#شرح_نامه ۳۱
📌قسمت۶
❣در اين بخش از نامه، امام(عليه السلام) اندرزهاى روح پرور و سازنده خود را آغاز مى کند و در عبارات کوتاه چهار دستور به فرزندش مى دهد;
✨فَإِنِّي أُوصِيکَ بِتَقْوَى اللهِ ـ أَيْ بُنَيَّ ـ وَلُزُومِ أَمْرِهِ، وَعِمَارَةِ قَلْبِکَ بِذِکْرِهِ، وَالاِعْتِصَامِ بِحَبْلِهِ
💠 «پسرم تو را به تقواى الهى و التزام به فرمان او و آباد کردن قلب و روحت با ذکرش و چنگ زدن به ريسمان الهى توصيه مى کنم
✍سفارش به تقوا همان سفارشى است که همه انبيا و اوصيا سر آغاز برنامه هاى خود بعد از ايمان به پروردگار قرار داده اند; تقوا به معناى خداترسى درونى و پرهيز از هرگونه گناه و احساس مسئوليت در پيشگاه پروردگار که سد محکمى در ميان انسان و گناهان ايجاد مى کند.
🔻در دومين دستور به التزام به اوامر الهى اشاره مى کند، همان چيزى که بارها در قرآن مجيد به عنوان (اطيعوا الله) آمده و از ميوه هاى درخت پربار تقوا ست.
🔻تعبير به «عِمَارَةِ قَلْبِکَ بِذِکْرِهِ» اشاره به اهمّيّت ذکر الله است که بدون آن خانه قلب ويران مى شود و جولانگاه لشکر شيطان.
قرآن مجيد مى فرمايد: (أَلاَ بِذِکْرِ اللهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ)هم آبادى دل ها و هم آرامش آن در سايه ذکر خداست نه تنها ذکر لفظى ـ هرچند ذکر لفظى هم بسيار مهم است ـ بلکه ذکر عملى
🔻و تعبير به «الاِعْتِصَامِ بِحَبْلِهِ» اشاره به چنگ زدن به قرآن مجيد است که همه برنامه هاى سعادت در آن هست و درخود قرآن به آن اشاره شده است: «(وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللهِ جَميعاً وَلا تَفَرَّقُوا); و همگى به ريسمان خدا (قرآن، و هرگونه وحدت الهى)، چنگ زنيد و پراکنده نشويد»
📝ادامه دارد....
✧جَـواݩـانِ اِنقـِلابـے✧
↓●ڪلیڪ ڪن●↓
http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
🌿چند بار پیش آمد وقتی عکسهای سوریه اش را نشان میداد، از او خواستم یکی دو تا عکس به من بدهد اما هیچ وقت نداد. میگفت: "تا امروز یک فریم عکس از بچه های سپاه در سوریه منتشرنشده. بگذار منتشر نشود."❗️
یکی از عکس هایی که خیلی اصرار کردم به من بدهد، عکسی بود که بعد از عملیاتشان در منطقه حجیره و پاکسازی مناطق اطراف حرم حضرت زینب علیرغم وجود تروریستها با لباس نظامی در صحن حرم گرفته بود🌺
کیف کرده بود که با لباس نظامی توانسته داخل حرم عکس بگیرد. میگفت خیلی دوست داشت که هرجور شده در حرم حضرت زینب یک عکس بالباس نظامی بگیرد.☺️ بالاخره با تمام محدودیت هایی که برای ورود به حرم با لباس نظامی وجود داشته، به عشق حضرت زینب دل را زده به دریا و چندنفری بالباس رفته بودند داخل. 😍
بعد از شهادتش، نگاه به این عکس کوهی از حسرت روی دلم می گذارد. یک عمر زیارت عاشورا را لقلقه زبان کردیم و در پیشگاه امام حسين و اولاد و اصحابش ادعا کردیم که «ياليتنا کنامعکم» و به زبان گفتیم لبیک یا حسین💔 و این اواخر باز هم با ادعا گفتیم «کلنا عباسک یا زینب» و در گفتنمان ماندیم که ماندیم...😔
منبع :کانال جامع جامعه الزهرا«س»
📚موضوع مرتبط:
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
#شهید_مدافع_حرم
#کلنا_عباسک_یا_زینب
📆مناسبت مرتبط:
تاریخ تولد
#09_18
#jihad
#martyr
#شهدا_گاهی_نگاهی
✧جَـواݩـانِ اِنقـِلابـے✧
↓●ڪلیڪ ڪن●↓
http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
خاطرات شهدا 📖
#مــا_در_حـال_جنگــیم 💢
صبحانہ ای ڪه بہ خلبانها میدادم ،
ڪره ، مربا و پنیر بود .
یك روز شهید ڪشوری مرا صدا زد و گفت :
فلانی ! گفتم : بله .
گفت : شما در یك منطقهی جنگی
در مهمانسرا ڪار میڪنید .
پس باید بدانید
مملڪت ما در حال جنگ است
و در تحریم اقتصادی بہ سر میبرد .
شما نباید ڪره ، مربا و پنیر را
با هم به ما بدهید
درست است ڪه ما باید
با توپ و تانكهای دشمن بجنگیم
ولی این دلیل نمیشود
ما این گونه غذا بخوریم .
شما باید یك روز به ما ڪره ،
روز دیگر پنیر و روز سوم بہ ما مربا بدهید .
در سہ روز باید از اینها استفاده ڪنیم
وگرنه این اسراف است .
من از شما خواهش میڪنم
ڪه این ڪار را نڪنید .
من گفتم : چشم .
✍ نشر بمناسبت : سالروز شهادت ، شهید خلبان شهید احمد کشوری
🌹 مزار شهید : گلزار شهدای تهران ، قطعہ ۲۴ ، ردیف ۸۲ ، شماره ۵
♥️ منبع :کانال در آرزوی شهادت
📚موضوع مرتبط:
#شهید_احمد_کشوری
#شهید_دفاع_مقدس
#خاطره
🗓مناسبت مرتبط:
تاریخ شهادت
#09_18
#jihad
#martyr
#شهدا_گاهی_نگاهی
✧جَـواݩـانِ اِنقـِلابـے✧
↓●ڪلیڪ ڪن●↓
http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۱۹ آذر ۱۳۹۸
میلادی: Tuesday - 10 December 2019
قمری: الثلاثاء، 13 ربيع ثاني 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا اَرْحَمَ الرّاحِمین (100 مرتبه)
- یا الله یا رحمان (1000 مرتبه)
- یا قابض (903 مرتبه) برای رسیدن به حاجت
❇️ وقایع مهم شیعه:
📚 رویدادهای این روز:
🔹شهادت حضرت زهرا (علیها السلام) (به روایت مرحوم ابن شهرآشوب)
🔹تشکیل شورای عالی انقلاب فرهنگی به فرمان امام خمینی (رحمة الله علیه) (1363 ه ش)
📆 روزشمار:
▪️22 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️30 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️50 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️60 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
✧جَـواݩـانِ اِنقـِلابـے✧
↓●ڪلیڪ ڪن●↓
http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
امروز خدا را دیدم...
در اذان صبح که مرا برای روز جدید بیدار میکرد...
در نور خورشیدی که به اتاق کوچکم حال خوب هدیه میداد...
در قلب مهربانی که مادرم به من هدیه میداد...
در طراوتی که گلدانهای حیاط خانهمان به من هدیه میدادند...
در لبخند پدرم که من هدیه میداد...
در صفا و صمیمتی که در خانهی ما موج میزد...
در...
خدا همیشه و همه جا دیده میشود...
کافیست بخواهیم تا ببینیم...
من جز زیبایی از خدا هیچ ندیدم...❤
من هرلحظه خدا را میبینم...
#امروز_خدا_را_دیدم
#دلنوشته•┈┈•
#شهدا_گاهی_نگاهی
✧جَـواݩـانِ اِنقـِلابـے✧
↓●ڪلیڪ ڪن●↓
http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#داستان_واقعی
#قصه_دلبری
قسمت۱
*═✧❁﷽❁✧═*
مثل معتادهاشده بودم😒اگرشب به شب به دستم نمی رسید,به خواب نمی رفتم وانگارچیزی کم داشتم.شبی🌃 راباچمران به روایت همسرصبح می کردم,شبی راهم باهمت به روایت همسر💞بین رفقایم دهن به دهن می شدمجموعه ی جدیدی چاپ شده به نام اینک شوکران که زده است روی دست نیمه ی پنهان ماه.دربه درراه افتاده بودیم 🚶دنبالش, اینجازنگ بزن ,اونجازنگ📞 بزن,باخاطرات منوچهرمدق که پاک ریختیم به هم.ثانیه⏳ شماری می کردیم رفیقمان ازتهران,خاطرات ایوب بلندی رازودتربرساند.بعدهاکه دروادی نوشتن افتادم,جزوآرزوهایم بودکه برای شهیدی کتابی 📓بنویسم درقدوقواره ی مدق,چمران,همت,ایوب بلندی و....وروایت فتح آن راچاپ کند.ولی هیچ وقت به مخیله ام خطورنمی کرد❌روزی برای روایت فتح,زندگی رفیق شهیدم🌷 رابنویسم.برای همان رفیقی که خودش هم یکی ازآن مشتری های پروپاقرص آن کتاب هابود.برای همان رفیقی که خودش هم به همسرش وصیت کرده بودبعدازشهادتش,خاطراتش رادرقالب نیمه پنهان ماه چاپ کنند✅
حسابی کلافه شده بودم.نمی فهمیدم که جذب چه چیزاین آدم شده اند😏ازطرف خانم هاچند تاخواستگارداشت.مستقیم به اوگفته شداون هم وسط حیاط دانشگاه🏦وقتی شنیدیم گفتیم چه معنی داره یه دختربره به یه پسری بگه قصددارم باهات ازدواج💞 کنم.اونم باچه کسی اصلاًباورم نمی شد.عجیب تر😳اینکه بعضی ازآن هامذهبی هم بودند.به نظرم که هیچ جذابیتی دروجودش پیدانمی شد☹️برایش حرف وحدیث درست کرده بودند.مسئول بسیج خواهران تاکیدکرد:《وقتی زنگ زد☎️,کسی حق نداره,جواب تلفن روبده❌》 برایم اتفاق افتاده بودکه زنگ بزندوجواب بدهم.باورم نمی شد.این صداصدای🗣 اوباشد.برخلاف ظاهرخشک وخشنش,باآرامش وطمانینه حرف می زد.آن صدایش زنگ وموج خاصی😍 داشت.ازتیپش خوشم نمی آمد😖دانشگاه راباخط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود.شلوارشش جیب پلنگی گشادمی پوشیدباپیراهن👕 بلندیقه گردسه دکمه وآستین بدون مچ که می انداخت روی شلوار.درفصل سرمابااورکت سیاهی اش تابلوبودیک کیف💼 برزنتی کوله مانند.یک وری می انداخت روی شانه اش.شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ,وقتی راه می رفت,کفش👞 هایش راروی زمین می کشید.ابایی هم نداشت دردانشگاه سرش راباچفیه ببندد.ازوقتی پایم به بسیج دانشگاه بازشد,بیشترمی دیدمش👀به دوستانم
می گفتم:《این یاروانگارباماشین زمان رفته وسط دهه ی شصت پیاده شده وهمین جامونده😏》به خودش هم گفتیم.آمداتاق بسیج خواهران وپشت به ماوروبه دیوارنشست.آن دفعه راخودخوری کردم.دفعه ی بعدرفت کنارمیزکه نگاهش به مانیفتد🚫نتوانستم جلوی خودم رابگیرم.بلندبلنداعتراضم رابه بچه هاگفتم.به درگفتم تادیواربشنود.زورمی زدجلوی خنده اش☺️ رابگیرد.معراج شهدای دانشگاه که آشکارارث پدرش بود.هرموقع می رفتیم,بادوستانش آنجا می پلکیدند.زیرزیرکی می خندیدم ومی گفتم:《بچه ها,بازم دارودسته ی محمدخانی😳》بعضی ازبچه های بسیج باسبک وسیاق وکاروکردارش موافق بودند.بعضی هم مخالف ....بین مخالف هامعروف بود.به تندروی کردن ومتحجربودن.امّاهمه ازاوحساب می بردنند👌برای همین ازش بدم می آمد.فکرمی کردم ازاین آدم های خشک مقدسِ ازآن طرف بام افتاده است.امّاطرفدارزیادداشت.خیلی هامی گفتند:《مداحی می کنه,همیشه می ره تفحص شهدا🌷,خیلی شبیه شهداست!》توی چشم من اصلاً این طورنبود☹️بانگاه عاقل اندرسفیهی به آن هامی خندیدم ☺️که این قدرهم آش دهن سوزی نیست.کنارمعراج شهدای گمنام دانشگاه های غرفه برگزارمی شد.دیدم 👀فقط چندتاتکه موکت پهن کرده اند.به مسئول خواهران اعتراض کردم:《دانشگاه به این بزرگی واین چندتاتکه موکت😳》درجواب حرفم گفت:《همیناهم,بعیده پربشه!》
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#داستان_واقعی
#قصه_دلبری
قسمت۲
*═✧❁﷽❁✧═*
وقتی دیدم توجهی نمی کنند,رفتم پیش آقای محمدخانی,صدایش🗣 زدم,جواب نداد.چندباردادزدم تاشنید.سربه زیرآمدکه《بفرمایین!》بدون مقدمه گفتم:"این موکتاکمه"گفت:(قدهمینشم نمیان!)بهش توپیدم:(مامکلف به وظیفه ایم نه نتیجه!)اوهم باعصبانیت😡 جواب داد:این وقت روزدانشجوازکجامیاد?بعدرفت دنبال کارش.همین که دعاشروع شد,روی همه ی موکت هاکیپ تاکیپ نشستند.همه شان افتادندبه تکاپوکه حالا ازکجا موکت بیاوریم.یک بارازکنارمعراج شهدا🌷یکی ازجعبه های مهمات راآوردیم اتاق بسیج خواهران به جای قفسه کتابخانه.مقررکرده بودبرای جابه جایی وسایل بسیج,حتماًبایدنامه نگاری شود.همه کارهابامقررات وهماهنگی اوبود✅من که خودم راقاطی این ضابطه هانمی کردم.هرکاری به نظرم درست بود,همان راانجام می دادم.جلسه داشتیم,آمداتاق بسیج خواهران.بادیدن قفسه خشکش زد😮
چنددقیقه زبانش بندآمدومدام باانگشترهایش ورمی رفت.مبهوت مانده بودیم😑بادلخوری پرسید:《این اینجاچی کارمیکنه?》همه ی بچه هاسرشان راانداختندپایین.زیرچشمی به همه نگاه 👀کردم,دیدم کسی نُطق نمی زند.سرم راگرفتم بالاوباجسارت گفتم:(گوشه ی معراج داشت خاک می خورد.آوردیم اینجابرای کتابخونه😕)باعصبانیت گفت:《من مسئول تدارکات روتوبیخ کردم!آن وقت شمابه این راحتی می گین کارش داشتین!حرف دلم راگذاشتم کف دستش:(مقصرشمایین که بایدهمه ی کارازیرنظروباتاییدشماانجام بشه !اینکه نشدکار!)
لبخندی😊 نشست روی لبش وسرش راانداخت پایین.بااین یادآوری که (زودترجلسه راشروع کنین),بحث راعوض کرد.وسط دفتربسیج جیغ کشیدم,شانس آوردم کسی آن دورورنبود.نه که آدم جیغ جیغویی باشم.ناخودآگاه ازته دلم بیرون زد.بیشترشبیه جوک وشوخی بود.خانم ابویی که به زورجلوخنده اش راگرفته بود.گفت:(آقای محمدخانی من روواسطه کرده برای خواستگاری💞 ازتو!)اصلاًتوذهنم خطورنمی کردمجردباشد.قیافه جاافتاده ای داشت.اصلاًتوی باغ نبودم تااحدی که فکرنمی کردم مسئول بسیج دانشجویی ممکن است ازخوددانشجویان باشد.می گفتم ته تَهش کارمندی چیزی ازدفترنهادرهبری است.بی محلی به خواستگارهایش راهم ازسرهمین می دیدم که خب آدم متاهل دنبال دردسرنمی گردد!به خانم ایوبی گفتم:(بهش بگواین فکرروازتوی مغزش بریزه بیرون☹️)شاکی هم شدم که چطور به خودش اجازه داده ازمن خواستگاری کند.وصله نچسبی بود برای دختری که لای پنبه بزرگ شده است.کارمان شروع شد.ازمن انکارازاواصرار👌سردرنمی آوردم آدمی تادیروزروبه دیوارمی نشست 😏حالااین طور مثل سایه همه جاحسش می کنم.دائم صدای کفشش 👞توی گوشم بودومثل سوهان روی مغزم کشیده می شد😖ناغافل مسیرم راکج کردم.ولی این سوهان مغزتمامی نداشت.هرجایی جلوی چشمم بود.معراج شهدا🌷,دانشگاه,دم دردانشگاه🏦 ,نمازخانه,وجلوی دفترنهادرهبری,گاهی هم سلامی ✋می پراند.دوستانم می گفتند:(ازاین آدم ماخوذبه حیابعیده
این کارا😳)کسی که حتی کارهای معمولی وعرف جامعه راانجام نمی دادوخیلی مراعات می کرد.دلش❤️ گیرکرده وحالاگیرداده به یک نفروطوری رفتارمی کردکه همه متوجه شده بودند.گاهی بعدازجلسه که کلی آدم نشسته بودند,به من خسته نباشیدمی گفت.یابعدازمراسم های دانشگاه که بچه هاباماشین های🚙 مختلف می رفتند.بین این همه آدم ازمن می پرسید:《باچی وکی برمی گردید?》یک بار گفتم:(به شماربطی نداره که من باکی می رم😶)اسرارمی کردحتماًبایدباماشین بسیج برویدیابرایتان ماشین بگیرم✅می گفتم:(اینجاشهرستانه.شمااینجاروباشهرخودتون اشتباه گرفتین.قرارنیست اتفاقی بیفته😠)گاهی هم که دراردوی مشهد,سینی سبک کوکوسیب زمینی دست من بودودست دوستم هم جعبه ی سنگین نوشابه.عزوالتماس کردکه (سینی روبدیدبه من سنگینه!)گفتم :ممنون خودم می برم😑ورفتم ازپشت سرم گفت:مگه من فرمانده نیستم?دارم میگم سینی روبه بدین به من.چادرم راکشیدم جلوتروگفتم:(فرمانده بسیج هستین,نه فرمانده آشپزخونه)گاهی چشم غره ای😒 هم می رفتم بلکه سرعقل بیاید.ولی انگارنه انگار.چنددفعه کارهایی راکه می خواست برای بسیج انجام دهم ,نصف نیمه رهاکردم وبعدهم باعصبانیت 😡بهش توپیدم.هربارنتیجه عکس می داد.نقشه ای سرهم کردم که خودم راگم وگورکنم وکمتردربرنامه ودانشگاه 🏦آفتابی بشوم,شایدازسرش بیفتد.دلم لک می زدبرای برنامه های (بوی بهشت)😔راستش ازهمان جاپایم به بسیج بازشد.دوشنبه هاعصر,یک روحانی کنارمعراج شهدا🌷
تفسیرزیارت عاشورامی گفت.واکثربچه هاآن روزراروزه می گرفتند.بعدازنماز📿هم کنارشمسه ی
معراج افطارمی کردیم.پنیر🧀که ثابت بود.ولی هرهفته ضمیمه اش فرق می کرد:هندوانه,سبزی یاخیار.گاهی هم می شدیکی به دلش می افتادکه آش 🍲نذری بدهد.قیدیکی دوتاازاردوهارازدم.
╰━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╯
👈 ادامه دارد... 🔜👉
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#داستان_واقعی
#قصه_دلبری
قسمت۳
*═✧❁﷽❁✧═*
یک کلام بودنش ترسناک 😲بنظرمی رسید.حس می کردم مرغش🐔 یک پادارد.می گفتم:《جهان بینی اش نوک دماغشه!آدم خودمچکربین😏》دراردوهایی که خواهران رامی برد.کسی حق نداشت تنهایی جای برود🚫حداقل سه نفری,اسرارداشت:(جمعی وفقط بابرنامه های کاروانی همراه باشید✅)ماازبرنامه های کاروان بدمان نمی آمد.ولی می گفتم گاهی آدم دوست داره تنهاباشدوخلوت کندیااحیاناًدوست دارندباهم بروند.درآن مواقع,بایدجوری می پیچاندیم ودرمی رفتیم🏃چندباردراین دررفتن هامچمان راگرفت😐بعضی وقت هافردایاپس فردایش به واسطه ماجرایی یاسوتی های خودمان فهمید.یکی ازاخلاق هایش این بودکه به مامی گفت فلان جانروید❌وبعدکه مابه حساب خودزیرآبی می رفتیم,می دیدیم به😳آقاخودش اونجاست,نمونه اش حسینیه 🏢گردان تخریب دوکوهه رسیدیم پادگان دوکوهه شنیدیم دانشجویان دانشگاه امام صادق(علیه السلام)قراراست بروندحسینیه ی گردان تخریب.این پیشنهادرامطرح کردیم.یک پاایستادکه 《نه,چون دیراومدیم وبچه هاخسته ن,بهتره برن بخوابن
که فرداصبح 🌄سرحال ازبرنامه هااستفاده کنن.》گفت:همه
برن بخوابن😴هرکی خسته نیست,می تونه بره داخل حسینیه حاج همت.》بازحکمرانی😖
به عادت همیشگی,گوشم بدهکارش نبود.همراه دانشگاه امام صادق(علیه السلام) شدم ورفتم.درکمال ناباوری دیدم خودش آنجاست😱داخل اتوبوس🚎,باروحانی کاروان جلومی نشستند.باحالت دیکتاتورگونه تعیین می کردچه کسانی بایدردیف دوم پشت سرآن هابشینند.صندلی💺 بقیه عوض می شد,اماصندلی من نه.ازدستش حسابی کفری😣 بودم,می خواستم دق دلم راخالی کنم.کفشش 👞رادرآوردکه پایش رادرازکند.یواشکی آن راازپنجره اتوبوس انداختم بیرون🙊نمی دانم فهمیدکارمن بوده یانه! اصلاًهم برایم مهم نبودکه بفهمد☹️فقط می خواستم دلم خنک شود.یک بارهم کوله اش راشوت کردم عقب.شال سبزی داشت که خیلی به آن تعصب نشان می داد.وقتی روحانی کاروان می گفت 《باندای بلندگو📣روزیرسقف اتوبوس نصب کنین تاهمه صدا🗣روبشنون》 من باآن شال باندهارامی بستم🙈بااین ترفندهاادب نمی شدوجای مراعوض نمی کرد❌درسفرمشهد,ساعت🕰 یازده شب بادوستم برگشتیم حسینیه.خیلی عصبانی 😡شد.اماسرش پایین بودوزمین رانگاه می کرد,گفت:《چرابه برنامه نرسیدین?》عصبانی گذاشتم توی کاسه اش ;《هیئت گرفتین برای من یاامام حسین(علیه السلام) ?😏اومدم زیارت امام رضا(علیه السلام).نه که بندِبرنامه هاوتصمیمای شماباشم!اصلاً دوست داشتم این ساعت بیام.به شماربطی داره☹️》 دق دلی ام راسرش خالی کردم وبهش گفتم:شماخانمایی روبه اردوآوردین که همه هجده سال روردکردن بچه پیش دبستانی🏦
نیستن که!》گفت:(گروه سه چهارنفری بشید.بعدازنمازصبح 🌄پایین باشین خودم میام می برمتون.بعدم یاباخودم برمی گردین یابذارین هواروشن بشه وگروهی برگردین👌)می خواست خودش جلوی مابرودویک نفرازآقایان رابگذاردپشت سرمان.مسخره اش کردم که ازاینجا تاحرم فاصله ای نیست که دونفربادیگاردداشته باشیم😏کلی کَل کَل کردیم.متقاعدنشد.خیلی خاطرمان راخواست که گفت برای ساعت ⏱سه صبح پایین منتظرباشیم.به هیچ وجه نمی فهمیدم اینکه بامن این طورسرشاخ می شودودست ازسرم برنمی دارد.چطوریک ساعت بعدمی شودهمان آدم خشک مقدس ازآن طرف بام افتاده .آخرشب🌃 جلسه گذاشت برای هماهنگی برنامه های فردا.گفت:(خانمابیان نمازخونه.)دیدیم حاج آقاراخواب آلودآورده که تنهادربین نامحرم نباشد👌رفتارهایش راقبول نداشتم❌فکرمی کردم ادای رزمنده های دوران جنگ رادرمی آورد.نمی توانستم باکلمات قلمبه سلنبه اش کناربیایم.دوست داشتم راحت زندگی کنم,راحت حرف بزنم,خودم باشم.به نظرم زندگی باچنین آدمی کارمن نبود🚫دنبال آدم بی ادعایی می گشتم که به دلم ❤️بنشیند.درچارچوب در,باروی ترش کرده نگاهم👀 راانداختم به موکت کف اتاق بسیج وگفتم:(من دیگه امروزبه بعد,مسئول روابط عمومی نیستم❌خداحافظ.فهمیدکاردبه استخوانم رسیده.خودم رابرای اصرارش آماده کرده بودم.شایدهم دعوایی جانانه ومفصل,برعکس,درحالی که پشت سرش نشسته بود,آرام وباطمانینه گونه پرریشش راگذاشت روی مشتش وگفت:《یه نفرروبه جای خودتون مشخص کنیدوبروید😑》
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 👉
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#داستان_واقعی
#قصه_دلبری
قسمت۴
*═✧❁﷽❁✧═*
نگذاشتم به شب بکشد🚫,یکی ازبچه هارابه خانم ایوبی معرفی کردم.حس کسی راداشتم که بعدازسال هانفس تنگی یک دفعه نفسش آزادشود😤سینه ام سبک شد.چیزی روی مغزم ضرب گرفته بود:(آزادشدم!)صدایی👀 حس می کردم شبیه زنگ آخرمرشدوسط زورخانه به خیالم بازی تمام شده بود😏زهی خیال باطل!تازه اولش بود.هرروزبه هرنحوی پیغام می فرستادومی خواست بیایدخاستگاری.جواب سربالا می دادم.داخل دانشگاه🏦 جلویم سبزشد.خیلی جدی وبی مقدمه پرسید:(چراهرکی رومی فرستم جلو,جوابتون منفیه?)بدون مکث گفتم:(مابه دردهم نمی خوریم ☹️)بااعتمادبه نفس صدایش راصاف کرد:(ولی من فکرمی کنم خیلی به هم می خوریم!)جوابم راکوبیدم توی صورتش:(آدم بایدکسی که می خوادهمراهش بشه,به دلش❤️ بشینه!)خنده☺️ پیروزمندانه ای سرداد,انگاربه خواسته اش رسیده بود:(یعنی این مسئله حل بشه,مشکل شمام حل میشه?)جوابی نداشتم.چادرم رازیرچانه محکم چسبیدم وصحنه راخالی کردم.ازهمان جایی که ایستاده بود,طوری گفت که بشنوم:(ببینید!حالااین قدردست دست می کنید,ولی میادزمانی که حسرت این روزا روبخورید!)زیرلب باخودم گفتم (چه اعتمادبه نفس کاذبی😳)امّاتابرسم خانه.مدام این چندکلمه درذهنم می چرخید:(حسرت این روزا!)مدتی پیدایش نبودنه دربرنامه های بسیج,نه کنارمعراج شهدا🌷,داشتم بال
درمی آوردم.ازدستش راحت شده بودم.کنجکاوی ام گل کرده بودبدانم کجاست🤔خبری ازاردوهای بسیج نبود.همه بودندالااو.خجالت می کشیدم ازاصل قضیه سردربیارم تااینکه کنارمعراج شهدااتفاقی شنیدم👂 ازاوحرف می زنند.یکی داشت می گفت:(معلوم نیست این محمدخانی این همه وقت توی مشهدچی کارمی کنه❗️)نمی دانم چرا?یک دفعه نظرم عوض شد.دیگربه چشم یک بسیجی افراطی ومتحجرنگاهش نمی کردم. حس غریبی آمده بودسراغم.نمی دانستم چراآن طورشده بودم.نمی خواستم قبول کنم که دلم برایش تنگ شده است🙈باوجوداین هنوزنمی توانستم اجازه بدهم بیایدخواستگاری ام.راستش خنده ام ☺️می گرفت.خجالت می کشیدم به کسی بگویم دل💞 مراهم باخودش برده!وقتی برگشت پیغام 💌داد می خواهدبیایدخواستگاری.بازقبول نکردم.مثل قبل عصبانی😡 شدم.ولی زیربارهم نرفتم.خانم ایوبی گفت:(دوساله 🗓این بنده ی خدارومعطل خودت کردی!طوری نمیشه که بذاریدبیادخواستگاری وحرفاش روبزنه)گفتم:(بیاد,ولی خوش بین نباشه که بله بشنوه😏)شب میلادحضرت زینب《صلی الله علیه وآله》مادرش زنگ ☎️زدبرای قرارخواستگاری.نمی دانم پافشاری هایش بادکله ام روخواباندیاتقدیرم?شایدهم دعاهایش به دلم نشسته بود.باهمان ریش بلندوتیپ ساده ی همیشگی اش آمدازدرحیاط که واردخانه 🏠شد,باخاله ام ازپنجره اورادیدیم.خندید😊:(مرجان این پسره چقدرشبیه شهداست!)باخنده گفتم:(خب شهدا🌷یکی مث خودشون روفرستادن برام✅)
┅─═ঊঈ💞💞ঊঈ═─┅
👈 ادامه دارد... 🔜👉