🙁🏃🙁🏃🙁
#داستان_واقعی
📙 #ترمز_بریده
✍ #قسمت ۲۶
❤برایت ندبه می خوانم
🔰🔅🔰🔅🔰
👈🏻دیگه جون مبارزه کردن 👊و درگیر شدن
نداشتم
رفتیم توی حرم 🕌
یه گوشه خودمو ول کردم و تکیه دادم به دیوار
دعای ندبه شروع شد ✋🤚
👈🏻با حمد و ستایش خدا و نبوت پیامبر 👑
شروع شد و ادامه پیدا کرد 🔀
👈🏻پله پله جلو میومد و اهل بیت پیامبر💫 و
وارثان ایشون رو یکی یکی معرفی می کرد🎤
شروع شد ✅ تمام مطالبی که خوندم
توحید خدا ✨ همزمان با حمد الهی
سیره📜 و وقایع زندگی پیامبر توی بخش
نبوت👑
حضرت علی 💫 فاطمه زهرا 🥀
با هر فراز، تمام مطالبی رو که خونده بودم📖
مثل فیلم 🎞 از مقابل چشمم عبور می کرد
نبوت پیامبر👑 وفات پیامبر 🏴
امام علی 💫امام حسن 💫 امام حسین💫
👈🏻لحظه به لحظه ⏳ و با عبور این مطالب
ذهنم داشت مطالب رو کنار هم می چید
از بین تناقض ها 🔺🔻 و درگیری ها و
سردرگمی ها
جواب های صحیح✅ رو پیدا می کرد
☆⭕☆⭕☆
👈 ادامه دارد ...🔜👉
🙁🏃🙁🏃🙁
#داستان_واقعی
📙#ترمز_بریده
✍#قسمت ۲۷
❤برایت ندبه می خوانم
🔰 🌷 🔰 🌷 🔰
👈ضربان قلبم هر لحظه تندتر 💗می شد
سنگینی عجیبی گلو و سینه ام رو پر کرده بود
و هر لحظه فشارش بیشتر می شد
دقیقه ها ⏳با سرعت سپری می شدند
دیگه متوجه هیچ چیز نمی شدم
تمام صداهایی🔊 که توی سرم می پیچید،
لحظه به لحظه آروم تر می شد ↘️
👈🏻بچه ها 👥بهم ریخته بودن و
منو تکان می دادن 👋
اونها رو می دیدم 👀 ولی صداشون در حد لب
زدن👄 بود
صدای ❤قلبم و فرازهای آخر ندبه
تنهای صوتی بود که گوش هام👂 می شنید و
توی سرم می پیچید
کم کم فشار روی قلبم 💓آروم تر شد
اونقدر آروم
که بدن بی حسم روی زمین افتاد⏬
چشم هام👀 رو باز کردم
زمان زیادی گذشته بود
هنوز سرم گیج و سنگین🤕 بود
دکتر 👨⚕و پرستار 👩⚕بالای سرم
حرف می زدند
👈🏻 اما صداشون🗣رو خط در میون می شنیدم
یه کم اون طرف تر بچه ها 👥ایستاده بودند
نگرانی توی صورت شون😥 موج می زد
اما من آرام بودم ☺️
🍁🌻🍁🌻🍁
👈ادامه دارد...🔜👉
💢از همان وقت که صــدای #یاحسیـن آخرتان را شنیدیم، دیگر تاکنون نغمه ی دل انگیـز♥️ نوایتــان را گُم کرده ایم.
★°★آخرین باری که چهره ی نورانیتان✨ را دیده ایم، موقعی بود که صورتتان را بر #خاک_مزارتـان🌷 نهـاده بودند، سنگ لَحـد دیواری شد و نظاره ی رویتان را #برای_همیشه از ما دریغ کرد😭
💢ای شقایق های آتش گرفته🥀 دل خونین ما شقایقی است که
#داغ_شهادت شما را بر خود دارد.
★°★آیا آن روز نیز خواهد رسید که بلبلی🕊 دیگر در وصف ما سرود #شهادت بسراید⁉️
#شهید_سیدمجتبی_علمدار🌷
#سالروز_شهادت
http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
مراقب رفتارمون در فضای مجازی باشیم...
مواظب چشم زخم باشیم!
خونه ها پر شده از بیماریها و مشکلات، طلاق مرگ و میر و... دلیلش هم خود ماییم
تعجب نکنید!
دوستان عزیز نیازی نیست دیگران بدونند که آیا من در زندگی مشترکم با همسرم خوشبختم یا نه!
نیازی نیست از غذا یا نوشیدنی خود عکس بگیریم و اون رو برای تمام گروهها بفرستیم!
حتی اگر همسرمون یه دونه شکلات واسمون میاره، از اون عکس میگیریم و میفرستیم گروه و زیرش مینویسیم: ای تاج سرم ازت ممنونم.
آیا انقدری که تو فضای مجازی این چیزا رو نشون میدیم، تو واقعیتم همین هستیم؟ قدردان همسرمون، پدر و مادرمون هستیم؟ حواسمون به بچه هامون هست؟
شاید دختر مجردی دم بخت باشد و به خاطر شرایط زندگی خواستگار نداره
شاید پسری فعلا، وضعیت مالی مناسب برای ازدواج نداره.
حواسمونو جمع کنیم کسی آه نکشه...
آه انسان دلشکسته عرش رو به صدا درمیاره.
نیازی نیست مردم بدونن کجا رفتی و از کجا داری میای
جزییات و نکات خصوصی زندگی ما واسه دیگران نیست
دنیای مجازی واسه این ساخته نشده که ما بیاییم شرایط زندگیمون رو به رخ دیگران بکشیم...
مراقب باشین
هر کسی توانایی اینو نداره که مسافرت بره...
هر کسی نمیتونه به رستوران بره و هر ماه یه ست لباس بخره...
هر مردی وسعش نمیرسه به زنش هدیه بده...
یه خانوم میاد جهیزیه 100 میلیونی دخترش رو فیلم میگیره، میزاره توی دنیای مجازی که چی؟ چشم همه درآد؟!
هیچ فکر کردید شاید دختری پدر نداره، یا پدر داره ولی مادر نداره که واسه جهیزیه اش سنگ تموم بذاره
یا شاید پدری دستش به دهنش نمیرسه
میخوایم به کی فخر بفروشیم با این کارامون؟! به کجا برسیم؟
خدا عالمه فقر فرهنگی داریم
رازهای زندگی و خونتون رو پیش خودتون نگه دارید
مردم قدیما اگر حتی نیم کیلو میوه می خریدند و به خانه می بردند
اون رو چنان پنهان می کردند که کسی تو کوچه خیابان نبیند
می گفتند از خدا می ترسیم کسی که نداره ببیند و آه بکشد
حالا چی شده که بچههامون قبل از خوردن، اول عکسشو میذارن تو فضای مجازی؟
میایم توی گروهها جوک میزاریم
دوست دخترم زنگ زده بیا خونمون من تنهام...
و هزاران پست مشابه دیگر که داریم با زبون بی زبونی به نوجوونا و جوونا میگیم که این مسائل عادیه...
حواسمون باشه که توی گروه ها، دخترای کم سن و سال هم هستن که شاید فکر کنن دنیای بیرون از فضای مجازی هم باید اونطوری باشن.
کسی داشت راه میرفت پایش به سکه ای خورد، فکر کرد طلا است... نور کافی هم نبود؛ کاغذی را آتش زد که ببیند چه بوده دید یک سکه 50تومانیه... بعد متوجه شد کاغذی که آتش زده دو هزار تومانی بوده
گفت: چی را برای چی آتش زدم!
واقعا این زندگی غالب ما انسانهاست...
ما چیزهای بزرگ را برای چیزهای بسیار کوچک آتش میزنیم...
تاثیرات فضای مجازی رو دست کم نگیریم!
# تلنگر
@cyberesfahan_ir
😕🏃🙁🏃🙁
#داستان_واقعی
📙#ترمز_بریده
✍ #قسمت ۲۹
مرا قبول میکنی؟😞
💠⁉️💠⁉️💠
همین طور که غرق فکر 🤔بودم
همون طلبه افغانی👳♀ جلو اومد و با
شرمندگی حالم رو پرسید❓
نگاهش کردم 👀اما قدرت حرف زدن نداشتم
وسط بزرگ ترین میدان جنگ⚔ تاریخ زندگیم
گیر افتاده بودم
👈🏻یکم که نگاهم کرد گفت: حق داری جواب
ندی ✅
اصلا فکر نمی کردم ❌این طوری بشه
حالت خراب بود🤒 و مدام بدتر می شدی
به اهل بیت💫 توسل کردیم که فرجی بشه
دیشب 🌙خواب عجیبی دیدم
بهم گفتن فردا صبح🌞
هر طور شده برای دعای ندبه ببریمت حرم🕌
هیچ مرده ای قدرت تصرف در عالم وجود
رو نداره✅✅
اهل بیت پیامبر💫 بعد از هزار و چهار صد
سال، زنده بودند
👈🏻بزرگ ترین نبرد⚔ زندگی من تمام شده بود
تازه مفهوم کربلا 🔥رو درک کردم
👈کربلا نبرد ⚔انسان ها نبود
کربلا نبرد⚔ حق و باطل بود
زمانی که به هر قیمتی💎 باید در
سپاه حق بایستی ⏪ تا آخرین نفس
👈🏻من هم کربلایی🕌 شده بودم
به رسم شیعیان وضو گرفتم و از خوابگاه 🏢
زدم بیرون
مثل حر، کفش هام رو 👞گره زدم و انداختم
گردنم
گریه کنان، تا حرم پیاده رفتم 🚶
جلوی درب حرم 🕌ایستادم و بلند صدا زدم:
یابن رسول الله💫 دیر که نرسیدم؟
👈🏻من انتخابم رو کرده بودم✅
از روز اول ، انتخاب من
فقط خدا ✨بود✅✅✅
💫🌷💫🌷💫
⏪ادامه دارد ...🔜⏩
🙁🏃🙁🏃🙁
#داستان_واقعی
📙#ترمز_بریده
✍#قسمت ۳۰
مرا قبول میکنی؟😞
💠⁉️💠⁉️💠
🕌توی صحن،دو رکعت نماز شکر 📿خوندم و
وارد شدم 🚶
👈هر قدم 👣 که نزدیک تر می شدم
حس عجیبی که درونم شکل گرفته بود؛
بیشتر می شد 🔺تا لحظه ای که
انگشت هام 🖐با شبکه های ضریح گره خورد
👈به ضریح چسبیده بودم ،انگار
تمام دنیا 🌏 توی بغل من بود
👈🏻 دیگه حس غریبی نبود ✔️✔️✔️
شور و شوق و اشتیاق با عشقی💞 که داشت
توی وجودم ریشه می کرد؛ گره خورده بود
👈🏻در حالی که اشک😭 بی اختیار
از چشم هام سرازیر می شد و
در آغوش ضریح 🕌محو شده بودم؛
👈بی اختیار کلماتی که درونم می جوشید رو
تکرار می کردم ⤵️
💫اشهد ان لا اله الا الله 💫
💫اشهد ان محمد رسول الله 💫
💫اشهد ان علیا ولی الله💫
💫و اشهد ان اولاده حجج الله 💫
👈🏻ناگهان کنار ضریح🕌 غوغایی شد ...
همه در حالی که بلند 🗣صلوات می فرستادن
به سمتم میومدن و با محبت ❣منو
در آغوش 👨❤️👨 می گرفتن
صورتم رو می بوسیدن و گریه می کردن
👈🏻خادم ها به زحمت💪 منو از بین جمعیت
بیرون کشیدن و بردن
اونها هم با محبت ❣سر و صورتم رو می
بوسیدن و بهم تبریک می گفتن ...
یکی شون با وجد خاصی ازم پرسید:
پسرم اسمت چیه⁉️
👈🏻سرم رو با افتخار بالا گرفتم و گفتم:
✨خدا✨ هویت منه ...
من عبدالله، سرباز 17ساله فاطمه زهرام🥀🥀
✨🍁✨🍁✨
🔸ادامه دارد....🔜🔸
👌نویســنده ی محتــــــرم ڪتاب
[ســـلام بر ابراهیـــم] می فرمایند:
💢✨وقتی ڪه ڪتاب را تــــمام ڪردم
استخارهبلد نبودم و تمرین نداشتم
ولیقرآݩ را باز ڪردم و نیت کردم
که خدایا اسم کتاب را چه بگذارم؟
اول صفـــحه آمـــد:
❣«سَلٰامُ عَلٰی اِبْرٰاهیمْ -صافات ۱۰۹-»
#پنجشنبه_های_دلتنگی
http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4