eitaa logo
ويژه نامه امام رضا و حضرت معصومه عليهم السلام
13 دنبال‌کننده
12 عکس
7 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✅اصحاب ، دوستداران ؛ خادمان عيادت از مريض و بهترين هديه مرحوم قطب الدّين راوندى در كتاب خود، به نقل از حضرت جوادالا ئمّه عليه السلام حكايت كند: يكى از اصحاب امام رضا عليه السلام مريض شده و در بستر بيمارى افتاده بود، روزى حضرت از او عيادت نمود و ضمن ديدار، به او فرمود: در چه حالتى هستى ؟ عرض كردم : مرگ را بسيار سخت و دردناك مى بينم . حضرت رضا عليه السلام فرمود: اين ناراحتى كه احساس مى كنى ، اندكى از حالات و علائم مرگ مى باشد كه اكنون بر تو عارض شده است ، پس اگر تمام حالات و سكرات مرگ بر تو عارض شود، چه خواهى كرد؟! و بعد از آن ، در ادامه فرمايش خود افزود: مردم دو دسته اند: عدّه اى مرگ برايشان وسيله آسايش و استراحت است . و عدّه اى ديگر آن قدر مرگ برايشان سخت و طاقت فرسا است ، كه پس از آن احساس راحتى مى كنند. حال چنانچه بخواهى كه مرگ برايت نيك و لذّت بخش باشد، ايمان و اعتقادات خود را نسبت به خداوند متعال و رسالت حضرت محمّد صلى الله عليه و آله و نيز ولايت ما اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام را تجديد كن و شهادتين را بر زبان و قلب خود جارى گردان . امام جواد عليه السلام فرمود: بعد از آن كه ، آن شخص طبق دستور پدرم شهادتين را گفت ، اظهار داشت : يابن رسول اللّه ! ملائكه رحمت الهى با تحيّات و هدايا وارد شدند و بر شما سلام مى دهند. امام رضا عليه السلام فرمود: چه خوب شد كه ملائكه رحمت الهى را مشاهده مى كنى ، از آن ها سؤ ال كن : براى چه آمده اند؟ مريض گفت : آن ها مى گويند چنانچه همه ملائكه با اذن خداوند سبحان ، نزد شما حاضر شوند، بدون اجازه حركتى نمى كنند. پس از آن ، با كمال راحتى و آرامش خاطر. چشم هاى خود را بر هم نهاد و گفت : ((السّلام عليك ياابن رسول اللّه !)) پيغمبر اسلام ، اميرالمؤ منين و ديگر امامان (سلام اللّه عليهم ) آمدند، و در همين لحظه ، جان به جان آفرين تسليم كرد. - دعوات مرحوم راوندى : ص 248، ح 698، مستدرك الوسائل : ج 2، ص 126، ح 2، بحارالا نوار: ج 49، ص 72، ح 96. شيعه و نشانه هاى او؟! امام حسن عسكرى عليه السلام حكايت نمود: چون موضوع ولايتعهدى حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام پايان و تثبيت يافت . روزى دربان امام رضا عليه السلام وارد منزل آن حضرت شد و گفت : عدّه اى آمده اند، اجازه ورود مى خواهند و مى گويند: ما از شيعيان علىّ عليه السلام هستيم . امام رضا عليه السلام اظهار داشت : در حال حاضر فرصت ندارم ، به آن ها بگو كه در وقتى ديگر بيايند. چون آن جماعت رفتند و در فرصتى ديگر آمدند، نيز امام عليه السلام اجازه ورود نداد، تا آن كه حدود دو ماه بدين منوال گذشت ؛ و آنان توفيق زيارت و ملاقات با مولايشان را نيافتند و نااميد شدند؛ ولى با اين حال براى آخرين مرحله نيز جلوى منزل حضرت آمدند و با حالت خاصّى اظهار داشتند: ما از شيعيان پدرت ، امام علىّ بن ابى طالب عليه السلام هستيم و با اين برخورد شما، دشمنان ما را شماتت و سرزنش مى كنند. و حتّى در بين دوستان ، ديگر آبروئى برايمان نمانده است ؛ و نيز از رفتن به شهر و ديار خود خجل و شرمنده ايم . در اين هنگام ، امام رضا عليه السلام به غلام خود فرمود: اجازه دهيد آن ها وارد شوند. همين كه آنان وارد مجلس شدند، حضرت به ايشان اجازه نشستن نداد، لذا سرگردان و متحيّر، سرپا ايستادند و گفتند: يابن رسول اللّه ! اين چه ظلم بزرگى است كه بر ما روا داشته اى كه پس از آن همه سرگردانى ، نيز اين چنين مورد بى اعتنائى و بى توجّهى قرار گرفته ايم ، مگر گناه ما چيست ؟ با اين حالت ، مرگ براى ما بهتر خواهد بود. در اين لحظه ، امام رضا عليه السلام فرمود: آنچه كه بر شما وارد شده و مى شود، همه آن ها نتيجه اعمال و كردار خود شما مى باشد؛ و نسبت به آن بى اهميّت هستيد! آن جماعت ، همگى گفتند: ياابن رسول اللّه ! توضيحى بفرما تا براى ما روشن شود كه خلاف ما چيست ؟ و ما چه كرده ايم ، و چه گناهى از ما سر زده است ؟ حضرت فرمود: چون شما ادّعاى بسيار بزرگى كرديد؛ و اظهار داشتيد كه شيعه حضرت اميرالمؤ منين ، امام علىّ بن ابى طالب عليه السلام هستيد. واى بر حال شما، آيا معناى ادّعاى خود را فهميده ايد؟ و سپس افزود: شيعه حضرت علىّ عليه السلام همانند امام حسن و امام حسين عليهما السلام ، سلمان فارسى ، ابوذر غفّارى ، مقداد، عمّار ياسر و محمّد بن ابى بكر هستند، كه در انجام اوامر و دستورات امام علىّ عليه السلام از هيچ نوع تلاش و فداكارى دريغ نورزند. ولى شما بسيارى از اعمال و كردارتان مخالف آن حضرت مى باشد و در انجام بسيارى از واجبات الهى كوتاهى مى كنيد و نسبت به حقوق دوستان خود بى اعتنا و بى توجّه هستيد و در مواردى كه نبايد تقيّه كنيد، انجام مى دهيد. و با اين عملكرد نيز مدّعى هستيد كه شيعه اميرالمؤ منين ، امام علىّ عليه السلام مى باشيد!!
۲ شهریور ۱۴۰۳
شما اگر مى گفتيد كه از دوستان و علاقه مندان آن حضرت و از مخالفين دشمنانش هستيم ، شما را مى پذيرفتم و اين همه دردسر و مشكلات را متحمّل نمى شديد. شما منزلت و مرتبه اى بسيار عظيم و شريف را مدّعى شديد، كه چنانچه در گفتار و كردارتان صادق نباشيد، به هلاكت خواهيد افتاد، مگر آن كه مورد عنايت و رحمت پروردگار متعال قرار گيريد و لطف خداوند شامل حالتان بشود. اظهار داشتند: ياابن رسول اللّه ! ما از آنچه ادّعا كرده و گفته ايم ، پوزش مى خواهيم و مغفرت مى طلبيم . و آنچه را كه شما فرموديد، ما نيز بر آن عقيده هستيم ؛ و هم اكنون اعلام مى داريم كه ما از دوستان و علاقه مندان شما اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام مى باشيم و مخالف دشمنان شما بوده و خواهيم بود. در اين هنگام ، امام رضا عليه السلام فرمود: اكنون خوش آمديد، شما برادران من هستيد. و سپس آن جماعت را بسيار مورد لطف و عنايت خويش قرار داد و از دربان پرسيد: اين جماعت چند مرتبه آمدند و خواستند كه وارد منزل شوند؛ و مانع ورود ايشان شدى ؟ دربان گفت : شصت مرتبه . امام عليه السلام فرمود: بايد جبران گردد، شصت مرتبه بر آن ها وارد مى شوى و سلام مرا به آن ها مى رسانى ؛ چون كه توبه آن ها قبول شد و مستحقّ تعظيم و احترام گشتند و اكنون وظيفه ما است كه در رفع مشكلات آن ها و خانوادهايشان همّت گماريم . و بعد از آن ، حضرت دستور فرمود تا مقدار قابل توجّهى مبرّات و خيرات به آن ها كمك شود. - احتجاج مرحوم طبرسى : ج 2، ص 459، ح 318. پرداخت بدهى دوست و كمك هزينه مرحوم علاّمه مجلسى ، شيخ صدوق و ديگر بزرگان رضوان اللّه عليهم حكايت كرده اند: يكى از شيعيان و دوستان امام رضا عليه السلام به نام اءبومحمّد غفّارى گويد: در يك زمانى ، بدهكارى من به افراد زياد شده بود و توان پرداخت آن ها را نداشتم . با خود گفتم : بهتر است نزد حضرت علىّ بن موسى الرّضاعليهما السلام شرفياب شوم ، چون هيچ ملجاء و پناهى جز مولا و سرورم نمى شناسم ؛ و تنها آن حضرت است كه مرا نااميد نمى كند و كمك مى نمايد تا قرض هاى خود را پرداخت كنم و زندگيم را سر و سامانى دهم . پس به همين منظور، عازم منزل امام عليه السلام شدم و چون به منزل حضرت رسيدم ، اجازه ورود گرفتم ؛ و هنگامى كه داخل شدم به حضرت سلام كرده و در حضور مباركش نشستم . امام عليه السلام فرمود: اى ابومحمّد! ما خواسته و حاجت تو را مى دانيم ، كه چه تقاضائى دارى و براى چه اين جا آمده اى ، عجله نكن و ناراحت مباش ، ما خواسته ات را برآورده مى كنيم . پس چون شب فرا رسيد، در منزل حضرت استراحت نمود، وقتى صبح شد مقدارى طعام مناسب آوردند و صبحانه را با آن حضرت تناول كردم . سپس امام عليه السلام فرمود: آيا حاضر هستى نزد ما بمانى ، يا آن كه قصد مراجعت و بازگشت به خانواده خود را دارى ؟ عرضه داشتم : ياابن رسول اللّه ! چنانچه لطف نموده ، خواسته و نيازم را برآورده فرمائى ، از محضر مبارك شما مرخّص مى شوم ؛ چون خانواده ام منتظر هستند. پس از آن ، امام رضا عليه السلام دست مبارك خويش را زير تُشكى كه روى آن نشسته بود بُرد؛ و سپس مُشتى پول از زير آن درآورد و به من عطا نمود. وقتى آن پول ها را گرفتم ، ضمن تشكّر خداحافظى نموده و از منزل بيرون آمدم ؛ چون آن ها را نگاه كردم ، ديدم چندين دينار سرخ و زرد مى باشد و نوشته اى ضميمه آن ها است : اى ابومحمّد! اين پنجاه دينار را به تو هديه داديم كه بيست و شش دينار از آن را بابت بدهى خود پرداخت كنى و بيست و چهار دينار باقى مانده اش را هزينه و مصرف زندگى خود گردانى و نيز خانواده ات را از سختى و ناراحتى نجات بدهى . - عيون اءخبارالرّضا عليه السلام : ج 2، ص 218، ح 29، بحارالا نوار: ج 49، ص 38، ح 22، الثّاقب فى المناقب : ص 475، ح 402. 31- ( بحارالانوار ) 91/207.
۲ شهریور ۱۴۰۳
✅معجزات و کرامت های حضرت او پيش از محمّد بميرد از مـحـمـّد بـن داود روايـت اسـت كـه گفت : من و برادرم نزد حضرت رضا عليه السلام بـوديـم كه كسى آمد و به او خبر داد كه چانه محمّد بن جعفر عليه السلام را بستند يعنى بمرد، پس آن حضرت برفت و ما همراه آن حضرت برفتيم ديديم چانه اش را بسته اند و اسـحـاق بـن جـعـفـر عـليـه السـلام و فـرزنـدانـش و جـمـاعـت آل ابوطالب مى گريند، حضرت ابوالحسن نزد سرش نشست و در رويش نظر كرد و تبسم نمود و اهل مجلس را بد آمد و بعضى گفتند اين تبسم از راه شماتت بود به مردن عمش . راوى گـفـت : پـس حضرت برخاست و بيرون آمد تا در مسجد نماز گزارد ما گفتيم : فداى تـو شـويـم ! از اينها شنيديم درباره تو حرفى كه ناخوش آمد ما را وقتى كه تو تبسم نمودى ، حضرت فرمود: من تعجب از گريه اسحاق كردم ، و او به خدا پيش از محمّد بميرد و مـحـمـّد بـر او بـگـريـد. راوى گـويـد: پـس مـحـمـّد بـرخـاسـت از بـيـمـارى و اسـحـاق بمرد.(1) و نيز از يحيى بن محمّد بن جعفر عليه السلام مروى است كه گفت : پدرم بيمار شد سخت ، امام رضا عليه السلام به عيادت او آمد و عمم اسحاق نشسته بود و مـى گـريـسـت و سـخت بر او جزع مى كرد، يحيى گفت كه حضرت ابوالحسن عليه السلام بـه مـن مـلتـفـت شـد و گـفـت : چـرا عـمـت مـى گـريـد؟ گـفـتـم : مـى تـرسـد بـر او از ايـن حـال كـه مى بينى . فرمود كه غمگين مشو كه اسحاق زود باشد كه پيش از پدرت بميرد. يحيى گفت كه پدرم به شد و اسحاق بمرد.(2) 1- ( عيون اخبار الرضا عليه السلام ) 2/206. 2- ( عيون اخبار الرضا عليه السلام ) 2/206 207. می بینید مال و تبع بسيار! على بن احمد بن عبداللّه بن احمد بن ابوعبداللّه برقى روايت كرده از پدرش از احمد بـن ابـى عـبـداللّه از پدرش از حسين بن موسى بن جعفر عليه السلام كه گفت : ما در دور ابـوالحـسـن رضـا عليه السلام بوديم و ما جوانان بوديم از بنى هاشم كه جعفر بن عمر عـلوى بـر ما بگذشت و او هياءتى كهنه (يعنى جامه هاى كهنه ) و طورى خراب داشت ما به يكديگر نگاه كرديم و بخنديديم از هياءت او، حضرت رضا عليه السلام فرمود: عنقريب او را خواهيد ديد صاحب مال و تبع بسيار! پس نگذشت مگر يك ماه يا نحو آن كه والى مدينه گـشـت و حـالش نـيكو شد پس مى گذشت بر ما و همراه او خواجه سرايان و حشم بودند. و ايـن جـعـفـر، جـعـفـر بـن مـحـمّد بن عمر بن الحسن بن على بن عمر بن على بن الحسين عليهم السلام است . - ( عيون اخبار الرضا عليه السلام ) 2/208 209. خرما بـداد شـمـردم هـمـان عـدد بـود از ابـوحـبـيـب بـنـاجـى مـروى اسـت كـه گـفـت : در خـواب ديـدم رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم بـه بـنـاج آمـده و در مـسـجـدى كـه هـر سـال حاج آنجا فرود مى آيند فرود آمده و گويا من رفتم به سوى او و سلام كردم بر او ايـسـتـادم پـيـش روى او و ديـدم پـيـش روى او طـبـقـى از بـرگ نخيل مدينه بود و در آن بود خرماى صيحانى ، قبضه اى از آن برداشت و به من داد شمردم هـيـجـده خـرمـا بـود، پـس چـنـيـن تـاءويـل كـردم كـه مـن بـه عـدد هـر يـك خـرمـا يـك سـال بـمـانـم و چون از اين خواب بيست روز بگذشت در زمينى بودم كه براى زراعت آن را اصـلاح مـى نمودم كسى آمد و خبر قدوم حضرت امام رضا عليه السلام آورد كه در آن مسجد فـرود آمـده و از مـديـنـه مى آيد و مردم مى شتافتند به سوى او، پس من نيز آمدم او را ديدم نـشـسـتـه در مـوضـعـى كـه ديـده بـودم پـيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم را، و زير او حـصـيـرى بـود چـنانچه در زير آن حضرت بود و پيش او طبقى از برگ خرما بود و در آن خـرمـاى صـيحانى بود. سلام كردم بر او و جواب داد و مرا نزديك خواند و كفى از آن خرما بـداد بـشـمـردم هـمـان عـدد بـود كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم داده بود، گـفـتـم : زيـاد كـن يـابـن رسـول اللّه ! فـرمـود: اگـر رسـول خـدا صـلى اللّه عـليه و آله و سلم از اين زيادتر مى داد ما هم مى داديم . - ( عيون اخبار الرضا عليه السلام ) 2/210.
۲ شهریور ۱۴۰۳
با زيره و سعتر و نمك شفا یابی روايت كرده احمد بن على بن حسين ثعالبى از ابوعبداللّه بن عبدالرحمن معروف به صـفـوانـى كـه گـفـع : قـافـله اى از خراسان به جانب كرمان بيرون آمد دزدان بر ايشان ريـخـتـنـد و مـردى از ايـشـان را گـرفـتـنـد كـه بـه كـثـرت مـال مـتـهم مى داشتند، او در دست ايشان مدتى بماند او را عذاب مى كردند تا خود را فديه دهـد و خـلاص شـود. از جـمـله او را در بـرف واداشـتند و دهنش از برف پر كردند و زبانش فـاسـد شـد بـه طورى كه قدرت بر سخن گفتن نداشت ، آمد به خراسان و شنيد خبر امام رضـا عـليـه السـلام را و آنـكه آن حضرت در نيشابور است پس در خواب ديد گويا كسى به او مى گويد پسر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم وارد خراسان شده علت خود را از او بـپـرس بـسا باشد ترا دوايى تعليم كند كه نفع دهد، گفت كه هم در خواب ديدم كـه گـويـا نـزد آن حـضـرت رفـتم و از آنچه بر سر من آمده بود شكايت كردم و علت خود گـفـتـم ، بـه مـن فـرمود زيره و سعتر و نمك بستان و بكوب و در دهن گير دوبار يا سه بـار، كـه عـافيت مى يابى . پس آن مرد از خواب بيدار شد و فكر نكرد در آن خوابى كه ديـده بـود و اهـتمامى ننمود در آن تا به دروازه نيشابور رسيد به او گفتند كه امام رضا عـليه السلام از نيشابور كوچ كرده و در رباط سعد است ، در خاطر مردم افتاد كه نزد آن حـضـرت رود و حـكـايـت خـود را به آن جناب بگويد شايد دوايى او را تعليم كند كه نفع بـخـشـد. پـس بـه ربـاط سـعـد آمـد و بـر آن حـضـرت داخل شد گفت : اى پسر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم قصه من چنين و چنان است و دهـان و زبـانـم تـبـاه شـده و حرف نمى توانم زدن مگر به سختى پس مرا دوايى تعليم فـرمـا كه از آن منتفع شوم . فرمود: آيا تعليم نكردم ترا؟ برو و آنچه در خواب به تو گفتم چنان كن . آن مرد گفت : يابن رسول اللّه ! اگر توجه كنى يك بار ديگر بگويى ، فـرمـود: بـگـير قدرى از زيره و سعتر و نمك و بكوب و در دهن گير و دوبار يا سه بار كـه عنقريب عافيت مى يابى . آن مرد گفت : آن كار كردم و عافيت يافتم ثعالبى گفت : از صفوانى شنيدم كه مى گفت من آن مرا را ديدم و اين حكايت را از او شنيدم . - ( عيون اخبار الرضا عليه السلام ) 2/211. جـامـه هـاى تـنـش از ريـان بـن الصـلت روايت است كه گفت : وقتى كه اراده عراق كردم و عزم وداع حـضـرت امـام رضـا عـليـه السـلام داشـتـم در خاطر خود گفتم چون كه او را وداع كنم از او پـيـراهـنـى از جـامـه هـاى تـنـش بـخـواهـم تـا مـرا در آن دفـن كـنـند و درهمى چند بخواهم از مال او كه براى دخترانم انگشترها بسازم ، چون او را وداع كردم گريه و اندوه از فراق او غـلبه كرد بر من و فراموش كردم كه آنها را بخواهم ، چون بيرون آمدم آواز داد مرا كه يا ريـان ! بـاز گرد، بازگشتم به من گفت : آيا دوست نمى دارى كه درهمى چند ترا دهم تا بـراى دخـتران خود انگشترها سازى ؟ آيا دوست نمى دارى كه پيراهنى از جامه هاى تن خود به تو بدهم تا ترا در آن كفن كنند چون عمرت به سر آيد؟ گفتم : يا سيدى ! در خاطرم بود كه از تو بخواهم ، اندوه فراق تو بازداشت مرا، پس بلند كرد وساده را و پيراهنى بـيـرون آورد و بـه من داد و بلند كرد جانب مصلى را و درهمى چند بيرون آورد و به من داد، شمردم سى درهم بود. - ( عيون اخبار الرضا عليه السلام ) 2/211.
۲ شهریور ۱۴۰۳
شمشيرهاى بـرهـنـه از هـرثـمـة ابـن اعـيـن روايـت اسـت كـه گـفـت : داخل شدم بر سيد و مولايم يعنى حضرت رضا عليه السلام در سراى ماءمون و مذكور مى شـد در سـراى مـاءمـون كـه حضرت رضا عليه السلام وفات يافته و به صحت نرسيده بـود، داخـل شـدم و مـى خـواسـتـم اذن دخـول بـر او حـاصـل كـنـم ، در مـيان خادمان و معتمدان ماءمون غلامى بود او را ( صبيح ديلمى ) مى گـفـتند و او سيد مرا از دوستان بود و در اين وقت ( صبيح ) بيرون آمد چون مرا ديد گـفـت : يـا هرثمه ! آيا نمى دانى كه من معتمد ماءمونم بر سر و علانيه او؟ گفتم : بلى ، گـفـت : بـدان مـرا مـاءمـون بـخـوانـد بـا سـى غـلام ديـگـر از مـعـتـمـدان در ثـلث اول شـب رفـتـيـم نـزد او و شـبـش مانند روز شده بود از كثرت شمعها و پيش او شمشيرهاى بـرهـنـه تـيـز زهـر داده نـهـاده بـود. مـا را يك يك بخواند و به زبان از ما عهد و ميثاق مى گـرفـت و هـيـچ كـس ديـگر غير ما آنجا نبود، با ما گفت اين عهد بر شما لازم است كه آنچه شـمـا را بـگـويم بنماييد و هيچ خلاف نكنيد، ما همه بر آن سوگند خورديم . گفت : هر يك شـمـشـيـرى بـر مـى گـيرد و مى رويد تا داخل مى شويد بر على بن موسى الرضا عليه السـلام در حـجـره اش ، اگـر او را ايستاده يا نشسته يا خفته مى بيند هيچ سخن با او نمى گـويـيـد و شـمـشـيـرهـا بر او مى نهيد و گوشت و خون و موى و استخوان و مغزش را در هم آميخته مى كنيد بعد از آن بساط او را بر او مى پيچيد و شمشيرها را به آن پاك مى كنيد و نـزد مـن بـيـايـيد، و براى هر كدام از شما براى اين كار كه كنيد و پوشيده داريد ده بدره درهـم دو ضـيـعـه مـنتخب يعنى مستقل خوب مقرر كرده ام و بهره و نصيب و حظ براى شما است چـندانكه من زنده ام و باقيم . گفت : پس ما شمشيرها را به دست گرفتيم و بر او در حجره اش داخـل شـديـم ديديم به پهلو خوابيده بود و مى گردانيد طرف دستهاى خود را و تكلم مـى كرد به كلامى كه ما نمى دانستيم ، پس غلامها شمشيرها برآوردند و من شمشير خود را نـهـادم و ايـستاده بودم و مى ديدم ، و گويا كه او مى دانست قصد ما را پس ‍چيزى پوشيده بـود در تـن كـه شمشيرها بر او كار نمى كرد، پس آن بساط را بر او پيچيدند و بيرون آمـدنـد نـزد مـاءمـون ، مـاءمون گفت : چه كرديد؟ گفتند: به جا آورديم آنچه گفتى يا امير، گفت : چيزى از اين وانگوييد. چـون صـبـح طـالع شـد مـاءمون بيرون آمد و در جاى خود نشست با سر برهنه و تمكه هاى گـشـاده و اظـهـار وفـات امـام عـليـه السـلام كـرد و براى تعزيه بنشست ، پس ‍برخاست پـابـرهـنـه و سـر بـرهـنـه بيامد تا او را ببيند و من در پيش او مى رفتم چون در حجره آن حـضـرت داخـل شـد همهمه اى شنيد بلرزيد و به من گفت نزد او كيست ؟ گفتم : نمى دانم يا امـيـرالمـؤ منين ! گفت : زود برويد و ببينيد، صبيح گفت : ما درون حجره شديم ديديم سيدم در مـحـراب خـود نـشسته نماز مى گزارد و تسبيح مى كند. گفتم : يا امير! اينك شخصى در مـحـراب نـمـاز مـى گـزارد و تسبيح مى گويد، ماءمون بلرزيد پس گفت : مرا بازى داديد لعـنـت كند خدا بر شما، پس به من روى كرد از ميان جماعت و گفت : يا صبيح ! تو او را مى شـناسى ببين كيست نماز مى كند؟ پس من داخل شدم و ماءمون بازگشت و چون به آستانه در رسـيـدم امـام عـليـه السـلام بـه مـن گـفت : يا صبيح ! گفتم : لبيك يا مولاى من ! و بر رو افـتـادم ، فرمود: برخيز خداى رحمت كند بر تو مى خواهند كه خاموش كنند نور خدا را به دهن هاى خود، خدا تمام كننده است نور خدا را هر چند كافران كراهت داشته باشند آن را. پس بـازگـشـتـم نـزد ماءمون ديدم كه رويش سياه شده همچون شب تاريك گفت : يا صبيح ! چه خـبـر دارى ؟ گـفـتـم : يـا اميرالمؤ منين ! به خدا كه او است در حجره نشسته و مرا بخواند و چنين و چنين گفت ، صبيح گفت : پس ماءمون بندهاى خود نبست و امر كرد كه جامه هايش را رد كـردنـد يعنى جامه هاى عزا را از تن كند و جامه هاى سابق خود را طلبيد و پوشيد و گفت : بگوييد غش كرده بود و به هوش آمد. هرثمه گفت : من شكر و حمد خداى بسيار نمودم و بر سـيـد خـود حـضـرت رضـا عـليـه السـلام داخل شدم چون مرا ديد فرمود: يا هرثمه ! آنچه صـبـيـح بـا تـو گـفـت بـا كـسـى مـگـو مـگـر كـسـى كـه خـداى عـز و جـل دل او را امـتـحـان كرده باشد براى ايمان به محبت ما و ولايت ما، گفتم : نعم يا سيدى ، بـعـد از آن فـرمـود: يـا هـرثـمه ! ضرر نمى كند كيد ايشان بر ما تا كتاب به مدت خود برسد، يعنى عمر به سر آيد و اجل برسد. - ( عيون اخبار الرضا عليه السلام ) 2/214 216.
۲ شهریور ۱۴۰۳
هـارون برامكه غضب كرد از مـحـمـّد بـن الفـضـيـل مـروى اسـت كـه گـفـت : در آن سـال كـه هـارون برامكه غضب كرد و اول جعفر بن يحيى را بكشت و يحيى را حبس كد و بر سـر ايـشـان آمد آنچه آمد. ابوالحسن عليه السلام در عرفه ايستاده بود و دعا مى كرد بعد از آن سـر به زير انداخت . از او خبر پرسيدند، گفت : من خداى را مى خواندم بر برمكيان بـه سـبـب آنـچـه بـا پـدرم نـمـودنـد امـروز خـداى عـز و جـل دعـاى مـن دربـاره ايـشـان اجابت نمود. پس چون بازگشت نگذشت مگر اندكى كه جعفر و يـحـيـى مـغـضوب شدند و احوال ايشان برگشت ، ( مسافر ) گفت : من با ابوالحسن الرضـا عـليـه السـلام بـودم در مـنـى كـه يـحـيـى بـن خـالد بـا قـومـى از آل بـرمـك بـگـذشـتـنـد آن حـضـرت فـرمـود: مـسـكـيـنـانـنـد ايـنـان نـمـى دانـنـد كـه امـسـال چـه بـر سـرشان مى آيد! بعد از آن گفت : هاه و عجبتر آنكه ، هارون و من همچون اين دويـيم و دو انگشت به هم ضم نمود. ( مسافر ) گفت : به خدا كه من معنى سخن او را ندانستم تا او را با هارون دفن كرديم . - ( عيون اخبار الرضا عليه السلام ) 2/225. مابقى براى تو است شيخ مفيد رحمه اللّه در ( ارشاد ) به سند خويش روايت كرده از غفارى كه گـفـت : مـردى از آل ابـورافـع آزاد كـرده حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم از من طلبى داشت مطالبه كرد از من و مبالغه نمود در طـلب خـود، مـن چـون چـنين ديدم نماز صبح در مسجد پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم ادا كـردم و روانـه شـدم بـه سـوى زمـانـى كـه نـزديـك شـدم بـه در منزل آن حضرت ، ديدم حضرت از منزل بيرون آمد در حالى كه سوار بر حمارى است و بر تـن شـريـفـش قـمـيـص و ردايـى ، چون نظرم بر آن حضرت افتاد خجالت كشيدم كه چيزى عرض كنم چون آن جناب به من رسيد ايستاد و نظر كرد به من ، من سلام كردم بر آن جناب و اين وقت ماه رمضان بود پس من عرض كردم به آن حضرت فدايت شوم ! مـولاى شـمـا فـلان از مـن طـلبـى دارد و بـه خـدا سـوگـنـد كـه مـرا رسوا ساخته . و من در دل خود گفتم كه حضرت به او مى فرمايد كه مطالبه از من نكند و به خد قسم كه نگفتم به آن حضرت كه چه قدر از من مى خواهد و نام نبردم از طلب او چيزى . پس امر فرمود مرا كـه بـنـشـيـنـم تـا برگردد، پس من نشستم در آنجا تا شام و نماز مغرب را به جا آوردم و حـضـرت نـيـامـد و من روزه بودم سينه ام تنگى كرد و خواستم برگردم كه ناگاه ديدم آن حـضـرت پـيـدا شـد و اطـراف آن جـنـاب جـمـاعـتـى از مـردم بـودنـد و اهل سؤ ال و فقراء سر راه حضرت نشسته بودند آن جناب بر ايشان تصدق كرد و گذشت تـا داخـل خـانـه شـد پـس بـيـرون تـشـريـف آورد و مرا خواند من برخاستم و با آن حضرت داخـل مـنـزل شـديـم و آن جـنـاب نـشست و من نيز نشستم و شروع كردم از ابن مسيب امير مدينه بـراى او حـديـث كـردن و بسيار مى شسد كه من با آن حضرت از ابن مسيب گفتگو مى نمودم پـس چـون از سـخـن گـفتن فارغ شدم حضرت فرمود گمان نمى كنم كه هنوز افطار كرده بـاشى ؟ عرض كردم ، نه . پس فرمود براى من طعام آوردند و در پيش ‍من گذاشتند و امر فـرمود غلامى را كه با من طعام بخورد، پس من و آن غلام طعام خورديم و چون فارغ شديم فـرمود: آن وساده را بلند كن و آنچه در زير آن است بردار، من وساده را برداشتم ديدم در زيـر آن مـقدارى دينار است آن دينارها را برداشتم و در كيسه ام گذاشتم و امر فرمود چهار نـفـر از بـنـدگـان خـود را كـه هـمـراه مـن بـاشـنـد تـا مـرا بـه مـنزل برسانند. من گفتم : فدايت شوم ! شبگردى كه از جانب ابن مسيب است گردش مى كند و من كراهت دارم كه مرا ببيند كه با بندگان شما مى باشم ، فرمود: درست گفتى ، اصاب اللّه بـك الرشـاد فـرمـود بـه آنـهـا كـه همراه من باشند تا جايى كه من به آنان بگويم بـرگـردنـد، پـس هـمـراه مـن بـودنـد تـا نـزديـك بـه منزلم رسيدم و ماءنوس شدم آنها را بـرگـردانـيـدم پـس بـه مـنـزل رفـتـم و چـراغ طـلبـيـدم و در پـولهـا نـظـر كـردم ديـدم چهل و هشت دينار زر سرخ است و طلب آن مرد از من بيست و هشت دينار بود و در ميان آن پولها ديـنـارى ديـدم كـه مى درخشيد خوشم آمد از حسن او گرفتم آن را و نزديك چراغ بردم ديدم به خط واضح بر آن نقش است كه حق آن مرد بر تو بيست و هشت دينار است و مابقى براى تو است و به خدا قسم كه من معين نكرده بودم طلب آن مرد را از من . - ( ارشاد شيخ مفيد ) 2/255 257.
۲ شهریور ۱۴۰۳
دينارها كه اسم من بر آن است قـطـب راونـدى روايـت كـرده از ريـان بـن صلت گفت : رفتم به خدمت حضرت امام رضا عليه السلام به خراسان و در دل خود گفتم كه بخواهم از آن حضرت از اين دينارها كـه بـه نـام آنـحضرت سكه زده شده ، پس چون بر آن حضرت وارد شدم فرمود به غلام خـود كـه ابـومـحـمـّد از اين دينارها كه اسم من بر آن است مى خواهد بياور سى عدد از آنها، غـلام آورد. مـن گرفتم آنها را، پس با خود گفتم كه كاش مرا مى پوشانيد به بعضى از جـامـه هـاى تـن شـريـفش ، چون اين خيال در دل من گذشت ، آن حضرت رو كرد به غلام خود فرمود كه بشوييد رختهاى مرا و بياوريد همچنان كه هست ، پس آوردند پيراهن و ازار و كفش آن حضرت را و به من دادند آنها را. - ( الخرائج ) راوندى 2/768. اى حسن ! مرد على بن ابى حمزه بطائنى ابـن شـهـر آشـوب از حـسن بن على وشا روايت كرده كه گفت : خواند مرا سيد من حضرت امام رضا عليه السلام به مرو و فرمود: اى حسن ! مرد على بن ابى حمزه بطائنى در ايـن روز و داخـل در قـبـرش شـد هـمـيـن سـاعـت و داخـل شـدنـد دو مـلك قـبـر بـر او و سـؤ ال كـردنـد از او كـه كـيست پروردگار تو؟ گفت : اللّه تعالى . گفتند: كيست پيغمبر تو؟ گفت : محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم . گفتند: كيست ولى تو؟ گفت على بن ابى طالب عليه السلام ، گفتند: بعد از او كيست ؟ گفت : حسن عليه السلام ، پس يك يك امامها را گفت تا رسيد به موسى بن جعفر عليه السلام . پرسيدند: بعد از موسى كيست ؟ سخن در دهان گردانيد و جواب نگفت زجرش ‍كردند و گفتند: بگو كيست ؟ سكوت كرد، گفتند به او آيا مـوسـى بـن جعفر امر كرده ترا به اين ؟ پس زدند او را به عمودى از آتش و برافروختند بـر او قبر را تا روز قيامت . راوى گفت : من بيرون آمدم از نزد سيدم و تاريخ گذاشتم آن روز را پـس نـگـذشـت ايـام زيـادى كـه رسـيـد كـاغـذهـاى اهـل كـوفـه بـه مـرگ بـطـائنـى در آن روز و آنـكـه داخل در قبرش ‍شده در آن ساعت كه حضرت فرمودند. - ( مناقب ) ابن شهر آشوب 4/365 366. بيرون آورد شمشى طلا قطب راوندى روايت از ابراهيم بن موسى قزاز،(1) و بود او روزى در مـسـجـد رضـا عـليـه السـلام بـه خـراسـان گـفـت مـبـالغـه كـردم در سـؤ ال و طـلب چـيـز از حـضـرت امـام رضـا عـليـه السـلام پس بيرون رفت آن حضرت به جهت اسـتـقـبـال بـعـضـى از آل ابـوطـالب پـس وقـت نـمـاز آمـد و آن حـضـرت ميل كرد به سوى قصرى كه آنجا بود پس فرود آمد در زير سنگ بزرگى كه نزديك آن قـصر بود و من با آن حضرت بودم و نبود با ما ثالثى ، پس فرمود: اذان بگو، گفتم : درنـگ كـنـيد تا برسند به ما اصحاب ما، فرمود: بيامرزد خدا ترا لاتُؤَخِّرونَّ الصَّلاةَ عَنْ اَوَّلِ وَقـْتـِهـا مـِنْ غـَيْرِ عِلَّةٍ عَلَيْكَ، اِبْدَاء بِاَوَّلِ الْوَقْتِ؛ فرمود: تاءخير ميانداز نماز را از اول وقـتـش بـه آخـر وقـتـش ‍بـدون عـلتـى بـر تـو، ابـتـدا كـن بـه اول وقـت ، يـا آنـكـه فـرمـود بـر تـو بـاد هـمـيـشـه بـه اول وقـت ، پـس مـن اذان گـفـتـم و نـمـاز كـرديـم ، پـس گـفـتـم : يـابـن رسـول اللّه ! بـه تـحـقـيـق كه طول كشيد مدت در آن و عده اى كه به من دادى و من محتاجم و شـغـل شـمـا بـسـيـار اسـت و مـن مـمـكـنـم نـمـى شـود هـر وقـتـى كـه از شـمـا سـؤ ال كنم . راوى گـفـت : پس آن حضرت خراشيد زمين را با تازيانه خود به نحو شدت و سختى پس دست برد به آن موضع كه كنده شده بود پس بيرون آورد شمشى طلا و فرمود: بگير اين را خداوند بركت دهد به تو در آن و انتفاع ببر به آن و كتمان كن آنچه را كه ديدى . راوى گفت : پس خداوند تعالى بركت داد به من در آن تا آنكه خريدم در خراسان چيزى كه قـيـمـتـش هـفـتـاد هـزار اشـرفـى بـود و گـرديـدم غـنـى تـريـن مـردمـى كـه امثال خودم بودند در آنجا.(2) 1- يعنى ابريشم فروش . 2- ( الخرائج ) راوندى 1/337.
۲ شهریور ۱۴۰۳
دعا كن حق تعالى بچه مرا پسر قرار دهـد روايت كرده از احمد بن عمرو كه گفت : بيرون رفتم به سوى حضرت رضا عليه السلام و زوجه ام آبستن بود چون خدمت آن حضرت رسيدم عرض كردم : من وقتى كـه از شـهـرم بـيرون آمدم زوجه ام آبستن بود دعا كن كه حق تعالى بچه او را پسر قرار دهـد، فـرمود: او پسر است پس نام گذار او را عمر، گفتم : من نيت كرده ام كه او را على نام گذارم و امر كرده ام اهل بيت خود را كه او را على نام گذارند. فرمود: نام او را عمر بگذار، پس من وارد كوفه شدم ديدم از براى من پسرى متولد شده او را على نام گذاشته اند. پس مـن او را عمر نام گذاردم . همسايگان من كه مطلع شدند از اين مطلب گفتند ديگر ما تصديق نـمـى كـنـيـم بـعـد از اين چيزى را كه از تو نقل كنند يعنى همسايه هاى او كه سنى بودند گـفـتـنـد بر ما معلوم شد كه تو سنى هستى و نسبت شيعه گرى كه به تو داده اند خلاف بـوده و ما بعد از اين تصديق نمى كنيم چيزى را كه از اين مقوله به شما نسبت دهند. راوى گـويـد: آن وقـت فـهـمـيـدم كـه حـضـرت نـظرش بر من بيشتر بوده از خودم به نفس خودم . - ( الخرائج ) راوندى 1/361. به حق من بر تو كه متعرض اخرس مشو از ( بـصـائر الدرجـات ) مـنـقـول اسـت كـه احـمـد بـن عـمـر حلال گفت : شنيدم كه اخرس در مكه اسم حضرت رضا عليه السلام را مى برد و دشنام مى دهـد آن حـضرت را، گفت : داخل مكه شدم و كاردى خريدم ، پس ديدم او را، با خود گفتم به خـدا سـوگـنـد مـى كـشم او را هرگاه از مسجد بيرون بيايد، پس ايستادم سر راه او، ناگاه رقـعـه حضرت امام رضا عليه السلام به من رسيد نوشته بود در آن : بِسْمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ به حق من بر تو كه متعرض اخرس مشو پس به درستى كه خداوند تعالى ثقه و معتمد من است و او كافى است مرا. - ( بصائر الدرجات ) ص 252. جعفر بن يحيى كشته و پاره پاره شد شـيـخ مـفـيـد بـه سـنـد مـعـتـبـر روايـت كـرده : در آن سـال كـه هـارون بـه حـج رفـت حـضرت امام رضا عليه السلام نيز به اراده حج از مدينه بـيرون شد همين كه رسيد به كوهى كه از طرف چپ راه است و نام آن ( فارغ ) است حضرت به آن نظرى افكند و فرمود: بانى فارغ و خراب كننده آن پاره پاره خواهد شد. راوى گفت : ما نفهميديم معنى كلام آن حضرت را تا اينكه هارون به آن موضع رسيد فرود آمـد و جـعـفر بن يحيى برمكى بالاى آن كوه رفت و امر كرد كه مجلسى براى او در آن بنا كنند پس چون از مكه برگشت بالاى آن كوه رفت و امر كرد كه آن مجلس را خراب كنند پس چون به عراق رسيد جعفر بن يحيى كشته گشت و پاره پاره شد. - ( ارشاد شيخ مفيد ) 2/257. بـيـچـاره هـا نمى دانند چه بر آنها وارد مى شود ابن شهر آشوب روايت كرده از ( مسافر ) كه گفت : من نزد حضرت رضا عـليـه السـلام بـودم در مـنى پس گذشت يحيى بن خالد در حالى كه دماغ خود را گرفته بـود از غـبـار، حـضـرت فـرمـود بـيـچـاره هـاى نمى دانند چه بر آنها وارد مى شود در اين سـال پـس فـرمـود: و عـجـبـتـر از ايـن بـودن مـن و هـارون اسـت بـا هـم مـثـل ايـن دو انـگـشت و دو انگشت خود را به هم چسبانيد.(1) و اين خبر به روايت شيخ صدوق گذشت . 1- ( مناقب ) ابن شهر آشوب 4/368.
۲ شهریور ۱۴۰۳