eitaa logo
🎋جوانان انقلابی
212 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
4.1هزار ویدیو
108 فایل
مقام‌معظم‌رهبرے: جوان‌ها‌امروز‌درفضاے‌ مجازے فعالند,فضاےمجازے مےتواندابزارےباشدبراےزدن توے دهان دشمنان✊ #بیاد_شہیدمحسن‌حججے و #شهیدجوادمحمدی «عضو شدن درڪاناݪے ڪہ دم از شہدا میزنہ سعادتـہ» [کپے با ذڪر #صلوات مجاز است✔]
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز خدا را دیدم... در اذان صبح که مرا برای روز جدید بیدار میکرد... در نور خورشیدی که به اتاق کوچکم حال خوب هدیه میداد... در قلب مهربانی که مادرم به من هدیه میداد‌... در طراوتی که گلدانهای حیاط خانه‌مان به من هدیه میدادند... در لبخند پدرم که من هدیه میداد... در صفا و صمیمتی که در خانه‌ی ما موج میزد... در... خدا همیشه و همه جا دیده میشود... کافیست بخواهیم تا ببینیم... من جز زیبایی از خدا هیچ ندیدم...❤ من هرلحظه خدا را میبینم... •┈┈• ✧جَـواݩـانِ اِنقـِلابـے✧ ↓●ڪلیڪ ڪن●↓ http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
قصه دلبری: شهید مدافع حرم؛ محمدحسین محمدخانی به روایت همسرشهید مرجان در علی به قلم:محمدعلی جعفری
💝🕊💝🕊💝🕊💝 قسمت۱ *═✧❁﷽❁✧═* مثل معتادهاشده بودم😒اگرشب به شب به دستم نمی رسید,به خواب نمی رفتم وانگارچیزی کم داشتم.شبی🌃 راباچمران به روایت همسرصبح می کردم,شبی راهم باهمت به روایت همسر💞بین رفقایم دهن به دهن می شدمجموعه ی جدیدی چاپ شده به نام اینک شوکران که زده است روی دست نیمه ی پنهان ماه.دربه درراه افتاده بودیم 🚶دنبالش, اینجازنگ بزن ,اونجازنگ📞 بزن,باخاطرات منوچهرمدق که پاک ریختیم به هم.ثانیه⏳ شماری می کردیم رفیقمان ازتهران,خاطرات ایوب بلندی رازودتربرساند.بعدهاکه دروادی نوشتن افتادم,جزوآرزوهایم بودکه برای شهیدی کتابی 📓بنویسم درقدوقواره ی مدق,چمران,همت,ایوب بلندی و....وروایت فتح آن راچاپ کند.ولی هیچ وقت به مخیله ام خطورنمی کرد❌روزی برای روایت فتح,زندگی رفیق شهیدم🌷 رابنویسم.برای همان رفیقی که خودش هم یکی ازآن مشتری های پروپاقرص آن کتاب هابود.برای همان رفیقی که خودش هم به همسرش وصیت کرده بودبعدازشهادتش,خاطراتش رادرقالب نیمه پنهان ماه چاپ کنند✅ حسابی کلافه شده بودم.نمی فهمیدم که جذب چه چیزاین آدم شده اند😏ازطرف خانم هاچند تاخواستگارداشت.مستقیم به اوگفته شداون هم وسط حیاط دانشگاه🏦وقتی شنیدیم گفتیم چه معنی داره یه دختربره به یه پسری بگه قصددارم باهات ازدواج💞 کنم.اونم باچه کسی اصلاًباورم نمی شد.عجیب تر😳اینکه بعضی ازآن هامذهبی هم بودند.به نظرم که هیچ جذابیتی دروجودش پیدانمی شد☹️برایش حرف وحدیث درست کرده بودند.مسئول بسیج خواهران تاکیدکرد:《وقتی زنگ زد☎️,کسی حق نداره,جواب تلفن روبده❌》 برایم اتفاق افتاده بودکه زنگ بزندوجواب بدهم.باورم نمی شد.این صداصدای🗣 اوباشد.برخلاف ظاهرخشک وخشنش,باآرامش وطمانینه حرف می زد.آن صدایش زنگ وموج خاصی😍 داشت.ازتیپش خوشم نمی آمد😖دانشگاه راباخط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود.شلوارشش جیب پلنگی گشادمی پوشیدباپیراهن👕 بلندیقه گردسه دکمه وآستین بدون مچ که می انداخت روی شلوار.درفصل سرمابااورکت سیاهی اش تابلوبودیک کیف💼 برزنتی کوله مانند.یک وری می انداخت روی شانه اش.شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ,وقتی راه می رفت,کفش👞 هایش راروی زمین می کشید.ابایی هم نداشت دردانشگاه سرش راباچفیه ببندد.ازوقتی پایم به بسیج دانشگاه بازشد,بیشترمی دیدمش👀به دوستانم می گفتم:《این یاروانگارباماشین زمان رفته وسط دهه ی شصت پیاده شده وهمین جامونده😏》به خودش هم گفتیم.آمداتاق بسیج خواهران وپشت به ماوروبه دیوارنشست.آن دفعه راخودخوری کردم.دفعه ی بعدرفت کنارمیزکه نگاهش به مانیفتد🚫نتوانستم جلوی خودم رابگیرم.بلندبلنداعتراضم رابه بچه هاگفتم.به درگفتم تادیواربشنود.زورمی زدجلوی خنده اش☺️ رابگیرد.معراج شهدای دانشگاه که آشکارارث پدرش بود.هرموقع می رفتیم,بادوستانش آنجا می پلکیدند.زیرزیرکی می خندیدم ومی گفتم:《بچه ها,بازم دارودسته ی محمدخانی😳》بعضی ازبچه های بسیج باسبک وسیاق وکاروکردارش موافق بودند.بعضی هم مخالف ....بین مخالف هامعروف بود.به تندروی کردن ومتحجربودن.امّاهمه ازاوحساب می بردنند👌برای همین ازش بدم می آمد.فکرمی کردم ازاین آدم های خشک مقدسِ ازآن طرف بام افتاده است.امّاطرفدارزیادداشت.خیلی هامی گفتند:《مداحی می کنه,همیشه می ره تفحص شهدا🌷,خیلی شبیه شهداست!》توی چشم من اصلاً این طورنبود☹️بانگاه عاقل اندرسفیهی به آن هامی خندیدم ☺️که این قدرهم آش دهن سوزی نیست.کنارمعراج شهدای گمنام دانشگاه های غرفه برگزارمی شد.دیدم 👀فقط چندتاتکه موکت پهن کرده اند.به مسئول خواهران اعتراض کردم:《دانشگاه به این بزرگی واین چندتاتکه موکت😳》درجواب حرفم گفت:《همیناهم,بعیده پربشه!》 ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉
💝🕊💝🕊💝🕊💝 قسمت۲ *═✧❁﷽❁✧═* وقتی دیدم توجهی نمی کنند,رفتم پیش آقای محمدخانی,صدایش🗣 زدم,جواب نداد.چندباردادزدم تاشنید.سربه زیرآمدکه《بفرمایین!》بدون مقدمه گفتم:"این موکتاکمه"گفت:(قدهمینشم نمیان!)بهش توپیدم:(مامکلف به وظیفه ایم نه نتیجه!)اوهم باعصبانیت😡 جواب داد:این وقت روزدانشجوازکجامیاد?بعدرفت دنبال کارش.همین که دعاشروع شد,روی همه ی موکت هاکیپ تاکیپ نشستند.همه شان افتادندبه تکاپوکه حالا ازکجا موکت بیاوریم.یک بارازکنارمعراج شهدا🌷یکی ازجعبه های مهمات راآوردیم اتاق بسیج خواهران به جای قفسه کتابخانه.مقررکرده بودبرای جابه جایی وسایل بسیج,حتماًبایدنامه نگاری شود.همه کارهابامقررات وهماهنگی اوبود✅من که خودم راقاطی این ضابطه هانمی کردم.هرکاری به نظرم درست بود,همان راانجام می دادم.جلسه داشتیم,آمداتاق بسیج خواهران.بادیدن قفسه خشکش زد😮 چنددقیقه زبانش بندآمدومدام باانگشترهایش ورمی رفت.مبهوت مانده بودیم😑بادلخوری پرسید:《این اینجاچی کارمیکنه?》همه ی بچه هاسرشان راانداختندپایین.زیرچشمی به همه نگاه 👀کردم,دیدم کسی نُطق نمی زند.سرم راگرفتم بالاوباجسارت گفتم:(گوشه ی معراج داشت خاک می خورد.آوردیم اینجابرای کتابخونه😕)باعصبانیت گفت:《من مسئول تدارکات روتوبیخ کردم!آن وقت شمابه این راحتی می گین کارش داشتین!حرف دلم راگذاشتم کف دستش:(مقصرشمایین که بایدهمه ی کارازیرنظروباتاییدشماانجام بشه !اینکه نشدکار!) لبخندی😊 نشست روی لبش وسرش راانداخت پایین.بااین یادآوری که (زودترجلسه راشروع کنین),بحث راعوض کرد.وسط دفتربسیج جیغ کشیدم,شانس آوردم کسی آن دورورنبود.نه که آدم جیغ جیغویی باشم.ناخودآگاه ازته دلم بیرون زد.بیشترشبیه جوک وشوخی بود.خانم ابویی که به زورجلوخنده اش راگرفته بود.گفت:(آقای محمدخانی من روواسطه کرده برای خواستگاری💞 ازتو!)اصلاًتوذهنم خطورنمی کردمجردباشد.قیافه جاافتاده ای داشت.اصلاًتوی باغ نبودم تااحدی که فکرنمی کردم مسئول بسیج دانشجویی ممکن است ازخوددانشجویان باشد.می گفتم ته تَهش کارمندی چیزی ازدفترنهادرهبری است.بی محلی به خواستگارهایش راهم ازسرهمین می دیدم که خب آدم متاهل دنبال دردسرنمی گردد!به خانم ایوبی گفتم:(بهش بگواین فکرروازتوی مغزش بریزه بیرون☹️)شاکی هم شدم که چطور به خودش اجازه داده ازمن خواستگاری کند.وصله نچسبی بود برای دختری که لای پنبه بزرگ شده است.کارمان شروع شد.ازمن انکارازاواصرار👌سردرنمی آوردم آدمی تادیروزروبه دیوارمی نشست 😏حالااین طور مثل سایه همه جاحسش می کنم.دائم صدای کفشش 👞توی گوشم بودومثل سوهان روی مغزم کشیده می شد😖ناغافل مسیرم راکج کردم.ولی این سوهان مغزتمامی نداشت.هرجایی جلوی چشمم بود.معراج شهدا🌷,دانشگاه,دم دردانشگاه🏦 ,نمازخانه,وجلوی دفترنهادرهبری,گاهی هم سلامی ✋می پراند.دوستانم می گفتند:(ازاین آدم ماخوذبه حیابعیده این کارا😳)کسی که حتی کارهای معمولی وعرف جامعه راانجام نمی دادوخیلی مراعات می کرد.دلش❤️ گیرکرده وحالاگیرداده به یک نفروطوری رفتارمی کردکه همه متوجه شده بودند.گاهی بعدازجلسه که کلی آدم نشسته بودند,به من خسته نباشیدمی گفت.یابعدازمراسم های دانشگاه که بچه هاباماشین های🚙 مختلف می رفتند.بین این همه آدم ازمن می پرسید:《باچی وکی برمی گردید?》یک بار گفتم:(به شماربطی نداره که من باکی می رم😶)اسرارمی کردحتماًبایدباماشین بسیج برویدیابرایتان ماشین بگیرم✅می گفتم:(اینجاشهرستانه.شمااینجاروباشهرخودتون اشتباه گرفتین.قرارنیست اتفاقی بیفته😠)گاهی هم که دراردوی مشهد,سینی سبک کوکوسیب زمینی دست من بودودست دوستم هم جعبه ی سنگین نوشابه.عزوالتماس کردکه (سینی روبدیدبه من سنگینه!)گفتم :ممنون خودم می برم😑ورفتم ازپشت سرم گفت:مگه من فرمانده نیستم?دارم میگم سینی روبه بدین به من.چادرم راکشیدم جلوتروگفتم:(فرمانده بسیج هستین,نه فرمانده آشپزخونه)گاهی چشم غره ای😒 هم می رفتم بلکه سرعقل بیاید.ولی انگارنه انگار.چنددفعه کارهایی راکه می خواست برای بسیج انجام دهم ,نصف نیمه رهاکردم وبعدهم باعصبانیت 😡بهش توپیدم.هربارنتیجه عکس می داد.نقشه ای سرهم کردم که خودم راگم وگورکنم وکمتردربرنامه ودانشگاه 🏦آفتابی بشوم,شایدازسرش بیفتد.دلم لک می زدبرای برنامه های (بوی بهشت)😔راستش ازهمان جاپایم به بسیج بازشد.دوشنبه هاعصر,یک روحانی کنارمعراج شهدا🌷 تفسیرزیارت عاشورامی گفت.واکثربچه هاآن روزراروزه می گرفتند.بعدازنماز📿هم کنارشمسه ی معراج افطارمی کردیم‌.پنیر🧀که ثابت بود.ولی هرهفته ضمیمه اش فرق می کرد:هندوانه,سبزی یاخیار.گاهی هم می شدیکی به دلش می افتادکه آش 🍲نذری بدهد.قیدیکی دوتاازاردوهارازدم. ╰━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╯ 👈 ادامه دارد... 🔜👉
💝🕊💝🕊💝🕊💝 قسمت۳ ‌‌*═✧❁﷽❁✧═* یک کلام بودنش ترسناک 😲بنظرمی رسید.حس می کردم مرغش🐔 یک پادارد.می گفتم:《جهان بینی اش نوک دماغشه!آدم خودمچکربین😏》دراردوهایی که خواهران رامی برد.کسی حق نداشت تنهایی جای برود🚫حداقل سه نفری,اسرارداشت:(جمعی وفقط بابرنامه های کاروانی همراه باشید✅)ماازبرنامه های کاروان بدمان نمی آمد.ولی می گفتم گاهی آدم دوست داره تنهاباشدوخلوت کندیااحیاناًدوست دارندباهم بروند.درآن مواقع,بایدجوری می پیچاندیم ودرمی رفتیم🏃چندباردراین دررفتن هامچمان راگرفت😐بعضی وقت هافردایاپس فردایش به واسطه ماجرایی یاسوتی های خودمان فهمید.یکی ازاخلاق هایش این بودکه به مامی گفت فلان جانروید❌وبعدکه مابه حساب خودزیرآبی می رفتیم,می دیدیم به😳آقاخودش اونجاست,نمونه اش حسینیه 🏢گردان تخریب دوکوهه رسیدیم پادگان دوکوهه شنیدیم دانشجویان دانشگاه امام صادق(علیه السلام)قراراست بروندحسینیه ی گردان تخریب.این پیشنهادرامطرح کردیم.یک پاایستادکه 《نه,چون دیراومدیم وبچه هاخسته ن,بهتره برن بخوابن که فرداصبح 🌄سرحال ازبرنامه هااستفاده کنن.》گفت:همه برن بخوابن😴هرکی خسته نیست,می تونه بره داخل حسینیه حاج همت.》بازحکمرانی😖 به عادت همیشگی,گوشم بدهکارش نبود.همراه دانشگاه امام صادق(علیه السلام) شدم ورفتم.درکمال ناباوری دیدم خودش آنجاست😱داخل اتوبوس🚎,باروحانی کاروان جلومی نشستند.باحالت دیکتاتورگونه تعیین می کردچه کسانی بایدردیف دوم پشت سرآن هابشینند.صندلی💺 بقیه عوض می شد,اماصندلی من نه.ازدستش حسابی کفری😣 بودم,می خواستم دق دلم راخالی کنم.کفشش 👞رادرآوردکه پایش رادرازکند.یواشکی آن راازپنجره اتوبوس انداختم بیرون🙊نمی دانم فهمیدکارمن بوده یانه! اصلاًهم برایم مهم نبودکه بفهمد☹️فقط می خواستم دلم خنک شود.یک بارهم کوله اش راشوت کردم عقب.شال سبزی داشت که خیلی به آن تعصب نشان می داد.وقتی روحانی کاروان می گفت 《باندای بلندگو📣روزیرسقف اتوبوس نصب کنین تاهمه صدا🗣روبشنون》 من باآن شال باندهارامی بستم🙈بااین ترفندهاادب نمی شدوجای مراعوض نمی کرد❌درسفرمشهد,ساعت🕰 یازده شب بادوستم برگشتیم حسینیه.خیلی عصبانی 😡شد.اماسرش پایین بودوزمین رانگاه می کرد,گفت:《چرابه برنامه نرسیدین?》عصبانی گذاشتم توی کاسه اش ;《هیئت گرفتین برای من یاامام حسین(علیه السلام) ?😏اومدم زیارت امام رضا(علیه السلام).نه که بندِبرنامه هاوتصمیمای شماباشم!اصلاً دوست داشتم این ساعت بیام.به شماربطی داره☹️》 دق دلی ام راسرش خالی کردم وبهش گفتم:شماخانمایی روبه اردوآوردین که همه هجده سال روردکردن بچه پیش دبستانی🏦 نیستن که!》گفت:(گروه سه چهارنفری بشید.بعدازنمازصبح 🌄پایین باشین خودم میام می برمتون.بعدم یاباخودم برمی گردین یابذارین هواروشن بشه وگروهی برگردین👌)می خواست خودش جلوی مابرودویک نفرازآقایان رابگذاردپشت سرمان.مسخره اش کردم که ازاینجا تاحرم فاصله ای نیست که دونفربادیگاردداشته باشیم😏کلی کَل کَل کردیم.متقاعدنشد.خیلی خاطرمان راخواست که گفت برای ساعت ⏱سه صبح پایین منتظرباشیم.به هیچ وجه نمی فهمیدم اینکه بامن این طورسرشاخ می شودودست ازسرم برنمی دارد.چطوریک ساعت بعدمی شودهمان آدم خشک مقدس ازآن طرف بام افتاده .آخرشب🌃 جلسه گذاشت برای هماهنگی برنامه های فردا.گفت:(خانمابیان نمازخونه.)دیدیم حاج آقاراخواب آلودآورده که تنهادربین نامحرم نباشد👌رفتارهایش راقبول نداشتم❌فکرمی کردم ادای رزمنده های دوران جنگ رادرمی آورد.نمی توانستم باکلمات قلمبه سلنبه اش کناربیایم.دوست داشتم راحت زندگی کنم,راحت حرف بزنم,خودم باشم.به نظرم زندگی باچنین آدمی کارمن نبود🚫دنبال آدم بی ادعایی می گشتم که به دلم ❤️بنشیند.درچارچوب در,باروی ترش کرده نگاهم👀 راانداختم به موکت کف اتاق بسیج وگفتم:(من دیگه امروزبه بعد,مسئول روابط عمومی نیستم❌خداحافظ.فهمیدکاردبه استخوانم رسیده.خودم رابرای اصرارش آماده کرده بودم.شایدهم دعوایی جانانه ومفصل,برعکس,درحالی که پشت سرش نشسته بود,آرام وباطمانینه گونه پرریشش راگذاشت روی مشتش وگفت:《یه نفرروبه جای خودتون مشخص کنیدوبروید😑》 ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 👉
💝🕊💝🕊💝🕊💝 قسمت۴ *═✧❁﷽❁✧═* نگذاشتم به شب بکشد🚫,یکی ازبچه هارابه خانم ایوبی معرفی کردم.حس کسی راداشتم که بعدازسال هانفس تنگی یک دفعه نفسش آزادشود😤سینه ام سبک شد.چیزی روی مغزم ضرب گرفته بود:(آزادشدم!)صدایی👀 حس می کردم شبیه زنگ آخرمرشدوسط زورخانه به خیالم بازی تمام شده بود😏زهی خیال باطل!تازه اولش بود.هرروزبه هرنحوی پیغام می فرستادومی خواست بیایدخاستگاری.جواب سربالا می دادم.داخل دانشگاه🏦 جلویم سبزشد.خیلی جدی وبی مقدمه پرسید:(چراهرکی رومی فرستم جلو,جوابتون منفیه?)بدون مکث گفتم:(مابه دردهم نمی خوریم ☹️)بااعتمادبه نفس صدایش راصاف کرد:(ولی من فکرمی کنم خیلی به هم می خوریم!)جوابم راکوبیدم توی صورتش:(آدم بایدکسی که می خوادهمراهش بشه,به دلش❤️ بشینه!)خنده☺️ پیروزمندانه ای سرداد,انگاربه خواسته اش رسیده بود:(یعنی این مسئله حل بشه,مشکل شمام حل میشه?)جوابی نداشتم.چادرم رازیرچانه محکم چسبیدم وصحنه راخالی کردم.ازهمان جایی که ایستاده بود,طوری گفت که بشنوم:(ببینید!حالااین قدردست دست می کنید,ولی میادزمانی که حسرت این روزا روبخورید!)زیرلب باخودم گفتم (چه اعتمادبه نفس کاذبی😳)امّاتابرسم خانه.مدام این چندکلمه درذهنم می چرخید:(حسرت این روزا!)مدتی پیدایش نبودنه دربرنامه های بسیج,نه کنارمعراج شهدا🌷,داشتم بال درمی آوردم.ازدستش راحت شده بودم.کنجکاوی ام گل کرده بودبدانم کجاست🤔خبری ازاردوهای بسیج نبود.همه بودندالااو.خجالت می کشیدم ازاصل قضیه سردربیارم تااینکه کنارمعراج شهدااتفاقی شنیدم👂 ازاوحرف می زنند.یکی داشت می گفت:(معلوم نیست این محمدخانی این همه وقت توی مشهدچی کارمی کنه❗️)نمی دانم چرا?یک دفعه نظرم عوض شد.دیگربه چشم یک بسیجی افراطی ومتحجرنگاهش نمی کردم. حس غریبی آمده بودسراغم.نمی دانستم چراآن طورشده بودم.نمی خواستم قبول کنم که دلم برایش تنگ شده است🙈باوجوداین هنوزنمی توانستم اجازه بدهم بیایدخواستگاری ام.راستش خنده ام ☺️می گرفت.خجالت می کشیدم به کسی بگویم دل💞 مراهم باخودش برده!وقتی برگشت پیغام 💌داد می خواهدبیایدخواستگاری.بازقبول نکردم.مثل قبل عصبانی😡 شدم.ولی زیربارهم نرفتم.خانم ایوبی گفت:(دوساله 🗓این بنده ی خدارومعطل خودت کردی!طوری نمیشه که بذاریدبیادخواستگاری وحرفاش روبزنه)گفتم:(بیاد,ولی خوش بین نباشه که بله بشنوه😏)شب میلادحضرت زینب《صلی الله علیه وآله》مادرش زنگ ☎️زدبرای قرارخواستگاری.نمی دانم پافشاری هایش بادکله ام روخواباندیاتقدیرم?شایدهم دعاهایش به دلم نشسته بود.باهمان ریش بلندوتیپ ساده ی همیشگی اش آمدازدرحیاط که واردخانه 🏠شد,باخاله ام ازپنجره اورادیدیم.خندید😊:(مرجان این پسره چقدرشبیه شهداست!)باخنده گفتم:(خب شهدا🌷یکی مث خودشون روفرستادن برام✅) ┅─═ঊঈ💞💞ঊঈ═─┅ 👈 ادامه دارد... 🔜👉
🔺همسر مدافع حرم خانما واقایون تو رو خدا اگه دارین منڪرے رو می بینین تذڪر بدین..ڪمیل من هر بدے میدید تذڪر میداد .. # مدافع_ حرم #شهید _ کمیل_. قربانی #شهدا_گاهی_نگاهی ✧جَـواݩـانِ اِنقـِلابـے✧ ↓●ڪلیڪ ڪن●↓ http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
#یڪ_خط_وصیت🥀 مے‌نویسم... هر آنڪس کہ میخوانـد یا میشنود بدانـد...☝️ شرمنـده ام ازینـکه یک جـٰان بیشتر ندارم تا در راه #ولے‌عصر(عج) و نائب بر حقش امام خامنـہ‌ای (مدظله) فدا کنـم ❤️... بخشے از وصیت نامه ی شهید #شهـید_حمید_سیاهکالی_مرادی #شهدا_گاهی_نگاهی ✧جَـواݩـانِ اِنقـِلابـے✧ ↓●ڪلیڪ ڪن●↓ http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
#شهـــدا🕊🌷 مانده ام از #کدامتان ★بنویسم.. ★بخوانم.. ★بشنوم.. ↫هر کدامتان را #صفتی ست که شُهره✨ شده اید به آن ↫هر کدامتان را #اخلاقی ست که جادوانه شده اید به آن.. 💥اما می دانم همه‌ی شما را اگر #خلاصه کنم می شود #عبد👌 و تمام پیام تان را اگر خلاصه کنم.. می شود #عبــــد دعاکنیدماراتاعبدخداشویم🙏 #دعا_کنید... #شهدا_گاهی_نگاهی ✧جَـواݩـانِ اِنقـِلابـے✧ ↓●ڪلیڪ ڪن●↓ http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
💝🕊💝🕊💝🕊💝 قسمت۵ *═✧❁﷽❁✧═* خانواده اش نشستندپیش مادروپدرم.خانواده هاباچشم وابروباهم اشاره کردندکه این دوتابرن توی اتاق حرفهاشون روبزنن!)باآدمی که تادیروزمثل کاردوپنیر🧀بودیم.حالابایدباهم می نشستیم برای آینده مان حرف می زنیم.تاواردشد,نگاهی به سرتاپای اتاقم انداخت وگفت:(چقدرآینه!ازبس خودتون رومی بینین این قدراعتمادبه نفستون رفته بالادیگه😏)ازبس هول کرده بودم,فقط باناخن هایم بازی می کردم.مثل گوشی درحال ویبره می لرزید.خیلی خوشحال بود.به وسائل اتاقم نگاه 👀می کرد.خوب بودعروسک پشمالووعکس هایم راجمع کرده بودم.فقط مانده بودقاب چهارسالگیم.اتاق راگز می‌کرد.انگارروی مغزم رژه می رفت😖جلوی همان قاب عکس ایستادوخندید.چه درذهنش می چرخیدنمی دانم!نشست روبه رویم.خندید☺️وگفت:《دیدیدآخربه دلتون نشستم.》زبانم بندآمده بود.من که همیشه حاضرجواب بودم وپنج تاروی حرفش می گذاشتم وتحویلش می دادم?حالاانگارلال شده بودم.خودش جواب خودش را داد:(رفتم مشهد🕌,یه دهه متوسل شدم.گفتم حالاکه بله نمی گید,امام رضا"علیه السلام"ازتوی دلم بیرونتون کنه🚫پاک پاک که دیگه به یادتون نیفتم.نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت:اینجاجاییه که می توان چیزی روکه خیرنیست,خیرکنن وبهتون بدن.نظرم عوض شد.دودهه ی دیگه دخیل بستم که برام خیربشید!)نفسم بنداومده بود,قلبم❤️ تندتندمی زد وسرم داغ شده بود.توی دلم حال عجیبی داشتم.حالافهمیدم الکی نبودکه یک دفعه نظرم عوض شد.انگاردست امام رضا《علیه السلام》بودودل من. ازنوزده سالگی اش گفت که قصدازدواج💞 داشته ودنبال گزینه ی مناسب بوده دقیقاًجمله اش این بود:(راستِ کارم نبودن,گیروگورداشتن!)👌گفتم:ازکجامعلوم من به درددلتون بخورم? خندید☺️وگفت:(توی این سالا شمارو خوب شناختم.)یکی ازچیزهایی که خیلی نظرش راجلب کرده بود,کتاب هایی📚 بودکه دیده وشنیده👂 بودمی خوانم. ┅─═ঊঈ💞💞ঊঈ═─┅ 👈 ادامه دارد... 🔜👉
💝🕊💝🕊💝🕊💝 قسمت۶ *═✧❁﷽❁✧═* همان کتابهای📚 پالتویی روایت فتح,خاطرات همسران شهدا🌷 می گفت:خوشم میادشمااین کتابارونخوندین,بلکه خوردین. فهمیدم خودش هم دستی برآتش🔥 دارد. می گفت:(وقتی این کتابارومی خوندم ,واقعاًبه حال اوناغبطه می خوردم که اگه پنج سال ده سال یاحتی یه لحظه باهم زندگی کردن,واقعاً زندگی کردن ایناخیلی کم دیده می شه,نایابه✅) من هم وقتی آن هارامی خواندم,به همین رسیده بودم که اگرالان سختی می کشند,ولی حلاوتی راکه آن هاچشیده اند,خیلی هانچشیده اند 👌این جمله راهم ضمیمه اش کردکه(اگه همین امشب جنگ بشه,منم می رم.مثل وهب😳) می خواستم کم نیاورم,گفتم: (خب منم میام.)منبرکاملی رفت.مثل آخوندها,ازدانشگاه 🏦ومسائل جامعه گرفته تااهداف زندگی اش.ازخواستگاری هایش گفت واینکه کجاهارفته وهرکدام راچه کسی معرفی کرده.حتی چیزهایی که به آن هاگفته بود.گفتم:(من نیازی نمی بینم ایناروبشنوم☹️) می گفت:(اتفاقاًبایدبدونین تابتونین خوب تصمیم بگیرین✅)گفت:(ازوقتی شمابه دلم نشستین😍,به خاطراصرارخانواده بقیه خواستگاریاروصوری می رفتم.می رفتم تابهونه ای پیداکنم یابهونه ای بدم دست طرف😑)می خندیدکه(چون اکثردختراازریش بلندخوششون نمیاد,این شکلی می رفتم.اگه کسی هم پیدامی شدکه خوشش میومدومی پرسید که آیاریشاتون رودرست ومرتب می کنین,می گفتم:نه😕 من همین ریختی می چرخم.) یادم می آیدازقبل به مادرم گفته بودم که من پذیرایی نمی کنم❌مادرم در زد وچای ☕️ومیوه آوردوگفت:(حرفتون که تموم شد,کارتون دارم‌.)ازبس دلشوره داشتم,دست ودلم به هیچ چیزنمی رفت.یک ریزحرف می زدولابه لایش میوه🍎🍊 پوست می کندومی خورد. گاهی باخنده ☺️به من تعارف می کرد:《خونه خودتونه بفرمایین.》زیادسوال می پرسید.بعضی هایش سخت بود.بعضی هم خنده دار☺️خاطرم هست که پرسید:(نظرشمادرباره ی حضرت آقاچیه?)گفتم:(ایشون روقبول دارم وهرچی بگن اطاعت می کنم✅)گیرداده بودکه چقدرقبولشون دارید?درآن لحظه مضطرب😨 بودم وچیزی به ذهنم نمی رسید.گفتم:(خیلی)خودم را راحت کردم که نمی توانم بگویم چقدر. زیرکی به خرج دادوگفت:(اگه آقا بگن من رابکشید,می کشید❓)بی معطلی گفتم اگه آقابگن ,بله ❗️)نتوانست جلوی خنده اش😌 رابگیرد. ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 👉