eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
527 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AudioCutter_جلسه 2قسمت اول.mp3
6.63M
🏴🎙️🏴🎙️🏴 🔸جلسه دوم قسمت اول انسانـــ☆♡☆♡ چقدر بزرگــــه❓و چقدر کوچیک❓ انسان نسبت به کره زمیــ🌎ـن چقدره؟ ➕بیاید یه سری اطلاعـ📓ـات رو با هم مرور کنیم: . حالا خوبه بدونیم که خورشـ🌕ـید؛ یک میلیون و سیصد و نود و هفت هزااااار برابرِ زمینه!😱 تازه...! خورشید جزو کوتوله‌های آسمان محسوب می‌شه❗️ ما سیاره‌های متوسط، غـ🌗ـول‌پیکر و ابـ🌑ـرغول پیکر داریم! ☆~☆~ که البته همه این‌ها فقط مال کهکشان راه‌شیری هست... در صورتی‌که دانشمندا می‌گن: ما صدها میلیارد کهکشان دیگر هم داریم❗️🌝 که تمام این‌ها مال آسمون اوله، و ما هفت تا آسمون داریم😊 و تو هر آسمــ💨ـونی؟؟؟... ♡☆♡☆~ عجایب خلقت رو ببینید♡☆♡☆~ http://eitaa.com/istadegi
📚 مجموعه کتاب 📕📘📔📙 (کآشوب، رستخیز، زان تشنگان، رهیده) ✍🏻 مجموعه‌ی «کآشوب» روایت‌های واقعی و مستند از نسبت نسل‌های متفاوت امروز با واقعه‌ی سال ۶۱ هجری است. http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
#معرفی_کتاب 📚 مجموعه کتاب #کآشوب 📕📘📔📙 (کآشوب، رستخیز، زان تشنگان، رهیده) ✍🏻 #جمعی_از_نویسندگان #نشر
📚 مجموعه کتاب 📕📘📔📙 (کآشوب، رستخیز، زان تشنگان، رهیده) ✍🏻 مجموعه‌ی «کآشوب» روایت‌های واقعی و مستند از نسبت نسل‌های متفاوت امروز با واقعه‌ی سال ۶۱ هجری است. نویسنده‌ی این مجموعه که شغل‌ها و گرایش‌های مختلفی دارند، با لحن توصیفی، نسبت شخصی و زیسته‌ی خودشان با مجالس گذشته و امروز را گزارش کرده‌اند. روایتگرانی با شغل‌های مختلف؛ از پژوهشگر، پزشک، گرافیست و کتابدار گرفته تا معلم، خانه‌دار، طلبه و جهانگرد. در این روایت‌ها از تجربه‌هایی صحبت شده که در دل این سنت و عزا و در همین کوچه‌ها و تکیه‌ها شکل گرفته و دریافت و برداشت تازه با خودش آورده. آمیختن طعم و لحن خرده‌روایت‌های شخصی، روایت‌هایی خواندنی آفریده است. اگر دنبال روایت‌هایی متفاوت از نسبت آدم‌های امروزی با واقعه‌ی عاشورا می‌گردید، خواندن مجموعه‌ی سه‌جلدی «کآشوب» را از دست ندهید. نویسنده‌ها در «کآشوب» تلاش کرده‌اند گزارشی صادقانه و عینی از روضه‌هایی زندگی‌شده بدهند. 📖 محرم برای اغلب مردم، محرمِ تقویمی است. سالی یک بار در گردش ماه‌ها و روزها می‌آید و می‌رود. محرمِ من ولی تمام نمی‌شود. اول و آخرش معلوم نیست. همیشگی است. هر روزه است. حالا سال‌هاست مطالعه‌ی محرم، عاشورا، امام حسین، روضه، مداحی و عزاداری نه بخشی از علایق و رفتار دینی که کار و شغل و حرفه‌ی من شده است. بعضی‌های دیگر هم هستند که محرم‌شان تقویمی نیست. که کل یوم برایشان عاشوراست واقعاً. مثل روضه‌خوان‌ها، مثل مداح‌ها، مثل منبری‌ها، مثل نوحه‌سراها. اما ورود آن‌ها از درِ ادبیات است و هنر. ورود من از درِ تاریخ است و جامعه‌شناسی. سر و کار آن‌ها با دل است و سر و کار من با عقل. ابزار آن‌ها باور است و ابزارِ من، شک. می‌دانی حفظ باور چقدر دشوار است وقتی سر و کار آدم با خط‌کش و ترازو و ذره‌بین باشد؟ به قول خواجه «صعب کاری، بوالعجب روزی، پریشان عالمی» ست. برای من روزی چند بار عباس راهی شریعه می‌شود. روزی چند بار قاسم با بند کفشِ باز به میدان می‌رود. روزی چند بار امام به جوانش می‌گوید قبل از رفتن مقابلش قدم بزند. روزی چند بار شمر خنجرکشیده پا می‌کشد سمت گودال. اگر روضه‌خوان آن صحنه‌های مگو را به کنایه برگزار می‌کند از بیم آن‌که حق مطلب ادا نشود، از بیم آن‌که «مُصیبَةً مَا اَعظَمَها...» اصلاً مگر می‌شود حقش ادا شود، اگر مقتل را می‌خواند ولی بعضی جاها را ترجمه نمی‌کند که مبادا قساوت قلب بیاورد، من بی‌مقدمه، بی‌کنایه، بی‌وقت باید بروم داخل متن. داخلِ داخلش. مجبورم. کارم چنین اقتضا می‌کند. باید قدم‌های اکبر را بشمارم. زخم‌های «از ستاره بر تنش افزونِ» امام را شماره کنم. فاصله‌ی کمانِ حرمله تا گلوی اصغر را اندازه بگیرم. آن‌جا که در فیلم «روز واقعه» دشتِ پرجنازه در پلانی کوتاه می‌آید و می‌رود، من باید stop کنم ببینم تعداد اجساد چقدر است. غبار جنگ که فرو نشست، سنگ‌ها را از زمین بردارم ببینم خون جاری می‌شود؟ به شفق خیره شوم ببینم سرخ شده یا نه؟ کمین کنم ببینم بنی‌اسدی‌ها کی از راه می‌رسند؟ از این مقتل به آن مقتل. از این روایت به آن روایت. کدامش معقول است؟ کدامش صحیح‌السند است؟ کدامش راویان ثقه دارد؟ کدام ضعیف است؟ کدام تحریف است؟ اصلاً مقتل‌نویس کیست؟ استادش که بوده؟ سلسله‌ی راویانش چه کسانی‌اند؟ منابعش چه بوده؟ با چه عینکی به عاشورا نگریسته؟ فقیه بوده یا صوفی؟ اصولی بوده یا اخباری؟ واعظ بوده یا محدث؟ به فرموده‌ی سلطان نوشته یا به حکم دل؟ توی مجلس تا بیایم ردِّ روضه را بگیرم که مستند است یا نه، روضه‌خوان رسیده است به «وَ سَیعلَمُ الذینَ ظَلَمُوا». تا بیایم چرتکه بیندازم که نوحه ضعیف است یا قوی، مداح دارد «بِالنَّبی و آلِه» می‌گوید. تا بیایم مضمون دعاها را بسنجم از نظر معرفتی، بغل‌دستی‌ام رفته تحت قبه و حاجتش را گرفته و برگشته. و هنوز به جمع‌بندی نرسیده‌ام که بشقاب قیمه را می‌دهند دستم. هزارها حسین، هزارها عاشورا، هزارها کربلا در ذهنم، صبح تا شام با هم در بحث و ستیزند. هر بار یکی غالب می‌شود. هر بار یکی حقانیتش را اثبات می‌کند و من حیرانم آن وسط که حسینِ من کجاست؟ برای همین است که خیلی وقت‌ها غبطه می‌خورم به حال همین پیرمردروضه‌ای‌ها که نمی‌دانند مقتل معتبر و نامعتبر چیست و نمی‌دانند عاشوراپژوهی دیگر چه صیغه‌ای‌ست و نمی‌دانند آسیب‌شناسی با سین است یا صاد و از خط‌کشی‌های سیاسی و باندی مداحان و منبری‌ها و مجالس بی‌خبرند، اما همان پای سماور یا دم کفش‌کن تا «السلام علیک یا اباعبدالله» به گوش‌شان می‌رسد اشک‌شان به پهنای صورت جاری می‌شود. http://eitaa.com/istadegi
🏴بسم رب الحسین🏴 📖مجموعه داستان کوتاه 💔 ✍️به قلم: فاطمه شکیبا ( ) 🏴پنجم: خون شش ماه است که سرتاسر تن کوچکت را طواف می‌کنم. شش ماه است که قلب کوچکت، تسبیح گویان مرا به این‌سو و آن‌سو می‌فرستد. شش ماه است که هرگاه صدای پدرت را می‌شنوم، بی‌قرارتر در رگ‌هایت می‌دوم تا برسم به گوش‌هایت و واضح‌تر بشنوم صدای حسین را. شش ماه است که تک‌تک سلول‌هایت عاشقانه شوق تکثیر دارند تا زودتر قد بکشی و مثل برادرهایت، با پای خودت پشت سر حسین قدم برداری و بشوی قوت قلبش. امروز اما، از همه این شش ماه کم‌جان‌تری و دلیلی جز تشنگی ندارد این بی‌حالی‌ات. آبِ بدنِ چون برگِ گلت کم شده. دست و پا می‌زنی و من هم دیگر رمق دویدن در رگ‌هایت را ندارم؛ نه فقط از تشنگی که از غصه. شرمنده‌ام از خودم. خون همه مردان بنی‌هاشم برای دفاع از حسین بر زمین ریخته، بجز من که هنوز در رگ‌ها زنجیرم. دیواره نازک رگ، برایم مثل زندان است. می‌خواهم بیرون بزنم و حسین را ببینم؛ روی ماهش را. صدای گام‌های پدرت را که می‌شنوی، آرام می‌شوی و من به تب و تاب می‌افتم. این‌بار خسته‌تر قدم برمی‌دارد. از میدان نبردی نابرابر برمی‌گردد؛ برای وداع. این را از صدای گریه مادر و عمه‌ها و خواهرانت می‌فهمم. بی‌قرارتر می‌شوم. فرصتم رو به پایان است. سراغ تو را می‌گیرد. بی‌قرار در رگ‌ها می‌دوم؛ بی‌توجه به خستگی. تو را انقدر تنگ در آغوش می‌گیرد که عطر گریبانش مستم می‌کند. کاش تو هم برایش فدا می‌شدی و من بخاطرش بر زمین می‌ریختم. این آرزوی من نیست فقط. هربار مادرت در آغوشت گرفته، صدای ضربان قلبش را شنیده‌ام که این آرزو را زمزمه می‌کند، این آرزو با آه از دهانش بیرون می‌دود و زمان لالایی خواندن، در صدایش جاری می‌شود. صدای صفیر تیری را می‌شنوم؛ تیری که به قصد حسین از کمان جهیده. انگار صاحبش ترسیده حسین پا به میدان بگذارد و به جهنم بفرستدش. گردن لطیف تو اما، سپر آهنینی می‌شود برای حسین. تیر، پوست و گوشت و رگ تو را می‌شکافد و من را از زندان آزاد می‌کند. به شوق آزادی، به سوی شاهرگ گردنت می‌دوم و چشمم به چهره نورانی حسین روشن می‌شود. آزاد و رها، خود را میان دستان حسین می‌اندازم. تو دست و پا می‌زنی از شوق این که با شش ماه عمر، در صف جوانمردان شهید کربلا قرار گرفته‌ای. حسین تو را در آغوش می‌فشرد و دستانش را برای من کاسه می‌کند. تمام جان حسین، حمد و تسبیح می‌گوید و من را به آغوش آسمان می‌اندازد... گروه نویسندگان مه‌شکن http://eitaa.com/istadegi
Mehdi Rasouli - Keshti Shekasteh Manam [Musicbazi].mp3
20.16M
🥀 از عشق تو سرشارم... از بوی تو مست... تا بوده این بوده حسین... تا هست همین هست... 🎤مهدی رسولی http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جلسه دوم قسمت2.mp3
10.01M
🏴🎙️🏴🎙️🏴 🔸جلسه دوم قسمت دوم http://eitaa.com/istadegi
🏴بسم رب الحسین🏴 📖مجموعه داستان کوتاه 💔 ✍️به قلم: فاطمه شکیبا ( ) 🏴ششم: کلاهخود بی‌تابانه نگاهت می‌کردم که داشتی عمامه دور سرت می‌بستی تا سختیِ من، سرت را آزار ندهد. انقدر با طمأنینه زره و جوشن بر تن می‌کردی که انگار بجای میدان جنگ، به حجله دامادی می‌روی. شمشیر را دور کمرت حمایل کردی و بالاخره، من را برداشتی. دستان گرمت که به سردیِ فلزم خورد و ذکر خدا را از لبانت شنیدم، تمام ذراتم به جنبش افتادند و متراکم‌تر شدند. من را زدی زیر بغلت و برای وداع، بیرون آمدی. اهل حرم دورت را گرفتند. هریک ناامیدانه به یک گوشه لباست چنگ می‌زدند که نروی؛ مانند چنگ زدن غریق به تخته‌پاره‌هایی وسط اقیانوس؛ بدون امید نجات. دخترکی بازویت را گرفت یا دقیق‌تر بگویم؛ من را که میان بازو و پهلویت نگه داشته بودی. چشمان سیاهش از نگرانی دودو می‌زد؛ طوری که دلم می‌خواست به زبان بیایم و بگویم جای نگرانی نیست؛ من تا آخرین لحظه سر تو را در آغوش می‌گیرم تا زخمی بر آن ننشیند. کاش زبان داشتم و از استحکام فلزم بگویم؛ گرمایی که در کوره دیده‌ام تا محکم باشم و ضربه‌هایی که میان پتک و سندان خورده‌ام؛ اما نه... درچشمان دخترک، عاقبت این نبرد را می‌شد دید. عاقبتش هرچه بود، من وظیفه داشتم تا آخر آن عاقبت همراه تو بمانم. بالاخره با حوصله و بوسه و کلام ملایم، تک‌تک‌شان را از خودت جدا کردی. آخرین دستی که جدا شد، دست کوچک آن دخترک بود که محکم من را گرفته بود. اذن میدان گرفتنت خیلی طول نکشید. ذکر گفتی و من را بر سرت گذاشتی. خودم را دور سرت محکم گرفتم. انقدر محکم که انگار قسمتی از سرت هستم. اراده کرده بودم هر شمشیری که به سوی سرت آمد را خرد کنم؛ چشم حسین به تو بود و نباید پسر مقابل پدر زخم ببیند؛ مخصوصا پسری چون تو در برابر پدری چون حسین. همه می‌دانند تو برای حسین، فقط پسر نبودی. خودش هم فرمود؛ هر وقت دلتنگ رسول خدا می‌شد، تو را نگاه می‌کرد. تو آینه بهترین انسان روی زمین بودی و من در حیرتم که چطور ممکن است اصلا به من نیاز داشته باشی؟ مگر اصلا کسی می‌تواند با تو بجنگد، مگر کسی می‌تواند به قصد سرِ تو، شمشیر و نیزه بالا ببرد که بخواهی کلاهخودی آهنین چون من را بر سر بنشانی؟ تو چنان می‌جنگیدی که واقعا هم نیازی به من نبود؛ پیش از رسیدن به تو، شمشیرت به آن‌ها می‌رسید و جهنم برایشان شعله می‌کشید. من در حیرت بودم که این‌ها چطور مسلمانی‌اند که با شبیه‌ترین فرد به پیامبرشان می‌جنگند؟! یعنی از چهره پیامبرگونه تو خجالت نمی‌کشیدند؟ اصلا چطور می‌توانستند در مقابل این تجسم خوبی مطلق چشم ببندند و شمشیر بکشند؟ انقدر جنگیدی که سنگینی سلاح و زره و من، دست به دست تشنگی داد و امانت را برید. کاش آهنین نبودم. کاش انقدر سنگین نبودم. درنگی کوتاه میان نبردت، فقط به اندازه بشارت حسین به بهشت افتاد و بعد، دوباره به میدان تاختی. این‌بار نفهمیدم با ضربه شمشیر کدام‌شان بود که تعادلم بهم خورد. از پشت زد. سرم گیج رفت و کج شدم. نه تو فرصت داشتی من را دوباره بر سر بگذاری و نه من توانش را داشتم که سرت را محکم بگیرم. اسبت که شیهه کشید، اندک تعادلی که داشتم هم بهم خورد و افتادم. گیسوان سیاهت پریشان شد. اصلا حواست نبود که من روی سرت نیستم. کاش زبان داشتم و فریاد می‌زدم که مواظب باشی؛ مواظب آن نامردی که با عمود آهنین به سوی تو می‌تازد؛ از پشت سر. دورت را گرفتند. گرد و خاک شد و ندیدم دیگر... حالا تا آخر عمر، بابت فرق شکافته تو شرمنده حسین خواهم بود... گروه نویسندگان مه‌شکن http://eitaa.com/istadegi
احلی من العسل_۲۰۲۱_۰۸_۱۴_۲۰_۴۴_۲۴_۰۳۹.mp3
9.83M
🥀 این زخم‌های بی‌عدد احلی من العسل... 🎤حاج محمود کریمی http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جلسه سوم.mp3
8.77M
🎙️🏴🎙️🏴🎙️🏴 بیاید قبول کنیم که «ما» با همه‌ی قیل و قالمون! «یه ذره‌ایم» و ذره؛ همیشه محتاجه... محتاج به کسی که هیچ‌وقت تموم نشه، کم نشه، کمرنگ نشه، دور نشه... و اون یک نفر، فقط یکیه! فقط خدا... جلسه سوم •┈┈••🌱🌸•🍀•🌸🌱••┈┈• http://eitaa.com/istadegi •┈┈••🌱🌸•🍀•🌸🌱••┈┈•
بسم رب الشهداء 🔸 🔸 🌷 🌷 (شهیدِ سیزده ساله انقلاب) 🔸تولد: ۱۳۴۴ شمسی، مشهد مقدس 🔸شهادت: نهم فروردین‌ماه ۱۳۵۸، مشهد مقدس، تظاهرات علیه رژیم شاهنشاهی احلی من العسل... http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
بسم رب الشهداء 🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸 🌷 #شهید_مهری_زارع 🌷 (شهیدِ سیزده ساله انقلاب) 🔸تولد: ۱۳۴۴ شمسی،
بسم رب الشهداء 🔸 🔸 🌷 🌷 (شهیدِ سیزده ساله انقلاب) 🔸تولد: ۱۳۴۴ شمسی، مشهد مقدس 🔸شهادت: نهم فروردین‌ماه ۱۳۵۸، مشهد مقدس، تظاهرات علیه رژیم شاهنشاهی "...مهری برای رعایت حجاب در مدرسه مصمم بود، در آن سال‌ها برای رعایت حجاب سخت‌گیری می‌شد. من، مهری و همکلاسی دیگرمان حمیده قروی از معدود بچه‌هایی بودیم که برای رعایت حجاب در مدرسه مصمم بودیم و حاضر نبودیم روسری از سرمان بیفتد، اما برخی از معلم‌ها، سختگیری را از حد گذرانده بودند و با تنبیه‌های بدنی بچه‌ها را مجبور به رعایت حجاب می‌کردند. چادر قهوه‌ای گل‌گلی‌اش را هیچ‌وقت یادم نمی‌رود، با بچه‌ها به مسجد محله می‌رفتیم، ما بچه‌ها سر صف نماز شوخی و بازی هم می‌کردیم اما موقع نماز که می‌شد او جدی‌تر از همه بچه‌ها از ما جدا می‌شد و می‌رفت وسط صف بزرگتر‌ها می‌ایستاد. " با این که سن و سالش کم بود اما درک بالایی داشت و همیشه به پدر می‌گفت: «امام را تنها نگذارید، این انقلاب پیروز می­ شود و ما باید کاری کنیم تا همه زیر پرچم اسلام و انقلاب بیایند». مادر شهید: "مهری زمان شهادت سیزده سال بیشتر نداشت؛ هرچه از مهری بگویم کم گفته‌ام؛ دختری بسیار مهربان، قانع، مردم‌دار، مرتب و مسئولیت‌پذیر بود، دخترم به حجابش خیلی اهمیت می‌داد؛ اگر چه آن زمان دختران با‌حجاب حق ورود به‌مدرسه را نداشتند، اما با سختی زیاد تا مدرسه با حجاب و چادر می‌رفت و در مدرسه برای پوشیدن روسری تنبیه بدنی می‌شد و حتی مدیر مدرسه سرش را به‌خاطر یک روسری به دیوار می‌کوبید. از لحاظ فکری از سن خودش جلوتر بود، بیشتر می‌فهمید." خواهر شهید آخرین فردی‌ است که قبل از آن اتفاق با مهری بوده از روز واقعه می‌گوید: "روز ۹ دی سال ۵۷ همه با هم خانوادگی به تظاهرات رفتیم، مادرم با بچه ۶ ماهه در بغل و پدر و برادرانم بودیم، در شلوغی جمعیت من و مهری و یکی از همسایه‌ها(شهیده فاطمه امیری) که با ما بود، از خانواده دور افتادیم، من که آن زمان ۱۰ سال سن داشتم تا چند لحظه قبل از مجروح شدن مهری دستم در دستان او بود، بعد از اینکه تانک‌ها از طرف چهارراه لشگر به سمت چهارراه استانداری آمد، آن لحظه دیدیم که دختری هم سن و سال مهری(شهیده الهه زینال‌پور) قسمتی از لباسش به تانک گیرکرده و همراه تانک روی زمین کشیده می‌شود، مهری برای نجات آن دختر دست من را رها کرد و به سمت او رفت و تانک بین ما فاصله انداخت و جمعیت را شکافت، من داخل جوی آب کنار خیابان افتادم و جمعیت زیادی روی من افتادند، دیگر چیزی ندیدم دود و تیراندازی، بوی‌ خون، فریاد الله‌اکبر جمعیت، فضای خاصی بود؛ بعد از آن در‌حالی که نگران خواهر بزرگترم بودم مستاصل و بی‌پناه به کمک مردم از جوی آب خارج شدم و به کمک یک خانم با تاکسی به‌منزل رسیدم." مهری تنها کسی بود که وقتی دید الهه، یکی دیگر از شهدای انقلاب مشهد، گوشه لباسش به تانک گیر کرده و ده‌ها متر برروی زمین کشیده شده است، در حالی که همه از ترس مواجهه با مزدوران شاه فرار می‌کردند، از جان گذشتگی کرد و به کمک وی شتافت و او را نجات ‌داد. هر چند که الهه با کمک مهری نجات یافت اما پس از سه روز بستری شدن در بیمارستان بر اثر ضربه مغزی به شهادت رسید. مادر شهید: "همان شب از طریق عموی بچه‌ها مطلع شدیم مهری در بیمارستان امام رضا(ع) بستری شده؛ با همسر و پسرم به‌سمت بیمارستان راه افتادیم؛ بیمارستان محاصره بود و تیراندازی می‌کردند؛ به‌سختی از بین آن همه تیراندازی و شلوغی‌ها خودمان را به بیمارستان رساندیم؛ اجازه وارد شدن به بیمارستان نمی‌دادند؛ از پنجره‌ای که خیلی بلند نبود بالا رفتم شاید بتوانم دخترم را ببینم اما چیزی ندیدم." فردا صبح که به بیمارستان می‌روند، ۴ مجروح را نشانشان می‌دهند تا مهری را شناسایی کنند، اما به‌خاطر شدت جراحات مادر نمی‌تواند فرزندش را که با موهای تراشیده و سر و صورت باندپیچی در‌ حالی‌که یک چشم و گوشه‌ای از سرش زیر تانک له شده بود را شناسایی کند، تا اینکه پرستار لباس‌هایش را می‌آورد و مادر از روی لباس‌ها دخترش را می‌شناسد. مهری بعد از تحمل سه ماه مجروحیت، به شهادت رسید و برای همیشه در بهشت رضا(علیه‌السلام) آرام گرفت. زندگینامه داستانی این بانوی شهید سیزده ساله، با نام "دختران هم شهید می‌شوند" به قلم آزاده فرزام‌نیا و توسط نشر بوی شهر بهشت به چاپ رسیده است. https://eitaa.com/istadegi
🏴بسم رب الحسین🏴 📖مجموعه داستان کوتاه 💔 ✍️به قلم: فاطمه شکیبا ( ) 🏴هفتم: سنگ صیقل به اندازه کافی تیز هستی؛ اما باید تیزتر باشی. من صدای هیاهوی سپاه را شنیده‌ام؛ وقتی همین چند ساعت پیش قصد حمله کردند. صدای هزاران فریاد بود، هزاران فریاد خشم‌آلود کسانی که برای ورود به دروازه جهنم، از هم سبقت می‌گرفتند. نمی‌دیدند که جهنم در مقابل‌شان قد علم کرده و فریادِ «هل من مزید» سر می‌دهد؛ و تو، قرار است همان واسطه‌ای باشی که به جهنم می‌فرستدشان. جَون من را برداشت و رفت تا خیمه امام. ذراتم از شوق دیدار امام جنبیدند. امام انقدر آرام بودند که گویا هیچ لشگری در مقابلشان شمشیر نکشیده. انقدر آرام که گویا از همین الان، در اعلی علیین جای گرفته‌اند. جَون کناری نشست و من را مقابلش گذاشت. امام، تو را به جَون دادند و خودشان نشستند؛ غرق در تفکر. جَون دقیق نگاهت کرد و موشکافانه. چشمانش را ریز کرد و جلو و عقبت برد. در دستانِ سیاه و پینه‌بسته‌اش چرخاندت. روی تیغه و دسته‌ات دست کشید و بعد، بر من قرارت داد. آرام تو را بر من حرکت داد و با حوصله، مشغولِ صیقل دادنت شدم. با هربار حرکتت، به یکی از آن هزاران نفر سپاهِ جهنمی فکر می‌کردم که قرار بود به جهنم بفرستی. و جون هم با هر حرکت، با من و تو نجوا می‌کرد. از ما می‌خواست روز قیامت شهادت بدهیم که او هم گوشه‌ای از قیام حسین بوده؛ که او هم به اندازه تیز کردن یک شمشیر، به حسین کمک کرده. جون با مهارت تو را در دستش می‌رقصاند و اصلاحت می‌کرد؛ و من در گوشَت از آداب جنگ می‌گفتم. از این که محکم به دستان امام بچسبی و از او جدا نشوی. از این که در کشتن دشمنان امام، کوتاه نیایی و کند نشوی و نشکنی. و البته تو، بیشتر از همیشه تشنه بودی به خون دشمنان امام. خوش به حالت که فردا انگشتان حسین را لمس خواهی کرد و حسین با تو به میدان می‌رود. جون یک نگاهش به من و تو بود و یک نگاهش به امام. خوف و رجا در نگاهش به هم پیچیده بود. می‌ترسید؛ شاید برای جان امام و شاید برای اذن میدانش. می‌دیدم که دعای روز و شبش، گرفتن اذن میدانِ روز نبرد بود. لبان امام جنبید؛ آرام؛ طوری که گویا با جون درد و دل می‌کردند: ای روزگار! اف بر تو باد که هر صبح و شام دوستی را از من می‌گیری... گوشه‌ای از تنم تر شد. شوری اشک جون را حس کردم که چکیده بود روی من. خط اشک بر چهره سیاهش رد انداخته بود. خوش به حال جون... گروه نویسندگان مه‌شکن http://eitaa.com/istadegi
4_5936024503950770598.mp3
8.81M
🥀 از بین خیمه اومد سرباز.... 🎤حاج محمود کریمی http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جلسه 4 قسمت اول .mp3
9.01M
🏴🎙️🏴🎙️🏴🎙️🏴🎙️🏴 و خدا خواست که «تو» ای انسان! موجودی شوی مثل خودش... بی‌نهایت در همه چیز در علم در زیبایی در قدرت در آزادی در لذت... و خدا خواست که لذت‌بخش‌ترین چیزهای عالم را، تو داشته باشی... •┈┈••🌱🌸•🍀•🌸🌱••┈┈• http://eitaa.com/istadegi •┈┈••🌱🌸•🍀•🌸🌱••┈┈•
🏴بسم رب الحسین🏴 📖مجموعه داستان کوتاه 💔 ✍️به قلم: فاطمه شکیبا ( ) 🏴هشتم: شمشیر نمی‌دانم تو بی‌قرارتری یا من. من که سخت تشنه‌ام به خون دشمنان امام و بی‌تابانه انتظار می‌کشم برای فرستادنشان به دل آتش؛ هرچند از همین الان در آتشند. از همان روزی که پشت کردند به هدف خلقتشان و مقابل حسین شمشیر کشیدند، خودشان شدند هیزم جهنم. دستت روی دسته من گذاشته‌ای و میان خیمه‌ها قدم می‌زنی. انقدر دستت را محکم می‌فشاری که انگار می‌خواهی همین الان مرا از نیام بیرون بکشی و هجوم ببری به سمت خیمه‌گاه ابن‌سعد. یا شاید نگران هجوم شبانه‌ای؛ نگران عهدشکنی چندباره‌شان. خبری از صدای جیرجیرک‌ها نیست؛ اما صدای مناجات‌، مثل صدای زنبورهای درهم‌پیچیده از خیمه‌ها بیرون می‌آید و به آسمان می‌رود؛ مناجات‌هایی نه از ترس مرگ که از شوق بهشت. هرکس که از مرگ می‌ترسید، خیلی وقت پیش راهش را از این کاروان جدا کرده. بیشتر از همه، دور خیمه امام می‌چرخی. شاید از این می‌ترسی که یک نامرد میان این جوانمردان باشد و بخواهد امام را مثل برادرشان، در خیمه‌گاه خود به شهادت برساند. زیرلب ذکر می‌گویی و من هم با تو همصدا شده‌ام در تسبیح. هلالِ بی‌رمق ماه، با رنگ پریده نگاهمان می‌کند. انگار از چرخیدن می‌ترسد؛ از این که جای خود را به خورشید بدهد و وقتی دوباره بازگشت، دیگر امام را نبیند. امام از خیمه بیرون می‌آیند و راه تپه‌های اطراف را پیش می‌گیرند. دستت را روی دسته من جابه‌جا می‌کنی و نبضت تند می‌زند؛ گویا نگران جان امام شده‌ای. آرام پشت سرشان راه می‌افتی و من از این همراهی شبانه به وجد آمده‌ام. امام نگاهی به تپه‌ها و بیابان پشت خیمه‌گاه می‌اندازند و برمی‌گردند به سوی تو. قدمی به عقب می‌روی و سر به زیر می‌اندازی از ابهت امام. امام مثل همیشه متبسم، لب به سخن باز می‌کنند: آیا نمی‌خواهی در این شب تار از بین این دو کوه بگذری و جان خودت را نجات دهی؟ به خودم لرزیدم. خیلی‌ها با یک تعارف ساده از سوی امام، راهشان از این کاروان جدا شد. نکند نفهمی که این تویی که به امام نیاز داری، نه امام به تو؟ نه... من در این سال‌ها که با تو بودم، تو را این‌گونه نشناخته‌ام رفیق قدیمی... زانوانت سست می‌شوند و دستت می‌لرزد. اشک در چشمانت حلقه می‌زند و تاب نمی‌آوری. زانو می‌زنی روی زمین؛ مقابل پاهای امام. دستت از قبضه من رها و روی زمین ستون می‌شود تا سرت بر زمین نخورد. در این سال‌هایی که با تو بوده‌ام، هیچ‌وقت تو را به این حال ندیده‌ام. صدایت می‌لرزد: شمشیری دارم که به هزار درهم می‌ارزد... پس به آن خدایی که به حضور در رکاب شما، بر من منت نهاد سوگند، تا هنگامی که شمشیرم به کار آید هرگز از شما جدا نمی‌شوم. خیالم آسوده می‌شود. تو هنوز همان نافع بن هلالی؛ همان جوانمرد جمل و صفین و نهروان. همان یار قدیمی من در این سال‌ها؛ همان کسی که از وقتی علی(علیه‌السلام) مرا در دستش نهاد و رزم به او آموخت، از من جدا نشد. من با تو می‌مانم نافع، تا زمانی که تیغه‌ام جان دارد با تو در رکاب امام خواهم ماند... پ.ن: لشکر عمر بن سعد در حمله دسته جمعی او را محاصره کرده و هدف تیر و سنگ‌ قرار دادند و بازوان او را شکسته و او را به اسارت گرفتند. شمر و گروهی از یارانش، او را نزد عمر بن سعد آوردند. عمر بن سعد به او گفت: «ای نافع! وای بر تو! چرا با خود چنین کردی؟» نافع در حالی‌که خون بر محاسنش جاری بود گفت: «پروردگار من از قصد من آگاه است. به خدا سوگند، من به جز تعدادی که مجروح ساختم دوازده نفر از شما را کشتم و خودم را ملامت نمی‌کنم...» عمر بن سعد به شمر دستور داد تا او را بکشد و به دست شمر به شهادت می‌رسد. گروه نویسندگان مه‌شکن http://eitaa.com/istadegi
4_807267849499312395.mp3
1.83M
🥀 با چشم بارونی‌... 🎤حاج مهدی رسولی http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جلسه 4 قسمت 2.mp3
9.27M
🏴🎙️🏴🎙️🏴🎙️🏴 و هدف از خلقت، چشاندن عشق بی‌نهایت بود! از یک بی‌نهایت به یک مخلوق کوچک!✨ جلسه چهارم، قسمت دوم http://eitaa.com/istadegi
🏴بسم رب الحسین🏴 📖مجموعه داستان کوتاه 💔 ✍️به قلم: فاطمه شکیبا ( ) 🏴نهم: مشک آب در تن مشک، مثل خون در تن آدمی ست. تا آبی هست که در تن مشک بیاید و برود، مشک زنده است و قلبش می‌تپد؛ اصلا ما دلیل بودنمان همین است. سال‌ها بود که به خیال خودم زنده بودم. آبی به این و آن می‌رساندم و گمان می‌بردم که همه زندگی همین است؛ اما از وقتی در دست شما آمدم، تازه فهمیدم زندگی یعنی چه. اصلا انگار دوباره به دنیا آمدم وقتی شما من را روی دوش انداختید و رفتید به سمت شریعه فرات. روی شانه‌های بلند شما، به آسمان نزدیک‌تر بودم و به خودم می‌بالیدم که حسین قرار است به وسیله من آب بنوشد. آب را که بستند، ترس به جانم افتاد که نکند دیگر نتوانم حسین را سیراب کنم؛ اما شما و گروهی از اصحاب صاعقه‌وار به صف دشمن زدید و مرا به آغوش فرات انداختید تا لبریز شوم از آب خنکش و زندگی در تنم جریان پیدا کند. خیالم راحت شد که با وجود شما و اصحاب حسین، کسی نمی‌تواند میان فرات و خیمه‌گاه فاصله بیندازد. شما با همه سقاها فرق داشتید. وقتی من را روی دوش می‌انداختید، بسم‌الله می‌گفتید و تا برسید به فرات، لبان‌تان به ذکر می‌جنبید. صدای قلب‌تان را می‌شنیدم که با هر تپش، نام حسین را فریاد می‌زند و هر نفس‌تان که می‌رود و می‌آید، به امیدِ گره گشودن از کار حسین است. اصلا همه فکر و ذکرتان حسین بود. وقتی من را به آب فرات می‌سپردید و هم‌زمان ذکر می‌گفتید، آب از ارتعاش صدایتان به شوق و رقص می‌آمد؛ من هم. اصلا انگار تنم کش می‌آمد و بزرگ‌تر می‌شدم تا آب بیشتری ذخیره کنم برای حسین. موج‌ها بر دستان و سرتا پای شما بوسه می‌زدند و دورتان می‌چرخیدند؛ انگار می‌خواستند سلام‌شان را به حسین برسانید. یادتان هست گفتم آب در تن مشک، مثل خون در تن آدمی ست؟ من همان‌طور که زندگی را با شما چشیدم، در کنار شما جان دادم؛ وقتی تیری به چشم شما زدند و تیری به قلب من. آن تیر قلب من را شکافت و شریان حیاتم را برید. آب، مانند خونی که از شاهرگ قلب بجوشد، فواره زد. من افتادم؛ همانجا که شما افتادید؛ روی خاک تشنه‌ای که خون شما را به تبرک می‌نوشید و خون من را از شرم اباعبدالله، پس می‌زد. مشک سوراخ، مشک مُرده است؛ چون دیگر آبی در آن نمی‌ماند که بخواهد بیاید و برود. دنیا برایم تیره و تار شد. کاش دیگر به خیمه‌گاه برنگردم. مشکِ خالی، باید برود از خجالت بمیرد... مخصوصا اگر سوراخ باشد و امیدی به پر شدنش نباشد... گروه نویسندگان مه‌شکن http://eitaa.com/istadegi