eitaa logo
🎋جوانان انقلابی
211 دنبال‌کننده
7هزار عکس
4.1هزار ویدیو
108 فایل
مقام‌معظم‌رهبرے: جوان‌ها‌امروز‌درفضاے‌ مجازے فعالند,فضاےمجازے مےتواندابزارےباشدبراےزدن توے دهان دشمنان✊ #بیاد_شہیدمحسن‌حججے و #شهیدجوادمحمدی «عضو شدن درڪاناݪے ڪہ دم از شہدا میزنہ سعادتـہ» [کپے با ذڪر #صلوات مجاز است✔]
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌ 📌... ‌بزرگے گفت: وابستہ بہ خدا شويد...🌸🍃 پرسيدم: چہ جورے؟ گفت: چہ جورے وابستہ بہ يہ نفر مےشے؟ گفتم: وقتے زياد باهاش حرف مےزنم زياد مےرم و ميام. گفت: آفرين... زياد با خدا حرف بزن زياد با خدا رفت و آمد كن...! وقتے دلت با خداست، بگذار هر كس مےخواهد دلت را بشكند... وقتے توكلت با خداست، بگذار هر چقدر مےخواهند با تو بےانصافے كنند... وقتے اميدت با خداست، بگذار هر چقدر مےخواهند نااميدت كنند... وقتے يارت خداست، بگذار هر چقدر مےخواهند نارفيق شوند... هميشہ با خدا بمان. چترِ پروردگار، بزرگترين چترِ دنياست... 💚🍃 @istadeh_tashahadat
عاشق جهاد در همان ایام که کارگری می کرد هم لحظه ای فکر مبارزه از ذهنش نمی رفت . تا اینکه جنگ 33 روزه لبنان پیش آمد . در آن زمان ما در قم ساکن بودیم . ابو حامد پرپر می زد که در جبهه های لبنان ، در کنار حزب الله شرکت کند ولی جنگ زود تمام شد . خیلی حسرت خورد که نتوانست در جنگ شرکت کند . عاشق مبارزه با صهیونیست بود @istadeh_tashahadat
تیپ ابوذر بعد از جنگ ، ما جلساتی را در تهران به عنوان تیپ ابوذر تشکیل می دادیم و نزدیک به 70 نفر در آنجا گرد هم می آمدیم و این جلسه ها ادامه داشت . گاهی در مدت زمانیک ماه ، یک الی دو جلسه تشکیل می دادیم . تا اینکه در سال 90 فعالان این گروه به این نتیجه رسیدند که باید بچه شیعه های افغانی سهمی را در سوریه و دفاع از عمه سادات ، به خود اختصاص دهند قرار شد خیلی سریع مسوول تشکیل یک تیپ را مشخص کنیم . هر کسی حاضر نبود زیر بار این مسوولیت برود . چون سابقه شهدای زیاد تیپ ابوذر در دفاع مقدس چشم همه را ترسانده بود . تا اینکه شهید علیرضا توسلی به صورت خودجوش و داوطلبانه این مسوولیت را برعهده گرفت و گفت حاضر است این مسوولیت را به عهده گیرد @istadeh_tashahadat
اعزام خیلی نگران بودم ، پیش خودم می گفتم افغانستان کشور خودمان است. ایران هم کشور خودمان است . اما سوریه واقعا کشور دیگری است . نه زبان و نه فرهنگ مشترکی داریم ،جغرافیای آن جا را نمی شناسیم . وقتی این حرف ها را با او در میان گذاشتم ، می گفتند : اسلام حد ومرزی ندارد . حتی اگر در قلب آمریکا ، مسلمانی احتیاج به کمک داشته باشد ما در صف اول کمک به او و دفاع از اسلام هستیم . @istadeh_tashahadat
1_42968832.mp3
5.21M
🎵 حاج مهدی سلحشور ❄️ اون گلهای یاسی که لاله لاله جون دادند رسم عاشق شدن به ماها نشون دادند 👌 @istadeh_tashahadat
🍃🌷🕊 🌷 🕊 {🌷}همه منتظر بودند ببینند حال مادر شهید چطور مے‌شود، بے‌تاب مے‌شود؟ گله‌ای... حرفے... اما مادر مصطفے چیزی نگفت و محڪم ایستاده بود.✋🏻 پرسیدند: حالا شما چه مے‌ڪنید؟ به علیرضا نوه اش اشاره کرد و گفت: "مصطفایے دیگر تربیت خواهم ڪرد..🌷" 💔 🌹:🍃 🕊 🌷 @istadeh_tashahadat 🍃🌷🕊
شب بخیر غارتگرِ شبهایِ بی مهتاب من منتـــی بر دل گذار امشـــــــب بیـــا در خوابِ من ... 🌹 شهادت تاسوعای ۱۳۹۴ ، حلب ،سوریه @istadeh_tashahadat 🆔
دیـــن‌دارےآســونہ‌تا رو زبــــونہ{👅} یہ‌امتحــان از هممــون بگیــریــن📃 تا ببینــیم‌کــے‌مرده و مےمونه؟ 🎤 🎼 @istadeh_tashahadat
پایان زندگے‌هرڪسے بہ‌مرڱ‌اوست جزمرگ‌حق‌کہ‌مرگش‌آغاز دفتر‌ اوست☝️ هرروز ستــ⭐️ــاره‌اے‌را از این آسمان بہ ݒایین‌مےکشند,اما‌باز این آسمان پرازستاره است✨ @istadeh_tashahadat
ادامه رمان👇 ببخشید بابت اینکه دور گذاشتیم🙏 بنده چندوقتی شارژ نداشتم که بزارم حلال بفرمایید🙏😅
🎋جوانان انقلابی
اما علي که گفت... پريدم وسط حرفش... بغض گلوم رو گرفت... - من نمي دونم چرا بابا گفت بيام... فقط مي د
اما علي که گفت... پريدم وسط حرفش... بغض گلوم رو گرفت... - من نمي دونم چرا بابا گفت بيام... فقط مي دونم اين مدت امتحان هاي خيلي سختي رو پس دادم... بارها نزديک بود کل ايمانم رو به باد بدم... گريه ام گرفت... مامان نمي دوني چي کشيدم... من، تک و تنها... له شدم... توي اون لحظات به حدي حالم خراب بود که فراموش کردم... دارم با دل يه مادر که دور از بچه اش، اون سر دنياست... چه مي کنم و چه افکار دردآوري رو توي ذهنش وارد مي کنم... چند ساعت بعد، خيلي از خودم خجالت کشيدم... - چطور تونستي بگي تک و تنها... اگر کمک خدا نبود االن چي از ايمانت مونده بود؟ فکر کردي هنر کردي زينب خانم؟ غرق در افکار مختلف... داشتم وسايلم رو مي بستم که تلفن زنگ زد... دکتر دايسون... رئيس تيم جراحي عمومي بود... خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه... دانشگاه با تمام شرايط و درخواست هاي من موافقت کرده... براي چند لحظه حس پيروزي عجيبي بهم دست داد؛ اما يه چيزي ته دلم مي گفت انقدر خوشحال نباش همه چيز به اين راحتي تموم نميشه و حق، با حس دوم بود. برعکس قبل و برعکس بقيه دانشجوها شيفتهاي من، از همه طوالني تر شد، نه تنها طوالني، پشت سر هم و فشرده. فشار درس و کار به شدت شديد شده بود! گاهي اونقدر روي پاهام مي ايستادم که ديگه حس شون نمي کردم. از ترس واريس، اونها رو محکم مي بستم... به حدي خسته مي شدم که نشسته خوابم مي برد. سختتر از همه، رمضان از راه رسيد؛ حتی يه بار، کل فاصله افطار تا سحر رو توي اتاق عمل بودم. عمل پشت عمل... انگار زمين و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو در بياره؛ اما مبارزه و سرسختي توي ژن و خون من بود. از روز قبل، فقط دو ساعت خوابيده بودم. کل شب بيدار... از شدت خستگي خوابم نمي برد. بعدازظهر بود و هوا، ماليم و خنک... رفتم توي حياط... هواي خنک، کمي حالم رو بهتر کرد. توي حال خودم بودم که يهو دکتر دايسون از پشت سر، صدام کرد و با لبخند بهم سالم کرد. - امشب هم شيفت هستيد؟ - بله - واقعا هواي دلپذيري شده!