تقديم هدايا به شاعر اهل بيت
اباصلت هروى حكايت كند:
روزى دعبل خزاعى شاعر اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام - در شهر مَرْوْ به محضر مبارك امام علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام شرفياب شد و اظهار داشت : ياابن رسول اللّه ! قصيده اى در شاءن و عظمت شما اهل بيت ، سروده ام و علاقه مندم آن را در محضر شما بخوانم ؟
امام عليه السلام فرمود: بخوان .
پس دعبل خزاعى قصيده خود را در حضور مبارك حضرت آغاز كرد؛ و چون به اين شعر رسيد:(1)
مى بينم كه حقوق و شئون اهل بيت در بين غير صاحبانش تقسيم گشته ، و دست ايشان از تمامى حقوق ، قطع و خالى گشته است .
امام عليه السلام شروع به گريستن نمود؛ و پس از لحظه اى فرمود: راست گفتى ، اى خزاعى ! حقيقت را بيان كرده اى .
و چون دعبل ، اين شعر را سرود:
هنگامى كه در تنگ دستى قرار گيرند و جهت احقاق حقّ خويش به غاصبين مراجعه نمايند، آن ها از پرداخت هرگونه كمكى امتناع مى ورزند و ايشان دست خالى خواهند بود.
حضرت دست هاى مبارك خود را به هم مى فشرد و كف دست پشت و رو مى نمود و مى فرمود: آرى ، به خدا سوگند، تمامى آن ها را قبضه و غصب كرده اند.
و هنگامى كه اين شعر را خواند:
همانا من در دنيا از روزگار آن وحشت داشته ام ؛ وليكن اميدوارم بعد از مرگ به جهت علاقه و محبّت به شما اهل بيت در اءمنيت و آسايش قرار گيرم .
حضرت فرمود: اى دعبل ! خداوند متعال تو را از سختى ها و شدايد قيامت در اءمان دارد.
و همين كه به اين شعر رسيد:
و قبر نفس زكيّه يعنى ؛ امام موسى كاظم عليه السلام در بغداد است ، خداوند متعال او را در عالى ترين غرفه ها و مقامات اُخروى جاى داده است .
امام عليه السلام اظهار نمود: آيا مايلى دو قصيده هم من بسرايم و بر اشعارت افزوده شود؟
دعبل خزاعى عرضه داشت : بلى ، ياابن رسول اللّه !
پس حضرت رضا عليه السلام چنين سرود:
و قبر ديگرى در طوس خواهد بود، كه چه ظلم ها و مصيبت هائى را متحمّل شده و درونش را از زهر جفا به آتش كشيده اند كه تا روز محشر سوزان است .
و خداوند، حجّت خود يعنى ؛ امام زمان عجّل اللّه تعالى فى فرجه الشّريف را مى فرستد و تمام ناراحتى ها و اندوه ما اهل بيت را برطرف مى گرداند.
بعد از آن ، دعبل خزاعى سؤ ال كرد: اين قبر از چه كسى است ، كه در طوس مدفون مى گردد؟!
حضرت در پاسخ فرمود: قبر خود من مى باشد، و طولى نخواهد كشيد كه طوس محلّ تجمّع شيعيان و زوّار من گردد.
پس هركس مرا در غريبى طوس با معرفت زيارت نمايد، آمرزيده شود و در قيامت با من محشور خواهد شد.
سپس امام عليه السلام به دعبل فرمود: لحظه اى درنگ كن و از جاى حركت منما.
و آن گاه حود حضرت وارد اندرون منزل شد؛ و پس از گذشت لحظاتى ، خادم وى بيرون آمد و مقدار صد دينار تحويل دعبل خزاعى داد و اظهار داشت : سرور و مولايم فرمود: اين پول ها را خرجى راه خود قرار بده .
دعبل عرضه داشت : به خدا سوگند، كه من براى پول نيامدم ؛ و دِرهم ها را برگرداند و گفت : اگر ممكن است لباسى از لباس هاى حضرت به من داده شود،
پس چون خادم آن دراهم را خدمت امام عليه السلام برد؛ و حضرت همان مقدار پول را با يك لباس مخصوص از لباس هاى خود را براى دعبل ارسال نمود.
پس از آن كه دعبل - ضمن جريانات مهمّى كه در مسير راه برايش اتّفاق افتاد - به منزل خويش وارد شد، كنيزى داشت كه بسيار مورد علاقه اش بود، چشمش نابينا گشته و تمام پزشكان از معالجه و درمان آن عاجز و نااميد بودند، لذا مقدارى از آن لباس حضرت را بر صورت و چشم هاى كنير ماليد، كه به بركت آن بلافاصله كنيز، بينائى خود را باز يافت ... .(2)
1- به ترجمه و مضمون اشعار اكتفاء شده است .
2- إ علام الورى طبرسى : ج 2، ص 66 68، عيون اءخبارالرّضا عليه السلام : ج 2، ص 263، ح 34، رجال كشّى : ص 504، ح 970، بحار: ج 49، ص 239، ح 9.
داستان بسيار مفصّل است ، به همين خلاصه اكتفاء شد
اى دعبل ! شعرى براى ما بخوان
همچنين محدّثين و مورّخين به نقل از دعبل خزاعى - كه شخصاً حكايت كند - آورده اند:
روزى در خراسان به مجلس حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام وارد شدم ، پس از گذشت لحظه اى حضرت فرمود:
اى دعبل ! شعرى براى ما بخوان .
و من هم اشعارى را كه خود، در منقبت اهل بيت رسول اللّه عليهم السلام سروده بودم ، خواندم .
چون مقدارى از آن اشعار را خواندم ، حضرت بسيار گريست ؛ چندان كه حالت بيهوشى به حضرت دست داد و خادمى كه كنار حضرت بود، به من اشاره كرد: ساكت باش ؛ و من ديگر چيزى نخواندم تا آن كه حضرت به هوش آمد.
بار ديگر فرمود: اشعارت را تكرار كن .
و من نيز تكرار كردم ، مجدّدا حضرت در اثر گريه بسيار، حالت اوّليّه را پيدا نمود و من ساكت شدم ؛ و تا سه مرتبه چنين گذشت ، تا آن كه در مرحله چهارم اشعارم را تا آخر خواندم .
و در پايان ، حضرت سه مرتبه فرمود: اءحسنت ، اءحسنت ، اءحسنت .
سپس امام رضا عليه السلام دستور فرمود كيسه اى كه در آن سه هزار درهم سكّه بود، به من داده شود و همچنين پارچه هاى گرانبهاى زيادى را نيز به من عطا نمود.
- تجريد الا غانى : ج 2، ص 2087.
حفظ آبرو در سخاوت
مرحوم كلينى و برخى ديگر از بزرگان رضوان اللّه تعالى عليهم به نقل از يسع بن حمزه - كه يكى از اصحاب حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام است - حكايت نمايد:
روزى از روزها، در مجلس آن حضرت در جمع بسيارى از اقشار مختلف مردم حضور داشتم ، كه پيرامون مسائل حلال و حرام از آن حضرت پرسش مى كردند و حضرت جواب يكايك آن ها را به طور كامل و فصيح بيان مى فرمود.
در اين ميان ، شخصى بلند قامت وارد شد؛ و پس از اداء سلام ، حضرت را مخاطب قرار داد و اظهار داشت :
ياابن رسول اللّه ! من از دوستان شما و از علاقه مندان به پدران بزرگوار و عظيم الشّاءن شما اهل بيت مى باشم ؛ و اكنون مسافر مكّه معظّمه هستم ، كه پول و آذوقه سفر خود را از دست داده ام ؛ و در حال حاضر چيزى برايم باقى نمانده است كه بتوانم به ديار و شهر خود بازگردم .
چناچه مقدور باشد، مرا كمكى نما تا به ديار و وطن خود مراجعت نمايم ؛ و چون مستحقّ صدقه نيستم ، هنگام رسيدن به منزل خود آنچه را كه به من لطف نمائيد، از طرف شما به فقراء، در راه خدا صدقه مى دهم ؟
حضرت فرمود: بنشين ، خداوند مهربان ، تو را مورد رحمت خويش قرار دهد و سپس مشغول صحبت با اهل مجلس گشت و پاسخ مسئله هاى ايشان را بيان فرمود.
هنگامى كه مجلسِ بحث و سؤ ال و جواب به پايان رسيد و مردم حركت كرده و رفتند، من و سليمان جعفرى و يكى دو نفر ديگر نزد حضرت باقى مانديم .
امام عليه السلام فرمود: اجازه مى دهيد به اندرون روم ؟
سليمان جعفرى گفت : قدوم شما مبارك باد، شما خود صاحب اجازه هستيد.
بعد از آن ، حضرت از جاى خود برخاست و به داخل اتاقى رفت ؛ و پس از آن كه لحظاتى گذشت ، از پشت در صدا زد و فرمود: آن مسافر خراسانى كجاست ؟
شخص خراسانى گفت : من اين جا هستم .
حضرت دست مبارك خويش را از بالاى درب اتاق دراز نمود و فرمود: بيا، اين دويست درهم را بگير و آن را كمك هزينه سفر خود گردان و لازم نيست كه آن را صدقه بدهى .
پس از آن ، امام عليه السلام فرمود: حال ، زود خارج شو، كه همديگر را نبينيم .
چون مسافر خراسانى پول ها را گرفت ، خداحافظى كرد و سپس از منزل حضرت بيرون رفت ، امام عليه السلام از آن اتاق بيرون آمد و كنار ما نشست .
سليمان جعفرى اظهار داشت : ياابن رسول اللّه ! جان ما فدايت باد، چرا چنين كردى و خود را مخفى نمودى ؟!
حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام فرمود: چون نخواستم كه آن شخص غريب نزد من سرافكنده گردد و احساس ذلّت و خوارى نمايد.
سپس در ادامه فرمايش خود افزود: آيا نشنيده اى كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله فرمود: هركس خدمتى و يا كار نيكى را دور از چشم و ديد ديگران انجام دهد، خداوند متعال ثواب هفتاد حجّ به او عطا مى نمايد؛ و هركس كار زشت و قبيحى را آشكارا انجام دهد، خوار و ذليل مى گردد.
- بحارالا نوار: ج 49، ص 101، ح 19، به نقل از كافى و مناقب ابن شهرآشوب ، اءعيان الشّيعة : ج 2، ص 15.
سازش يا نجات خود و اسلام
همچنين مرحوم شيخ صدوق ، طبرسى و ديگر بزرگان آورده اند:
پس از آن كه امام علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام وارد شهر خراسان گرديد، تحت مراقبت شَديد و مستقيم ماءمون عبّاسى و ماءمورانش قرار گرفت و مرتّب شكنجه هاى گوناگون روحى و فكرى بر حضرتش وارد مى گشت .
پس از گذشت چند روزى ، ماءمون به حضرت رضا عليه السلام پيشنهاد داد كه مى خواهم از خلافت و رياست كناره گيرى كنم ؛ و آن را تحويل شما دهم .
امام عليه السلام پيشنهاد ماءمون را نپذيرفت و فرمود: از انجام اين كار، به خداوند متعال پناه مى برم .
ماءمون اظهار داشت : حال كه از پذيرفتن خلافت امتناع مى ورزى و قبول نمى كنى ، بايد ولايتعهدى مرا قبول نمائى تا پس از من خلافت براى شما باشد.
وليكن امام عليه السلام همچنان امتناع مى ورزيد؛ چون به خوبى آگاه بود و مى دانست كه اين يك دسيسه و توطئه اى براى متّهم كردن حضرت و جلب افكار عمومى مى باشد؛ و اين كه ماءمون در اين جريان اهداف شومى را دنبال مى كند.
سرانجام ، روزى ماءمون ، فضل بن سهل - كه معروف به ذوالرّياستين بود - و همچنين امام رضا عليه السلام را به كاخ خود دعوت كرد و سپس امام عليه السلام را مخاطب قرار داد و گفت : من به اين نتيجه رسيده ام كه بايد خلافت و امور مسلمين را به شما واگذار كنم .
حضرت فرمود: به خدا پناه مى برم ، من طاقت آن را ندارم .
ماءمون گفت : پس به ناچار، بايد ولايتعهدى مرا قبول كنى .
امام عليه السلام به ماءمون فرمود: از من چشم پوشى نما؛ و مرا از چنين امرى معاف كن .
در اين لحظه ، ماءمون با حالت غضب و تهديد به حضرت گفت : عمر بن خطّاب ، شش نفر را شوراى خلافت قرار داد كه يك نفر از آن ها جدّت ، علىّ بن ابى طالب ، اميرمؤ منان بود؛ و عُمَر وصيّت كرد و گفت : هركس مخالفت كند، بايد گردنش زده شود.
و تو نيز اينك مجبور هستى و بايد آن را بپذيرى و چاره اى جز پذيرفتن آن ندارى .
و در اين هنگام ، حضرت به ناچار اظهار داشت : حال كه چنين است ، ولايتعهدى را مى پذيرم ، مشروط بر آن كه در هيچ كارى از امر حكومت دخالت ننمايم .
و ماءمون نيز آن را پذيرفت .
- اءعيان الشّيعة : ج 2، ص 18، إ علام الورى طبرسى : ج 2، ص 72، كشف الغمّة : ج 2، ص 275.
سياست و زندگى شرافتمندانه
معمّربن خلاّد - كه يكى از اصحاب امام علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام مى باشد - حكايت كند:
روزى در خدمت آن حضرت بودم ، ضمن صحبت هائى فرمود: روزى ماءمون عبّاسى به من اظهار داشت : اى ابوالحسن ! عدّه اى در اطراف و حوالى شما در حال فتنه و آشوب مى باشند، چنانچه نامه اى به دوستان خود بنويسى ، كه جلوى فساد و آشوب گرفته شود، مناسب و مفيد خواهد بود؟
من در جواب گفتم : بايد تو به عهد خود وفا نمائى و من نيز به عهد خود وفا مى نمايم ، آن زمانى كه ولايتعهدى را پذيرفتم مشروط بر آن بود كه من هيچ گونه دخالتى در امور حكومت نداشته باشم .
اين مسئوليتى را كه پذيرفته ام ، هيچ سودى براى من نداشته است ، آن زمان كه در مدينه بودم نامه و سخن من در تمام شرق و غرب ، مؤ ثّر و نافذ بود؛ سوار الاغ مى شدم و در خيابان و بازار عبور مى كردم و هركس بر من مى گذشت ، مرا احترام و تكريم مى كرد، كسى از من درخواستى نمى كرد مگر آن كه نيازش را برآورده مى ساختم .
ماءمون گفت : مانعى نيست ؛ طبق همان شرط و عهد عمل شود.
- كافى : ج 8 ص 151 ح 134، بحارالا نوار: ج 49، ص 155، س 27،
پيش خدمتان بر سر سفره طعام حاضر شوند
در بين مسافرتى كه امام رضا عليه السلام از شهر مدينه به سوى خراسان داشت ، هرگاه ، كه سفره غذا پهن مى كردند و غذا چيده و آماده خوردن مى شد، حضرت دستور مى داد تا تمامى پيش خدمتان سياه پوست و ... بر سر سفره طعام حاضر شوند؛ و سپس حضرت كنار آن ها مى نشست و غذاى خود را ميل مى نمود.
اطرافيان به آن حضرت اعتراض كردند كه چرا براى غلامان سفره اى جدا نمى اندازى ؟!
امام عليه السلام فرمود: آرام باشيد اين چه حرفى است ؟!
خداى ما يكى است ، پدر و مادر ما يكى است و هركس مسئول اعمال و كردار خود مى باشد.
- روضه كافى : ج 8، ص 192، ح 296.
✅اصحاب ، دوستداران ؛ خادمان
عيادت از مريض و بهترين هديه
مرحوم قطب الدّين راوندى در كتاب خود، به نقل از حضرت جوادالا ئمّه عليه السلام حكايت كند:
يكى از اصحاب امام رضا عليه السلام مريض شده و در بستر بيمارى افتاده بود، روزى حضرت از او عيادت نمود و ضمن ديدار، به او فرمود: در چه حالتى هستى ؟
عرض كردم : مرگ را بسيار سخت و دردناك مى بينم .
حضرت رضا عليه السلام فرمود: اين ناراحتى كه احساس مى كنى ، اندكى از حالات و علائم مرگ مى باشد كه اكنون بر تو عارض شده است ، پس اگر تمام حالات و سكرات مرگ بر تو عارض شود، چه خواهى كرد؟!
و بعد از آن ، در ادامه فرمايش خود افزود: مردم دو دسته اند: عدّه اى مرگ برايشان وسيله آسايش و استراحت است .
و عدّه اى ديگر آن قدر مرگ برايشان سخت و طاقت فرسا است ، كه پس از آن احساس راحتى مى كنند.
حال چنانچه بخواهى كه مرگ برايت نيك و لذّت بخش باشد، ايمان و اعتقادات خود را نسبت به خداوند متعال و رسالت حضرت محمّد صلى الله عليه و آله و نيز ولايت ما اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام را تجديد كن و شهادتين را بر زبان و قلب خود جارى گردان .
امام جواد عليه السلام فرمود: بعد از آن كه ، آن شخص طبق دستور پدرم شهادتين را گفت ، اظهار داشت :
يابن رسول اللّه ! ملائكه رحمت الهى با تحيّات و هدايا وارد شدند و بر شما سلام مى دهند.
امام رضا عليه السلام فرمود: چه خوب شد كه ملائكه رحمت الهى را مشاهده مى كنى ، از آن ها سؤ ال كن : براى چه آمده اند؟
مريض گفت : آن ها مى گويند چنانچه همه ملائكه با اذن خداوند سبحان ، نزد شما حاضر شوند، بدون اجازه حركتى نمى كنند.
پس از آن ، با كمال راحتى و آرامش خاطر. چشم هاى خود را بر هم نهاد و گفت : ((السّلام عليك ياابن رسول اللّه !)) پيغمبر اسلام ، اميرالمؤ منين و ديگر امامان (سلام اللّه عليهم ) آمدند، و در همين لحظه ، جان به جان آفرين تسليم كرد.
- دعوات مرحوم راوندى : ص 248، ح 698، مستدرك الوسائل : ج 2، ص 126، ح 2، بحارالا نوار: ج 49، ص 72، ح 96.
شيعه و نشانه هاى او؟!
امام حسن عسكرى عليه السلام حكايت نمود:
چون موضوع ولايتعهدى حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام پايان و تثبيت يافت .
روزى دربان امام رضا عليه السلام وارد منزل آن حضرت شد و گفت : عدّه اى آمده اند، اجازه ورود مى خواهند و مى گويند: ما از شيعيان علىّ عليه السلام هستيم .
امام رضا عليه السلام اظهار داشت : در حال حاضر فرصت ندارم ، به آن ها بگو كه در وقتى ديگر بيايند.
چون آن جماعت رفتند و در فرصتى ديگر آمدند، نيز امام عليه السلام اجازه ورود نداد، تا آن كه حدود دو ماه بدين منوال گذشت ؛ و آنان توفيق زيارت و ملاقات با مولايشان را نيافتند و نااميد شدند؛ ولى با اين حال براى آخرين مرحله نيز جلوى منزل حضرت آمدند و با حالت خاصّى اظهار داشتند:
ما از شيعيان پدرت ، امام علىّ بن ابى طالب عليه السلام هستيم و با اين برخورد شما، دشمنان ما را شماتت و سرزنش مى كنند.
و حتّى در بين دوستان ، ديگر آبروئى برايمان نمانده است ؛ و نيز از رفتن به شهر و ديار خود خجل و شرمنده ايم .
در اين هنگام ، امام رضا عليه السلام به غلام خود فرمود: اجازه دهيد آن ها وارد شوند.
همين كه آنان وارد مجلس شدند، حضرت به ايشان اجازه نشستن نداد، لذا سرگردان و متحيّر، سرپا ايستادند و گفتند:
يابن رسول اللّه ! اين چه ظلم بزرگى است كه بر ما روا داشته اى كه پس از آن همه سرگردانى ، نيز اين چنين مورد بى اعتنائى و بى توجّهى قرار گرفته ايم ، مگر گناه ما چيست ؟
با اين حالت ، مرگ براى ما بهتر خواهد بود.
در اين لحظه ، امام رضا عليه السلام فرمود: آنچه كه بر شما وارد شده و مى شود، همه آن ها نتيجه اعمال و كردار خود شما مى باشد؛ و نسبت به آن بى اهميّت هستيد!
آن جماعت ، همگى گفتند: ياابن رسول اللّه ! توضيحى بفرما تا براى ما روشن شود كه خلاف ما چيست ؟
و ما چه كرده ايم ، و چه گناهى از ما سر زده است ؟
حضرت فرمود: چون شما ادّعاى بسيار بزرگى كرديد؛ و اظهار داشتيد كه شيعه حضرت اميرالمؤ منين ، امام علىّ بن ابى طالب عليه السلام هستيد.
واى بر حال شما، آيا معناى ادّعاى خود را فهميده ايد؟
و سپس افزود: شيعه حضرت علىّ عليه السلام همانند امام حسن و امام حسين عليهما السلام ، سلمان فارسى ، ابوذر غفّارى ، مقداد، عمّار ياسر و محمّد بن ابى بكر هستند، كه در انجام اوامر و دستورات امام علىّ عليه السلام از هيچ نوع تلاش و فداكارى دريغ نورزند.
ولى شما بسيارى از اعمال و كردارتان مخالف آن حضرت مى باشد و در انجام بسيارى از واجبات الهى كوتاهى مى كنيد و نسبت به حقوق دوستان خود بى اعتنا و بى توجّه هستيد و در مواردى كه نبايد تقيّه كنيد، انجام مى دهيد.
و با اين عملكرد نيز مدّعى هستيد كه شيعه اميرالمؤ منين ، امام علىّ عليه السلام مى باشيد!!
شما اگر مى گفتيد كه از دوستان و علاقه مندان آن حضرت و از مخالفين دشمنانش هستيم ، شما را مى پذيرفتم و اين همه دردسر و مشكلات را متحمّل نمى شديد.
شما منزلت و مرتبه اى بسيار عظيم و شريف را مدّعى شديد، كه چنانچه در گفتار و كردارتان صادق نباشيد، به هلاكت خواهيد افتاد، مگر آن كه مورد عنايت و رحمت پروردگار متعال قرار گيريد و لطف خداوند شامل حالتان بشود.
اظهار داشتند: ياابن رسول اللّه ! ما از آنچه ادّعا كرده و گفته ايم ، پوزش مى خواهيم و مغفرت مى طلبيم .
و آنچه را كه شما فرموديد، ما نيز بر آن عقيده هستيم ؛ و هم اكنون اعلام مى داريم كه ما از دوستان و علاقه مندان شما اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام مى باشيم و مخالف دشمنان شما بوده و خواهيم بود.
در اين هنگام ، امام رضا عليه السلام فرمود: اكنون خوش آمديد، شما برادران من هستيد.
و سپس آن جماعت را بسيار مورد لطف و عنايت خويش قرار داد و از دربان پرسيد: اين جماعت چند مرتبه آمدند و خواستند كه وارد منزل شوند؛ و مانع ورود ايشان شدى ؟
دربان گفت : شصت مرتبه .
امام عليه السلام فرمود: بايد جبران گردد، شصت مرتبه بر آن ها وارد مى شوى و سلام مرا به آن ها مى رسانى ؛ چون كه توبه آن ها قبول شد و مستحقّ تعظيم و احترام گشتند و اكنون وظيفه ما است كه در رفع مشكلات آن ها و خانوادهايشان همّت گماريم .
و بعد از آن ، حضرت دستور فرمود تا مقدار قابل توجّهى مبرّات و خيرات به آن ها كمك شود.
- احتجاج مرحوم طبرسى : ج 2، ص 459، ح 318.
پرداخت بدهى دوست و كمك هزينه
مرحوم علاّمه مجلسى ، شيخ صدوق و ديگر بزرگان رضوان اللّه عليهم حكايت كرده اند:
يكى از شيعيان و دوستان امام رضا عليه السلام به نام اءبومحمّد غفّارى گويد: در يك زمانى ، بدهكارى من به افراد زياد شده بود و توان پرداخت آن ها را نداشتم .
با خود گفتم : بهتر است نزد حضرت علىّ بن موسى الرّضاعليهما السلام شرفياب شوم ، چون هيچ ملجاء و پناهى جز مولا و سرورم نمى شناسم ؛ و تنها آن حضرت است كه مرا نااميد نمى كند و كمك مى نمايد تا قرض هاى خود را پرداخت كنم و زندگيم را سر و سامانى دهم .
پس به همين منظور، عازم منزل امام عليه السلام شدم و چون به منزل حضرت رسيدم ، اجازه ورود گرفتم ؛ و هنگامى كه داخل شدم به حضرت سلام كرده و در حضور مباركش نشستم .
امام عليه السلام فرمود: اى ابومحمّد! ما خواسته و حاجت تو را مى دانيم ، كه چه تقاضائى دارى و براى چه اين جا آمده اى ، عجله نكن و ناراحت مباش ، ما خواسته ات را برآورده مى كنيم .
پس چون شب فرا رسيد، در منزل حضرت استراحت نمود، وقتى صبح شد مقدارى طعام مناسب آوردند و صبحانه را با آن حضرت تناول كردم .
سپس امام عليه السلام فرمود: آيا حاضر هستى نزد ما بمانى ، يا آن كه قصد مراجعت و بازگشت به خانواده خود را دارى ؟
عرضه داشتم : ياابن رسول اللّه ! چنانچه لطف نموده ، خواسته و نيازم را برآورده فرمائى ، از محضر مبارك شما مرخّص مى شوم ؛ چون خانواده ام منتظر هستند.
پس از آن ، امام رضا عليه السلام دست مبارك خويش را زير تُشكى كه روى آن نشسته بود بُرد؛ و سپس مُشتى پول از زير آن درآورد و به من عطا نمود.
وقتى آن پول ها را گرفتم ، ضمن تشكّر خداحافظى نموده و از منزل بيرون آمدم ؛ چون آن ها را نگاه كردم ، ديدم چندين دينار سرخ و زرد مى باشد و نوشته اى ضميمه آن ها است :
اى ابومحمّد! اين پنجاه دينار را به تو هديه داديم كه بيست و شش دينار از آن را بابت بدهى خود پرداخت كنى و بيست و چهار دينار باقى مانده اش را هزينه و مصرف زندگى خود گردانى و نيز خانواده ات را از سختى و ناراحتى نجات بدهى .
- عيون اءخبارالرّضا عليه السلام : ج 2، ص 218، ح 29، بحارالا نوار: ج 49، ص 38، ح 22، الثّاقب فى المناقب : ص 475، ح 402.
31- ( بحارالانوار ) 91/207.
✅معجزات و کرامت های حضرت
او پيش از محمّد بميرد
از مـحـمـّد بـن داود روايـت اسـت كـه گفت : من و برادرم نزد حضرت رضا عليه السلام بـوديـم كه كسى آمد و به او خبر داد كه چانه محمّد بن جعفر عليه السلام را بستند يعنى بمرد، پس آن حضرت برفت و ما همراه آن حضرت برفتيم ديديم چانه اش را بسته اند و اسـحـاق بـن جـعـفـر عـليـه السـلام و فـرزنـدانـش و جـمـاعـت آل ابوطالب مى گريند،
حضرت ابوالحسن نزد سرش نشست و در رويش نظر كرد و تبسم نمود و اهل مجلس را بد آمد و بعضى گفتند اين تبسم از راه شماتت بود به مردن عمش .
راوى گـفـت : پـس حضرت برخاست و بيرون آمد تا در مسجد نماز گزارد ما گفتيم : فداى تـو شـويـم ! از اينها شنيديم درباره تو حرفى كه ناخوش آمد ما را وقتى كه تو تبسم نمودى ، حضرت فرمود: من تعجب از گريه اسحاق كردم ، و او به خدا پيش از محمّد بميرد و مـحـمـّد بـر او بـگـريـد. راوى گـويـد: پـس مـحـمـّد بـرخـاسـت از بـيـمـارى و اسـحـاق بمرد.(1) و نيز از يحيى بن محمّد بن جعفر عليه السلام مروى است كه گفت : پدرم بيمار شد سخت ، امام رضا عليه السلام به عيادت او آمد و عمم اسحاق نشسته بود و مـى گـريـسـت و سـخت بر او جزع مى كرد، يحيى گفت كه حضرت ابوالحسن عليه السلام بـه مـن مـلتـفـت شـد و گـفـت : چـرا عـمـت مـى گـريـد؟ گـفـتـم : مـى تـرسـد بـر او از ايـن حـال كـه مى بينى . فرمود كه غمگين مشو كه اسحاق زود باشد كه پيش از پدرت بميرد. يحيى گفت كه پدرم به شد و اسحاق بمرد.(2)
1- ( عيون اخبار الرضا عليه السلام ) 2/206.
2- ( عيون اخبار الرضا عليه السلام ) 2/206 207.
می بینید مال و تبع بسيار!
على بن احمد بن عبداللّه بن احمد بن ابوعبداللّه برقى روايت كرده از پدرش از احمد بـن ابـى عـبـداللّه از پدرش از حسين بن موسى بن جعفر عليه السلام كه گفت : ما در دور ابـوالحـسـن رضـا عليه السلام بوديم و ما جوانان بوديم از بنى هاشم كه جعفر بن عمر عـلوى بـر ما بگذشت و او هياءتى كهنه (يعنى جامه هاى كهنه ) و طورى خراب داشت ما به يكديگر نگاه كرديم و بخنديديم از هياءت او، حضرت رضا عليه السلام فرمود: عنقريب او را خواهيد ديد صاحب مال و تبع بسيار! پس نگذشت مگر يك ماه يا نحو آن كه والى مدينه گـشـت و حـالش نـيكو شد پس مى گذشت بر ما و همراه او خواجه سرايان و حشم بودند. و ايـن جـعـفـر، جـعـفـر بـن مـحـمّد بن عمر بن الحسن بن على بن عمر بن على بن الحسين عليهم السلام است .
- ( عيون اخبار الرضا عليه السلام ) 2/208 209.
خرما بـداد شـمـردم هـمـان عـدد بـود
از ابـوحـبـيـب بـنـاجـى مـروى اسـت كـه گـفـت : در خـواب ديـدم رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم بـه بـنـاج آمـده و در مـسـجـدى كـه هـر سـال حاج آنجا فرود مى آيند فرود آمده و گويا من رفتم به سوى او و سلام كردم بر او ايـسـتـادم پـيـش روى او و ديـدم پـيـش روى او طـبـقـى از بـرگ نخيل مدينه بود و در آن بود خرماى صيحانى ، قبضه اى از آن برداشت و به من داد شمردم هـيـجـده خـرمـا بـود، پـس چـنـيـن تـاءويـل كـردم كـه مـن بـه عـدد هـر يـك خـرمـا يـك سـال بـمـانـم و چون از اين خواب بيست روز بگذشت در زمينى بودم كه براى زراعت آن را اصـلاح مـى نمودم كسى آمد و خبر قدوم حضرت امام رضا عليه السلام آورد كه در آن مسجد فـرود آمـده و از مـديـنـه مى آيد و مردم مى شتافتند به سوى او، پس من نيز آمدم او را ديدم نـشـسـتـه در مـوضـعـى كـه ديـده بـودم پـيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم را، و زير او حـصـيـرى بـود چـنانچه در زير آن حضرت بود و پيش او طبقى از برگ خرما بود و در آن خـرمـاى صـيحانى بود. سلام كردم بر او و جواب داد و مرا نزديك خواند و كفى از آن خرما بـداد بـشـمـردم هـمـان عـدد بـود كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم داده بود، گـفـتـم : زيـاد كـن يـابـن رسـول اللّه ! فـرمـود: اگـر رسـول خـدا صـلى اللّه عـليه و آله و سلم از اين زيادتر مى داد ما هم مى داديم .
- ( عيون اخبار الرضا عليه السلام ) 2/210.
با زيره و سعتر و نمك شفا یابی
روايت كرده احمد بن على بن حسين ثعالبى از ابوعبداللّه بن عبدالرحمن معروف به صـفـوانـى كـه گـفـع : قـافـله اى از خراسان به جانب كرمان بيرون آمد دزدان بر ايشان ريـخـتـنـد و مـردى از ايـشـان را گـرفـتـنـد كـه بـه كـثـرت مـال مـتـهم مى داشتند، او در دست ايشان مدتى بماند او را عذاب مى كردند تا خود را فديه دهـد و خـلاص شـود.
از جـمـله او را در بـرف واداشـتند و دهنش از برف پر كردند و زبانش فـاسـد شـد بـه طورى كه قدرت بر سخن گفتن نداشت ، آمد به خراسان و شنيد خبر امام رضـا عـليـه السـلام را و آنـكه آن حضرت در نيشابور است پس در خواب ديد گويا كسى به او مى گويد پسر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم وارد خراسان شده علت خود را از او بـپـرس بـسا باشد ترا دوايى تعليم كند كه نفع دهد، گفت كه هم در خواب ديدم كـه گـويـا نـزد آن حـضـرت رفـتم و از آنچه بر سر من آمده بود شكايت كردم و علت خود گـفـتـم ، بـه مـن فـرمود زيره و سعتر و نمك بستان و بكوب و در دهن گير دوبار يا سه بـار، كـه عـافيت مى يابى . پس آن مرد از خواب بيدار شد و فكر نكرد در آن خوابى كه ديـده بـود و اهـتمامى ننمود در آن تا به دروازه نيشابور رسيد به او گفتند كه امام رضا عـليه السلام از نيشابور كوچ كرده و در رباط سعد است ، در خاطر مردم افتاد كه نزد آن حـضـرت رود و حـكـايـت خـود را به آن جناب بگويد شايد دوايى او را تعليم كند كه نفع بـخـشـد. پـس بـه ربـاط سـعـد آمـد و بـر آن حـضـرت داخل شد گفت : اى پسر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم قصه من چنين و چنان است و دهـان و زبـانـم تـبـاه شـده و حرف نمى توانم زدن مگر به سختى پس مرا دوايى تعليم فـرمـا كه از آن منتفع شوم . فرمود: آيا تعليم نكردم ترا؟ برو و آنچه در خواب به تو گفتم چنان كن . آن مرد گفت : يابن رسول اللّه ! اگر توجه كنى يك بار ديگر بگويى ، فـرمـود: بـگـير قدرى از زيره و سعتر و نمك و بكوب و در دهن گير و دوبار يا سه بار كـه عنقريب عافيت مى يابى . آن مرد گفت : آن كار كردم و عافيت يافتم ثعالبى گفت : از صفوانى شنيدم كه مى گفت من آن مرا را ديدم و اين حكايت را از او شنيدم .
- ( عيون اخبار الرضا عليه السلام ) 2/211.
جـامـه هـاى تـنـش
از ريـان بـن الصـلت روايت است كه گفت : وقتى كه اراده عراق كردم و عزم وداع حـضـرت امـام رضـا عـليـه السـلام داشـتـم در خاطر خود گفتم چون كه او را وداع كنم از او پـيـراهـنـى از جـامـه هـاى تـنـش بـخـواهـم تـا مـرا در آن دفـن كـنـند و درهمى چند بخواهم از مال او كه براى دخترانم انگشترها بسازم ، چون او را وداع كردم گريه و اندوه از فراق او غـلبه كرد بر من و فراموش كردم كه آنها را بخواهم ، چون بيرون آمدم آواز داد مرا كه يا ريـان ! بـاز گرد، بازگشتم به من گفت : آيا دوست نمى دارى كه درهمى چند ترا دهم تا بـراى دخـتران خود انگشترها سازى ؟ آيا دوست نمى دارى كه پيراهنى از جامه هاى تن خود به تو بدهم تا ترا در آن كفن كنند چون عمرت به سر آيد؟ گفتم : يا سيدى ! در خاطرم بود كه از تو بخواهم ، اندوه فراق تو بازداشت مرا، پس بلند كرد وساده را و پيراهنى بـيـرون آورد و بـه من داد و بلند كرد جانب مصلى را و درهمى چند بيرون آورد و به من داد، شمردم سى درهم بود.
- ( عيون اخبار الرضا عليه السلام ) 2/211.
شمشيرهاى بـرهـنـه
از هـرثـمـة ابـن اعـيـن روايـت اسـت كـه گـفـت : داخل شدم بر سيد و مولايم يعنى حضرت رضا عليه السلام در سراى ماءمون و مذكور مى شـد در سـراى مـاءمـون كـه حضرت رضا عليه السلام وفات يافته و به صحت نرسيده بـود، داخـل شـدم و مـى خـواسـتـم اذن دخـول بـر او حـاصـل كـنـم ، در مـيان خادمان و معتمدان ماءمون غلامى بود او را ( صبيح ديلمى ) مى گـفـتند و او سيد مرا از دوستان بود و در اين وقت ( صبيح ) بيرون آمد چون مرا ديد گـفـت : يـا هرثمه ! آيا نمى دانى كه من معتمد ماءمونم بر سر و علانيه او؟ گفتم : بلى ، گـفـت : بـدان مـرا مـاءمـون بـخـوانـد بـا سـى غـلام ديـگـر از مـعـتـمـدان در ثـلث اول شـب رفـتـيـم نـزد او و شـبـش مانند روز شده بود از كثرت شمعها و پيش او شمشيرهاى بـرهـنـه تـيـز زهـر داده نـهـاده بـود. مـا را يك يك بخواند و به زبان از ما عهد و ميثاق مى گـرفـت و هـيـچ كـس ديـگر غير ما آنجا نبود، با ما گفت اين عهد بر شما لازم است كه آنچه شـمـا را بـگـويم بنماييد و هيچ خلاف نكنيد، ما همه بر آن سوگند خورديم . گفت : هر يك شـمـشـيـرى بـر مـى گـيرد و مى رويد تا داخل مى شويد بر على بن موسى الرضا عليه السـلام در حـجـره اش ، اگـر او را ايستاده يا نشسته يا خفته مى بيند هيچ سخن با او نمى گـويـيـد و شـمـشـيـرهـا بر او مى نهيد و گوشت و خون و موى و استخوان و مغزش را در هم آميخته مى كنيد بعد از آن بساط او را بر او مى پيچيد و شمشيرها را به آن پاك مى كنيد و نـزد مـن بـيـايـيد، و براى هر كدام از شما براى اين كار كه كنيد و پوشيده داريد ده بدره درهـم دو ضـيـعـه مـنتخب يعنى مستقل خوب مقرر كرده ام و بهره و نصيب و حظ براى شما است چـندانكه من زنده ام و باقيم . گفت : پس ما شمشيرها را به دست گرفتيم و بر او در حجره اش داخـل شـديـم ديديم به پهلو خوابيده بود و مى گردانيد طرف دستهاى خود را و تكلم مـى كرد به كلامى كه ما نمى دانستيم ، پس غلامها شمشيرها برآوردند و من شمشير خود را نـهـادم و ايـستاده بودم و مى ديدم ، و گويا كه او مى دانست قصد ما را پس چيزى پوشيده بـود در تـن كـه شمشيرها بر او كار نمى كرد، پس آن بساط را بر او پيچيدند و بيرون آمـدنـد نـزد مـاءمـون ، مـاءمون گفت : چه كرديد؟ گفتند: به جا آورديم آنچه گفتى يا امير، گفت : چيزى از اين وانگوييد.
چـون صـبـح طـالع شـد مـاءمون بيرون آمد و در جاى خود نشست با سر برهنه و تمكه هاى گـشـاده و اظـهـار وفـات امـام عـليـه السـلام كـرد و براى تعزيه بنشست ، پس برخاست پـابـرهـنـه و سـر بـرهـنـه بيامد تا او را ببيند و من در پيش او مى رفتم چون در حجره آن حـضـرت داخـل شـد همهمه اى شنيد بلرزيد و به من گفت نزد او كيست ؟ گفتم : نمى دانم يا امـيـرالمـؤ منين ! گفت : زود برويد و ببينيد، صبيح گفت : ما درون حجره شديم ديديم سيدم در مـحـراب خـود نـشسته نماز مى گزارد و تسبيح مى كند. گفتم : يا امير! اينك شخصى در مـحـراب نـمـاز مـى گـزارد و تسبيح مى گويد، ماءمون بلرزيد پس گفت : مرا بازى داديد لعـنـت كند خدا بر شما، پس به من روى كرد از ميان جماعت و گفت : يا صبيح ! تو او را مى شـناسى ببين كيست نماز مى كند؟ پس من داخل شدم و ماءمون بازگشت و چون به آستانه در رسـيـدم امـام عـليـه السـلام بـه مـن گـفت : يا صبيح ! گفتم : لبيك يا مولاى من ! و بر رو افـتـادم ، فرمود: برخيز خداى رحمت كند بر تو مى خواهند كه خاموش كنند نور خدا را به دهن هاى خود، خدا تمام كننده است نور خدا را هر چند كافران كراهت داشته باشند آن را. پس بـازگـشـتـم نـزد ماءمون ديدم كه رويش سياه شده همچون شب تاريك گفت : يا صبيح ! چه خـبـر دارى ؟ گـفـتـم : يـا اميرالمؤ منين ! به خدا كه او است در حجره نشسته و مرا بخواند و چنين و چنين گفت ، صبيح گفت : پس ماءمون بندهاى خود نبست و امر كرد كه جامه هايش را رد كـردنـد يعنى جامه هاى عزا را از تن كند و جامه هاى سابق خود را طلبيد و پوشيد و گفت : بگوييد غش كرده بود و به هوش آمد. هرثمه گفت : من شكر و حمد خداى بسيار نمودم و بر سـيـد خـود حـضـرت رضـا عـليـه السـلام داخل شدم چون مرا ديد فرمود: يا هرثمه ! آنچه صـبـيـح بـا تـو گـفـت بـا كـسـى مـگـو مـگـر كـسـى كـه خـداى عـز و جـل دل او را امـتـحـان كرده باشد براى ايمان به محبت ما و ولايت ما، گفتم : نعم يا سيدى ، بـعـد از آن فـرمـود: يـا هـرثـمه ! ضرر نمى كند كيد ايشان بر ما تا كتاب به مدت خود برسد، يعنى عمر به سر آيد و اجل برسد.
- ( عيون اخبار الرضا عليه السلام ) 2/214 216.
هـارون برامكه غضب كرد
از مـحـمـّد بـن الفـضـيـل مـروى اسـت كـه گـفـت : در آن سـال كـه هـارون برامكه غضب كرد و اول جعفر بن يحيى را بكشت و يحيى را حبس كد و بر سـر ايـشـان آمد آنچه آمد. ابوالحسن عليه السلام در عرفه ايستاده بود و دعا مى كرد بعد از آن سـر به زير انداخت . از او خبر پرسيدند، گفت : من خداى را مى خواندم بر برمكيان بـه سـبـب آنـچـه بـا پـدرم نـمـودنـد امـروز خـداى عـز و جـل دعـاى مـن دربـاره ايـشـان اجابت نمود. پس چون بازگشت نگذشت مگر اندكى كه جعفر و يـحـيـى مـغـضوب شدند و احوال ايشان برگشت ، ( مسافر ) گفت : من با ابوالحسن الرضـا عـليـه السـلام بـودم در مـنـى كـه يـحـيـى بـن خـالد بـا قـومـى از آل بـرمـك بـگـذشـتـنـد آن حـضـرت فـرمـود: مـسـكـيـنـانـنـد ايـنـان نـمـى دانـنـد كـه امـسـال چـه بـر سـرشان مى آيد! بعد از آن گفت : هاه و عجبتر آنكه ، هارون و من همچون اين دويـيم و دو انگشت به هم ضم نمود. ( مسافر ) گفت : به خدا كه من معنى سخن او را ندانستم تا او را با هارون دفن كرديم .
- ( عيون اخبار الرضا عليه السلام ) 2/225.
مابقى براى تو است
شيخ مفيد رحمه اللّه در ( ارشاد ) به سند خويش روايت كرده از غفارى كه گـفـت : مـردى از آل ابـورافـع آزاد كـرده حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم از من طلبى داشت مطالبه كرد از من و مبالغه نمود در طـلب خـود، مـن چـون چـنين ديدم نماز صبح در مسجد پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم ادا كـردم و روانـه شـدم بـه سـوى زمـانـى كـه نـزديـك شـدم بـه در منزل آن حضرت ، ديدم حضرت از منزل بيرون آمد در حالى كه سوار بر حمارى است و بر تـن شـريـفـش قـمـيـص و ردايـى ، چون نظرم بر آن حضرت افتاد خجالت كشيدم كه چيزى عرض كنم چون آن جناب به من رسيد ايستاد و نظر كرد به من ، من سلام كردم بر آن جناب و اين وقت ماه رمضان بود پس من عرض كردم به آن حضرت فدايت شوم !
مـولاى شـمـا فـلان از مـن طـلبـى دارد و بـه خـدا سـوگـنـد كـه مـرا رسوا ساخته . و من در دل خود گفتم كه حضرت به او مى فرمايد كه مطالبه از من نكند و به خد قسم كه نگفتم به آن حضرت كه چه قدر از من مى خواهد و نام نبردم از طلب او چيزى . پس امر فرمود مرا كـه بـنـشـيـنـم تـا برگردد، پس من نشستم در آنجا تا شام و نماز مغرب را به جا آوردم و حـضـرت نـيـامـد و من روزه بودم سينه ام تنگى كرد و خواستم برگردم كه ناگاه ديدم آن حـضـرت پـيـدا شـد و اطـراف آن جـنـاب جـمـاعـتـى از مـردم بـودنـد و اهل سؤ ال و فقراء سر راه حضرت نشسته بودند آن جناب بر ايشان تصدق كرد و گذشت تـا داخـل خـانـه شـد پـس بـيـرون تـشـريـف آورد و مرا خواند من برخاستم و با آن حضرت داخـل مـنـزل شـديـم و آن جـنـاب نـشست و من نيز نشستم و شروع كردم از ابن مسيب امير مدينه بـراى او حـديـث كـردن و بسيار مى شسد كه من با آن حضرت از ابن مسيب گفتگو مى نمودم پـس چـون از سـخـن گـفتن فارغ شدم حضرت فرمود گمان نمى كنم كه هنوز افطار كرده بـاشى ؟ عرض كردم ، نه . پس فرمود براى من طعام آوردند و در پيش من گذاشتند و امر فـرمود غلامى را كه با من طعام بخورد، پس من و آن غلام طعام خورديم و چون فارغ شديم فـرمود: آن وساده را بلند كن و آنچه در زير آن است بردار، من وساده را برداشتم ديدم در زيـر آن مـقدارى دينار است آن دينارها را برداشتم و در كيسه ام گذاشتم و امر فرمود چهار نـفـر از بـنـدگـان خـود را كـه هـمـراه مـن بـاشـنـد تـا مـرا بـه مـنزل برسانند. من گفتم : فدايت شوم ! شبگردى كه از جانب ابن مسيب است گردش مى كند و من كراهت دارم كه مرا ببيند كه با بندگان شما مى باشم ، فرمود: درست گفتى ، اصاب اللّه بـك الرشـاد فـرمـود بـه آنـهـا كـه همراه من باشند تا جايى كه من به آنان بگويم بـرگـردنـد، پـس هـمـراه مـن بـودنـد تـا نـزديـك بـه منزلم رسيدم و ماءنوس شدم آنها را بـرگـردانـيـدم پـس بـه مـنـزل رفـتـم و چـراغ طـلبـيـدم و در پـولهـا نـظـر كـردم ديـدم چهل و هشت دينار زر سرخ است و طلب آن مرد از من بيست و هشت دينار بود و در ميان آن پولها ديـنـارى ديـدم كـه مى درخشيد خوشم آمد از حسن او گرفتم آن را و نزديك چراغ بردم ديدم به خط واضح بر آن نقش است كه حق آن مرد بر تو بيست و هشت دينار است و مابقى براى تو است و به خدا قسم كه من معين نكرده بودم طلب آن مرد را از من .
- ( ارشاد شيخ مفيد ) 2/255 257.