eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.5هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
627 ویدیو
80 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
مسئله حجاب.pdf
حجم: 1.26M
📚 کتاب 📕🌷 ✍️ استاد شهید 🔰 تصور بسیار غلطی است اگر فکر کنیم سخنان ، مربوط به چهل سال قبل است و در عصر امروز دیگر خریدار ندارد. انسان‌های بزرگ هیچ‌وقت کهنه نمی‌شوند؛ حرف‌هایشان هم😌. ❌همانطور که بسیاری از شبهات پیرامون حجاب، سال‌هاست که با شکل‌ها و تعابیر مختلف بیان می‌شوند؛ اما اگر دقت کنیم، می‌بینیم همان شبهات چهل سال پیش هستند با رنگ و لعاب جدید.😐 ✅ ، هم را به زبان ساده برای خودتان حل می‌کند و جا می‌اندازد و هم پاسخی منطقی به شبهات و ابهامات پیرامون است.🌷 https://eitaa.com/istadegi
💠بسم الله قاصم الجبارین💠 🌱یادداشتی برای بهترین استاد🌱 پانزده سالم بود؛ اوایل تابستان. یک چیزی اذیتم می‌کرد و رفته بود روی اعصابم. این که می‌دیدم جواب خیلی از پرسش‌ها را بلد نیستم؛ پرسش‌هایی که یا از ذهن خودم بیرون می‌آمد یا از دهان اطرافیانم. راستش را بخواهید، حس خوبی درباره دینم نداشتم. حس می‌کردم فقط به این دلیل مسلمان هستم که پدر و مادر و اجدادم مسلمان بوده‌اند و خب من هم وقتی به دنیا آمده‌ام در گوشم اذان گفته‌اند و از بچگی تا الان چشمم فقط به چندتا آدم مسلمان افتاده. یعنی اسلام صرفا یک چیزی بود مثل نام خانوادگی‌ام، نژادم و سایر صفات ژنتیکی‌ام که بدون دعوت و خواست من، خودشان را به من تحمیل کرده بودند. نمی‌توانستم دین را دوست نداشته باشم؛ چون از کودکی بین ما یک پیوند قلبی برقرار شده بود؛ و نمی‌توانستم دوستش داشته باشم؛ چون اصلا نمی‌شناختمش. یکی از مربی‌های بسیجمان پیشنهادش را داد. پیشنهاد اصلا کلمه خوبی برای توصیف کار او نیست. در واقع آمد و درحالی که از شوق بال‌بال می‌زد، گفت من رسیده‌ام به یک گنج؛ بیا تو هم جیب‌هایت را از طلا پر کن. من هم بچه بودم؛ عقلم کم بود و نمی‌دانستم طلا چیست. مثل او نبودم که از شدت حرص و ولع به طلا، وجودش آتش شده بود و چشمانش برق می‌زد. مثل خنگ‌ها شانه بالا انداختم و گفتم امتحانش ضرری ندارد. خلاصه، این بانو دست من را گرفت و برد نشاندم سر گنج. کتاب آزادی معنوی شهید مطهری را دستم داد. گفت سنگین نیست؛ فقط بخوان. سر یک هفته سوالی اگر داشتی از خودم بپرس. خودش هم داشت می‌خواند؛ خواندن که چه عرض کنم، مثل کرم ابریشمی که از خوردن برگ سیر نمی‌شود، کتاب‌های شهید مطهری را می‌خورد. فکر کنم اولین خطوط از آزادی معنوی را صبح، جلوی در باشگاه خواندم؛ قبل از شروع کلاس. مربی به زور جدایم کرد از نیمکت تا ببردم برای گرم کردن. خطوط اول کتاب، مثل درخشش طلا بودند که چشم آدم را می‌گیرد و خیره می‌کند. از آن‌جا بود که بهترین دوران زندگی من با شهید مطهری شروع شد؛ دورانی تکرار نشدنی و شیرین‌تر از عسل؛ پانزده سالگی تا هفده سالگی. اصلا انگار این دوران میان بقیه عمرم، حکم رمضان را داشت میان بقیه ماه‌ها. شهید مطهری مقابلم نشست و گفت بیا ببینم چی داری توی مغزت. باهم مغزم را باز کردیم و با کمک شهید مطهری، یکی‌یکی هرچه داخلش بود را بررسی کردیم. راستش را بخواهید، بیشترش را شهید مطهری یک نگاه می‌کرد، سرش را با تاسف تکان می‌داد و با یک نشانه‌گیری دقیق، می‌انداخت توی سطل زباله کنار اتاقم. خب انصافا من منهدم می‌شدم با دیدن این حجم از اعتقادات غلط و بی‌پایه در مغزم. برای همین بود که با مربی بسیجم، اسم مطالعه را گذاشته بودیم انهدام. مثلا می‌گفتیم امروز چند ساعت منهدم شدی؟ یا انهدامت در چه حال است؟ و... تازه خیلی قسمت‌های مغزم کلا خالی بود کلا؛ هیچ نمی‌دانستم. شهید مطهری هم با همه معلم‌ها فرق داشت؛ اطلاعات را با فرغون توی مغز خالی نمی‌کرد. آرام و با حوصله، به زبان ساده و شمرده، برایم توضیح می‌داد چطور فکر کنم و چطور اطلاعات را به مغزم راه بدهم. تاریخ را، فلسفه را و حتی نظریات اجتماعی‌اش را، مانند آبی گوارا به کامم ریخت؛ و خوش به حال خودش که سر سفره علامه طباطبایی نشسته بود و از دستان مبارک پیامبر سیراب شده بود. می‌گویند دو دسته از آدم‌ها، دیگر مثل قبل نمی‌شوند: کسانی که به جنگ می‌روند و کسانی که عاشق می‌شوند. خب جا دارد یک دسته سوم به این آدم‌ها اضافه کنم: کسانی که شهید مطهری می‌خوانند. کسی که سر سفره شهید مطهری نشسته باشد، هم اندیشیدن می‌آموزد، هم اندیشه‌ها را. بعد می‌شود مثل یک آدمِ به گنج رسیده که سر تا پایش از حرصِ به دست آوردن طلا آتش گرفته و با تمام وجود می‌خواهد دیگران را هم ببرد پای آن گنج تا جیب‌هایشان را پر کنند و بقیه، نمی‌فهمند حرفش را و شانه بالا می‌اندازند و بهانه می‌آورند که: سخت است. سنگین است. وقتش را نداریم و... امروز روز معلم است و جا دارد تبریک بگویم به همه معلم‌های زندگی‌ام؛ مخصوصا پدربزرگم که مشوق من بودند در مطالعه آثار شهید مطهری. اما باید این را هم بگویم که من از خیلی‌ها در زندگی درس آموخته‌ام؛ از آموزگاران مدرسه و اساتید دانشگاه بگیر تا اعضای خانواده و دوستان. اما اگر کسی را واقعا بخواهم به عنوان بهترین معلم زندگی‌ام معرفی کنم، کسی نیست جز استاد شهید مرتضی مطهری. استاد عزیزم و نجات‌بخش فکر و قلب و روحم! روزت مبارک.💐🍃 فاطمه شکیبا ( ) http://eitaa.com/istadegi
🌱استاد عزیزم و نجات‌بخش فکر و قلب و روحم! روزت مبارک!✨🌱 پ.ن: روز معلم رو به چند تن از اعضای خانواده‌م که معلم هستند و معلمان عزیز دوران دبیرستانم که در کانال عضو هستند تبریک می‌گم🌷
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🌱استاد عزیزم و نجات‌بخش فکر و قلب و روحم! روزت مبارک!✨🌱 پ.ن: روز معلم رو به چند تن از اعضای خانواده
💠بسم الله قاصم الجبارین💠 بازنشر/🌱یادداشتی برای بهترین استاد🌱 پانزده سالم بود؛ اوایل تابستان. یک چیزی اذیتم می‌کرد و رفته بود روی اعصابم. این که می‌دیدم جواب خیلی از پرسش‌ها را بلد نیستم؛ پرسش‌هایی که یا از ذهن خودم بیرون می‌آمد یا از دهان اطرافیانم. راستش را بخواهید، حس خوبی درباره دینم نداشتم. حس می‌کردم فقط به این دلیل مسلمان هستم که پدر و مادر و اجدادم مسلمان بوده‌اند و خب من هم وقتی به دنیا آمده‌ام در گوشم اذان گفته‌اند و از بچگی تا الان چشمم فقط به چندتا آدم مسلمان افتاده. یعنی اسلام صرفا یک چیزی بود مثل نام خانوادگی‌ام، نژادم و سایر صفات ژنتیکی‌ام که بدون دعوت و خواست من، خودشان را به من تحمیل کرده بودند. نمی‌توانستم دین را دوست نداشته باشم؛ چون از کودکی بین ما یک پیوند قلبی برقرار شده بود؛ و نمی‌توانستم دوستش داشته باشم؛ چون اصلا نمی‌شناختمش. یکی از مربی‌های بسیجمان پیشنهادش را داد. پیشنهاد اصلا کلمه خوبی برای توصیف کار او نیست. در واقع آمد و درحالی که از شوق بال‌بال می‌زد، گفت من رسیده‌ام به یک گنج؛ بیا تو هم جیب‌هایت را از طلا پر کن. من هم بچه بودم؛ عقلم کم بود و نمی‌دانستم طلا چیست. مثل او نبودم که از شدت حرص و ولع به طلا، وجودش آتش شده بود و چشمانش برق می‌زد. مثل خنگ‌ها شانه بالا انداختم و گفتم امتحانش ضرری ندارد. خلاصه، این بانو دست من را گرفت و برد نشاندم سر گنج. کتاب آزادی معنوی شهید مطهری را دستم داد. گفت سنگین نیست؛ فقط بخوان. سر یک هفته سوالی اگر داشتی از خودم بپرس. خودش هم داشت می‌خواند؛ خواندن که چه عرض کنم، مثل کرم ابریشمی که از خوردن برگ سیر نمی‌شود، کتاب‌های شهید مطهری را می‌خورد. فکر کنم اولین خطوط از آزادی معنوی را صبح، جلوی در باشگاه خواندم؛ قبل از شروع کلاس. مربی به زور جدایم کرد از نیمکت تا ببردم برای گرم کردن. خطوط اول کتاب، مثل درخشش طلا بودند که چشم آدم را می‌گیرد و خیره می‌کند. از آن‌جا بود که بهترین دوران زندگی من با شهید مطهری شروع شد؛ دورانی تکرار نشدنی و شیرین‌تر از عسل؛ پانزده سالگی تا هفده سالگی. اصلا انگار این دوران میان بقیه عمرم، حکم رمضان را داشت میان بقیه ماه‌ها. شهید مطهری مقابلم نشست و گفت بیا ببینم چی داری توی مغزت. باهم مغزم را باز کردیم و با کمک شهید مطهری، یکی‌یکی هرچه داخلش بود را بررسی کردیم. راستش را بخواهید، بیشترش را شهید مطهری یک نگاه می‌کرد، سرش را با تاسف تکان می‌داد و با یک نشانه‌گیری دقیق، می‌انداخت توی سطل زباله کنار اتاقم. خب انصافا من منهدم می‌شدم با دیدن این حجم از اعتقادات غلط و بی‌پایه در مغزم. برای همین بود که با مربی بسیجم، اسم مطالعه را گذاشته بودیم انهدام. مثلا می‌گفتیم امروز چند ساعت منهدم شدی؟ یا انهدامت در چه حال است؟ و... تازه خیلی قسمت‌های مغزم کلا خالی بود؛ هیچ نمی‌دانستم. شهید مطهری هم با همه معلم‌ها فرق داشت؛ اطلاعات را با فرغون توی مغز نمی‌ریخت. آرام و با حوصله، به زبان ساده و شمرده، برایم توضیح می‌داد چطور فکر کنم و چطور اطلاعات را به مغزم راه بدهم. تاریخ را، فلسفه را و حتی نظریات اجتماعی‌اش را، مانند آبی گوارا به من می‌نوشاند؛ و خوش به حال خودش که سر سفره علامه طباطبایی نشسته بود و از دستان مبارک پیامبر سیراب شده بود. می‌گویند دو دسته از آدم‌ها، دیگر مثل قبل نمی‌شوند: کسانی که به جنگ می‌روند و کسانی که عاشق می‌شوند. خب جا دارد یک دسته سوم به این آدم‌ها اضافه کنم: کسانی که شهید مطهری می‌خوانند. کسی که سر سفره شهید مطهری نشسته باشد، هم اندیشیدن می‌آموزد، هم اندیشه‌ها را. بعد می‌شود مثل یک آدمِ به گنج رسیده که سر تا پایش از حرصِ به دست آوردن طلا آتش گرفته و با تمام وجود می‌خواهد دیگران را هم ببرد پای آن گنج تا جیب‌هایشان را پر کنند و بقیه، نمی‌فهمند حرفش را و شانه بالا می‌اندازند و بهانه می‌آورند که: سخت است. سنگین است. وقتش را نداریم و... امروز روز معلم است و جا دارد تبریک بگویم به همه معلم‌های زندگی‌ام؛ مخصوصا پدربزرگم که مشوق من بودند در مطالعه آثار شهید مطهری. اما باید این را هم بگویم که من از خیلی‌ها در زندگی درس آموخته‌ام؛ از آموزگاران مدرسه و اساتید دانشگاه بگیر تا اعضای خانواده و دوستان. اما اگر کسی را واقعا بخواهم به عنوان بهترین معلم زندگی‌ام معرفی کنم، کسی نیست جز استاد شهید مرتضی مطهری. استاد عزیزم و نجات‌بخش فکر و قلب و روحم! روزت مبارک.💐🍃 فاطمه شکیبا ( ) http://eitaa.com/istadegi
هدیه روز معلم✨🌱 مطهری هم اندیشیدن را می‌آموزد، هم اندیشه‌ها را... http://eitaa.com/istadegi
base.apk
حجم: 10.48M
📚این نرم‌افزار به صورت کاملا قانونی، تمام کتاب‌های شهید مطهری رحمت‌الله علیه رو داره، برای کسانی که نمی‌دونن از کجا مطالعه شهید مطهری رو شروع کنند هم سیر مطالعاتی پیشنهادی داره. خیلی عالیه، توی همین سن نوجوونی شهید مطهری رو بخونید. خوندن آثار شهید مطهری بهتون یه نظام فکری و دستگاه منطقی میده و دربرابر خیلی شبهات ایمن می‌شید. توی زندگیم تاحالا، یه کار هست که نه‌تنها ازش پشیمون نیستم بلکه خییییلی خوشحالم که انجامش دادم، و اون مطالعه آثار شهید مطهریه، این کار بزرگ‌ترین و ارزشمندترین سرمایه‌گذاری عمرم بود. تا سنتون کمه و وقت دارید شهید مطهری بخونید.