eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
513 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
دیشب وقتی بعد از مدتها برای خرید از خانه بیرون آمدم، تازه هوای سرد پاییزی را حس کردم و به یاد آوردم که پاییز شده است. باد سرد پاییزی‌ای که در چادرم پیچید، بوی روزهای ملتهب پاییز نود و هشت را میداد. دقیقا بوی روز بیست و پنجم آبان هزار و سیصد و نود و هشت. انگار همان روز بود. همان روز بود که همراهم را در خانه جا گذاشتم و موقع بازگشت از کلاس، دیدم نه خبری از اتوبوس هست و نه تاکسی. خیابان احمدآباد خلوت بود. همه دنبال راهی بودند برای بازگشت به خانه؛ که پیدا نمی شد. تمام خیابان های اصفهان قفل بود و همه، محکوم به ماندن در جایی که بودند. هوا مثل همین الان سرد بود. دقیقا مثل الان... و من، ناچار پیاده به سمت خانه راه افتادم. تنها و پیاده، بدون هیچ وسیله ای برای ارتباط با خانه و خانواده ام. هنوز گیج و گنگ از آنچه اتفاق افتاده بودم و فضا به قدری ملتهب بود که در آن هوای سرد، گرمم شد. بوی آشوب می آمد، بوی آتش، بوی بنزین. مرور آنچه از وقایع سال هشتاد و هشت خوانده بودم، بدجور مرا ترساند. مخصوصا که وقتی به فلکه احمدآباد رسیدم، دود و آتش به حدی بود که بزرگمهر دیده نمی شد. جمعیت متراکم و پراکنده، این سو و آن سوی میدان، درگیر شعار و اعتراض... هربار صدای ترقه ای و فریادی، مرا از جا می پراند و این نگرانی در سرم چرخ میخورد که نکند بخاطر حجاب و چادرم مورد حمله قرار بگیرم؟ نکند راهم بسته شود؟ نکند...؟ جمعیت معترض زیاد نبود. آنچه زیاد بود، ترس مردم بود. سر چهارراهی دیدم که تنها چهار، پنج جوان کم سن و سال با چوب های خشک آتش زده و موتوری که جلوی ماشین ها پارک کرده بودند، یک چهارراه را بند آوردند. دیدم زنی التماس میکرد اجازه بدهند رد شود چون بچه اش بیمار است، اما با تهدید ساکتش کردند. خیلی چیزها را دیدم که گفتنشان سخت است... اصلا هیجان‌انگیز نبود. وحشتناک بود. انتظار برای یک فاجعه، لرزیدن برای شنیدن یک خبر ناگوار یا به تماشا نشستن یک جنگ، اصلا هیجان ندارد. این که تمام راه را، دم غروب یک روز پاییزی، پیاده بروی و بلرزی، با شیشه های خرد شده مواجه شوی، حواست را جمع کنی که چادرت آتش نگیرد و کسی به تو حمله ور نشود، وحشتناک ترین حس دنیاست. حسی که من فقط یک بار تجربه کردم و همان یک بار، تجربه گرانی بود برای این که تا آخر عمر، یادم باشد امنیت اتفاقی نیست. https://eitaa.com/istadegi