زندگی کردن وقتی یه ترسویی و از همه چیز فرار میکنی و فقط میخوای توی دور ترین نقطه نسبت به آدم ها باشی و منتظر مرگ اما هنوز یه دختر بچه درونت داری که دلش میخواد یکی بغلش بکنه
حتی نمیتونم باور بکنم از چیزی تقریبا نجات پیدا کرده بودم و الان دوباره دارم توش غرق میشم دوباره کابوس میبینم و وقتی بیدار میشم هیچ کس نیست دوباره تا خوده صبح بیدارم و هیچکس نیست دوباره دلم میخواد به یکی شب بخیر بگم و هیچکس نیست و برای همه چیز هیچکس نیست و اینجا من بیشتر از قبل وابسته ام چیزی حتی خودم نمیدونستمش
هیچ چیز از احساساتم نمیفهمم و کاش میتونستم قلبم رو در بیارم و دیگه ازش استفاده نکنم تا متوجه بشه نمیتونه به آدما آسیب بزنه و بعد دلتنگشون بشه
و هنوز میترسی از چیز هایی که همیشه آرزو میکنی کاش اون هارو داشتی ، وقتی که نزدیکت میشن خیلی میترسی