تنهامسیریهایاستانفارس💕
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت دهم عاطی: سارا بدون من چیکار میکنی؟ - هیچی یه بسته ت
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت یازدهم
شماره عاطفه رو گرفتم(عاطفه خواب بود)
- الو عاطفه خوابی؟
عاطی: اره خیره سرم، اگه جنابعالی میزاشتین داشتم یه خواب خوب میدیدم
- دیوووونه حتمن داشتی خواب منو میدیدی
عاطی: حالا چیکارم داشتی مزاحم - وایییی باورت نمیشه بابا ماشین گرفته برام ( انگار خوابش پرید)
عاطی: جانه عاطی، مرگ عاطی راست میگی؟
عاطی: اومدم باید ببری منو بیرونااااا گفته باشم - چششششم، الان برو ادامه خوابتو ببین رفیق
عاطی: اره راست میگی، شب بخیر
یه هفته گذشت و فردا اولین روز دانشگاه بود، توی این یه هفته خاله زهرا و مادرجون هر روز به بهانه ازدواج بابا میاومدن خونمون خسته شده بودم
با شروع کلاسا خیلی خوشحال شدم که تا اطلاع ثانوی خونمون نمیان
صبح با زنگ گوشی ساعتم بیدار شدم
لباسمو پوشیدو کیفمو برداشتم رفتم پایین
نشستم یه کم صبحانه خوردمو سویچ ماشینو برداشتمو حرکت کردم
ماشینو کنار دانشگاه پارک کردم و پیاده شدم رفتم داخل دانشگاه
کلاس هامرو پیدا کردم. کلاسم که تمام میشد میرفتم داخل کافه دانشگا مینشستم تا کلاس دیگه ام شروع بشه.
تو کافه که نشسته بودم گوشیم زنگ خورد نگاه کردم دیدم شماره اش مال ایران نیست
- الو ( با شنیدن صداش فهمیدم سانازه، دختر خالم ۲۷ سالشه، خاله سودابه ام ۲۰ سالی میشه که رفتن کانادا به خاطر شغل شوهرش یه پسرم داره سهیل ۲۴ سالشه )
- واییی ساناز توییی؟ خوبی؟
ساناز: سلام عزیزم، قربونت برم تو خوبی؟ حاجی خوبه
- مرسی، چه عجب یاد من کردی؟
ساناز: ما که همیشه به فکرت هستیم
شرمنده نتونستم همراه مامان و بابا بیام موقع خاکسپاری - اشکالی نداره ولی من اینقدر حال روحیم بد بود متوجه نشدم خاله سودابه اومده، از طرف من عذر خواهی کن از خاله
ساناز: عزیززززم، حق داری واقعن فوت خاله همه ما رو شوکه کرده بود
خوب شنیدم دانشگاه قبول شدی! اونم رشته برق - اره گلم
ساناز: بهت تبریک میگم، ای کاش میتونستی میومدی اینجا درست و ادامه میدادی ؟
- میدونم ولی بابا رضا هیچ وقت اجازه نمیده
ساناز: چرا اجازه نده، حاج رضا هم تا چند وقت دیگه ازدواج میکنه، دیگه چه کار به تو داره - نمیدونم باید باهاش صحبت کنم
ساناز: اره باهاش صحبت کن ببین چی میگه، عزیزم من باید برم سرکارم کاری نداری؟
- قربونت برم یه همه سلام برسون
خدا نگهدار
راست میگفت بابا که قراره دیر یا زود ازدواج کنه، چرا نباید بزاره برم از اینجا
بلند شدم و از کافه رفتم بیرون کلاسم که تمام شد رفتم خونه، تا برسم خونه دیگه غروب شده بود، تن تن رفتم لباسامو عوض کردم و رفتم اشپزخونه غذا درست کنم، امشب حتما با بابا صحبت میکنم ببینم چی میگه
ساعت ۱۰ شب بود که بابا اومد خونه - سلام بابا جون
بابارضا: سلام سارا جان بیداری هنوز؟
- منتظر بودم شما بیاین باهم شام بخوریم
بابا رضا: باشه الان میرم لباسمو عوض میکنم و میام شامو که خوردیم میزو جمع کردم و ظرفا رو شستم رفتم سمت پذیرایی دیدم بابا داره اخبار نگاه میکنه نشستم روی مبل، صدای تپش قلبم رو میشنیدم.... یه نفس عمیق کشیدمو گفتم - بابا رضا( همون طور که چشمش به تلوزیون بود )
بابا رضا: جانم
- میشه منو بفرستین کانادا اونجا درسمو ادامه بدم
( بابا تلوزیون و خاموش کرد و برگشت سمت من): برای چی میخوای بری؟
- خوب مثل همه آدما میخوام برم اون ور زندگی کنم، درس بخونم، پیشرفت کنم
بابا رضا: خوب همه این کارا رو میتونی همینجا هم انجام بدی - ولی من دوست ندارم اینجا باشم
بابا رضا: یعنی میخوای منو تنها بزاری؟
- بابا جون شما دیر یا زود ازدواج میکنین، این منم که تنها میشم...
#ادامه دارد...
تنهامسیریهایاستانفارس💕
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت یازدهم شماره عاطفه رو گرفتم(عاطفه خواب بود) - الو ع
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت دوازدهم
بابا رضا: به یه شرط اجازه میدم که بری
- چه شرطی؟
بابا رضا : اینکه ازدواج کنی ،بعد هر جا که دوست داشتی میتونی بری بابا این حرف و گفت و بلند شد و رفت
الان اینو چیکارش کنم
تا صبح فکرم درگیر بود چیکار کنم بابا راضی بشه
که خوابم برد
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
عاطفه بود - هااا...
عاطی: سلامت کو،رفتی دانشگاه بی ادب شدی؟ - ول کن عاطی اصلا حوصله ندارم
عاطی: بیخود، من به خاطر جناب عالی اومدماااا
پاشو بیا دنبالم بریم بیرون - عاطی بیخیال خواب میاد.
عاطی: پس دیشب تا صبح کارت چی بود حاج خانم
- داشتم فکر میکردم
عاطی: عع میزاشتی من هم می اومدم کمک باهم فکر میکردیم ( خوابم پرید): عع راست میگی، الان میام دنبالت
عاطی: خدا شفا بده
تن تن لباسمو پوشیدمو رفتم دنبال عاطفه
- سلام دوست عزیززززم ...
عاطی: چیه مهربون شدی
- عع یه بارم میخوایم مثل دخترای مودب حرف بزنیم نمیزاریااا
عاطی: آخه بهت نمیاد ...
- کجا بریم حالا؟
عاطی: اول گلزار - هیچی باز شروع شد، عاطفه جان از جون اون شهیده بیچاره چی میخوای،بابا
رسیدیم بهشت زهرا، عاطفه رفت سمت گلزار منم رفتم سمت قبر مادرم
نشستم کناره سنگ قبر: میبینی مامان، میخوام زندگی هم کنم نمیزارن، مامان جون نمیشه بری تو خواب بابا ازش بخوای که منصرف بشه از ازدواج من...
حرفام که تمام شد رفتم سمت گلزار،
دیدم عاطفه مثل همیشه سرش رو ،روی سنگ قبر شهیدش گذاشته داره گریه میکنه رفتم کنار...
- سلام برادر، ببخشید این دوستمون شما را کلافه کرده.
عاطی: عع سارا بس کن زشته
- چی چی زشته همیشه میای اینجا گریه میکنی، لااقل حرف دلتو بلند بهش بگو دیگه، شاید راهی پیدا کرد
عاطی: دیوونه، لازم نکرده، بریم...
- من خواستم کمکت کرده باشم تا زودتر به آرزوت برسی
عاطی: بی مزه
(سوار ماشین شدیم رفتیم پاتوق همیشگی )
- عاطی کمک میخوام
عاطی: باز چه گندی زدی
- یه جور میگی که انگار همش در حال خرابکاری ام که
عاطی: نه اینکه نیستی ....
حالا بگو چی شده !
- میخوام از ایران برم، بابا نمیزاره
عاطی: اول اینکه غلط کردی میخوای بری، دومم دست حاجی درد نکنه که نمیزاره
- عع مسخره بازی در نیار، میخوام برم کانادا درسمو ادامه بدم، تازه خاله هم اونجاست و هوامو داره.
عاطی: وااایی شوخی نکن
- نه بیکارم دارم اراجیف میافم
- بابا میگه شوهر کنم برم الان من چیکار کنم
عاطی: این دیگه مشکل توست کاری از دست من برنمیاد.
( کیف مو برداشتم پرت کردم سمتش) خیلی دیونه ای، من چی میگم تو چی میگی
عاطی: سارا جان من چکار می تونم بکنم خب.
- من میگم نمیخوام شوهر کنم تو داری دنبال میگردی برام راهکار پیدا کنی؟
عاطی: من دیگه تا همین اندازه مخم کار میکرد بیشتر از این دیگه شرمنده - پاشو پاشو بریم ببینم چه گلی به سرم بگیرم
عاطی: وایستا هنوز شیر موزم تموم نشده - اه زود باش
عاطفه رو رسوندم خونه شون رفتم خونه اصلا حوصله هیچ چیزیو نداشتم رفتم تو اتاقم
واسه شامم بیرون نیومدم
تو فکر این بودم چیکار کنم، به ذهنم رسید به ساناز زنگ بزنم - الو ساناز !
سهیل: سلام سارا خانم خوبی؟
- سلام آقا سهیل خوبی؟ خاله خوبه؟
سهیل: مرسی تو خوبی؟ شرمنده ساناز خوابیده من گوشیشو برداشتم - خیلی ممنوم، اشکالی نداره فردا تماس میگیرم، به خانواده سلام برسونین
سهیل: اوکی، شما هم سلام برسونین
آه که چقدر از این پسره بدم میاد
اینقدر خسته بودم که خوابم برد؛
صبح ساعت ۸ کلاس داشتم
با صدای زنگ گوشیم بلند شدم
اماده شدم رفتم از پله ها پایین دیدم میز صبحانه آماده اس، صبحانه رو خوردم....
#ادامه دارد....
#حالِ_خوب 145
🤔 گفتند: مروت و جوانمردی چیه؟
🌷 امام صادق علیهالسلام فرمودند: شما بگید چیه؟
اونا گفتند که ما میگیم: مروت و جوانمردی یعنی که اگر خدا بهت نعمت داد تشکر کنی، نعمت نداد صبر کنی، بلا داد صبر کنی.
🌷 امام صادق علیهالسلام فرمود: اینکه سگهای مدینه هم همین جوری هستند.
🙄 زد تو حالش درسته؟
گفت: خب آقا من به همین دلیل دارم از شما میپرسم، شما بفرمایید.
🌷 فرمود: ما اهلبیت اینجوری میگیم، میگیم مروت یعنی این که نعمت بهت دادند ایثار کنی. بلا بهت دادند شکر کنی.☺️
👤 استاد پناهیان
🎬 سلسله مباحث حالِ خوب
🌱 @IslamLifeStyles_fars
🔅 #هر_روز_با_قرآن
صفحه 186
🌷هدیه به 14 معصوم علیهمالسلام
و ثواب آن برسد به جمیع مؤمنین و مؤمنات انشاءالله.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🔅 امیرالمؤمنین امام علی علیهالسلام:
❇️ خوشگمانى موجب راحتی قلب و سلامتی دين است.
📚 غررالحكم حدیث ۴۸۱۶
🌷 @IslamLifeStyles_fars
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 *مولای من،مهدی جان!*
هر روز را با سلام بر تو آغاز میکنیم!
🌸سلام بر تو...
که صاحباختیار مایی!
✨ *اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا مُعِزَّ الْأَوْلِیآءِ وَ مُذِلَّ الْأَعْدآءِ*✨
🌺 @IslamLifeStyles_fars
•| #لذت_بندگی |•
✍ مسلماً #عبادت به سود ماست و نه به نفع #خدا.
زیرا به وسیلۀ آن، رنگ خدایی پیدا میکنیم.
به همین دلیل، خداوند بندگانش را به #عبادت خود سفارش میکند.
همچون مادری که فرزند را به سوی خود فرامیخواند
تا به او غذای مناسب دهد و مراقبتهای لازم را
درباره او انجام دهد،
خداوند نیز ما را به سوی خود میخواند تا در جوار
#قرب او نورانی شویم و در #امنیت و #آرامش
به سر بریم.
🌺 @Islamlifestyles_fars
تنهامسیریهایاستانفارس💕
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی) #جلسه_نوزدهم #بخش_6 ✴️در ادعیه دارید یه
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی)
#جلسه_نوزدهم
#بخش_7
🔸خب وقتی خواستی محو بشه گناهات بعد از محاسبه، چیکار کن؟!
💫بِتَجْدِیدِ الصَّلَاةِ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّیِّبِینَ، (میفرماید حساب کنین چکار کردین، گناهات رو ببین! ثوابات رو ببین )اونوقت خواستی گناهات رو محو بشه
✨درود بر پیامبر بفرست و اهل بیتش
⁉️یعنی چی؟اصلا میگی آقا درود... یعنی: آقا من نوکرم، غلط کردم دیگه...
✳️صلوات حکم استغفار رو پیدا میکنه
👈من محاسبه کردم نفسم رو
با درود و صلوات عذرخواهی کردم.
⁉️بعد چیکار کنم؟ «وَ عَرَضَ بَیْعَةَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ عَلِیٍّ ع عَلَى نَفْسِهِ،» به خودش بگه دوباره بیعت کن باعلی..
💫وَ قَبُولَهُ لَهَا،و قبول کن بیعت رو برای نفس خودت
💫وَ إِعَادَةَ لَعْنِ أَعْدَائِهِ، شروع کن به لعن کردن دشمنان اهل بیت
🧐چه ربطی داره با محاسبهی نفس؟
@IslamLifeStyles_fars
⁉️اهل بیت کجا ایستادن تو دین ما، در رابطهی بین ما و خدا؟
✨فَإِذَا فَعَلَ ذَلِکَ قَالَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ: وقتی که این کار رو بکنی خدای عزوجل به تو میگه چی؟
😕کاری نکردی که گفتی یاعلی، من دیدم اشتباهای خودم رو، یاعلی، مَدد..
👈اینجوری که بشه، یاعلی مدد
یاعلی، خدا لعنت کنه دشمنای تو رو
🔸تو گناه کردی بگو خدا لعنت کنه دشمنای تو رو
💫فَإِذَا فَعَلَ ذَلِکَ قَالَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ: لَسْتُ أُنَاقِشُکَ فِی شَیْءٍ مِنَ الذُّنُوبِ- مَعَ مُوَالاتِکَ أَوْلِیَائِی، وَ مُعَادَاتِکَ أَعْدَائِی
☺️دیگه من یقهی تو رو نمیگیرم به خاطر گناهات...
✅چون تو ابراز اِرادت به دوستان من کردی و دشمنی کردی با دشمنان من
👈اینا پارتی بازی نیس، اینا حقیقت ماجراست.
⚡️ادامه دارد...
@IslamLifeStyles_fars
تنهامسیریهایاستانفارس💕
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت دوازدهم بابا رضا: به یه شرط اجازه میدم که بری - چه ش
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت سیزدهم
رفتم به سمت دانشگاه سر کلاس اصلا حواسم به حرفای استاد نبود فکرم فقط در گیر حرفای بابا و اینکه چیکار کنم بود اصلا نفهمیدم کی کلاس تمام شد یه دفعه یکی از پشت داد زد که کلاس تموم شده. از ترس مثل موشک از جام پریدم
- پسره بی فرهنگ (تمام تنم میلرزید)
یاسری پسری که داد زده بود(خندید) : خوبه والا، ده دقیقه هست کلاس تموم شده هنوز متوجه نشدید.
ترسیده بودم، وسیله هامو جمع کردم از کلاس بیرون رفتم، سرعتمو زیاد کردم
سوار ماشین شدم رفتم، توی راه داشتم دیونه میشدم، آخه با شرط بابا چکار کنم.
رسیدم خونه رفتم تو اتاقم روی تختم دراز کشیدم که یکدفعه صدای زنگ اومد رفتم گوشیمو از داخل کیفم بیرون اوردم دیدم سانازه - سلام ساناز خوبی؟
ساناز: سلام عزیزم مرسی تو خوبی؟
شرمنده مثل اینکه دیشب تماس گرفته بودی من خواب بودم - دشمنت شرمنده، اشکال نداره
ساناز: کاری داشتی
- میخواستم بگم بابا با رفتن به کانادا مخالفت کرد
ساناز: واسه چی؟
- نمیدونم، تازه میگه میخوای ازدواج کنی حتما باید ازدواج کنی
ساناز: ( صدای خنده اش بلند شد): واییی خدای من از حاجی همچین حرفی بعید نبود
- الان چیکار کنم؟
ساناز: ازدواج کن خوب!
- وااا چه حرفایی میزنی، من اصلا حاضر نیستم با یه پسر هم کلام بشم چه برسه به اینکه بخوام ازدواج کنم برم زیر یه سقف
ساناز: عزیزم، چاره ای نداری باید ازدواج کنی
- باشه عزیز، شرمنده مزاحمت شدم
ساناز: این چه حرفیه، مواظب خودت باش میبوسمت
- همچنین گلم فعلا...
این چه کاریه آخه...
بابا جان میزاشتی مثل آدم میرفتم دیگه
لباسامو عوض کردم رفتم پایین، شروع کردم به غذا درست کردن، ساعت ۹ شب بود که در خونه باز شد....
- سلام بابا جون
بابا رضا: سلام سارا جان خوبی بابا؟
- مرسی
برین لباساتونو عوض کنین شام اماده است
بابا رضا: چشم بابا
موقع خوردن شام من سکوت کرده بودم
بابا رضا: سارا جان درس و دانشگاهت خوبن؟
- ( یاد یاسری افتادم) بله بابا جون همه چی عالیه
بابا رضا: میخواستم بگم واسه عید میخوایم بریم مسافرت
- کجا
بابا رضا: خونه عمو حسین - جدی چه خوب، ای کاش مامانم بود، همه سال با مامان میرفتیم عید
بابا رضا: ( یه آهی کشید و چیزی نگفت) دستت درد نکنه بابا خیلی خوشمزه بود
- نوش جونتون
ظرفا رو جمع کردم و شستم، رفتم توی اتاقم هم خوشحال بودم هم ناراحت، خوشحالیم این بود که میریم عید خونه عمو حسین
ناراحتیم این بود که شوهرو چیکارش کنم
( عمو حسین و بابا هم دوستای زمان جنگ هستن، عمو حسین به خاطر شغلش رفته ترکیه، نمیدونم دقیقن چه شغلی داره بابا هم توضیح خاصی نمیده ولی خیلی آدم مهمیه و خیلی هم به کشورای دیگه سفر میکنه، عمو حسین یه دختر داره با دوتا پسر...
دوتا پسراش ازدواج کردن و لبنان زندگی میکنن
دخترش هم اسمش سلماست هم یه سال از من بزرگتره، دختره فوقالعاده مهربون و فهمیده و باحجاب، خاله ساعده، مامان سلما هم مثل مامان فاطمم مهربون و دوست داشتنی هست،
ما هر سال عید میریم خونشون اونا هم تابستونا میان ایران، موقع خاکسپاری مامان فاطمه، بابا رضا گفته بود که اومدن ولی من اصلا متوجه کسی نشدم، خیلی خوشحال بودم که میخوایم بریم خونشون، خیلی دلم برای اتاق سلما، حرفهای سلما تنگ شده بود)
اینقدر ذهنم در گیر بود که خوابم برد
صبح با ساعت زنگ گوشیم بیدار شدم
آماده شدم رفتم سمت دانشگاه، رسیدم دم کلاس درو باز کردم دنبال جا واسه نشستن میگشتم جایی پیدا نکردم دیدم یه صندلی خالیه همین لحظه استاد هم رسید مجبور شدم برم همونجا بشینم...
#ادامه دارد...
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت چهاردهم
بعد از کلاس خیلی خسته شده بودم.
رفتم از کلاس بیرون
حالم به یه هوای تازه نیاز داشت
رفتم داخل محوطه یه کم نشستم بعد که حالم بهتر شد رفتم داخل کافه دانشگاه تا کلاس بعدیم شروع بشه
اینقدر دل تنگ عاطفه بودم که گوشیمو درآوردم بهش زنگ زدم
- الو عاطی
عاطی: به خانووووم خانومااا چه طوری ؟
- عاطی کی میای ؟
عاطی: وااا چیزی شده ؟
- عاطی حالم خوب نیست دلم تنگ شده. حوصله خودمم ندارم.
عاطی: من فردا میام
- باشه اومدی بیا خونمون، با هم حرف میزنیم.
عاطی: باشه
- فعلا من برم کلاسم داره شروع میشه
بعد کلاس رفتم سمت خونه...
اصلا حال و حوصله غذا درست کردن نداشتم یه یاد داشت نوشتم زد به در ورودی که بابا جون من حالم خوب نبود وقت غذا درست کردن نداشتم شرمنده
رفتم تو اتاقم مغزم داشت میترکید
دیدم گوشیم داره زنگ میخوره
خاله زهرا بود حوصله جواب دادنشو نداشتم گوشیمو گذاشتم رو بی صدا ، دراز کشیدم
چشمم به عکس مامان افتاد اشکم سرازیر شد
مامان جون ببین با رفتن حال و روزمو
چرا خدای تو منو نگاه نمیکنه
این چه بخت شومیه که من دارم
اینقدر گریه کردم که خوابم برد
صبح با صدای زنگ آیفون بیدار شدم، یکی دستشو گذاشته بود رو زنگ ولم نمیکرد
رفتم پایین نگاه کردم دیدم عاطفه اس
درو باز کردم با چه عصبانیتی داره میاد، تو دستشم یه جعبه شیرینی بود
خوابم میاومد چشمام به زور باز میشد
عاطی: دختره دیونه معلوم هست کجاییی؟
دیگه میخواستم درو بزنم بشکنم
-بروسلی هم شدی ما خبر نداشتیم پس...
عاطی: گوشی وا مونده ت چرا خاموشه، مجبور شدم زنگ بزنم واسه حاجی، که گفت نوشته بودی حالت خوب نیست - نترس بابا، نمردم که، تازه میمردمم چرخه طبیعت همچنان ادامه پیدا میکرد
عاطی: وااااییی از دست تو...
- حالا بیا بریم بشینیم
عاطی جان قربون دستت، من تا برو دست و صورتمو بشورم یه چایی اماده کن
عاطی: وااااییی روتو برم هی....
(رفتم دست و صورتمو شستم اومدم تو آشپر خونه )
- به به چه کردی تووو خانوووم، الان دیگه وقت شوهر کردنته.
عاطی: مسخره. الان که فعلا باید تو، تو فکر باشی
وااااییی عاطی یادم ننداز حالم بده.
عاطی: چی شده باز
- هیچی بابا...
آها به خاطر هیچی منو کشوندی اینجا نه؟
- میگم بهت بزار صبحانمو بخورم چشم
خوب حالا شیرینی واسه چی آوردی، نکنه شوهر گیر اوردی واسم اومدی خاستگاری
عاطی: نه خیر...
شما که باید دبه ترشیتونو آماده کنین...
- عع پس مناسبتش چیه؟
عاطی: آبجیتون داره ادواج میکنه
- برو بابا مسخره کی میاد تو رو بگیره
عاطی: حالا که یکی پیدا شده
- جونه سارا راست میگی؟
عاطی: جووونه سارا( یه جیغ بنفشی کشیدم که عاطی دستاشو گذاشت رو گوشش)
عاطی: دختره خل گوشمو داغون کردی
#ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️سلام دادم آقا، جوابم بده
📌 # السلام علیک یااباعبدالله
▪️ #شب_جمعه هوایت نکنم میمیرم
@IslamLifeStyles_fars
#حالِ_خوب 146
🌷میفرماید: آخه بندهی من، من میگم گرفتاری تو دنیا، تو بنبست افتادی که هیچ راهی نداره، تو مأیوس نباش، شاید معجزهای بیاد.☺️
👌🏻 تازه اونجاها هم بیشتر امید داشته باش.
😍 بعد رحمت واسعهی من که خودم میگم رحمت واسعهی منه، برای تو این رحمت واسعه رو قرار دادم.
بعد، تو از من مأیوس میشی⁉️
✅ من میگم در دنیایی که این همه بنبست هست مأیوس نشو از من، خدایی که رحمتم اینگونه است.
👤 استاد پناهیان
🎬 سلسله مباحث حالِ خوب
🌱 @IslamLifeStyles_fars
🔅 #هر_روز_با_قرآن
صفحه 187
🌷هدیه به 14 معصوم علیهمالسلام
و ثواب آن برسد به جمیع مؤمنین و مؤمنات انشاءالله.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🔅امام صادق علیهالسلام:
❇️هيچ بندهاى كار صدقه دادن را به خوبى انجام نداد، مگر اينكه خداوند بعد از او جانشين خوبى براى وى بر فرزندانش شد.
📚 عدّة الداعی، صفحه ۶۱
🌹 @IslamLifeStyles_fars
*سلام مولا جان!*
☀️ دوباره روز جدیدی آغاز شد و من روزم را با انتظار فرج شما متبرک می کنم...
*فرجتان نزدیک حضرت پدر.....* 🤲🏻
🌺@IslamLifeStyles_fars
•| #تلنگرمهدوی |•
#امام_صادق_علیهالسلام
خطاب به افراد #باایمان در #آخرالزمان فرمودند:
👈 آنان که با #ایمان راسخ در #انتظار
#حضرت_مهدی هستند
و در بدترین شرایط #صبــــر می کنند
از آزار ها و #سختی ها و ترس و
ناملایمات بسیاری می بینند ،
آن ها روز #قیامت از پیـــروان
راستین ما هستند و به ما نزدیکترند.
📙احمد، مسند، ج٢، ص٣٩٠
🌺 درود بر صابران...
@Islamlifestyles_fars
تنهامسیریهایاستانفارس💕
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت سیزدهم رفتم به سمت دانشگاه سر کلاس اصلا حواسم به حر
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت پانزدهم
عاطی: ذوق مرگ شدی نه؟
- وااااییی باورم نمیشه، حالا اون بدبخت کیه ؟
عاطی : لووووس
- ببخشید شوخی کردم، حالا بگو کیه، وااایییی یعنی به آرزوت رسیدی....
عاطی: انشاءالله شما هم به آرزوتون برسین - حالا بگو چند سالشه، چیکاره اس ،چه جوری آشنا شدین
عاطی: اوووو یه نفس بکش، من فکرشم نمیکردم بیاد خاستگاریم، درسش تمام شده است واسه یه همایشی چند باری اومده بودن دانشگاه ما...
- واااایی چه عاشقانه تبریک میگم عاطفه جون خیلی خوشحال شدم ...
عاطی: قربونت برم من...
- خوب عقدت کی هست؟
عاطی: هفته بعد تولد حضرت فاطمه، با آقا سید تصمیم گرفتیم عقدمون و مزار گلزار شهدا بگیریم - به به هنوز نیومده چه اقا سیدی هم میکنه?
منم دعوتم دیگه؟
عاطی: نیومدی که میکشمت...
اومدم که باهم بریم گلزار
- خوبه دیگه باز چی میخوای از اون شهید، بابا بزار یه نفسی از دستت بکشه
عاطی: وااا برم تشکر کنم دیگه - ای کلک دید گفتم که میری اونجا حتما یه حاجت خوب داری؟
عاطی: دیونه...
خوب حالا تو بگو چه مرگته ؟
- واااییی نمیشه نگم امروز، با حرفای تو الان حالم خیلی خوبه، با یادآوری حالم بد میشه
عاطی: بیا بریم گلزار همونجا حرف میزنیم
- باشه صبر کن پس آماده بشم
رفتم لباسمو عوض کردم گوشیمو روشن کردم ..اوووو چقدر پیام
شماره بابا رضا رو گرفتم :
- سلام بابا جون خوبی؟
بابا رضا: سلام سارا خوبی بابا؟
بهتر شدی؟
- قربون اون دلتون برم، آره بهترم، خواستم بهتون بگم حالم خوبه الان دارم با عاطفه میریم بهشت زهرا...
بابا رضا: خدا رو شکر، باشه بابا، مواظب خودتون باشین، شب غذا میخرم میارم غذا درست نکن...
- فداتون بشم من چشم فعلن
بابا رضا: یاعلی
حرکت کردیم رفتیم سمت بهشت زهرا، توی راه هم عاطفه از آقا سید حرف میزد که چه آدم با شخصیتیه...
رسیدیم بهشت زهرا، اول رفتیم سر خاک مامان فاتحهای خوندیم بعد رفتیم سمت گلزار، راست میگفت عاطفه اینجا آدم حس خوبی پیدا میکنه نمیدونم برای چی ولی این حسو خیلی دوست داشتم عاطفه طبق معمول نشست کنار شهیدش و زیر لب زمزمه میکرد و گریه میکرد، منم رفتم یه دوری اون قسمت زدم و به سنگ قبر ها نگاه میکردم چقدر اینا جووون بودن، چقدر سنشون کم بود.
عاطفه: سارا بیا اینجا بشینیم
نزدیکی گلزار چند تا نیمکت بود رفتیم نشستیم
عاطی: خوب، حالا شروع کن!
- از کجاش بگم، من یه تصمیمی گرفتم
عاطی: چه تصمیمی
- اینکه با یکی ازدواج کنم صوری بعد که رفتیم اون ور از هم جدا شیم
عاطی: بسم الله، سرت به جایی خورده احتمالا نه؟
- دیگه هیچ راهی نمیمونه برام
عاطی: دیونه شدی تو، زندگیتون میخوای خراب کنی به خاطر اینکه میخوای بری اون ور درس بخونی ،،، واییی سارا این چه کاریه
- من تصمیم خودمو گرفتم؟ موندن تو اینجا هم هیچ فایدهای نداره
عاطی: سارا جان، قربونت برم چرا با آینده ات بازی میکنی
- آینده، کدوم آینده، من اصلا آینده ای دارم ؟
چپ و راست خاله زهرا و مادر جون دارن زنگ میزنن که راضیم کنن بابام ازدواج کنه حالا تو میگی آینده
عاطی: نمیدونم چی بگم بهت
- بگذریم حالا، نمیخوام حال امروزم با این حرفا خراب بشه، بگو ببینم برادر شوهر داری
عاطی: عمرن فکرشم نکن، اون از این بچه مثبتای عالمه
- هیچی پس بدرد من نمیخوره
بعد از یه عالم صحبت کردن، عاطفه رو بردم رسوندم دم خونشون خودمم رفتم خونه
رسیدم خونه ساعت ۸ بود .
#ادامه دارد
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت شانزدهم
بابا هنوز نیومده بود، رفتم اتاقم لباسمو عوض کردم و رفتم پایین که بابا در و باز کرد اومد داخل، چه حلال زاده.
سلام بابا جون خسته نباشین؟
بابا رضا: سلام به روی ماهت، بیا غذا رو بگیر تا من برم لباسامو عوض کنم بیام.
- چششششم
شام رو که خوردیم میز رو جمع کردم، ظرفها رو شستم، داشتم میرفتم توی اتاقم که
بابا رضا: سارا جان بابا - جانم بابا
بابا رضا: خاله زهرا و مادرجون زنگ زدن گفتن از دیروز هر چی زنگ میزنن بهت یا بر نمیداری یا خاموشی!
- ببخشید بابا شارژ گوشیم تمام شده بود، الان میرم زنگ میزنم.
بابا رضا: آره بابا حتما زنگ بزن نگرانتن.
- چشم
بابا: چشمت بی بلا
رفتم توی اتاقم، شمارهی مادرجون رو گرفتم
- الو مادرجون، خوبین؟
مادرجون: واییی سارا مادر، ما که از دلشوره مردیم!
ببخشید مادرجون، گوشیم شارژش تموم شده بود یادم رفته بود بزنم به شارژ
مادر جون: دخترم چرا یه سر نمیزنی خونهی ما، از من دلخوری؟!
- الهی فداتون بشم این چه حرفیه؟! دانشگاه دارم بعد اینقدر خستم که جایی نمیرم اصلا.
مادر جون: سارا جان فردا میتونی بیای خونمون؟
- چیزی شده؟
مادرجون: نه مادر، کارت دارم.
- چشم، شنبه بعد دانشگاه میام.
مادرجون: قربونت برم پس منتظرتم.
- باشه، به آقاجون سلام برسون، خداحافظ.
وااییی میدونستم چیکارم داره، باز میخوان همون حرفهای قبل رو بزنن.
فردا جمعه بود و دلم نمیخواست جایی برم، تصمیم گرفتم یه کم اتاقم رو تمیز کنم و دستی به خونه بکشم.
بابای بیچارم هم هیچی نمیگفت بابت خونه.
اینقدر تمیز کردن خونه سخت بود که بدون شام رفتم اتاقم خوابیدم.
صبح به زور از خواب بیدار شدم که برم دانشگاه، بلند شدم لباسهام رو پوشیدم، مقنعهام رو سر کردم رفتم پایین، یه لقمه واسه خودم درست کردم که تو راه بخورم.
به دانشگاه رسیدم، ماشین رو پارک کردم، پیاده شدم وارد محوطه دانشگاه شدم.
اون روز کلاسها رو گذروندم، بعد از اون رفتم سوار ماشین شدم، توی راه یادم اومد که باید برم خونهی مادرجون ... وااایی دیگه تحمل حرفهای مادرجون رو نداشتم، ولی مجبور بودم که برم.
رسیدم خونهی مادرجون، زنگ در رو زدم،
در که باز شد با دیدن حیاط خونه یاد و خاطرهی مامانم زنده شد، خاله زهرا هم بود.
خاله زهرا: سلام سارا جون خوش اومدی.
مادرجون اومد تو حیاط بغلم کرد: سلام مادر خوبی؟
- سلام مرسی شما خوبین؟
مادرجون: بیا عزیزم اینجا بشین - چشم
مادرجون: سارا جان درس و دانشگاهت خوبه؟
(بغضم رو قورت دادم) بله خوبه...
هوا سرد بود ولی من هنوز درونم آتیش بود.
مادرجون: سارا جان، چند شب پیش، خواب مامان فاطمه رو دیدم.
#ادامه دارد..
🌺 @IslamLifeStyles_fars