هدایت شده از - بغضهای ِ فروخورده -
و اما نیمه شبی من خواهم رفت
از دنیایی که مال من نیست!
از زمینی که مرا بیهوده بدان بسته اند...
میدونی
تنهایی ای که بعد رفتن ادمها به وجود بیاد
مثل سرطان میمونه
تو کل بدنت می پیچه و قصد داره خفت کنه
میخندی و به همه میگی چیزی نیست اما ریزش موهات و نا امیدی تو چشمات میگن که کمکم کنید .
میدونی چرا میگم مثل سرطان میمونه ؟
چون تو حتی اگه به اون درصد کم امید داشته باشی و خوب بشی
بازم نسبت به هر چیزی مشکوکی ..
همش میگی نکنه اون سرفه یعنی برگشته؟
نکنه سردردم بخاطر اونه ؟
نکنه بازم نفهمیدم و زندگی زمینم زد؟
تنهایی ای که بعد رفتن ادم ها به وجود میاد
خیلی سخت تر از سرطانه
چون سرطان آخرش میکشتت و تمام
چون راجب سرطان با چند نفر حرف میزنی و میشناسن بیماریتو
چون همه درکت میکنن و سعی دارن کمکت کنن
ولی تنهایی ...
امان از تنهایی ...
نه کسی درکت میکنه و نه تو میتونی با کسی راجبش صحبت کنی
ترک کردن دیگه برات سخت نیست و میشی از جنس سنگ
بی اعتمادی تو رگ و خونت میپیچه و کل تنت و میگیره
و تو نمیتونی از بین ببریش مگه با مرگ !....
@jabedel👀🙊
یک زمانی بود که با تمام وجود تلاش میکردم که آدمها را در زندگی ام داشته باشم حالا به هر حالت و هر مدلی ...
اما حالا خسته ام .. از ادمهای نصفه نیمه و از تنهایی ای که مانند سرطان در رگ و پی ام جریان یافته است ؛ و خدا میداند چقدر سخت است لبخند زدن و خونسرد بودن در میان گرداب غم :)
@jabedel👀🙊