eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
527 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 کتاب 📙 ✍️ مترجم: محمد عباس‌آبادی از میان آثار ادبیات ژاپن، این اولین رمانی بود که توانستم تمامش کنم. قبلا تلاشم برای خواندن یک مجموعه سه جلدی از هاروکی موراکامی با شکست مواجه شده بود و دید چندان مثبتی به ادبیات ژاپن نداشتم. این کتاب را هم بخاطر ژانر جنایی‌اش خواندم و تعریف‌های فراوان دوستی که آن را امانت داد تا بخوانم: خیلی پیچیده ست. این خلاصه توصیف دوستم از کتاب بود که شاخک‌هایم را حساس کرد؛ اما راستش، کتاب در ابتدا چندان پیچیده به نظر نرسید. مثل همه کتاب‌های جنایی، داستان یک قتل بود؛ آن هم با روایت کاملا خطی و بدون پرش زمانی. همه این‌ها به اضافه راوی دانای کل، باعث شد همان ابتدا معمای اصلی یک داستان جنایی -یعنی هویت قاتل و حتی انگیزه قتل- لو برود و از آنجا به بعد، منِ مخاطب، تنها شاهد تلاش پلیس برای یافتن قاتل بودم؛ آن هم درحالی که می‌دانستم قاتل دارد پلیس را بازی می‌دهد؛ مثل تماشای یک موش و گربه‌بازی بود. اما از یک جایی به بعد، فهمیدم آنچه قرار است به این داستان جذابیت ببخشد، کشف هویت قاتل نیست؛ بلکه شخصیت چندلایه، مرموز و فوق‌العاده باهوشِ ایشیگامی به عنوان شخصیت اصلی ست. این شخصیت از همان ابتدا من را جذب خودش کرد؛ اما پیچیدگی‌اش را از نیمه داستان به بعد به نمایش گذاشت و از یک شخصیت صرفا باهوش، به شخصیتی عمیق تبدیل شد؛ شخصیتی که پشت سرمای قطبی‌اش، شیوه عشق‌ورزی متفاوت و خاص خودش را داشت. شاید در توصیفش کافی باشد که بگویم: یک ریاضی‌دانِ تمام‌عیار. داستان از نیمه به بعد، ناگاه یک چرخش عالی و هوشمندانه دارد که آن را از یک داستان جنایی صرف، به داستانی عمیق و انسانی تبدیل می‌کند؛ هرچند پایانش به معنای حقیقی «اعصاب خوردکن» است و انگار نویسنده می‌خواهد غلبه احساسات بر عقل را به طور بی‌رحمانه‌ای به رخ عقل‌گراها بکشد؛ طوری که تمام استخوان‌های روحِ منطقی‌ام تا چند روز بعد خواندنش درد می‌کرد! کتاب از یک لحاظ دیگر هم ارزش خواندن دارد؛ چرا که بازنمایی بخشی از جامعه‌ی بیست سال پیش ژاپن است. پدیده‌هایی مثل بی‌خانمانی، مشکلات مادران مجرد، آسیب‌های طلاق، ضعف‌های نظام آموزشی و سایر آسیب‌های اجتماعی جامعه ژاپن، به خوبی در کتاب توصیف شده‌اند و لازم است مخاطب ایرانی‌ای که ژاپن را بهشت و سرزمین آرمانی می‌داند، این کتاب را بخواند تا دیگر با وعده «ژاپن اسلامی» که یک زمانی از زبان عده‌ای مطرح می‌شد، فریب نخورد. 📖 «مرد دیگری نزدیک به جعبهٔ خوابش ایستاده بود و یک ردیف قوطی خالی را زیر پایش له می‌کرد. ایشیگامی قبلاً بارها این صحنه را دیده بود، و پیش خودش اسم این مرد را قوطی‌جمع‌کن گذاشته بود. قوطی‌جمع‌کن حدوداً پنجاه‌ساله نشان می‌داد. سرووضعش خوب بود و حتی یک دوچرخه هم داشت. به نظر ایشیگامی مسیرهایی که این مرد برای جمع‌آوری قوطی طی می‌کرد او را فعال‌تر و هوشیارتر از بقیه نگه می‌داشت. در حاشیهٔ آن اجتماع، در اعماق زیر پل زندگی می‌کرد، که لابد از لحاظ مکانی مزیت‌های بیشتری نسبت به بقیهٔ جاها داشت. در این صورت قوطی‌جمع‌کن حکم ریش‌سفید روستا را داشت ـ شخصی باتجربه، حتی در میان این جمعیت ـ یا حداقل ایشیگامی او را این‌طور می‌دید. کمی جلوتر از جایی که ردیف آلونک‌های مقوایی از نظر پنهان می‌شد، مرد دیگری روی نیمکتی نشسته بود. پالتواش که ممکن بود زمانی بژ بوده باشد، حالا ساییده و خاکستری شده بود؛ زیر آن کتی پوشیده بود و زیر کت پیراهن کار سفیدی. ایشیگامی حدس زد که او کراواتی در جیب پالتواش نگه داشته است. ایشیگامی چند روز پیش، بعد از اینکه او را در حال خواندن مجله‌ای صنعتی دیده، لقب مهندس را برایش انتخاب کرده بود. موهایش را همیشه کوتاه نگه می‌داشت و صورتش را اصلاح می‌کرد. شاید امیدوار بود به زودی به سر کار برگردد. امروز به ادارهٔ کاریابی می‌رود، ولی احتمالاً کاری پیدا نمی‌کند. باید قبل از آن غرورش را زیر پا می‌گذاشت. ایشیگامی اولین بار مهندس را ده روز پیش دیده بود. هنوز به زندگی در کنار رود عادت نداشت و هنوز یک خط خیالی بین خودش و ورقه‌های وینیل آبی می‌کشید. با این حال اینجا مانده بود و نمی‌دانست چطور به تنهایی و بدون خانه زندگی کند.» https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
#معرفی_کتاب 📚 کتاب #جعبه_پرنده 📘 ✍️ #جاش_ملرمن مترجم: فاطمه جابیک #نشر_میلکان بین زیرمجموعه‌های ژان
«داری زندگی‌شون رو نجات می‌دی؛ ولی برای زندگی‌ای که ارزشِ زندگی‌کردن نداره.» نظر شما را نمی‌دانم؛ ولی من اگر جای مالوریِ کتاب بودم، غریزه بقایم را نادیده می‌گرفتم و تسلیم امواج بحران می‌شدم. هنوز نفهمیده‌ام مالوری به عنوان یک آدمِ تنهای بی‌دین، چه معنایی برای زندگی داشت که برای زنده ماندن جنگید؟ نه شرایط آرامی برای آسودن تن، نه خانواده‌ای برای عشق ورزیدن، و نه خدایی برای پرستیدن؛ خدایی که با بودنش همه‌چیز حتی فاجعه، معنادار می‌شود و حتی زیبا. و نمی‌دانم که این کلیشه است یا واقعیت؛ اما آخر همه کتاب‌ها و ژانرهای آخرالزمانی، صدای توماس هابز را می‌شود شنید که می‌گوید: «انسان گرگ انسان است». جعبه پرنده هم آخرش می‌رسد به همین نقطه؛ به جایی که انسان‌ها برای زنده ماندن به جان هم می‌افتند. به جایی که خطر دیگر آن موجودات مجهول نیستند؛ بلکه «آن موجود ترسناکی که باعث ترس انسان شده، همان انسان است». انسان‌هایی که حاضرند بخاطر غذا یا دارو آدم بکشند تا فقط چند روز بیشتر زنده بمانند. انسان‌هایی که مبتلا به اختلالات روانی‌اند و با دیدن آن موجودات تغییری نمی‌کنند؛ و حالا در این بی‌هنجاری، مجالی پیدا کرده‌اند برای جولان دادن و اثبات برتری‌شان، حتی تفریحشان شده وادار کردن انسان‌های معمولی به دیدن آن موجودات و بعد، تماشای خودکشی‌شان! از آن کتاب‌هایی ست که شاید تا مدت‌ها ذهنتان را درگیر کند. شاید مثل من، آخر به این باور برسید که جهان، همین الان هم درگیر یک بحران است، بحران معنا... و ما همین الان هم در انتهای دنیا ایستاده‌ایم... 📖 دان گفته بود بالاخره که ما رو می‌گیرن. دلیلی نداره جور دیگه‌ای فکر کنیم. آخر دنیاست مردم. اگه به‌خاطر اینه که مغز ما تاب تحمل یه موجودی رو نداره، پس لابد حق‌مونه. من همیشه فکر می‌کردم به‌خاطر حماقت خود ما آدم‌ها آخرالزمان از راه برسه. 📖 تعداد نظریاتِ خلق‌شده در اینترنت اصلاً قابل‌شمارش نیست. همه‌شان مالوری را به‌شدت می‌ترسانند. بیماری ذهنیِ ناشی از امواج رادیویی در فناوری‌های بی‌سیم، یکی از آن‌هاست. جهش تکاملی غلط در نوع بشر هم یکی دیگر است. معتقدان به فرقه‌ای به‌نام «عصر جدید»، می‌گویند به‌خاطر این است که بشر با سیاره‌ای در حال انفجار در تماس بوده یا شاید خورشید دارد منفجر می‌شود. بعضی از مردم معتقدند موجوداتی آن بیرون هستند. دولت هم که فقط می‌گوید باید درِ خانه را قفل کنید. 📖 خانه را در ذهنش مثل یک جعبهٔ بزرگ تصور می‌کند. دلش می‌خواهد از این جعبه بیرون برود. تام و جولز که بیرون از خانه‌اند هم، هنوز در همین جعبه‌اند. همهٔ زمین در حبس است. تمام دنیا در همان جعبهٔ مقوایی‌ای گیر افتاده که پرنده‌های پشت درِ خانه را در خودش نگه می‌دارد. مالوری می‌داند که تام دنبالِ راهی برای بازکردنِ درِ آن جعبه است. دنبال راه خروج است؛ ولی مالوری دارد از خودش می‌پرسد درِ دومی پشت این در نیست؟ و درِ سوم بعدازآن؟ فکر می‌کند محبوس در جعبه، تا ابد. https://eitaa.com/istadegi