eitaa logo
🎋جوانان انقلابی
212 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
4.1هزار ویدیو
108 فایل
مقام‌معظم‌رهبرے: جوان‌ها‌امروز‌درفضاے‌ مجازے فعالند,فضاےمجازے مےتواندابزارےباشدبراےزدن توے دهان دشمنان✊ #بیاد_شہیدمحسن‌حججے و #شهیدجوادمحمدی «عضو شدن درڪاناݪے ڪہ دم از شہدا میزنہ سعادتـہ» [کپے با ذڪر #صلوات مجاز است✔]
مشاهده در ایتا
دانلود
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۲۹ *═✧❁﷽❁✧═* وقتی به هوش آمدم, محمد حسین را دیدم😍 حدود هشت صبح 🌄بود واز شدت خستگی داشت وا می رفت. ناونفسی براش نمانده بود آن قدر گریه😭 کرده بود که چشمش شده بود مثل کاسه ی خون. هر چه بهش می گفتند: اینجا بخش زنان است و باید بروی بیرون 🚫به خرجش نمی رفت. اعصابش خرد بود وبا همه دعوا می کرد. سه نصف شب حرکت کرده بود. میگفت : ( نمیدونم چطور رسیدم به اینجا!) وقتی دکتر برگه ی ترخیص را امضا کرد, گفتم:( می خواهم ببینمش) باز اجازه ندادند❌ گقتند:( بچه رو بردن اتاق عمل , شما برین خونه و بعد بیاین ببینیدش) محمدحسین ومادرم بچه 👶را دیده بودند. روز چهارم پنجم رفتم بیمارستان دیدمش. هیچ فرقی با بچه های دیگر نداشت👌 طبیعی طبیعی فقط کمی ریز بود. دوکیلو ونیم وزن داشت و چشم های کوچک معصومانه اش باز بود. بخیه های روی شکمش را که دیدم دلم برایش سوخت😰 هنوز هیچ چیز نشده, رفته بود زیر تیغ جراحی. دوبار ریه اش را عمل کردند, جواب نداد. نمی توانست دو تا کار را هم زمان انجام بدهد. اینکه هم نفس بکشد وهم شیر بخورد😔 پرسنل بیمارستان می گفتند: ( تا ازش دل❤️ نکنی , این بچه نمی رود) دوباره پیشنهاد ها ونسخه هایشان مثل خوره افتاد😖 به جانم. با دستگاه زنده هست. اگه دستگاه روجدا کنی, بچه میمیره. رضایت بدین دستگاه رو جدا کنیم هم به نفع خودتونه هم به نفع بچه. اگه بمونه تا آخر عمر باید کپسول اکسیژن ببندید به کولش😐 وقتی می شد با دستگاه زنده بماند, چرا باید اجازه می دادیم جدا کنند😒 ۲۴ساعته اجازه ی ملاقات داشتیم‌. ولی نه من حال وروز خوبی داشتم ونه محمد حسین😢 هر دو مثل جنازه ای متحرک خودمان را به زور نگه می داشتیم‌ . نامنظم می رفتیم وبه بچه سر می زدیم. عجیب😳 بود برایم. یکی دو بار تا رسیدیم آن آی سی یو, مسئول بخش گفت: (به تو الهام میشه? همین الان بچه رو احیا کردیم!) ناگهان یکی از پرستارها گفت: ( این بچه آرومه ودرست قبل از رسیدن شما گریه اش 😭شروع میشه!) می گفت:( انگار بو می کشه که اومدین!) می خواست کارش را ول کند‌. روز به روز شکسته تر می شد. رفت کلی پرچم و کتیبه از هیئت آورد و خانه ی پدرم را سیاهی زد🏴 و شب وفات حضرت ام البنین(سلام الله علیها) مجلس گرفت. مهمانها که رفتند ,خودش دوباره نشست و به روضه خوانی , روضه حضرت علی اصغر( علیه السلام), روضه حضرت رباب(سلام الله علیها) خیلی صدقه دادیم و قربانی کردیم‌. همه طلاها 💫وسکه هایی را که در مراسم عقد وعروسی به من هدیه داده بودند, یکجا دادایم برای عتبات🕌 می گفتند: (نذر کنین. اگه خوب شد,بعد بدین.) قبول نکردم❌ محمدحسین گذاشت کف دستشان که معامله که نیست.)
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۳۰ *═✧❁﷽❁✧═* در ساعات⏱ مشخصی به من می گفتند:( بروم به بچه شیر بدهم.) وقتی می رفتم, قطره ای شیر نداشتم تا کمی شیر می آمد, زنگ📞 می زدم که:( الان بیام شیر بدم?) می گفتند:( الان نه. اگه می خوای بده به بچه های دیگه☹️) محمد حسین اجازه نمیداد❌ خوشش نمی آمد از این کار. دو دفعه رفت آن دنیا واحیا شد, برگشت. مرخصش که کردند, همه خوشحال 😌شدیم که روبه بهبودی رفته است. پدرم که تا آن روز راضی نشده بود بیاید دیدنش, در خانه تا نگاهش 👀به او افتاد,یک دل نه صددل عاشقش😍 شد. مثل پروانه دورش می چرخید وقربان صدقه اش می رفت. اما این شادی و شعف چن ساعتی بیشتر دوام نیاورد😔 دیدم بچه نمی تواند نفس بکشد. هی سیاه😨 می شد. حتی نمی توانست راحت گریه کند. تا شب صبر کردیم اما فایده ای نداشت. به دلهره 😨افتادیم که نکند طوری بشود. پدرم با عصبانیت😡 می گفت:( ازعمد بچه رو مرخص کردن که توی خونه تموم کنه. سریع رساندیمش بیمارستان. بچه را بستری کردند و ما را فرستادند خانه🏚 حال و روز همه بدتر شد. تا نیاورده بودیمش خانه, اینقدر به هم نریخته بودیم. پدرم دور خانه راه 🚶می رفت وگریه😭 می کرد ومی گفت: ( این بچه یه شب اومد خونه, همه رو وابسته و بیچاره ی خودش کرد و رفت!) محمد حسین باید می رفت. اوایل ماه🌙 رمضان بود . گفتم:( تو برو) اگه خبری شد زنگ📞 می زنیم. سحر همان شب از بیمارستان مستقیم به گوشی خودم زنگ زدند وگفتند: بچه تمام کرد😱 شب دیوانه کننده ای بود. بعد از پنجاه روز امیر محمد مرده بود و حالا شیر داشتم, دور خانه می رفتم , گریه😭 می کردم و روضه ی حضرت رباب ( سلام الله علیها) می خواندم. مادرم سیسمونی ها را جمع کرد که جلوی چشمم👀 نباشند. عکس ها, سونوگرافی ها وهر چیزی را که نشانه ای از بچه داشت , گذاشت زیر تخت. با پدر ومادرش برگشت. می خواست برایش مراسم ختم بگیرد:خاکسپاری, سوم, هفتم وچهلم. خانواده اش گفتند: ( بچه کوچیک این مراسما رو نداره)😶 حرف حرف خودش بود. پدرش باحاج آقا مهدوی نژاد که روحانی سر شناسی در یزد بود صحبت کرد تا متقاعدش کند, محمد حسین روی حرفش حرف نمی زد.🚫 خیلی با هم رفیق💞 بودند. 👈 ادامه دارد... 👉
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۳۱ *═✧❁﷽❁✧═* از من پرسید: ( راضی هستی این مراسما رو نگیریم❓) چون دیدم حالش بد هست, رضایت دادم که بی خیال مراسم شود👌 گفت : (پس کسی حق نداره بیاد خلدبرین برای خاکسپاری. خودم همه کارهاش رو انجام میدم☹️) در غسلخانه دیدمش👀 بچه را با یکی از رفقایش غسل داده و کفن کرده بود. حاج آقا مهدوی نژاد با دوسه تا روحانی دیگراز رفقایش هم بودند. به من قول داده بود اگر موقع تحویل بچه👶 نروم بیمارستان , درست و حسابی اجازه می دهد بچه را ببینم✅ آن هم تنها بعد از غسل وکفن. چن لحظه ای با هم کنارش تنها نشستیم 😢خیلی بچه را بوسیدیم وبا روضه حضرت علی اصغر(علیه السلام) با او وداع کردیم😭 با آن روضه ای که امام حسین (علیه السلام) مستاصل , قنداقه را بردند پشت خیمه.🙈 می ترسیدم بالای سر بچه جان بدهد😵 تازه می فهمیدم چرا می گویند امان از دل رباب😰 سعی می کردم خیلی ناله و ضجه نزنم❌ می دانستم اگر بی تابی ام را ببیند, بیشتر به اوسخت می گذرد وهمه را می ریختم در خودم. بردیمش قطعه نو نهالان. خودش رفت پایین قبر. کفن بچه را سر دست گرفته بود وخیلی بی تابی 😰می کرد. شروع کرد به روضه خواندن . همه به حال او و روضه هایش می سوختند.👌 حاج آقا مهدوی نژاد وسط روضه خواندنش دم گرفت تا فضا را از دستش بگیرد. بچه را گذاشت داخل قبر اما بالا نمی آمد. کسی جرات نداشت بهش بگوید بیا بیرون . یک دفعه قاطی می کرد و داد🗣 می زد پدرش رفت و گفت: ( دیگه بسه) فایده نداشت❌ من هم رفتم و بهش التماس کردم صدقه سر روضه های امام حسین( علیه السلام) بود که به خود آمدیم💯 چیز دیگری نمی توانست این موضوع را جمع کند✅ برای سنگ قبر امیر محمد , خودش شعر گفت: 《ارباب💞 من حسین》 •--✵❃✵--• (داغی بده که حس کنم تو را داغ لب ترک ترکِ اصغر تو را😭 •--✵❃✵--• طفلم فدای روضه ی صد پاره ی اصغرت داغی بده که حس کنم آن ماتم تو را)😭
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۳۲ *═✧❁﷽❁✧═* از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بودم😰 زیاد پیش می اومد که باید سرُم می زدم. من را می برد درمانگاه نزدیک خانمان🏚 می گفتند: فقط خانم ها می توانند همراه باشند. درمانگاه سپاه بود و زنانه و مردانه اش جدا. راه نمی دادند❌ بیاید داخل. کَل کَل می کرد, داد و فریاد🗣 راه می انداخت. بهش می گفتم : ( حالا اگه تو بیایی داخل سرم زودتر تموم می شه?) می گفت: ( نمی تونم یه ساعت بدون تو سر کنم😢) آن قدر با پرستارها بحث کرده بود که هر وقت می رفتیم, اجازه می دادند ایشان هم بیاید داخل. هر روز صبح🌄 قبل از رفتن سر کار, یک لیوان شربت عسل درست می کرد, می گذاشت کنار تخت من و می رفت. برایم سوال 🤔بود که این آدم , در ماموریت هایش چطور دوام می آورد,از بس که بند💞 من بود. در مهمانی هایی که می رفتیم , چون خانم ها و آقایان جدا بودند همه اش پیام می داد یا تک زنگ📱 می زد. جایی می نشست که بتواند من را ببیند👀. با ایما واشاره می گفت : کنار چه کسی بشینم با کی سر حرف را باز کنم و با کی دوست😍 شوم. گاهی آن قدر تک زنگ و پیام هایش زیاد می شد که جلوی جمع خنده ام☺️می گرفت. ¤¤¤¤ نمی دانستم چه نقشه ای تو سرش دارد کلی آسمان ریسمان به هم بافت که داعش سوریه را اشغال کرده😲 و دارد یکی یکی اصحاب ویاران اهل بیت(علیهم السلام) را نبش قبر می کند و می خواهد حرم ها 🕌را ویران کند. با آب و تاب هم تعریف می کرد خوب که تنورش داغ شد , در یک جمله گفت: ( منم می خوام بروم😱) نه گذاشتم ونه برداشتم بی معطلی گفتم:《 خب برو😕》 فقط پرسیدم : ( چند روز طول می کشد?) گفت: 《 نهایتاً ۲۵ روز.》 از بس شوق و ذوق😍 داشت من هم به وجد اومده بودم. دور خانه راه افتاده بودم, مثل کمیته جست وجوی مفقودین دنبال خوراکی 😋 می گشتم هر چه دم دستم می رسید در کوله اش جاسازی کردم از نان خشک ونبات و حاجی بادام و شیرینی🍬 یزدی گرفته ; تا نصف کافه وپاستیل . تازه مادرم هم چیزهایی را به زور جا می داد. پسته ونبات ها را لای لباس هایش پیچید و خندید☺️ ذکر خیر چند تا از رفقایش را کشید وسط و گفت: ( با هم اینارو می خوریم) یکی را مسخره کرد که: 《 مث لودر هرچی بذاری جلوش می بلعه😳》 دستانش را گرفتم و نگاهش کردم 👀, چشمانش از خوشحالی برق😍 می زد. با شوخی و خنده☺️ بهش گفتم: ( طوری با ولع داری جمع می کنی که داره به سوریه حسودیم میشه☹️)
بزرگے فرمود : قلبتان را خانه علے علیه السلام کنید ، و بدانید که خانه مولا را زهرا سلام الله علیها جارو میکند ... ✨🌸 سلام 💮 صبحتون مهدوی ✧جَـواݩـانِ اِنقـِلابـے✧ ↓●ڪلیڪ ڪن●↓ http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۳۳ *═✧❁﷽❁✧═* وقتی آمد لباس های نظامی و پوتینش را بگذارد داخل کوله, سعی کردم کمی حالت اعتراض 😒به خود بگیرم. بهش گفتم: (اونجا خیلی خوش می گذره یا اینجا خیلی بد گذشته که این قدر ذوق مرگی😳) انگشتانم را فشار داد و شروع کرد به خواندن: 《 ما بی خیال مرقد زینب نمی شویم ❌ روی تمام سینه زنانت حساب کن》💯 تا اعزامش چند روزی بیشتر طول نکشید. یک روز خبر داد که کم کم باید بار و بنه اش را ببندد. همان روز هم بهش زنگ📞 زدند که خودش را برساند فرودگاه. هیچ وقت ندیده بودم نماز صبحش را به این سرعت بخواند. حالتی شبیه کلاغ پر‌. بهش گفتم: ( خب حالا توام😳خیالت راحت جا نمی مونی.) فقط یادم هست مرتب می پرسیدم : 《کی بر می گردی?》 《چند روز می شه? نری یادت بره زنی هم داشتی ها😏》 دلم می خواست همراهش می رفتم تا پای پرواز✈️ , اما جلوی همکارانش خجالت 🙊 می کشیدم. خداحافظی کرد ورفت. دلم نمی آمد در را پشت سرش ببندم. نمی خواستم باور کنم که رفت. خنده روی صورتم خشکید. هنوز هیچ چیز نشده دلم 💖برایش تنگ شد. برای خنده هایش☺️ , برای دیوانه بازی هایش , برای گریه هایش😭 , برای روضه خواندن هایش👌 صدای زنگ موبایلم📱 بلند شد . محمد حسین 😍بود. به نظرم هنوز به نگهبانی شهرک نرسیده بود. تا جواب دادم گفت: ( دلم 💖برات تنگ شده!) تا برسد فرودگاه , چند دفعه زنگ زد. حتی پای پرواز که : (الان سوار شدم و گوشی رو خاموش می کنم) می گفت: ( می خوام تا لحظه آخر باهات حرف بزنم😍) من هم دلم خواست با او حرف بزنم. شده بودم مثل آن زمانی که در دوران نامزدی 💞, در حرف زدن سیری ندارند. می ترسیدم 😢به این زودی ها صدایش را نشنوم. دلم نیامد گوشی را قطع🚫 کنم. گذاشتم خودش قطع کند. انگار دستی از داخل صحفه گوشی پلک هایم را محکم چسبیده بود. زل زده 👀بودم به آسمان. شب🌃 اولی که نبود, دلم می خواست باشد و خروپف کند. نمی گذاشتم بخوابد. باید اول من خوابم😴 می برد بعد او. حتی شب هایی که خسته و کوفته از ماموریت بر می گشت.
خادم الشهید…………: 💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۳۴ *═✧❁﷽❁✧═* تا صبح مدام گوشی ام را نگاه 👀می کردم. نکند خاموش شود یا احیاناً در خانه ی آرپاتمانی🏣 در دسترس نباشم. مرتب از این پهلو به آن پهلو می شدم. صبح از دمشق زنگ 📞زد. کد دار صحبت می کرد و نمی فهمیدم منظورش از این حرفها چیست🤔 خیلی تلگرافی حرف زد. آنتن نمی داد. چند دفعه قطع و وصل شد. بدی اش😬 این بود که باید چشم انتظار می نشستم تا خودش زنگ بزند. بعضی وقتها باید چند بار تماس می گرفت تا بتوانیم دل سیر حرف بزنیم . بعد از بیست دقیقه⌛️ قطع می شد. دوباره باید زنگ می زد. روزهایی می شد که سه چهار تا بیست دقیقه ای حرفمان طول کشید. اوایل گاهی با وایبر و واتساب پیامک هایی رد و بدل می کردیم. تلگرام که آمد, خیلی بهتر شد. حرف هایمان را ضبط📼 شده می فرستادیم برای هم. این طوری بیشتر صدای همدیگر را می شنیدیم وبهتر می شد احساساتمان 😍را به هم نشان بدهیم. ۴۵ روز سفر اولش ,شد۶۳روز. دندان هایش پوسیده بود. رفتیم پیش دایی اش دندان پزشکی. دایی اش گفت: (چرا مسواک نمی زنی?) گفت:( جایی که هستیم , آب🚰 برای خوردن پیدا نمیشه. توقع دارین مسواک بزنم⁉️) اگر خواهر یا برادرم یا حتی دوستان از طعم و مزه یا نوع غذایی خودششان نمی آمد😖 وناز می کردند, می گفت :( ناشکری نکنین! مردم اونجا توی وضیعت سختی زندگی می کنن😔) بعد از سفر اول, بعضی ها از او می پرسیدند: ( که تو هم قسی القلب شدی و آدم🔫 کُشتی?) می گفت: ( این چه ربطی به قساوت قلب داره?) کسی که قصد داره به حرم🕌 حضرت زینب 《 سلام الله علیها》 تجاوز کند , همون بهتر که کشته 🔫بشه!)✅ بعضی می پرسیدند: ( چن نفر شون رو کشتی?) می گفت: ( ما که نمی کشیم. ما فقط برای آموزش می ریم) اینکه داشت از حرم آل الله دفاع می کرد و کم کم به آرزویش می رسید, خیلی برایش لذت😍 بخش بود👌 خیلی عاطفی بود. بعضی وقت ها می گفتم: ( تو اگه نویسنده 📝بشی, کتابات📚 پر فروش می شن!) با اینکه ادبیات نخوانده بود, دست به قلمش عالی بود✅ یکسری شعر گفته بود. اگر اشعار ونوشته های دوران دانشجویی اش را جمع کرده بود, الان به اندازه یک کتاب 📓 مطلب داشت. خیلی دل نوشته,می نوشت , می گفتم: ( حیف که نوشته هات رو جمع نمی کنی وگرنه وقتی شهید بشی, توی قد و قواره ی آوینی شناخته می شی!👌 با کلمات خیلی خوب بازی می کرد. 👈 ادامه دارد... 👉
خادم الشهید…………: 💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۳۵ *═✧❁﷽❁✧═* هر دفعه بین وسایل شخصی اش دوتا از عکس های من را با خودش می برد. یکی پرسنلی , یکی دیگه هم را خودش گرفته 📸وچاپ کرده بود. در ماموریت آخری , با گوشی 📱از عکس هایم عکس گرفت و با تلگرام فرستاد . گفتم: ( چرا برای خودم فرستادی❓) گفت:( می خوام رو گوشی داشته باشم!) هر موقع بی مقدمه یا بد موقع پیام میداد میدونستم سرش شلوغ است✅ گوشی از دستم جدا نمی شد. ۲۴ ساعته ⌛️نگاهم روی صحفه اش بود. مثل معتادها هر چند دقیقه یک بار تلگرام را نگاه👀 می کردم ببینم وصل شده است یا نه. زیاد از من عکس و فیلم می گرفت. خیلی هایش را که اصلاً متوجه نمی شدم یک دفعه برایم فرستاد. عکس سفرهایمان را می فرستاد که ( یادش بخیر, پارسال همین موقع!) فکر اینکه درچه راهی و برای چه کاری رفته است, مرا آرام و دوری را برایم تحمل پذیر می کرد👌 گاهی به او می گفتم: ( شاید تو و دیگران فکر کنین من الان خونه ی 🏚پدرم هستم و خیلی هم خوش می گذره. ولی این طور نیست❌ هیچ جا خونه ی خود آدم نمی شه. دلتنگی هم چیزیه که تمومی نداره )✅ گرفتاری شیرینی بود. هیچ وقت از کارش نمی گفت🤐 در خانه هم همین طور, خیلی که سماجت می کردم چیزهایی می گفت و سفارش می کرد: ( به کسی چیزی نگو,❌ حتی به پدر و مادرت) البته بعداً رگ خوابش دستم آمد. کلکی سوار کردم بعضی از اطلاعات را که لو می داد, خودم را طبیعی جلوه دادم ومتوجه نمی شد روحم در حال معلق زدن 😨است. با این ترفند خیلی از چیزها دستم می آمد. حتی در مهمانی هایی که با خانواده های همکارانش دور هم بودیم. باز لام تا کام حرفی نمی زدم🤐 می دانستم اگر کلمه ای درز کند, سریع به گوش👂 همه می رسد وتهش بر می گردد به خودم. کار حضرت فیل بود این حرف ها را در دلم بند کنم. اما به سختی اش می ارزید.👌 می گفت: ( افغانستانیا شیعه واقعی هستن) واز مردانگی هایشان😍 تعریف می کرد. از لابه لای صحبت هایش دستگیرم می شد, پا کستانی ها وعراقی ها خیلی دوستش💞 دارند. برایش نامه💌 نوشته بودند. عطر و انگشتر و تسبیح 📿بهش هدیه 🎁داده بودند. خودش هم اگر در محرم و صفر ماموریت می رفت یک عالمه کتیبه و پرچم 🏴 واین طور چیزها می خرید می گفت: ( حتی سُنی ها هم اونجا باما عزاداری می کنن😳) یا می گفت: ( من عربی می خوندم واونا با من سینه زدن.) جو هیئت خیلی بهش چسبیده😋 بود . از این روحیه اش خیلی خوشم😍 می آمد که در هر موقعیتی برای خودش هیئت راه می انداخت✅
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۳۶ *═✧❁﷽❁✧═* کم می خوابید. من هم شب ها🌌 بیدار بودم. اگر می دانستم مثلاً برای کاری رفته تا برگردد , بیدار میموندم تا از نتیجه کارش مطلع شوم👌 وقتی می گفت: ( می خوایم بریم یه کاری بکنیم وبرگردیم,) می دانستم که یعنی در تدارکات عملیات هستند. زمانی که برای عملیات می رفتند, پیش می آمد تا۴۸ساعت 🕰هیچ ارتباط وخبری نداشتیم. یک دفعه که دیر آنلاین شد, شاکی شدم😡 که: ( چرا دسترس نیستی?) (دلم هزار راه رفت😳) نوشت: ( گیر افتاده بودم) بعداز شهادتش 🌷فهمیدم منظورش این بوده که در محاصره افتادیم. فکر می کردم لَنگ لوازم شده است. یادم نمی رود که نوشت: ( تایم ما با تایم هیئت رفتن تو یکی شده. اون جا رفتی برای ما دعا کن.) گاهی که سرش خلوت می شد, طولانی با هم چت می کردیم. می گفت: ( اونجا اگه اخلاص داشته باشی کار یه دفعه انجام می شه)✅ پرسیدم :( چطور مگه?) گفت: ( اون طرف یه عالمه آدم بودن وما این طرف ده نفر هم نبودیم, ولی خداوند متعال وامام زمان 《 عجل الله تعالی فرجه الشریف》 یه طوری درست کردن که قضیه جمع شد.)👌 بعد نوشت: ( خیلی سخته اون لحظات !) وقتی طرف می خواد شهید 🌷بشه , خداوند متعال ازش می پرسه ببرمت یانبرمت? کنده می شی از دنیا? اون وقته که مثه فیلم🎞 تمام لحظات شیرین زندگی جلوی چشمات 👀رد میشه!) متوجه منظورش نمی شدم. می گفتم:( وقتی از زن و بچه ت بگذری و جونت رو بگیری کف دستت که دیگه حله!) ماه 🌙رمضان پارسال تلوزیون📺6 فیلمی را از جنگ های۳۳روزه ی لبنان پخش می کرد در آشپزخانه دستم بند بودکه صدا زد🗣 : بیا ,بیا ,باهات کار دارم. گفتم: چی کار داری? گفت:( اینکه میگی دل کَندن رو درک نمیکنی اینجا معلومه!)✅ سکانسی بود که یک رزمنده ی لبنانی می خواست برود برای عملیات استشهادی, اطرافش را اسرائیلی ها گرفته بودند😲 خانمش بار دار بود وآن لحظات می آمد جلو چشمش. وقتی می خواست دل💔 من را بشکند , دستش می لرزید. تازه بعد از آن ماموریت رفتنش برایم ترسناک😰 شده بود. ولی باز با خودم می گفتم: ( اگه رفتی باشه می ره, اگه هم موندی باشه, می مونه) 👌 به تحلیل آقای پناهیان هم رجوع می کردم که : (تا پیمونه ات پر نشه, تو را نمی برن) 💯 این جمله افکارم 😇را راحت می کرد. ادامه دارد…………
بسم الله الرحمن الرحیم کابر گرامی باسلام جهت عضویت در مجموعه راهبردي فضای مجازی شهید آوینی؛ درجهت فعاليت هوشمندانه در فضاي مجازي و شركت در كليه ي برنامه هاو.... فرم مربوطه را کامل نمایید. جهت ثبت نام و تکمیل فرم مربوطه به «سایت زیر» مراجعه نمایید. http://cyberesfahan.ir آدرس مستقيم فرم ثبت نام: https://form.cyberesfahan.ir/view.php?id=10417 بعد از ثبت اطلاعات ؛ پيامكي جهت اطلاع از برنامه هاي اين مجموعه و چگونگي نحوه ي فعاليت ؛ظرف مدت چند روز كاري بر روي شماره همراه اعلام شده در فرم عضويت ارسال ميگردد. http://eitaa.com/joinchat/2660302867C72e0617e63
#حمايت_كنيد 🔸كانال رسمي سواد فضاي مجازي را در شبكه هاي زير دنبال كنيد: 🔹شبكه سروش پلاس: sapp.ir/cyberesfahan_ir 🔹شبكه ايتاء: eitaa.com/cyberesfahan_ir