءالله.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🔅 امیرالمؤمنین امام علی علیهالسلام:
❇️ سبب زياد شدن نعمت، شكرگزارى است.
غررالحكم حدیث ۵۵۴۴
🌷 @IslamLifeStyles_fars
سلام بر تو ای پدر امت
سلام بر تو ای امید جهان
و سلام بر محبوب دلها
سلام بر فرزند پاکان از خاندان پیامبر
سلام بر آن که محبتش، گناهانِ بندگان را می ریزد،، همان گونه که باد شدید برگ های درختان را میریزد.
*مهدی جان*
چگونه بی تو جهان را پُر از ستاره کنم
چگونه این همه درد ِتو را نظاره کنم
میان تلخی این روزِگار مهدی جان
دلم هوای تو ڪرده، بگو چه چاره کنم
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
🌺 @IslamLifeStyles_fars
#پیامکی_از_بهشت 💌
🥀 #شهیدابراهیمهادی
✍ با خدا رابطه #عاشقانه داشته باش ...
تمام #مشکلات مردم،به خاطر دورۍ از خداست...
#مطیع محض خدا باش...
فقط خداست ڪه از سود و زیان تو خبر دارد ؛
پس هر چی گفت قبول کن،چون #خیر و
صلاحت همینه..
خدا..
خدا..
خدا..
#همهچیزدستخداست .. 🌱
#شهیدانه🕊
@Islamlifestyles_fars
تنهامسیریهایاستانفارس💕
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی) #جلسه_بیستم #بخش_7 ❇️امام حسن عسکری( علی
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی)
#جلسه_بیستم
#بخش_8
⁉️چرا امام تسهیل کننده هست؟! چون نازه، خوبه، زیباست.
☺️ با یه خوب نشستُ، برخاست کردی! بُکشَتِت!! ببردت! دلتو بِرُباید! آدم حسابی دیدی؟!
✴️یکی بود قبل از انقلاب، عالم حوزوی بودا.... ولی آدم حسابی ندیده بود... چشمش یه جوری بود که ندیده بود، نه اینکه ندیده بود.
🔰 آدما رو میدید، حسابی بودن آدم حسابیارو نمیدید. کاری ندارم!میگفت: امام حسین خبر نداشت شهید میشه.
❗️یه کتاب نوشته بود. خودش رو قیمه قیمه کرده بود تیکه تیکه کرده بود. بگه امام حسین خبر نداشت شهید میشه.
⚠️این بنده خدا یه کمی صبر میکرد بعد از انقلاب این جوجه بچه بسیجیها رو میدید که نوع شهادتشونم تو وصیتنامه مینویسن، میگن: مامان من اینجوری بدنم میاد. ازحرف خودش خجالت میکشید!
❗️ بابا این بچهها دارن میگن: من اینجوری شهید میشم. چند شنبه بدنم میرسه! بدنم اینجوری! مختصاتش اینجوریه! بی سر آمدم اینجوری میشه فلان میشه.....
@IslamLifeStyles_fars
🥀 شهید محمود غفاری از شاگردان آقای حق شناس بود. اوَلاش میگفتش: من میخوام بدنم برنگرده، بعد فکراشو کرده بود...
♨️میگفت: نه بدنم برنگرده مادرم اذیت میشه. ولی میخوام بدنم یه ۶ماه بمونه بعد برگرده. ۶ماه میمونه بدنش، بعد از ۶ماه برمیگرده.
🐥 این جوجه ها رو دیده بودی! در مورد امام حسین اونجوری حکم نِمیروندِی.
آدم دیدی؟!
⁉️ میگه: آقا امام علم غیب داره.آدم دیدی؟ تو اصلا ً آدم دیدی؟! تا حالا تو عمرت آدم دیدی؟!
🔻 آخه چشم دیدن آدم ندارن بعضیها
عقده ای هستن، آدم ببینن میکُشن خودشونو!
👈اگه آدم ببینن میخوان یه عیب ازش در بیارن! مثله ابلیس دیگه تا آدم دید گفت: از خاکه...
✅خب درسته از خاکه لامصب، خدا ترجیحش داده..
⁉️چرا ترجیحشو نمیبینی؟!اون دیگه نمیتونه ببینه! اون دیگه کوره آدم ندیده، به امام اعتراض میکنه!
✨اونایی که میتونن آدم ببینن امام تسهیل میکنه امام سختترین کارها رو برات زیبا میکنه.
✳️اینقدر بچهها بودن تو جبهه، من به چشم خودم میدیدم میگفت: حاجی نماز اول وقت خوندن برام سخت بود اما وقتی که گفتی نماز اول وقت، امام زمان نماز اول وقت میخونه، دیگه داغون شدم حاجی دیگه عشقمه نماز اول وقت، دیگه اصلا نمیفهمم چرا؟!!!!
✳️امام تسهیل میکنه دیگه! امام اینه دیگه! امام مبارزه با هوای نفس رو تبدیل میکنه به عشق بازی، عشق، صفا، محبت، تفریح امام اینجوریه!
❣اینقدر من بهت میگم: فَداتشَم برو ولایتت رو درست کن. دورت بگردم برو درست کن. ببین عزیز من امام خوبه.
❓ مبارزه با هوای نفس سخته؟
بله تا وقتیکه پای امام درمیون نباشه⚡️
⚡️ادامه دارد...
@IslamLifeStyles_fars
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید | اگه خدا کسی رو خیلی دوست داشته باشه...
- اگه دیدی خدا هی داره پشت سرهم بهت نعمت میده در حالی که تو گنهکاری، بترس...
🎙 حجت الاسلام مهدوی ارفع
✿○○••••••══🌿🌸🌿
@Islamlifestyles_fars
🌿🌸🌿══••••••○○✿
تنهامسیریهایاستانفارس💕
*✧✾🦋🦚✾ « ﷽ » ✾🦋🦚✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت سی و دوم یاسری : میخوای جیغ بزن واسه من که مشکل
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت سی و سوم
مریم : نوش جونت
- فعلا من برم خداحافظ
مریم: به سلامت مواظب خودت باش
سوار ماشین شدم، تو دلم گفتم نکنه یاسری هم امروز شیشه ماشینمو بشکنه
تصمیم گرفتم با مترو برم
سر ساعت رسیدم دانشگاه، داخل محوطه همه نگام میکردن و زیر لب پچ پچ میکردن منم یه نفس عمیقی کشیدمو رفتم به سمت دفتر
از پله ها بالا میرفتم که یکی صدام زد برگشتم ساحره بود
- سلام ساحره جان خوبی؟
ساحره: سلام عزیزم دیشب تا صبح فکرم درگیر تو بود! بهتری الان؟
- میبینی که فعلن زنده م
ساحره: خدا رو شکر، کجا میری؟
- دارم میرم بپرسم ببینم میتونم ساعت و روزای کلاسمو عوض کنم
ساحره : چه فکر خوبی کردی
میگم کارت تمام شد بیا کافه دانشگاه من اونجام کلاسم دیر تر شروع میشه
- باشه (رفتم دفتر دانشگاه و همه ماجرا رو تعریف کردم اول قبول نمیکردن با کلی خواهش و التماس درسامو جابه جدا کردن فقط یه کلاسو باهاش داشتم که میتونستم یه کم تحمل کنم )
رفتم از پله ها پایین و رفتم سمت کافه دانشگاه
دنبال ساحره میگشتم که ساحره بلند شدو صدام کردم
امیرحسین و محسن هم بودن
با هم احوالپرسی کردیم
ساحره: خوب چیکار کردی....
کلاسامو تغییر دادم فقط یه کلاسو نمیشد کاری کرد که مجبورم تحمل کنم
(لبخند امیر حسین و تو چهره اش میدیدم)
محسن: خوب خیلی خوبه اون یه روزم خیلی مواظب خودتون باشین از این آدمی که من دیدم هر کاری از دستش بر میاد (یه آهی کشیدم) میدونم
ساحره : خوب حالا چه روزایی رو برداشتی؟
- سشنبه و پنجشنبه و جمعه فشرده صبح تا غروب
ساحره: ما هم کلاسامون دوشنبه و پنجشنبه و جمعه اس پس میبینمت
- خیلی خوبه ( ساحره به ساعتش نگاه کرد)
ساحره: اوه اوه پاشین پاشین باید بریم سر کلاس دیر شده
سارا جون مواظب خودت باش راستی شمارتو بده یه موقعی واست زنگ بزنم
- آره حتما
(دنبال خودکارو کاغذ میگشت که دید دست امیر طاها یه کتابه لاش خودکار)
ساحره : ببخشید آقای کاظمی کتابتونو میدین
امیر طاها: بفرمایید
ساحره: بگو سارا جان ( خندم گرفته بود )
محسن : ععع ساحره این چه کاریه داخل کتاب مردم شماره مینویسی....
ساحره: عع چیکار کنم همین تو دسترس بود باز رفتیم کلاس شمارشو وارد گوشیم میکنم...
#ادامه دارد...
*✧✾🦋🦚✾ « ﷽ » ✾🦋🦚✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت سی و چهارم
رسیدم خونه ،سلام کردم که امیر حسین اومد جلو با اون زبون قشنگش سلام کرد
منم دست به صورتش کشیدمو گفتم سلام عزیزم مریم داشت تو اشپز خونه غذا درست میکرد
مریم: سلام سارا جان ،کلاست تمام شد؟
- نه کلاسامو عوض کردم
رفتم تو اتاقم چشمم به میز افتاد عکسا کو ،عصبانی شدم فک کردم عکسا رو مریم جایی پنهونش کرده تن تن از پله ها اومدم پایین
- مریم خانم ،مریم خانم
مریم: جانم
- عکسای روی میز اتاقم کجاست
مریم: سر جاشون
- شوخیت گرفت نیست که
مریم : منظورم اتاق حاج رضاست
( هاج و واج نگاهش میکردم نمیدونستم چرا دوباره برده اونجا)
مریم : سارا جان من نیومدم تو این خونه که خاطرات گذشته تونو از یاد ببرین ،همانطور که دلم نمیخواد امیر حسین باباشو فراموش کنه
(چیزی نگفتم و برگشتم تو اتاقم ،این زن چقدر فکر بزرگی داره)
روی تختم دراز کشیدم داشتم به اتفاقات این مدت فکر میکردم که گوشیم زنگ خورد
عاطفه بود
- جونم عاطفه
عاطی: اه نمردیمو یه روز خانم شنگول بود
- یعنی حقت نیست الان گوشی و قطع کنم؟
عاطی: خوبه حالا ،واسه من طاقچه بالا نندار
زنگ زدم تبریک بگم. - خیلی ممنون
عاطی: خوب مامان جدیدت چه طوره؟
- دفعه آخرت باشه این حرفو زدی، اون مادر من نیس
عاطی: چه داغی هم کرده، باشه زن بابا؟ حالا زن خوبی هست؟
- به نظرم که آره
عاطی:خدا رو شکر، همون قدر که بتونه تو رو تحمل کنه پس زن خوبیه
- بی ادب
عاطی: خودتی، دانشگاه نرفتی؟
- نه کلاسامو عوض کردم
عاطی: چرا؟
- مفصله داستانش، اومدی بهت میگم
عاطی: هیچی، باز معلوم نیست چه گندی زدی
- عع لوووس
توکجایی:
عاطی: خوابگاه دوساعت دیگه کلاس دارم
- اهوم باشه مواظب خودت باش
عاطی: توهم مواظب خودت باش میبوسمت....
دلم میخواست بخوابم ولی فکرو خیال ولم نمیکرد یه دفعه به یاد حرف ساناز افتادم که میگفت یه بچه مذهبی پیدا کن به بابا معرفی کن نه بابا امیر طاها هیچ وقت قبول نمیکنه، اون پسری که من دیدم عمرن قبول کنه، ولی ای کاش میتونستم باهاش حرف بزنم شاید کمکم کرد دیگه دلم نمیخواست برم دانشگا، ولی مجبور بودم که بابا از موضوع بویی نبره
کم کم خوابم برد
با صدای آجی سارا بیدار شدم
امیر حسین بود
امیرحسین: آجی سارا پاشو بیا شام بخوریم
منم لبخندی زدمو گفتم: تو برو من میام
بلند شدم و رفتم پایین
رفتم تو آشپز خونه سلام کردم
بابا رضا: سلام ساراجان
#ادامه دارد...
🌺@IslamLifeStyles_fars
#حالِ_خوب 158
💨 سریعترین کاری که میتونید برای حالِ خوب انجام بدید اینه که👈🏻شروع کنید به استغفار کردن.
🌷 استغفار یعنی👈🏻 خدایا من رو از وضع بد بیرون بیار.
🌷 استغفار یعنی👈🏻 من کار بد یا نیت بد یا فکر بد یا عدم فکر خوب، عدم نیت خوب، عدم کار خوب که اینم بده، داشتم، به این روز افتادم.🤕👇🏻
👈🏻 اول منو ببخش، حالا تا ببینم چه مرگمه. برم دنبالش.
✔️ بلافاصله شروع کنید به استغفار کردن، همّ و غم انسان برطرف میشه.
👤 استاد پناهیان
🎬 سلسله مباحث حالِ خوب
🌱 @IslamLifeStyles_fars