eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
527 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام بر شما عزیزان🌿 عید مباهله رو خدمتتون تبریک میگم.✨ قصد داریم در چند روز آینده، یک سفرنامه رو با شما به اشتراک بگذاریم.😎 این سفرنامه، به قلم خانم مصباح نوشته شده. ایشون از اعضای مه‌شکن و دوست صمیمی بنده هستند و حضورشون در خاطراتی که قبلا منتشر کردم هم مشهوده.
🌱بسم الله الرحمن الرحیم 🌱 به قلم: درست لحظه‌ای که دیدم یک موج بلند از دور دارد به سمت من می‌آید، در ذهنم جرقه زد باید دوباره شروع کنم به نوشتن. کلمات تند تند شروع کردند به تراوش. کل آب دریا پر شد از کلمه. سرم را هر طرف می‌چرخاندم داستان می‌دیدم. کلمات تند تند جمله میشد و در ذهنم رژه می‌رفت. احساس کردم باید همین الان، همین وسط دریا بنشینم و بنویسم... چندین سال بود چشمم به جمال دریای شمال باز نشده بود. برای مایی که پدری داریم که همه چیز برایشان قانون و مناسک سفت و محکم دارد، سفر یهویی و تفریحی بی‌برنامه وجود ندارد. یعنی مثلاً اگر در شهری، مکان خوبی پیدا کردیم و شرایط خوب بود و تابستان هم بود و سفر دیگری هم در طول آن سال نرفته بودیم، مجاز می‌شویم بریم سفر. و سال‌ها بود که حتی دوتای این شرایط هم نبود چه رسد به همه‌اش. از دور خبر شمال رفتن اغیار را می‌شنیدیم و می‌سوختیم و می‌ساختیم. امسال خدا خواست و ساحت مقدس دریا هم طلبیدمان. یک بار روی منبر، حاج آقایی می‌گفت این مناظر و این زیبایی‌ها و هوای خوب و... را خدا آفریده برای مؤمنین‌. می‌گفت اصلا شماها باید بروید و لذت ببرید... اوایل برایم نظر غریبی بود. ولی کم‌کم هرچه گذشت دیدم انگار بیراه هم نمی‌گوید، حتی شاید کاملا هم منطقی است. اصلا حالا که دقیق نگاه می‌کنم نظر خودم هم همین است! انگار طبق قانون نانوشته‌ای، مذهبی ها و چادری ها و... باید بروند مشهد. و بقیه جاها مال بقیه؛ هروقت دلِ تنگشان گرفت یا دو روز تعطیلی پشت سر هم شد جُل و پلاسشان را بیندازند پشت صندوق عقب ماشینشان و بروند شمال جوج بزنند. حتی خیلی از اسماً مذهبی ها پارک و دنبال رودخانه و میدان امام هم نمی‌روند... —••÷[مِـصــــــــــــــبَــاحـــ❀ ]÷••— ⚠️ادامه دارد... http://eitaa.com/istadegi
🌱بسم الله الرحمن الرحیم 🌱 به قلم: خودم را مجبور کرده‌ام که دقیق به امواج نگاه کنم‌؛ به طریقه شکل‌گیری، به بالا و پایین رفتنشان، به فرود پر هیاهویشان بر سطح آب و به تندتند ایجاد شدن امواج. به «ما زنده به آنیمِ» خلقت خدا... مدت ها اسمم در همه شبکه های اجتماعی «موج» بود. متن معرفی هم بیتِ «ما زنده به آنیم که آرام نگیریم، موجیم که آسودگی ما عدم ماست» بود. بعد از عوض شدن شماره‌ام، به ناچار اسم را تغییر دادم و شد این که هست. طبیعت موج برایم خیلی زیبا بود. اینکه ماهیتش در حرکت است. دوست داشتم برسم به نقطه ای که ماهیتم حرکت باشد. خسته نشوم از کار و درس و کلاس و عبادت و کتاب و نوشتن و هزار و یک کار دیگری که برای خودم تعریف کرده بودم. مهم‌ترین هدف میان‌مدتم همین بود. ریزریز زندگی‌ام را طوری سامان داده بودم که روزی، برسم به جایی که هدررفت وقتم برسد به صفر. چهارده سالگی‌ام را جشن گرفتم برای خودم؛ چون خیلی نزدیک بودم به آن نقطه آرمانی. بعد از آن سال یازدهم مدرسه دوباره رسیدم به مرز صفر شدن؛ از شش صبح می‌رفتم مدرسه، چراغ‌های مدرسه را تندتند روشن می‌کردم و می‌رفتم در کلاس، کیفم را می‌گذاشتم و کارهای صبحگاه را آماده می‌کردم، یا برنامه‌ریزی برای نزدیک‌ترین مناسبت فرهنگی، یا کار کردن درس با دانش‌آموزان ضعیف یا.... بعد از مدرسه هر روز کلاس متفاوتی داشتم و تازه بعدش انجام تکالیف بود و درس خواندن. ساعت یازده تا دوازده شب هم ظرف شستن. بدون خواب بعد از ظهر، بدون فیلم دیدن، بدون ور رفتن به گوشی و کامپیوتر. استراحتم کتاب خواندن بود... خلاصه که کیف میکردم که دارم مفید زندگی می‌کنم. که دارم مثل موج می‌شوم... تصورم از موج، «فا اذا فَرغْتَ فَنصَب» بود، کار که تمام شد، برو سراغ بعدی، اندازه یک «ف» استراحت کن. اما امروز که با دقت امواج را نگاه کردم دیدم هنوز موج قبلی تمام نشده موج بعدی شروع می‌شود. البته دقیقش را بخواهم بگویم، قبلی تمام نمی‌شد، توسط بعدی بلعیده می‌شد! زیرِ موج قبلی می‌رفت و عملا محو می‌شد.... چقدر تا موج شدن فاصله دارم... —••÷[مِـصــــــــــــــبَــاحـــ❀ ]÷••— ⚠️ادامه دارد... http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم 🌱 #موجنامه به قلم: #کوثر_سادات_مصباح خودم را مجبور کرده‌ام که دقیق به ا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم 🌱 به قلم: به محض اینکه چمدان‌ها را در ویلا مستقر کردیم رفتیم برای زیارت دریا. قرار بود فقط بریم ببینیم و برگردیم؛ که بعد از استراحت، درست حسابی برویم لب آب. باهمان لباس‌های توی راه رفتیم کنار ساحل. مردها با لباس و بی‌لباس در آب بودند. خانم‌ها هم پاچه‌ها را بالا زده بودند و پاهایشان در آب بود. نمی‌دانم چون شلوغ بود نرفته بودند شنا یا چون خوششان نمی‌آمد؛ چون به قیافه‌هاشان نمی‌آمد با کسی رودربایستی داشته باشند. ساحل برای من لذت تماشای آب و ابرهای متراکم آسمان و ماسه‌های ساحل است؛ برای پسرها ولی متفاوت‌تر بود، پرشورتر و خطرناک‌تر! خطر غرق شدن یک طرف، هرز رفتن نگاه و... یک طرف! اخیرا این درگیری به درگیری‌های ذهنی‌ام اضافه شده که بعضی مکان‌ها را باید برویم یا نه؟ منظورم جاهایی است که دیگر اروپا شده و همه رنگی‌رنگی هستند...! مکان‌های زیبا و خوش آب و هوایی که انگار دیگر مال آدم‌های مذهبی نیست و متدینین فقط باید بروند مسجد و امام‌زاده. تفریحشان هم نماز شب باشد و بس! البته اصل مشکل برمی‌گردد به این که از همان اول عرصه را خالی گذاشتیم؛ ولی الان که دیگر عرصه جولانگاه دیگران شده نمی‌دانم وظیفه چیست؟ برای منِ دختر شاید خیلی طوری نباشد ولی مردان نجیب خیلی اذیت می‌شوند. آنقدری که شاید اگر یک مرد سر به راه به جای رفتن به چهارباغ با خانمش، در خانه بشیند، خیلی بهتر باشد. و اصلا با توجه به روحیه و ساختار آفرینش جنس مرد، نرفتن و تفریح نکردن و افسردگی گرفتن و خیلی خیلی بهتر از رفتن به مکان‌های متداول و عرف برای تفریح باشد! آن‌وقت می‌رسد به جایی که الان هست. که تفریح محدود می‌شود به مسجد و امام‌زاده و مشهد و اعیانی تفریح‌ها هم بشود سفر خارجی عراق! بگذریم. برادرها، خیلی سریع به دل دریا زدند و من ماندم و چادرم. و کلی باید و نباید و آخرش هم نفهمیم چه شد. فقط وقتی به خودم آمدم دیدم وسط دریا هستم و یک موج بلند تا روی سرم را خیس کرد! برای حفظ پوشش اسلامی با همان چادر به دل دریا زدم و با پسرها(همه محرم بودند) رفتیم وسط آب. جایی رفتیم که اطرافمان کسی نبود. من هم کامل تا زیر چانه در آب بودم که چادر خیسم نچسبد به تنم و از دور کسی ببیند و... البته باقصد در آب امدن نیامده بودم. همینطوری فقط میخواستم کمی پایین پایم خیس شود. ولی بعد که دیدم چادر چسبید به پایم مجبور شدم کامل بروم در آب! موج ها بلند بودند. وقتی می‌آمدند گاهی از روی سرم هم رد می‌شدند و وقتی می‌رفتند آب می‌آمد تا زیر کمرم. برای همین نشستم و با موج روی آب بالا می‌رفتم و پایین می‌آمدم که حجابم حفظ شود. همان جا بود که تصمیم گرفتم بنویسم. همان جایی که روی موج سوار بودم و با تلاطم دریا متلاطم می‌شدم. پسرها می‌ایستادند و وقتی موجی می‌آمد، از پشت خودشان را رها می‌کردند در آب. موج بلندشان می‌کرد و می‌انداختشان جلوتر. غش‌غش می‌خندیدند و منتظر موج بعدی بودند. در همه حال هم حواسشان به من بود که از گردن به پایین بیرون آب نباشم. وقتی قرار شد بیرون بیایم، برایم یک چادر خشک مدل حسنا آوردند و دونفری اطرافش را گرفتند. طوری بازش کردند که یک تونل درست شد و من دقیقا وسط تونل از آب بلند شدم. حسنا را روی چادر خیس زیری چفت کردم و محکم و استوار از وسط ساحل رد شدم و به سمت ویلا رفتم. دو نفر در کنارم حرکت کردند و پوشش دادند. یک نفر هم از پشت چادرم را گرفته بود که نچسبد به چادر خیس زیری که چسبیده به لباس‌های خیس که چسبیده به بدنم و بدن‌نماست! لذت جدید و خاصی بود شنا در دریای مواج. ولی آخرش هم نفهمیدم آیا با توجه به فضا، کار درستی بود یا نه... —••÷[مِـصــــــــــــــبَــاحـــ❀ ]÷••— ⚠️ادامه دارد... http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم 🌱 #موجنامه به قلم: #کوثر_سادات_مصباح به محض اینکه چمدان‌ها را در ویلا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم 🌱 به قلم: دو سه بار وسط جاده مداحی‌ها را قطع کردم و سعی کردم تمرکز کنم. دائم با دقت به کوه و کمر نگاه می‌کردم، بلکه یک سوژه پیدا کنم که یا طنز باشد یا عرفانی یا فلسفی. که بنویسم برای موجنامه چند روز دیگر. ولی هرچه کردم نتوانستم جز لذت برن از منظره کاری انجام بدهم. برای همین فقط توصیف می‌کنم. یک فیلم با سرعت تند هم ضمیمه این متن می‌کنم که شما هم اندکی از آن را ببینید. مسیر را اشتباه رفتیم و به جای جاده ساحلی، سر از دل جنگل‌های کوهستانی درآوردیم. یک جاده دوطرفه تک‌بانده است. یک طرف قله کوه است، پوشیده در درخت. یک طرف دره است، آن هم پوشیده در درخت. درختان خیلی بلند و قطور هستند. تنه درختان از خزه سبز است. با اینکه ظهر است ولی هوا بسیار خنک است. خبری هم از خورشید نیست. ابرهای متراکم کاملا آسمان را پوشانده‌اند. ماده پیچ در پیچ و سربالایی است. از توی «نشان» که نگاه می‌کنم مسیر پیش رو، مثل موهای فرفری دخترکی است که بعد از حمام شانه نزده! چیزی فراتر از پیچ در پیچ بودن. بالای کوه‌ها مه غلیظی است. یعنی از پنجره که بیرون را نگاه می‌کنی لبه اتصال زمین و آسمان دالبر دالبر است. گِرد گرد درخت ها که محو می‌شوند در مه سفید که کل آسمان را گرفته. انگار خدا براش بلور را گرفته دستش(یک ابزار در فتوشاپ برای محو کردن) و بین آسمان و کوه‌ها را محو کرده. جلوتر که رفتیم(در حقیقت بالاتر) وارد مه شدیم. دقیقا وارد خود ابر شدیم، بالای کوه. هوا خیس بود! شیشه جلوی ماشین پر بود از قطره های ریز ریز آب. دستم را بیرون گرفته بودم که ابرها را حس کنم. حس خیسی بود! مه شکن ماشین را روشن کردیم(😉). بالای سرمان سفید بود، جلوی و عقبمان سفید بود، پایین کوه هم سفید. گیر کرده بودیم توی ابر... —••÷[مِـصــــــــــــــبَــاحـــ❀ ]÷••— ⚠️ادامه دارد... http://eitaa.com/istadegi