eitaa logo
تشکل جامعه اسلامی دانشجویان دانشگاه آزاد قم
278 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
279 ویدیو
39 فایل
در جنگ نرم، شما جوانهای دانشجو، افسران جوان این جبهه‌‌‌‌‌‌‌‌‌اید. ارتباط با ادمین ها: @admin_jad @admin_jad2 🌐 ble.im/JADAZADQOM 🌐 Eitaa.com/jadazadqom
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴تظاهرات ضد استکباری، بعد از اقامه نماز جمعه در سراسر کشور SAPP.IR/JADAZADQOM EITAA.COM/JADAZADQOM
#خبر در راستاي #محكوميت #عهدشكني #آمريكا در خروج از #برجام؛ #دانشجويان #انقلابي #دانشگاه_آزاد_اسلامي قم ظهر فردا در جوار مزار #شهدای_گمنام اين #دانشگاه #تجمع_اعتراضي برگزار نموده و #پرچم آمريكا را به عنوان نماد #استكبار_جهاني به همراه قرارداد باطل شده برجام به #آتش مي كشند. #جامعه_اسلامی_دانشجویان #جاد_آزاد_قم SAPP.IR/JADAZADQOM EITAA.COM/JADAZADQOM
#حدیث_روز #امیرالمومنین_علیه_السلام : 👌 ما أعمَى النَّفسَ الطّامِعَةَ عَنِ العُقبَى الفاجِعَةِ 🌹 چه كور است نَفْس طمع وَرز از ديدن فرجام دردآور! 📚 غررالحكم ،حدیث 9643 @JADAZADQOM
تشکل جامعه اسلامی دانشجویان دانشگاه آزاد قم
✨#بـدون_تـو_هـرگـز ✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت پـنــجــم اون شب تا سر حد مرگ کت
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت شـشـم با شنیدن این جمله چشماش پرید ... می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود ... اون شب وقتی به حال اومدم ... تمام شب خوابم نبرد ... هم درد، هم فکرهای مختلف ... روی همه چیز فکر کردم ... یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم ... برای اولین بار کم آورده بودم ... اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم ... بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم ... به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه ... از طرفی این جمله اش درست بود ... من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم ... حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود ... و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود ... با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره ... اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ ... چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ... یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم ... و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت ... وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ ... ما اون شب شیرینی خوردیم ... بله، داماد طلبه است ... خیلی پسر خوبیه ... کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ... وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم ... اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد ... البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد... فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ... ادامــه دارد... @JADAZADQOM
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت هــفــتــم پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود ... بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد ... با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر ... بعد هم که یه عصرانه مختصر ... منحصر به چای و شیرینی ... هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت ... اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور ... هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی ... هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد ... همه بهم می گفتن ... هانیه تو یه احمقی ... خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد ... تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟... هم بدبخت میشی هم بی پول ... به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی ... دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی ... گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید ... گاهی هم پشیمون می شدم ... اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده ... من جایی برای برگشت نداشتم... از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود ... رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی ... حنی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی ... باید همون جا می مردی ... واقعا همین طور بود ... اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون ... مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره ... اونم با عصبانیت داد زده بود ... از شوهرش بپرس ... و قطع کرده بود ... به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه ... صداش بدجور می لرزید ... با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ... ادامــه دارد... @JADAZADQOM
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت هـشـتـم با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ... امکان داره تشریف بیارید؟ ... شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید ... من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام ... هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است ... فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه ... اگر کمک هم خواستید بگید ... هر کاری که مردونه بود، به روی چشم ... فقط لطفا طلبگی باشه ... اشرافیش نکنید ... مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد ... اشاره کردم چی میگه ؟ ... از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت ... میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای ... دوباره خودش رو کنترل کرد ... این بار با شجاعت بیشتری گفت ... علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم... البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن ... تا عروسی هم وقت کمه و ... بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد ... هنگ کرده بود ... چند بار تکانش دادم ... مامان چی شد؟ ... چی گفت؟ ... بالاخره به خودش اومد ... گفت خودتون برید ... دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن ... و ... برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد ... تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم ... فقط خربدهای بزرگ همراه مون بود ... برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد ... حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت ... شما باید راحت باشی ... باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه ... یه مراسم ساده ... یه جهیزیه ساده ... یه شام ساده ... حدود 60 نفر مهمون ... پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت ... برای عروسی نموند ... ولی من برای اولین بار خوشحال بودم... علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود... ادامــه دارد... @JADAZADQOM
ثبت نام دانشجویان 1-محتوای دوره : در دوره 40روزه طرح ولایت، محتوای آموزشی غنی براساس سال ها پژوهش های عمیق و گسترده در 6 کتاب تدریس میشود، که جواب گوی نیازهای و جوان امروز است. موضوعات 6 کتاب شامل ، ، ، ، و می باشند. 2- زمان و مکان دوره : زمان برگزاری دوره در بازه زمانی 20 تیر لغایت 15 شهریور بمدت 40 روز در می باشد. زمان دقیق متعاقبا اعلام می گردد. 3- ثبت نام دوره : الف) ثبت نام مقدماتی برای کلیه ( واحدهای دانشگاه و سما)، می باشد. پس از پایان مهلت نام نویسی (5 خرداد ماه 97) ، گزینش( امتحان کتبی و...) و مصاحبه صورت خواهد گرفت و دانشجویان منتخب، در دوره پذیرش خواهند شد. ب) ثبت نام از دانشجویان متقاضی ، به دو صورت حضوری ( مراجعه به دفاتر معاونت فرهنگی واحدها ) و اینترنتی ( از طریق درگاه SSO.IAU.IR و استفاده از منوی ثبت نام طرح ولایت) انجام خواهد شد. دانشجدیان باید از هر دو شیوه استفاده نمایند. ج) اولویت با دانشجویان حاضر در دوره و ورودی های 95 و 96 دانشگاه می باشد. البته ثبت نام اولیه ، برای تمامی دانشجویان آزاد می باشد. 4- قوانین دوره : الف) دوره بصورت ( اسکان 40 روزه) و حضور در تمامی کلاس های ( کلاس های صبح و عصر) الزامی میباشد. ب) به منظور و رتبه بندی و سنجش درک مفاهیم دروس ارائه شده ، در پایان دوره کتبی به عمل خواهد آمد. ج) رعایت مقررات ، ، و انظباط دوره توسط فراگیران الزامی می باشد. در صورت انصراف در حین دوره 40 روزه ، تمامی هزینه های انجام شده ، طبق مقررات می بایست پرداخت شود. 5- مزایای دوره: الف) تسلط مناسب بر مبانی . ب) زیارت امام رئوف ، علیه السلام در کنار برنامه ها ی و طبق برنامه مشخص و زمان بندی شده به صورت گروهی. ج) برای دانشجویان منتخب دوره ، علاوه بر حمایت های و ، دو تا سه عنوات از دروس ( حداقل 4 واحد) تطبیق واحد صورت خواهد گرفت و از برگزیدگان نیز مطابق با آیین نامه مسابقات و کشوری تقدیر به عمل خواهد آمد. معتبر پایان دوره نیز ، در صورت کسب نمره حد نصاب در دروس عمومی صادر خواهد شد.
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت نـهـم اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم ... من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم ... برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم ... بالاخره یکی از معیارهای سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود ... هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم ... از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت ... غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت ... بوی غذا کل خونه رو برداشته بود ... از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید ... - به به، دستت درد نکنه ... عجب بویی راه انداختی ... با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم ... انگار فتح الفتوح کرده بودم ... رفتم سر خورشت ... درش رو برداشتم ... آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود ... قاشق رو کردم توش بچشم که ... نفسم بند اومد ... نه به اون ژست گرفتن هام ... نه به این مزه ... اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود ... گریه ام گرفت ... خاک بر سرت هانیه ... مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر ... و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد ... خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ ... پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت ... - کمک می خوای هانیه خانم؟ ... با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم ... قاشق توی یه دست ... در قابلمه توی دست دیگه ... همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ... با بغض گفتم ... نه علی آقا ... برو بشین الان سفره رو می اندازم ... یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد ... منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون ... - کاری داری علی جان؟ ... چیزی می خوای برات بیارم؟ ... با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن ... شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت ... - حالت خوبه؟ ... - آره، چطور مگه؟ ... - شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم ... نه اصلا ... من و گریه؟ ... تازه متوجه حالت من شد ... هنوز فاشق و در قابلمه توی دستم بود ... اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد ... چیزی شده؟ ... به زحمت بغضم رو قورت دادم ... قاشق رو از دستم گرفت ... خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید ... با خودم گفتم: مردی هانیه ... کارت تمومه ... ادامــه دارد... @JADAZADQOM
همو گم نکنیم یه وقت! ادرس ایتا EITAA.COM/JADAZADQOM ادرس سروش SAPP.IR/JADAZADQOM ادرس آی گپ iGap.net/JADAZADQOM ادرس بله ble.im/jadazadqom اینستاگرام instagram.com/jad.azadqom
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت دهــم چند لحظه مکث کرد ... زل زد توی چشم هام ... واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ ... دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه ... آره ... افتضاح شده ... با صدای بلند زد زیر خنده ... با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم ... رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت ... غذا کشید و مشغول خوردن شد ... یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه ... یه کم چپ چپ ... زیرچشمی بهش نگاه کردم ... - می تونی بخوریش؟ ... خیلی شوره ... چطوری داری قورتش میدی؟ ... از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت ... - خیلی عادی ... همین طور که می بینی ... تازه خیلی هم عالی شده ... دستت درد نکنه ... - مسخره ام می کنی؟ ... - نه به خدا ... چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم ... جدی جدی داشت می خورد ... کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم ... گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه ... قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم ... غذا از دهنم پاشید بیرون ... سریع خودم رو کنترل کردم ... و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم ... نه تنها برنجش بی نمک نبود که ... اصلا درست دم نکشیده بود ... مغزش خام بود ... دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش ... حتی سرش رو بالا نیاورد ... - مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی ... سرش رو آورد بالا ... با محبت بهم نگاه می کرد ... برای بار اول، کارت عالی بود ... اول از دست مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود ... اما بعد خیلی خجالت کشیدم ... شاید بشه گفت ... برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد ... ادامــه دارد... @JADAZADQOM
💠 #رهبر_انقلاب : «ملتی که #ماه_رمضان دارد...هرگز مغلوب نخواهد شد.» "ماه مبارک #رمضان، ماه دوری از #گناهان، ماه بندگی مبارکتان باد" @JADAZADQOM
#حدیث_روز 💠#امام_علی_علیه_السلام : 🍃هر که نهایت #توان خود را برای رسیدن به #هدف خود به کار گیرد ، به تمام خواسته هایش خواهد رسید. @JADAZADQOM