✅زندگي حضرت قبل از امامت
💠ولادت امام حضرت رضا (ع)
بـدان كـه در تـاريـخ ولادت آن جـناب اختلاف است و اشهر آن است كه در يازدهم ذى القعده سـنـه صـد و چـهـل و هـشت در مدينه منوره متولد شده و بعضى يازدهم ذى الحجة سنه صد و پـنـجـاه و سـه گـفـتـه انـد كـه بـعد از وفات حضرت صادق عليه السلام بوده كه پنج سـال ،
و مـوافـق روايـت اول كـه اشـهر است ولادت آن حضرت بعد از وفات حضرت صادق عـليـه السـلام بوده به ايام قليلى و حضرت صادق عليه السلام آروز داشت كه آن جناب را درك كـنـد چـه آنـكـنـه از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام روايت شده كه مى فرمود شـنـيـدم از پـدرم جـعـفـر بـن مـحـمـّد عـليـه السـلام كـه مـكـرر بـه مـن مـى فـرمود كه عالم آل محمّد عليهم السلام در صلب تو است و كاشكى من او را درك مى كردم پس به درستى او همنام
اميرالمؤ منين على عليه السلام است .
- ( بحارالانوار ) 49/100، حديث 17.
✅امامت و ولایت حضرت امام رضا (ع)
ورود حضرت امام رضا (ع) به مرو
و بيعت مردم با آن حضرت به ولايت عهد
چـون حـضـرت امـام رضـا عـليـه السـلام وارد مـرو شـد، مـاءمـون آن جـنـاب را تبجيل و تكريم تمام نمود و خواص اولياء و اصحاب خود را جمع نموده و گفت : اى مردمان ! مـن در آل عـبـاس و آل عـلى عـليـه السـلام تـاءمـل كـردم هـيـچ يـك را افـضل و احق به امر خلافت از على بن موسى عليه السلام نديدم پس رو كرد به حضرت امـام رضـا عـليـه السـلام و گـفـت : اراده كـرده ام كه خود را از خلافت خلع نمايم و به تو تـفـويض كنم ، حضرت فرمود: اگر خلافت را خدا براى تو قرار داده است جايز نيست كه بـه ديـگـرى بـخـشـى و خـود را از آن معزول كنى و اگر خلافت از تو نيست ترا اختيار آن نـيـسـت كـه بـه ديـگـرى تـفـويـض نـمـايـى . مـاءمـون گـفـت : البـتـه لازم اسـت كه اين را قـبـول كـنـى ، حـضـرت فـرمـود: مـن بـه رضـاى خـود هـرگـز قبول نخواهم نمود و تا مدت دو ماه اين سخن در ميان بود و چندان كه او مبالغه كرد، حضرت چون غرض او را مى دانست امتناع مى فرمود.
چـون مـاءمـون از قـبـول خـلافـت آن حـضـرت مـاءيـوس گـرديـد گفت : هرگاه كه خلافت را قـبـول نـمـى كـنـى پس ولايت عهد مرا قبول كن كه بعد از من خلافت با تو باشد، حضرت فـرمـود كـه پـدران بـزرگـواران مـن مـرا خـبـر دادنـد از رسـول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم كه من پيش از تو از دنيا بيرون خواهم رفت و مرا بـه زهـر سـتـم شهيد خواهند كرد و بر من ملائكه آسمان و ملائكه زمين خواهند گريست و در زمـين غربت در پهلوى هارون الرشيد مدفون خواهم شد، ماءمون از استماع اين سخن گريان شـد و گـفـت : تـا مـن زنـده ام كـى مـى تـوانـد تـو را بـه قـتـل رسـانـد يـا بـدى نيست به تو انديشه نمايد. حضرت فرمود: اگر خواهم مى توانم گفت ، كى مرا شهيد خواهد كرد! ماءمون گفت : غرض تو از اين سخنان آن است كه ولايت عهد مـرا قـبـول نـكـنـى تـا مـردم بـگويند كه تو ترك دنيا كرده اى ، حضرت فرمود: به خدا سـوگـنـد! از روزى كـه پـروردگـار مـن مـرا خـلق كـرده اسـت تـا بـه حال دروغ نگفته ام و ترك دنيا براى دنيا نكرده ام و غرض تو را مى دانم . گفت : غرض من چيست ؟ فرمود: غرض تو آن است كه مردم بگويند كه على بن موسى الرضا عليه السلام ترك دنيا نكرده بود بلكه دنيا ترك او را كرده بود، اكنون كه دنيا او را ميسر شد براى طمع خلافت ، ولايت عهد را قبول كرد. ماءمون در غضب شد و گفت : پيوسته سخنان ناگوار در برابر من مى گويى و از سطوت من ايمن شده اى ، به خدا سوگند كه اگر ولايت عهد مرا قبول نكنى گردنت را بزنم ! حضرت فرمود كه حق تعالى نفرموده است كه من خود را بـه مهلكه اندازم هرگاه جبر مى نمايى قبول مى كنم به شرط آنكه كسى را نصب نكنم و احدى را عزل ننمايم و رسمى را بر هم نزنم و احداث امرى نكنم و از دور بر بساط خلافت نظر كننم . ماءمون به اين شرايط راضى شد، پس حضرت دست به سوى آسمان برداشت و گفت : خداوندا! تو مى دانى كه مرا اكراه نمودند به ضرورت ، اين امر را اختيار كردم ، پـس مـرا مـؤ اخـذه مـكـن چـنـانـچـه مـؤ اخـذه نـكـردى دو بـنـده و دو پـيـغـمـبـر خـود يـوسـف و دانيال را در هنگامى كه قبول كردند ولايت را از جانب پادشاه زمان خود، خداوندا! عهدى نيست جـز عـهـد تو و و لايتى نمى باشد مگر از جانب تو، پس توفيق ده مرا كه دين ترا برپا دارم و سنت پيغمبر ترا زنده دارم ، همانا تو نيكو مولايى و نيكو ياورى .
پـس مـحـزون و گـريـان ولايـت عـهـد را از مـاءمـون قـبـول فرمود.(1)
روز ديـگـر كـه روز شـشـم مـاه مـبـارك رمـضـان بوده چنانچه ظاهر مى شود از ( تاريخ شـرعـيـه شـيـخ مـفيد ) ، ماءمون مجلسى عظيم ترتيب داد و كرسى براى آن حضرت در پـهـلوى كـرسـى خـود نـهـاد و وسـاده براى آن حضرت قرار داد و جميع اكابر و اشراف و سادات و علما را جمع كرد، اول پسر خود عباس را امر كرد كه با حضرت بيعت كرد بعد از آن سـايـر مـردم بـيـعـت كـردند پس بدره هاى زر آوردند و جوائز بسيار به مردم بخشيد و خـطـبـا و شـعـرا بـرخـاسـتـند و خطبه و قصائد غراء در شاءن آن حضرت خواندند و جائزه گـرفـتـنـد و امـر شـد كه در رؤ س منابر و مناير نام آن حضرت را بلند گردانند و وجوه دنـانـيـر و دراهـم بـه نـام نـامـى و لقـب گـرامـى آن حـضـرت مـزيـن گـردانـنـد، و در همان سال در مدينه بر منبر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم خطبه خواندند و در دعا به حضرت امام رضا عليه السلام گفتند:
( وَلِىَّ عَهْدِ الْمُسْلِمينَ عَلِىَّ بْنَ مُوسَى بْنَ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عَلى بن الْحُسَيْنِ بْنِ على بن اَبى طالِب عَلَيْهِمُ السّلام ) .
سِتَّة اباءِهُمُ ماهُمُ(2)اَفْضَلُ مَنْ يَشْرَبُ صَوْبَ الْغَمامِ(3) .
و هـم مـاءمـون امر كرد به مردم سياه پوشى را كه بدعت بنى عباس بود ترك كنند و جامه هاى سبز بپوشند و يك دختر خود ام حبيبه را به آن حضرت تزويج كرد و دختر ديگر خود ام الفـضـل را بـه امـام مـحـمّد تقى عليه السلام نامزد كرد، و تزويج كرد به اسحاق بن مـوسـى دخـتـر عـمـش اسـحـاق بن جعفر را. در آن سال ابراهيم بن موسى برادر حضرت امام رضا عليه السلام به امر ماءمون با مردم حج كرد.(4)
و روايت شده كه چون نزديك عيد شد ماءمون فرستاد خدمت آن حضرت كه بايد سوار شويد برويد به مصلى نماز عيد بگزاريد و خطبه بخوانيد حضرت پيغام فرستاد كه مى دانى مـن قـبـول ولايـت عـهد كردم به شرط آنكه در اين كارها مداخله نكنم مرا عفو كنيد از نماز عيد خـوانـدن بـا مـردم ، مـاءمون پيغام داد كه من مى خواهم در اين كار دلهاى مردم مطمئن شود به آنـكـه تـو وليـعـهـد مـنـى و بـشـنـاسـنـد فـضـل تـرا، حـضـرت قبول نكرد، پيوسته رسول مابين آن حضرت و ماءمون رفت و آمد مى كرد تا اينكه اصرار مـردم در ايـن كار بسيار شد، لاجرم حضرت پيغام فرستاد كه اگر مرا عفو كنى بهتر است بـه سـوى مـن و اگـر عـفـو نـمـى كـنـى مـن مـى روم بـه نـمـاز هـان نـحـو كـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم و حـضـرت امـيـرالمؤ منين على بن ابى طالب عليه السـلام مـى رفتند، ماءمون گفت : برو به نماز به هر نحو كه خواسته باشى ، پس امر كـرد سـرهـنـگان و دربانان را و مردم را كه اول صبح بر در خانه حضرت امام رضا عليه السـلام حـاضـر شوند. راوى گفت : چون روز عيد شد جمع شدند مردم براى آن حضرت در راهـهـا و بـامـهـا، و اجـتماع كردن زنها و كودكان و نشستند در انتظار بيرون آمدن آن جناب و تـمـام سـرهـنـگـان و لشـكـر حـاضر شدند بر در منزل آن حضرت در حالى كه سوار بر سـتـوران خـود بـودنـد و ايـسـتـادنـد تـا آفـتـاب طـلوع كـرد، پـس حـضـرت غـسل كرد و پوشيد جامه هاى خود را و عمامه سفيدى از پنبه بافته بر سر بست يك طرف آن را در مـيـان سـيـنـه خـود و طـرف ديـگرش را در مابين دو كتف خود افكند و قدرى هم بوى خوش به كار برد و عصايى بر دست گرفت و به موالى خود فرمود كه شما نيز بكنيد آنـچـه را كـه من كردم . پس بيرون آمدند ايشان در پيش روى آن حضرت و آن حضرت حركت فـرمـود با پاى برهنه و جامه را بالا زده تا نصف ساق و عليه ثياب مشمّرة پس كمى راه رفت آنگاه سر به سوى آسمان كرد و تكبير عيد گفت و مواليان نيز با آن حضرت تكبير گـفـتـند، پس رفتند تا در منزل سرهنگان و لشكريان كه آن حضرت را به اين هيبت ديدند تـمـامـى خـود را از مـالهـاى خـود بـر زمـيـن افـكـنـدنـد و بـه كمال خفت و سختى كفشهاى خود را از پا بيرون مى آوردند.
( وَ كانَ اَحْسَنُهُمْ حالا مَنْ كانَ مَعَهُ سِكّينٌ قَطَعَ بِها شَرابَةَ جاجيلَتِهِ ) . (5)
و از هـمـه بهتر حال آن كسى بود كه با خود كاردى داشت كه شرابه كفش خود را بريد و پـاى خود را بيرون آورد و پا برهنه شد. راوى گفت : حضرت امام رضا عليه السلام بر در مـنـزل تـكـبـيـرى گـفـت و مـردم نـيـز بـا آن حـضـرت تـكـبـيـر گـفـتـنـد، چـنـان بـه خـيـال مـا آمد كه آسمان و ديوارها با آن حضرت تكبير مى گويند و مردم شروع كردند به گـريـسـتـن و ضـجـه كشيدن از شنيدن تكبير آن حضرت ، به حدى كه شهر مرو از صداى گريه و شيون به لرزه درآمد، اين خبر به ماءمون رسيد ترسيد كه اگر آن حضرت به ايـن كـيـفيت به مصلى برسد مردم مفتون و شيفته او شوند، نگذاشت آن حضرت برود بلكه فـرسـتاد خدمت آن حضرت كه ما شما را به زحمت و رنج درآورديم برگرديد و خود را به مشقت نيفكنيد، آن كس كه هر سال نماز مى خوانده همان بخواند، حضرت طلبيد كفش خود را و پـوشـيـد و سـوار شد و برگشت و مختلف شد امر مردم در آن روز و منتظم شد امر نمازشان به سبب اين كار.(6)
مـؤ لف گـويد: اگر چه به حسب ظاهر ماءمون در توقير و تعظيم حضرت امام رضا عليه السـلام مـى كوشيد و احترام آن جناب را فروگذار نمى كرد اما در باطن به طور شيطنت و نكرى بر طريق نفاق با آن حضرت دشمنى مى كرد و به حكم ( هُمُ الْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ ) (7) دشـمـن واقـعـى بـلكـه سـخـتترين دشمنان او بود كه به حسب ظاهر به طـريـق مـحـبـت و دوسـتـى و خـوش زبـانـى بـا آن حـضـرت رفـتـار مـى نـمـود امـا در بـاطن مـثـل افعى و مار آن جناب را مى گزيد و پيوسته جرعه هاى زهر به كام آن بزرگوار مى رسـانـيـد. لاجـرم از زمـانـى كـه آن حـضـرت وليـعـهـد شـد، اول مـصـيـبـت و اذيـت و صدمات آن حضرت شد، و در همان روزى كه با آن جناب بيعت كردند يـكـى از خـواص آن حـضـرت گـفـت مـن در خـدمـت آن جـنـاب بـودم و بـه جـهـت ظـاهـر شـدن فـضل آن حضرت مستبشر و خوشحال بودم آن حضرت مرا به نزد خود طلبيد و آهسته با من فرمود كه به اين امر خوشحال مباش ؛ زيرا كه اين كار به اتمام نخواهد رسيد و به اين حـال نـخواهم ماند.(8) و در حديث على بن محمّد بن الجهم است كه چون ماءمون عـلمـاى امـصـار و فـقـهـاى اقطار را جمع كرد كه با امام رضا عليه السلام مباحثه و مناظره نـمـايـنـد و آن حـضرت بر همه غالب شد و همگى اقرار به فضيلت آن جناب نمودند و از مجلس ماءمون برخاست و به منزل خود معاودت فرمود، من در خدمت آن حضرت رفتم و گفتم : خـدا را حـمـد مى نمايم كه ماءمون را مطيع شما گردانيد و در اكرام شما مبالغه مى نمايد و غـايـت سـعـى مـبـذول مـى دارد، حـضرت فرمود كه يابن جهم ! ترا فريب ندهد اين محبتهاى ماءمون نسبت به من ؛ زير كه در اين زودى مرا به زهر شهيد خواهد كرد و از روى ستم و ظلم و اين خبرى است كه از پدران من به من رسيده است اين سخن را پنهان دار و تا من زنده ام با كس مگوى .(9)
و بـالجـمـله : پـيـوسـتـه آن جـنـاب از سـوء مـعـاشـرت مـاءمـون درد در دل نازنينش بود و به كسى نمى توانست اظهار كند و آخر كار چندان به تنگ آمده بود كه از خـدا مـرگ خـود را مـى خـواسـت ؛ چـنـانـچـه يـاسـر خادم گفته كه در هر روز جمعه كه آن حـضـرت از مسجد جامع مراجعت مى فرمود به همان حالى كه عرق دار و غبارآلود بود دستها را به درگاه الهى بلند مى كرد و مى گفت : الهى ! اگر فرج و گشايش امر من در مرگ من است پس همين ساعت در مرگ من تعجيل فرما. و پيوسته در غم و غصه بود تا از دنيا رحلت فـرمـود.(10) و اگـر شـخـص مـتـفـحـص تاءمل كند در وضع معاشرت و سلوك ماءمون با آن حضرت تصديق اين مطلب را خواهد نمود آيـا عـاقلى تصور مى كند كه ماءمون دنيا پرست كه به جهت طلب خلافت و رياست امر كند برادرش محمّد امين را در كمال سختى بكشند و سرش را براى او آورند در صحن خانه خود او را بر چوبى نصب كند و امر كند جنود و عساكر خود را كه هر كس برخيزد و بر اين سر لعـنـت كـنـد و جـائزه خـود را بـگـيرد آيا چنين كسى كه اين قدر طالب خلافت و ملك است امام رضا عليه السلام را از مدينه به مرو مى طلبد و تا دو ماه اصرار مى كند كه من مى خواهم خـود را از خـلافـت خـلع كنم و لباس خلافت را بر تو بپوشانم !؟ آيا جز شيطنت و نكرى نكته ديگرى ملحوظ نظر او است ؟! و حال آنكه ( خلافت ) قرة العين ماءمون بوده ، و در حـق سـلطـنت گفته اند الملك عقيم و برادرش امين خوب او را شناخته بود چنانچه گفت با احمد بن سلام هنگامى كه او را دستگير كرده بودند آيا ماءمون مرا مى كشد احمد گفت : ترا نخواهد كشت چه آنكه علاقه رحم دل او را بر تو مهربان خواهد كرد امين گفت : هيهات الْمُلْكُ عَقيمٌ لا رَحِمَ لَهُ.
و مـع ذلك : ماءمون ابدا ميل نداشت كه از حضرت رضا عليه السلام فضيلت و منقبتى ظاهر شـود؛ چـنـانچه از ملاحظه روايات رفتن آن حضرت به نماز عيد و غيره اين مطلب واضح و هـويـدا اسـت و در ذيـل حـديـث رجـاء بـن ابـى الضـحـاك اسـت كـه چـون او فـضـائل و عـبـادات حـضـرت امـام رضـا عـليـه السـلام را بـراى مـاءمـون نـقـل كـرد مـاءمـون گفت : خبر مده مردم را به اينها كه گفتى و براى مصلحت از روى شيطنت گفت به جهت آنكه مى خواهم فضائل آن جناب ظاهر نشود مگر بر زبان من و در آخر امر چون ديـد كـه هـر روز انـوار عـلم و كـمـال و آثـار رفـعـت و جلال آن حضرت بر مردم ظاهر مى شود و محبت آن حضرت در دلهاى ايشان جا مى كند نائره حسد در كانون سينه اش مشتعل شد و در مقام تدبير آن حضرت برآمد و آن حضرت را مسموم نـمـود؛ چنانچه شيخ صدوق از احمد بن على روايت كرده است كه گفت از ابوالصلت هروى پرسيدم كه چگونه ماءمون راضى شد به قتل حضرت امام رضا عليه السلام با آن اكرام و محبتى كه نسبت به او اظهار مى كرد و او را وليعهد گردانيده بود؟ ابوالصلت گفت كه ماءمون براى آن ، آن حضرت را گرامى مى داشت كه فضيلت و بزرگوارى او را مى دانست و ولايـت عـهـد را به او تفويض كرد براى آنكه مردم آن حضرت را چنان بشناسند كه راغب است در دنيا و محبت او از دلهاى مردم كم شود، چون ديد كه اين باعث زيادتى محبت و اخلاص مـردم شـد عـلمـاى جميع فرق را از يهود و نصارى و مجوس و صائبان و براهمه و ملحدان و دهـريـان و عـلمـاى جـمـيـع مـلل و اديان را جمع كرد كه با آن حضرت مباحثه و مناظره نمايند شـايـد كـه بر او غالب شوند و در آن حضرت فتورى به هم رسد و اين تدبير نيز بر خـلاف مقصود او نتيجه داد و همگى آنها مغلوب آن حضرت گرديدند و اقرار به فضيلت و جلالت آن جناب نمودند، الخ .(11)
1- ( جلاءالعيون ) علامه مجلسى ص 935 937.
2- هم من هم .
3- ( ارشاد شيخ مفيد ) 2/263.
4- ر.ك : ( بحارالانوار ) 49/132 134، ( جلاءالعيون ) ص 937.
5- ( جاجيله ) معرب ( چاچله ) به فتح چيم فارسى و لام است، يعنى افزار چرمى دست و پاى .
6- ( عيون اخبار الرضا عليه السلام ) 2 149 151.
7- سوره منافقون (63)، آيه 4.
8- ( بحارالانوار ) 49/145.
9- ( بحارالانوار ) 49 284.
10- ( بحارالانوار ) 49/140.
11- ( عيون اخبار الرضا عليه السلام ) 2/23.
✅فضائل و مناقب حضرت امام رضا (ع)
پاك و پاكيزه متولد شد
ابـن بـابـويـه بـه سـنـد معتبر از محمّد بن زياد روايت كرده است كه گفت از حضرت امام مـوسـى عـليـه السـلام شـنـيـدم در روزى كـه حضرت امام رضا عليه السلام متولد شد مى فـرمود كه اين فرزند من ختنه كرده و پاك و پاكيزه متولد شد و جميع ائمه چنين متولد مى شـونـد و ليـكـن مـا تـيـغـى بـر مـوضـع خـتـنـه ايـشـان مـى گردانيم از براى متابعت سنت .
- ( كمال الدّين ) شيخ صدوق 2/433.
مكشوف باد كه فضائل و مناقب حضرت ابوالحسن على بن موسى الرضا عليه السلام نه چـنـدان اسـت كـه در حـيـز بـيـان آيـد و يـا كـس احـصـاء آن تـوانـد و فـى الحـقـيـقـه فضائل آن جناب را احصاء نمودن ستارگان آسمان شمردن است .
( وَ لَقـَدْ اَجـادَ اَبـُونـَواسٍ فـى قَوْلِهِ وَ هُوَ عِنْدَ هارون الرَّشيد كَما فى الْمَناقِبِ اَوْ عِنْدَ الْمَاءْمُونِ كَما فى سائر الْكُتُبِ ) :
قيلَ لى اَنْتَ اَوْحَدُ النّاسِ طُرّا
فى عُلُوم الْوَرى وَ شِعرِ البَدِيْةِ
لَكَ مِنْ جَوْهَرِ الْكَلامِ نِظامٌ
يُثْمِرُ الدُّرَّ فى يَدَيْ مُجْتَنيهِ
فَعَلى ما تَرَكْتَ مَدْحَ ابْنِ مُوسى
وَ الْخِصالَ الَّتى تَجَمَّعْنَ فيهِ
قُلْتُ لااَسْتَطيعُ مَدْحَ اِمامٍ
كانَ جِبْريلُ خادِما لاَبيهِ
- ( مناقب ) ابن شهر آشوب 4/372، تحقيق : دكتر بقاعى .
كـثـرت عـلم امام حضرت رضا (ع)
در كـثـرت عـلم آن حـضـرت است : شيخ طبرسى روايت كرده از ابوالصّلت هروى كه گـفـت نـديـدم عـالمـتـرى از على بن الموسى الرضا عليه السلام و نديد او را عالمى مگر آنكه شهادت داد به مثل آنچه من شهادت دادم ، و به تحقيق كه جمع كرد ماءمون در مجلس هاى مـتـعـدده جـماعتى از علماء اديان و فقها و متكلمين را تا با آن حضرت مناظره و تكلم كنند و آن حضرت بر تمام ايشان غلبه كرد و همگى اقرار كردند بر فضيلت او و قصور خودشان و شـنـيـدم از آن حضرت كه مى فرمود من مى نشستم در روضه منوره و علما در مدينه بسيار بـودنـد و هـرگـاه از مـسـاءله اى عـاجـز مـى شـدنـد جـمـيـعـا بـه مـن رجـوع مـى دادنـد و مسائل مشكله خود را براى من مى فرستادند و من جواب مى گفتم .
( اعلام الورى ) طبرسى 2/64.
اخلاق،احسان،عبادت امام حضرت رضا (ع)
شـيـخ صـدوق روايـت كـرده از ابـراهيم بن العباس كه گفت هرگز نديدم كه حضرت ابـوالحـسـن الرضـا عليه السلام كسى را به كلام خويش جفا كند و نديدم كه هرگز كلام كـسـى را قـطـع كـند، يعنى در ميان سخن او سخنى گويد تا فارغ شود از كلام خود،
و رد نـكـرد حـاجـت احدى را كه مقدور او بود برآورد
و هيچ گاهى در حضور كسى كه با او نشسته بود پا دراز نفرمود،
و در مجلس ، مقابل جليس خود تكيه نمى فرمود،
و هيچ وقتى نديدم او را كه به يكى از موالى و غلامان خود بد گويد و فحش دهد
و هيچگاهى نديدم كه آب دهان خود را دور افكند
و هيچ گاهى نديد كه در خنده خود قهقه كند بلكه خنده او تبسم بود
و چون خـلوت مـى فـرمـود و خـوان طعام نزد او مى نهادند مماليك خود را تمام سر سفره مى طلبيد حتى دربان و ميراخور او، و با آنها طعام ميل مى فرمود
و عادت آن جناب آن بود كه شبها كم مى خوابيد و بيشتر شبها را از اول شب تا به صبح بيدار بود
و روزه بسيار مى گرفت و روزه سه روز از هر ماه كه پنجشنبه اول ماه و پنجشنبه آخر ماه و چهارشنبه ميان ماه باشد از او فـوت نـشـد و مـى فـرمـود: روزه ايـن سـه روز مـقـابـل روزه دهـر اسـت ،
و آن حـضـرت بـسيار احسان مى كرد و صدقه مى داد در پنهانى و بـيـشـتـر صـدقـات او در شـبـهـاى تـار بـود، پـس اگـر كـسـى گـمـان كـنـد كـه مـثـل آن حـضـرت را در فـضـل ديـده اسـت پـس تـصـديـق نـكنيد او را،
و از محمّد بن ابى عباد مـنـقول است كه حضرت امام رضا عليه السلام در تابستان ها بر روى حصير مى نشستند و در زمـسـتـان بـر روى پـلاس و جـامـه هـاى غـليـظ و درشـت مى پوشيدند و چون براى مردم بيرون مى آمدند زينت مى فرمودند.
( عيون اخبار الرضا عليه السلام ) 2/178.
احسان امام حضرت رضا (ع)
شيخ اجل احمد بن محمّد برقى از پدرش از معمر بن خلاد روايت كرده است كه هرگاه حـضـرت امـام رضـا عـليـه السـلام طـعـام ميل مى كرد كاسه بزرگى نزديك سفره خود مى گـذاشت و از هر طعامى كه در سفره بود از بهترين مواضع او مقدارى بر مى داشت و در آن كـاسـه مـى گـذاشـت پس امر مى كرد كه بر مساكين پخش كنند آن وقت تلاوت مى كرد آيه ( فـَلاَ اقـْتـَحـَمَ الْعـَقـَبـَة ) (1)
حـاصـل ايـن آيـه شـريـفـه و آيـات بـعـد از آن آنـكـه اصـحـاب مـيـمـنـه و اهـل بـهـشـت در عـقـبـه ، يـعـنـى امـر سـخـت و مـخـالفـت نـفـس داخـل مـى شـونـد و آن عـقـبـه آزاد كـردن بنده اى است از رقيت يا طعام خورانيدن است در روز گـرسـنـگـى بـه يـتيمى كه داراى قرابت و خويشى باشد يا مسكينى كه از بيچارگى و فـقـر و خـاك نـشـين باشد،
پس حضرت امام رضا عليه السلام مى فرمود كه خداوند عز و جـل دانـا بـود كـه هـر انسانى قدرت آزاد كردن بنده ندارد پس قرار داد براى ايشان راهى بـه بـهـشت ، يعنى مقابل آزاد كردن بنده اطعام را قرار داد كه هر شخصى بتواند به سبب آن راه بهشت گيرد و به بهشت رود.(2) 1- سوره بلد (90)، آيه 11.
2- ( محاسن ) برقى ص 392.
علم و دانش و قرائت قران
به سند سابق از ابوذكوان از ابراهيم بن عباس روايت كرده كه گفت نديدم هـرگـز حـضـرت امام رضا عليه السلام را كه از او چيزى بپرسند و نداند، و نديدم از او داناتر به احوالى كه در زمان پيش تا زمان او گذشته است و ماءمون او را امتحان مى نمود به هر سؤ الى و او جواب مى گفت و همه سخن او و جواب او و مثلها كه مى آورد همه از قرآن منتزع بود و او در هر سه روز قرآن را ختم مى كرد و مى گفت : اگر خواهم در كمتر از سه روز خـتم مى كنم اما هرگز به آيه اى نمى گذرم مگر آنكه فكر مى كنم در آن و تفكر مى كـنـم كـه در چـه چـيـز فـرود آمـده بـود و در كـدام وقـت نازل شده از اين روى به هر سه روز ختم مى كنم .
- ( عيون اخبار الرضا عليه السلام ) 2/179 180.
✅اصحاب ، دوستداران ؛ خادمان حضرت
حسن بن على بن زياد الوشاء بجلى كوفى
از وجـوه طايفه از اصحاب حضرت رضا عليه السلام است و پسر دختر الياس صيرفى اسـت كـه از شـيـوخ اصـحـاب حضرت صادق عليه السلام بوده و از جد خود الياس روايت كرده كه در وقت احتضارش گفت : شاهد باشيد و اين ساعت ، ساعت دروغ گفتن نيست هر آينه شنيدم از حضرت صادق عليه السلام كه فرمود: واللّه ! نمى ميرد بنده اى كه دوست دارد خدا و رسول و ائمه عليهم السلام را پس آتش مسّ بكند او را و اين كلام را اعاده كرد دوبار و سه بار بدون آنكه از او سؤ ال كنند.(1)
و شـيـخ طـوسـى روايـت كـرده از احـمـد بن محمّد بن عيسى بن قمى ؛ كه به جهت طلب حديث رحـلت كـردم بـه كـوفـه و مـلاقـات كـردم در آنـجـا حـسـن بـن عـلى وشـا را از او سـؤ ال كردم كه كتاب علاء ن رزين و ابان بن عثمان را براى من بياورد، چون آورد گفتم به او دوست مى دارم كه اجازه دهى به من روايت اين دو كتاب را، گفت : خدا ترا رحمت كند! چه عجله اى دارى برو بنويس از روى آنها بعد سماع كن ، گفت : گفتم كه از حوادث روزگار ايمن نـيـسـتـم ، گـفـت : اگـر مـن دانـسـتـم كـه از بـراى حـديـث مـثـل تـو طـالبـى است هر آينه بسيار اخذ حديث مى كردم چه آنكه من درك كردم در اين مسجد نـهـصـد تـن از مـشـايـخ را كـه هـر يـك مـى گـفـت : ( حـَدَّثـَنـى جـَعـْفـَرُ بْن مُحَمَّد ) .(2)
مـولف گـويـد: كـه از ايـن روايـت مـعـلوم مـى شـود كـه در سـابـق اهـل قـم چـه قدر طالب حديث بوده اند كه شد رحال مى كرده اند از قم تا كوفه به طلب حديث و هم اعتماد ايشان به اصول بوده و روايت نمى كردند حديث را مگر با اجازه يا سماع از مشايخ ، و بالجمله : او از مشايخ اجازه و اجلاء اصحاب ائمه از او روايت مى كنند و اگر عثره اى از او سر زده در وقف او بر حضرت موسى عليه السلام تدارك كرده به رجوع او به حضرت امام رضا عليه السلام و قول به امامت آن حضرت و حجت بعد از آن حضرت .
ابـن شـهر آشوب در ( مناقب ) روايت كرده از او كه گفت : نوشتم در طومارى مسائلى چـنـد كه امتحان كنم به آن على بن موسى عليه السلام را پس صبح حركت كردم به سوى مـنـزل آن حضرت ، از بسيارى جمعيت كه بر در خانه آن حضرت بود نرسيدم به در خانه در ايـن حـال خـادمـى را ديـدم كـه مـى پـرسـيد: كيست حسين بن على وشاء پسر دختر الياس بغدادى ؟ گفتم : اى غلام ! آن كس كه تو مى جويى منم . پس نوشته اى به من داد و گفت : ايـن اسـت جـواب مسائلى كه با خود دارى ! پس من به سبب اين معجزه باهره قطع كردم به امامت آن حضرت و ترك كردم مذاهب واقفيه را.(3)
1- ( رجال النجاشى ) ص 39.
2- همان ماءخذ.
3- ( مناقب ) ابن شهر آشوب 4/370.
حسن بن على بن فضال تيملى كوفى
مكنى به ابومحمّد
قـاضى نوراللّه در ( مجالس ) گفته كه به خدمت حضرت امام موسى عليه السلام رسـيـده بـود و از روايـان حـضرت امام رضا عليه السلام و اختصاص تمام به آن حضرت داشـت و جـليل القدر و عظيم المنزلة و زاهد و صاحب ورع و ثقه بود در روايات ، و در ( كـتـاب نجاشى ) از فضل بن شاذان منقول است كه گفت : در يكى از مساجد نزد بعضى از قـراء درس مـى خـواندم در آنجا قومى ديدم كه با هم سخنان مى گفتند و يكى از آن ميان مى گفت كه در كوه مردى است كه او را ابن فضال مى گويند و او عابدترين جماعتى است كـه مـا ديـده ايم و گفت كه او به صحرا بيرون مى آيد و به سجده فرود مى رود و آنگاه مرغان صحرا بر او جمع مى شوند و او آنچنان از خود محو شده بر زمين مى افتد كه از دور گـمـان مى شود كه جامه يا خرقه اى است و وحشيان صحرا نزديك به او چرا مى كنند و از او رمـيـده نـمـى شـونـد بـنـابـر غـايـت مـؤ انـسـت كـه ايـشـان را بـه او حـاصـل شـده . فـضـل بـن شـاذان گـويـد پـس از آن سـخـن گـمـان كـردم كـه مـگـر آن حـال كـسى است كه در زمان سابق بوده و بعد از استماع آن سخن به اندك زمانى ديدم كه شيخى خوش صورت نيكو شمائل كه جامه برسى و رداء برسى در بر و ( كفش سبز ) (1) در پا داشت از در، درآمد و بر پدر من كه با او نشسته بودم سلام كـرد و پـدر من جهت تعظيم او برخاست و او را جاى داد و گرامى داشت و چون بعد از لحظه اى بـرخـاسـت مـن از پـدر خـود پـرسـيـدم كـه ايـن شيخ كيست ؟ گفت : اين حسبن بن على بن فـضـال است ! گفتم : آن عابد فاضل مشهور؟! گفت : همان است ، گفتم : آن نخواهد بود مى گويند كه او در كوه مى باشد، گفت اين همان است كه در كوه مى باشد، باز گفتم كه او نـخـواهـد بـود كـه او هـمـيـشـه در كـوه مـى بـاشـد، گـفـت : چـه كـم عـقـل پـسـرى بـوده اى نـمـى تواند بود كه او در اين ايام از آنجا آمده باشد، پس آنچه از اهـل مـسجد درباره حسن شنيده بودم بر پدر عرض كردم پدرم گفت : آنچه شنيده اى درست است و اين حسن همان حسن است . و حسن گاهى پيش پدر من مى آمد پس من نزد او رفتم و كتاب ابـن بكير و غير آن از كتب احاديث از او استماع نمودم و بسيار بود كه كتاب خود را بر مى داشـت و بـه حـجـره مـن مـى آمـد و بـر من قرائت آن مى نمود و در سالى كه طاهر بن الحسين الخزاعى كه از سپهسالاران ماءمون بود حج گزارد و به كوفه مراجعت نمود، چون تعريف فـضايل و كمالات حسن نزد او كرده بودند كسى نزد حسن فرستاد و به او پيغام نمود كه مـن از رسـيـدن به خدمت شما معذورم التماس دارم كه شما قدوم شريف به سوى من ارزانى داريد. پس حسن از رفتن نزد طاهر امتناع نمود و هرچند اصحاب او را در ملاقات طاهر ترغيب نمودند قبول نكرد و گفت مرا با او نسبتى نيست و از آن ، استغناى او دانستم كه آن آمدن به خـانـه مـن از روى ديندارى بود و مصلاى او در جامع كوفه نزد ستونى بود كه آن را ( سـابـعـه ) و ( اسطوانه ابراهيم عليه السلام ) مى گويند و حسن در تمام عمر قائل به امامت عبداللّه افطح بود و در مرض موت واقعه اى ديد و از آن عقيده برگرديد و رجوع به حق نمود رحمة اللّه تعالى .
وفـات حـسـن در سـال دويـسـت و بـيست چهار بوده و از جمله مصنفات او كتاب ( زيارات و بـشـارات ) است و كتاب ( نوادر ) و كتاب ( رد بر غلات ) و كتاب ( الشـواهد ) و كتاب در ( متعه ) و كتاب در ( ناسخ و منسوخ ) و كتاب ( مـلاحـم ) و كـتـاب ( صـلاة ) و كـتـاب ( رجال ) ، انتهى .(2)
1- در ( رجال كشى ) به جاى ( نعل مخضر ) ، ( نعل مخصر ) آمده كه نوعى كفش شبيه ( كفش تابستانى ) است و به جاى ( برسى ) ، ( نرسى ) در ( رجال النجاشى ) و ( مجالس المؤ منين ) ذكر شده است . (ويراستار).
2- ( مجالس المؤ منين ) 1/398 399؛ ( رجال النجاشى ) ص 34.
حـسـن بـن مـحـبـوب السـراد
و يـقـال الزراد ابـوعـلى بـجـلى كـوفـى ثـقـة جليل القدر
از اركان اربعه عصر خود و از اصحاب اجماع است و او را كتب بسيار است از جمله ( كتاب مـشـيـخـه عـ( و ( كتاب حدود ) و ( ديات ) و ( فرائض ) و ( نكاح ) و ( طلاق ) و كتاب ( نوادر ) كه نحو هزار ورق است و كتاب ( تفسير ) و غـيـره از حـضرت امام رضا عليه السلام روايت مى كند و از شصت نفر از اصحاب حضرت صادق عليه السلام روايت كرده و نقل شده كه اهتمام ( محبوب ) پدر حسن در تـربـيـت او به مرتبه اى بوده كه جهت ترغيب او در اخذ حديث با او قرار داده بود كه به هـر حـديـث كـه از عـلى بن رثاب استماع كند و بنويسد يك درهم به او بدهد و اين على بن رثـاب از ثـقـات و اجـلاء عـلمـاء شـيعه كوفه است و روايت مى كند از حضرت صادق عليه السـلام و حـضـرت مـوسـى بـن جـعفر عليه السلام و برادرش يمان بن رثاب از رؤ ساى خـوارج بـوده و در هـر سـال سـه روز ايـن دو بـرادر بـا هـم اجـتماع مى كردند و مناظره مى نـمـودنـد پـس از آن از هـم جدا مى شدند و ديگر با هم به كلام حتى به سلام مخاطبه نمى نمودند.(1)
شـيـخ كـشـى روايـت كرده از على بن محمّد قتيبى از جعفر بن محمّد بن حسن محبوب كه گفته نـسب جد من حسن بن محبوب چنين است ، حسن بن محبوب بن وهب بن جعفر بن وهب و اين وهب عبدى بوده سندى مملوك جرير بن عبداللّه بجلى و ( زراد ) يعنى زره گر بوده . پس به خـدمـت حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنين عليه السلام رفت و از آن حضرت التماس نمود كه او را از جـريـر خـريـدارى نـمايد، جرير چون كراهت داشت كه او را از دست خود بيرون كند گفت آن غلام حر است آزاد كردم او را و چون آزادى او محقق شد خدمت حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام را اختيار كرد و وفات كرد حسن بن محبوب در آخر سنه دويست و بيست و چهار به سن شصت و پنج .(2)
فـقـيـر گـويـد: بـه مـلاحـظـه ايـنـكه وهب جد حسن زراد بود حسن را زرّاد مى گفتند تا آنكه حـضـرت امـام رضـا عـليـه السلام به بزنطى فرمود كه حسن بن محبوب زراد مگو بلكه بـگـو سـرّاد بـه جـهـت آنـكـه حـق تـعـالى در قرآن فرموده ، ( وَ قَدِّر فى السَّرْدِ ) (3) و ايـن نـهـى حـضـرت از گـفـت زراد و امر به گفتن سراد نه آن است كه عيبى در زراد باشد؛ زيرا كه زراد و سراد هر دو به يك معنى است بلكه اين براى اهتمام و تـرغـيـب بـه قـرآن مـجـيـد اسـت كـه تـا مـمـكـن شـود بـراى شـخـص چنان كند كه كلماتش و اسـتشهاداتش موافق با قرآن باشد و از كلام خداوند تعالى اخذ شده باشد؛ چنانكه روايت شـده در حـال آن حـضـرت كـه تـمام سخن او و جواب او و مثلها كه مى آورد همه از قرآن مجيد منتزع بود.
1- ( رجالى حلى ) ص 93، شماره 13.
2- ( مجالس المؤ منين ) 1/412، ( رجال كشى ) 2/851.
3- سوره سباء (34)، آيه 11.
زكـريـا بـن آدم بـن عـبـداللّه
بـن سـعـد اشـعـرى قـمـى ثـقـة جليل القدر
صاحب منزلت بود نزد حضرت رضا عليه السلام شيخ كشى روايت كرده از زكريا بن آدم كـه گـفـت : عـرض كردم به حضرت امام رضا عليه السلام كه من مى خواهم بيرون روم از مـيان اهل بيت خود كه سفيهان در ميان ايشان بسيار شده ، فرمود: اين كار مكن ؛ زيرا كه به واسـطـه تـو دفـع مـى شـود از ايـشـان (آن سـفـاهـت ) هـمـچـنـان كـه دفـع مـى گـردد از اهـل بغداد به واسطه حضرت ابوالحسن كاظم عليه السلام . و روايت كرده از على بن مسيب هـمـدانـى كـه از ثـقـات اصحاب حضرت رضا عليه السلام است كه گفت : عرض كرد به حـضـرت امـام رضـا عـليـه السـلام كه راه من دور است و همه وقت نمى توانم به خدمت شما بـرسـم از كـى اخـذ كـنـم احـكام دين خود را؟ حضرت فرمود: ( مِنْ زَكَرِيَّا بْن آدَمَ الْقُمِىّ الْمَاءمُونِ عَلَى الدِّينِ وَ الدُّنْيا ) ؛ يعنى بگير معالم دين خود را از زكريا بن آدم القمى كه ماءمون است بر دين و دنيا و از جمله سعادات كه زكريا بن آدم به آن فائز شد آن بود كـه يـك سـال بـا حـضرت امام رضا عليه السلام از مدينه به مكه براى حج مشرف شد و زمـيـل آن حـضـرت بـود تـا مـكـه ، ظـاهـرا مـراد آن اسـت كـه هـم محمل آن حضرت بود.(1)
و عـلامـه مـجـلسـى از ( تـاريـخ قـم ) نـقـل كـرده كـه در مـدح اهـل قـم فـرمـوده اكثر اهل قم از اشعريين مى باشند و پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم دعـاى آمـرزش كرده در حق ايشان و گفته : ( اَللّهُمَّ اغْفِرْ لِلاَشعَريينَ صَغيرِهِمْ وَ كَبيرِهِمْ ) . و هـم فـرمـوده اشـعـريـون از مـن انـد و مـن از ايـشـانم و از مفاخر ايشان آن است كه اول كـسـى كـه ظـاهـر كرد شيعگى را به قم ، موسى بن عبداللّه بن سعيد اضعرى بود و نـيز از مفاخر ايشان است آنكه حضرت امام رضا عليه السلام فرمود به زكريا بن آدم بن عـبـداللّه بـن سـعـد اشـعـرى ، خـداونـد دفـع كـنـد بـلا را بـه سـبـب تـو از اهـل قـم هـمـچـنان كه دفع مى كند بلا را از اهل بغداد به واسطه قبر موسى بن جعفر عليه السـلام . و هـم از مـفـاخـر ايشان است آنكه ايشان وقف كردند مزرعه ها و ملك هاى بسيار بر ائمـه عـليهم السلام و آنكه ايشانند اول كسانى كه خمس فرستادند به سوى ائمه عليهم السـلام و آنـكـه ائمه عليهم السلام اكرام كردند جماعت بسيارى از ايشان را به هديه ها و تحفه ها و كفنها كه از آن جماعت مى باشند. ابوجرير زكريان بن ادريس و زكريا بن آدم و عيسى بن عبداللّه بن سعد و غير ايشان ، انتهى .(2)
شيخ كشى روايت كرده به سند معتبر از زكريا بن آدم كه گفت : وارد شدم بر حضرت امام رضـا عـليـه السـلام از اول شـب و تازه مرده بود ابوجرير زكريا بن ادريس قمى ، پس حضرت سؤ ال كرد مرا از او و ترحم فرمود بر او يعنى فرمود: ( رَحِمَهُ اللّهُ وَ لَمْ يَزَلْ يـُحـَدِّثـُنـى وَ اَحـَدِّثـُهُ حـَتـّى طـَلَعَ الْفَجْرُ فَقامَ عَلَيْهِ السَّلامُ فَصَلَّى الْفَجْر ) ؛ و پـيـوسـتـه سـخـن مـى گـفت با من و من سخن مى گفتم بااو تا صبح طلوع كرد پس حضرت برخاست و نماز فجر گذاشت .(3)
مـؤ لف گـويـد: كه ظاهر اين روايت آن است كه آن شب را حضرت تا صبح بيدار بودند و بـا زكـريـا سخن مى فرمودند پس بايد آن سخنان مطالب خيلى مهمه باشد و آن نيست جز مذاكره علوم و اسرار چنانكه در حال حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم با سلمان رضى اللّه عنه ، قريب به همين نقل شده :
( رَوَىَ ابْنُ اَبِى الْحَديدِ عَنِ اْلاِسْتيعابِ قالَ: قَدْ رَوَيْنا عَنْ عايِشَةَ قالَتْ: كاَنَ لِسَلْمانَ رضـى اللّه عـنـه مـَجـْلِسٌ مـِنْ رَسـُولِ اللّهِ صـلى اللّه عليه و آله و سلم يَتَفَرِّدُ بِهِ فِى اللَّيـْلِ حـَتـّى كـادَ يـَغـْلِبـُنـا عـَلى رَسـُولِ اللّهِ صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم ) .(4)
بـلكـه از ظـاهـر روايـت در مـى آيـد كـه حـضـرت رضـا عـليـه السـلام آن شـب را بـه نـوفـل ليـليـه اشـتـغـال پـيـدا نـكـردنـد و ايـن نـبـود مـگـر بـه واسـطـه آنـكـه اشـتـغـال داشـتـه انـد بـه چـيـزى كه افضل بوده و آن مذاكره علم است . شيخ صدوق در آن مجلسى كه املا فرموده بر مشايخ از مذهب اماميه فرموده : و كسى كه احيا بدارد شب بيست و يـكـم و بـيـسـت و سـوم مـاه رمـضـان را بـه مـذاكـره عـلم پـس او افضل است .(5)