eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
513 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
ایشون توی مدرسه بانو امین معلم مادربزرگ بنده هم بودن✨ و نسلی از بانوان معلم انقلابی رو تربیت کردن که بعد از انقلاب نقش موثری توی کشور داشتند.
فامیل ما اینطوریه که روز معلم که میشه، باید به پدربزرگ مادری، پدربزرگ پدری، مادربزرگ، دوتا از خاله‌ها و دوتا از عمه‌ها تبریک بگی😎 و این برام واقعا مایه افتخاره✨ خدا حفظشون کنه 🌱
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 194 -اوف... خدایا این عالیه... خیلی دلم می‌خواست یکیشو بخرم ولی من بیت‌کوین ندارم! وای... خدایا... این منبع مُرده‌ت خیلی خفن بوده... دست خودم نبود؛ معماهای سخت و دیوارهای غیرقابل نفوذ همیشه برایم جذاب بوده‌اند و باعث می‌شوند دست و پایم از شوق پیدا کردن راهی برای نفوذ بلرزد. دربرابر تلما هم همین‌طوری خلع سلاح شدم. تلما که دید من دارم از شدت اشتیاق جان می‌دهم، کیف پول را ناگهان از دستم بیرون کشید. -بسه دیگه! بگو ببینم باید چکارش کنیم. زبانی دور لبم کشیدم و خودم را جمع و جور کردم. سرم را تکان دادم تا عقلم برگردد سر جایش. تلما پرسید: این شکافت هوا که می‌گی چیه؟ چطور می‌شه بازش کنیم؟ صدایم را صاف کردم تا آدم معقول‌تری به نظر برسم و تلما برای حرف‌هایم تره خورد کند. -شکافت هوا یعنی دستگاه هیچ اتصالی به بیرون پیدا نمی‌کنه. نه بلوتوث، نه وای‌فای، نه یواس‌بی، نه ان‌اف‌سی... هیچی. بقیه کیف پولای سخت‌افزاری معمولا از یکی از اینا یا چندتاشون استفاده می‌کنن، ولی این مدل هیچ‌کدوم رو نداره؛ چون با هرکدوم از اینا می‌شه یه راهی برای نفوذ پیدا کرد. تنها راه استفاده ازش اینه که رمز یا اثر انگشت بزنی. مدیریت پولت رو توی فضای کاربری خود دستگاه انجام می‌دی و برای انتقال پول فقط می‌تونی از کیوآر کد استفاده کنی. تلما دوباره موهایش را خاراند و دهانش را پر از هوا کرد. چند ثانیه به زمین خیره ماند و بعد هوای دهانش را خالی کرد. زیر لب گفت: لعنتی همیشه فکر همه‌جا رو می‌کرد... -منبع مُرده رو می‌گی؟ تلما انگار حواسش به من نبود. سرش را تکان داد. -آره... فکر نمی‌کردم یه روز انقدر از این اخلاقش لجم بگیره! بعد به من نگاه کرد. -ما اثر انگشتش رو نداریم؛ پس باید دنبال رمز بگردیم. ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
هدایت شده از ربط عاشقی 🇵🇸
41.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ تجمع بزرگ مردم اصفهان درحمایت از طرح نور ✅ باحضور سردار رادان فرمانده کل انتظامی کشور 🗓 پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ساعت ۴ عصر 🕌 گلستان شهدای اصفهان @rabteasheghi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 195 بعد به من نگاه کرد. -ما اثر انگشتش رو نداریم؛ پس باید دنبال رمز بگردیم. -اوهوم. چشمانش را تنگ کرد؛ از صورت درهمش می‌شد فهمید دارد از ذهنش کار می‌کشد. گفتم: تلاشی برای زدن رمزش کردی؟ دستش را برد میان موهایش و سرش را خاراند. -نه، هیچ ایده‌ای نداشتم. -خوب کاری کردی... انگشتم را آرام روی کیف پول زدم. -رمز این کیف پولا باید ده تا سی کاراکتر باشه که شامل حروف کوچیک و بزرگ انگلیسی و اعداد و علائم می‌شه. سوت زد و تلما گردنش را کج کرد. - برای همین به تو نیاز دارم. تو می‌تونی پیداش کنی نه؟ هکرها یه روشی دارن که با آزمون و خطا رمز رو پیدا می‌کنه... ناامیدانه به امید واهی‌اش خندیدم. -نه نمی‌تونم. اولا خیلی زمان‌بره؛ درضمن این دستگاه به حمله بروت‌فُرس مقاومه. نمی‌تونی دائم پشت سر هم رمز بزنی، هربار که رمز رو اشتباه بزنی باید زمان بیشتری صبر کنی تا دوباره بهت اجازه بده رمز رو بزنی. مشتش را آرام به پایش کوبید و زیر لب گفت: لعنت بهت دانیال. -اسمش دانیال بود؟ چشم‌غره رفت و موهایی که پشت گوشش بودند را دوباره و بی‌هدف پشت گوشش هل داد. تلما هم دربرابر حمله بروت‌فرس من مقاوم بود. -پیشاپیش اینم بگم که نمی‌شه درشو باز کنیم، یه سنسور داره که اگه کسی بخواد درشو باز کنه فعال می‌شه و تمام اطلاعات دستگاه رو پاک می‌کنه؛ یعنی همه کلیدهای خصوصی مرحوم با مرحوم به خاک می‌ره! ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از چشم انتظار
🏴مراسم تشیع پیکر پاک شهدای دفاع مقدس 🇮🇷و پیکر پاک یک شهید گمنام ▪️همزمان با شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) 🗓روز شنبه مورخ ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳ 🕘ساعت ۹ صبح 📌میدان فیض به سمت گلستان شهدای اصفهان 💠فعالان جبهه فرهنگی انقلاب اصفهان @chashmentezar_ir
هرکس تونست بره جای منو خالی کنه و دعا برای من فراموش نشه... خودم زانوم یکم آسیب دیده... ممکنه نتونم برم. لطفاً هرکس رفت به طور ویژه برام دعا کنه🌱
🏴 هزار طایفه آمد هزار مکتب رفت، و ماند شیعه که "قال‌الامام‌صادق" داشت... علیه‌السلام تسلیت باد. پ.ن: امشب به احترام شهادت امام عزیزمون رمان نداریم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 قربان آن دل... ▪️ رهبر انقلاب: امام صادق (علیه ‌السّلام) از راوی سؤال میکنند: تَجلِسونَ وَ تُحَدِّثون؟ می‌نشینید دُور هم، صحبت میکنید، حرف میزنید؟ یعنی مسائل ما را مطرح میکنید؟ او جواب میدهد که بله، این کار را میکنیم؛ یعنی همین مجموعه‌ی هیئات. ✏️ بعد حضرت میفرمایند: اِنَّ تِلکَ المَجالِسَ‌ اُحِبُّها؛ من دوست میدارم این مجالس را. قربان آن دل! ✏️ میفرماید مجالس شما را دوست میدارم. اِنَّ تِلکَ المَجالِسَ‌ اُحِبُّها و اَحیوا اَمرَنا؛ مسئله‌ی ما را زنده نگه دارید. ۱۴۰۰/۱۱/۳ علیه‌السلام تسلیت باد.
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت ۱۹۶ زانوهایش را در شکمش جمع کرد و دستش را دور زانوانش پیچید. به روبه‌رو خیره شد و با لحن کنایه‌آمیزش گفت: چه عالی! و عصبی خندید. هردو در سکوت به کیف پول خیره شدیم؛ به امید یافتن راهی. نفوذناپذیرترین رایانه‌ها هم همیشه روزنه‌ای دارند که بتوان از آن وارد شد. هیچ چیز در دنیا بی‌نقص نیست. گفتم: اگه دانیال اونو برای تو گذاشته، حتما رمزش رو هم گذاشته. احمق که نبوده. اونو گذاشته که استفاده کنی. سرش را بالا انداخت. -نه. هیچ‌وقت یادم نمیاد حتی درباره بیت‌کوین‌هاش حتی باهام حرف زده باشه، چه برسه به این که بخواد رمز کیف پولشو بهم بده. -موقعی که باهاش کار می‌کرد ندیدی رمز رو بزنه؟ آه کلافه‌ای کشید و صدای سرزنش‌آلودش را کمی بالا برد. -خودت داری می‌گی حداقل ده کاراکتره، حتی اگه دیده باشم هم نمی‌شه یادم مونده باشه! -یکم فکر کن! حتما یه چیزی برات گذاشته... نامه‌ای، چیزی... چشمانش را تنگ کرد و به روبه‌رو خیره شد. بله، آن منبع مرده خیلی چیزها برایش گذاشته بود، آن دانیال‌نامِ یاغی. این را از چهره‌اش می‌شد حدس بزنم. او داشت تمام چیزهایی که دانیال برایش گذاشته بود را مرور می‌کرد تا یادش بیاید رمز داخلشان هست یا نه. میان فکر کردنش از جا بلند شد و سراغ لپ‌تاپش رفت که روی میز تحریر کوچکی گوشه هال بود. پشت میز نشست و خواست در لپ‌تاپ را باز کند، ولی آن را به نیمه نرسیده بست و با شوق از جا پرید. -یه راه دیگه هست! ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اولین هدیه روز معلم که یکی از دخترهای خوب کلاس سواد رسانه بهم داد🌷🌱 هم‌اکنون با دخترهای گل جامعه زینب سر کلاس سواد رسانه‌ایم، بچه‌ها دورم جمع شدن و پیشنهاد دادم این عکس رو بذارم توی کانال 😅
هدیه‌هایی که دخترهای کلاس سواد رسانه بهم دادن🌷🌱 اصلا خیلی دربرابر هدیه ندید بدید هستم، کلی ذوق و جیغ و داد کردم باهاش😅 (مشخصه که بچه‌ها متوجه علاقه وافر من به طرح چریکی شدن😅) اولین باره برای روز معلم هدیه می‌گیرم 😎
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 197 پشت میز نشست و خواست در لپ‌تاپ را باز کند، ولی آن را به نیمه نرسیده بست و با شوق از جا پرید. -یه راه دیگه هست! یک لحظه خنده‌ام گرفت. بعید می‌دانستم چیز زیادی از نرم‌افزار و علم رایانه بداند، حالا برای من حرف از راه جدید می‌زد؟! عاقل اندر سفیه لبخند زدم. -چه راهی؟ روی صندلی روبه من چرخید. یک لبخند مسخره روی لب‌هایش بود؛ لبخندی ناشی از یک امید واهی. تا چند دقیقه پیش طوری درهم و گرفته بود که نمی‌شد با یک من عسل هم تحملش کرد؛ حالا معلوم نبود چی به ذهنش رسیده که اینطوری می‌خندید. -گفتی با اثر انگشت هم باز می‌شه... وسط حرفش پریدم. -خب مگه نمی‌گی انگشت اون بدبخت الان زیر خاکه؟ لبش را کج کرد و سرش را به نشان تاسف تکان داد. -خیلی خنگی... دقیقا به چه امیدی استخدامت کردن؟ از جا بلند شد و هیجان‌زده در اتاق قدم زد. -حتما اثر انگشتش توی پایگاه‌های داده موساد هست. می‌شه جعلش کرد. ایده‌اش خنده‌دار بود. زیادی ساده، زیادی خوش‌باورانه. خندیدم. -جوک می‌گی؟ برایم چشم دراند. -من قبلا انجامش دادم. می‌دونم چطوریه. یک نفس عمیق کشیدم و با خودم گفتم امتحانش ضرر ندارد. اگر نشود هم شرایط بدتر از این که هست نمی‌شود. دو دستم را بالا بردم و گفتم: باشه خانم رئیس. حالا باید چکار کنیم؟ *** ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi