eitaa logo
💕 جهاد زنان💕
440 دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
39 فایل
مادر از هر سازنده‌ای سازنده‌تر و باارزش‌تر است. جهاد زن، خوب شوهرداری کردن، فرزند آوری و تربیت فرزندانی صالح است. آیدی پاسخ به سؤالات @n_khammar123
مشاهده در ایتا
دانلود
امام زمان 034.mp3
2.2M
قسمت سی و چهارم✅ امام زمان عج💚❤️ العجل مولا مولا😭😭😭😭 @amam_shenasy🌺
‏جایگاه زن دراسلام در ۳ جمله زمانیکه دختر است،دروازه جنت را برای پدرش باز میکند. زمانیکه همسر است،دین شوهرش را تکمیل میکند زمانیکه مادر است،جنت زیر قدومش است 🍃 🌺🍃💌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدف: پرورش مهارت های حرکتی ، افرایش همکاری سن ۴ سال ب بالا روش اجرا: کودکان باید دست های هم را بگیرند و از موانع بپرند.
11.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدف: افرایش دقت ، پرورش مهارت الگو یابی سن ۴و نیک ب بالا روش اجرا: پس از درست کردن صفحه مورد نیاز ، کودک باید با توجه به الگویی ک میدهید ، جهات را بچیند.
7.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مزد نوکری محرممون رو یک کربلا قرار بده 😭 یاحسین جان...😔🖤🥀 👤 حاج‌سیدرضا نریمانی🍃 🥀 ◾️ ╭─═ঊঈ🏴🏴ঊঈ═─╮ https://eitaa.com/joinchat/736690308C8c310db6f7 ╰─═ঊঈ🏴🏴ঊঈ═─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سخن میگویم: از چند متر پارچهٔ مشکی🍃 ازعشــ😍ـقی که میان تارو‌پودش درتکاپوست💞 رنگ داشتنش ازتبار بودنش و صد شکر که از تبار زهراییم👌☺️ @Emamkhobiha🌹
هدایت شده از احیاء نسل مهدوی
🌿رفقای جان، مامانای مهربون حواستون باشه، اجازه بدید کودکتون کم کم مستقل بار بیاد... مادری که همه کارها رو برای فرزندش انجام می دهد به فرزندش آموزش می دهد که ✅حقیر ، ✅ناتوان، ✅وابسته ✅ناکارآمد و غیر مفید است.. عضوشوید👈احیاء نسل مهدوی https://eitaa.com/joinchat/599261242C7dabbe2da4 انتشار با ذکر منبع
👌🌿با توجه به اینکه امروز جمعه ست سعے کنید؛ برا سلامتیِ آقا امام زمان عج بفرستید... ❌همه‌ۍ ما بالاخره تو زندگے مون‌ۍ جاهایے نتونستیم بر هواۍ نفس مون غلبه ڪنیم😢😊 و مرتکب اشتباهاتی شدیم... 💞🔻یکے از راه هایے رو که روایات برا ما مشخص کردن‌که با انجامش خداوند گناهانمون رو محو میکنه زیاااد صلوات فرستادن هست..➟ ❒امام رضا علیه السلام مے فرمایند: «کسے که توانایے بر چیزے که موجب محو گناهانش مے شود ندارد، پس بسیار بر محمد و آلش بفرستد؛ چرا که صلوات گناهان را نابود و ریشه کن مے کند.» 📚سفینه البحار، ج2، ص50 ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 از ماشین پیاده شدم. کنار پنجره‌اش ایستادم و سرم رو پایین انداختم. پنجره‌اش رو پایین کشید ولی نگاهم نکرد. گفتم: امشب طولانی‌ترین شب زندگیم رو می‌‌گذرونم همینطور سخت‌ترینشو!! خدا آبروم رو پیش بنده‌اش برد نمی‌دونم شما آبرومو نگه می‌داری یا نه. او آب دهانش رو قورت داد و در حالیکه به مقابلش نگاه می‌کرد گفت: خدا هیچ وقت آبروی هیچ بنده‌ای رو نمی‌بره! این ماییم که آبروی خودمونو می‌بریم! شبتون بخیر. خواست شیشه رو بالا بکشه که با دستم مانع شدم و التماس کردم: شما چی؟ قول میدم از فردا پامو تو مسجد نزارم. فقط میشه این چیزها بین من و شما وخدا باقی بمونه؟؟ میشه آبروی من گنهکار رو پیش کسی، مخصوصا خانوم بخشی نبرید؟؟ به چشمام خیره شد. گفت: من امشب چیزی نشنیدم!! این تنها کمکیه که می‌تونم بهتون بکنم! مسجد خونه‌ی خداست. هیچ کس حق نداره پای کسی رو از خونه‌ی خدا ببره!! در امان خدا.. و در یک چشم به هم زدن رفت!!! با اندوه فراوان وارد خونم شدم. همه چیز شکل یک کابوس بود. در ذهنم تمام اتفاقات امروز رو مرور کردم. اینقدر روز پرحادثه‌ای داشتم که از یادآوریش سرم درد می‌گرفت. وقتی در آینه‌ی دستشویی به خودم نگاه کردم با صورتی قرمز و چشمانی پف کرده مواجه شدم که وسطش یک دماغ کوفته‌ای قرار داشت! من این‌همه اشک ریخته بودم. اون هم در تهران!! پس چرا باز هم دلم اشک می‌خواست؟ و این اشک‌ها مگر چقدر داغ بودند که صورتم می‌سوزد؟ با نگاهی تلخ به دختر توی آینه گفتم: همه چیز تموم شد!!! از حالا به بعد بازهم تنهایی!! غصه‌دار و افسرده سراغ کیفم رفتم و دستمال گلدوزی شده‌ی حاج مهدوی رو برداشتم و عمیق بوییدمش... این دستمال تنها سهم من از این مرد پاک و آسمانی بود! آن رو در آغوش گرفتم و در میان گریه و ناله خوابیدم. وقتی بیدارشدم تمام بدنم کوفته بود. انگار که تمام شب زیر مشت و لگد خوابیده بودم. به سختی از جا بلند شدم. لباسم عطر حاج مهدوی می‌داد. استشمام عطر او دلم رو لرزوند و حال خوب و غریبی بهم داد. الان حاج مهدوی احساس من رو نسبت به خودش می‌دونست و این از نظر من یعنی پایان راه!! دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم. حتی نگاه کردن خودم در آینه آزارم می‌داد. تمام روز روی تختم بودم و با دستمال گلدوزی شده درددل می‌کردم! نزدیک عصر بود که فاطمه زنگ زد. یعنی حاج مهدوی به او حرفی زده بود؟ البته که نه! او مرد باایمان و امانتداریه. با خیال راحت گوشی رو جواب دادم. فاطمه مهربان و خندان سلام و احوالپرسی کرد ولی من خراب‌تر از این بودم که با همون انرژی جوابش رو بدم. پرسید چرا نرفتم پایگاه؟ منم گفتم کمی حال ندارم و می‌خوام استراحت کنم. او با نگرانی گوشی رو قطع کرد. چون صدام خودش به تنهایی گواه ناخوشی و نا امیدی می‌داد. چند روزی گذشت. تنهایی و رسوایی از یک سو و دلتنگی کشنده برای مسجد و حاج مهدوی از سوی دیگر حال و روزی برام باقی نگذاشته بود. از همه بدتر تموم شدن پس‌اندازم بود که تحمل شرایط رو سخت‌تر می‌کرد. من حسابی تنها و ناامید شده بودم. و حتی در این چندروز دل و دماغ جستجو در صفحه‌ی آگهی روزنامه‌ها برای یافت کار هم نداشتم. جواب تلفن‌های فاطمه رو یک درمیون می‌دادم چون در تمام اونها یک سوال تلخ تکرار میشد. مسجد نمیای؟؟!!! ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 و من بهونه می‌آوردم خوب نیستم.. بله من خوب نبودم. حاج مهدوی با اون جمله‌ی آخرش آب پاکی رو ریخت رو دستم! گفت من هیچی نشنیدم! یعنی تو پیش خودت چه فکری کردی دختره‌ی بی‌سروپای گنهکار که فکر کردی لیاقت عشق منو داری! این تحقیر برابری می‌کرد با کل تحقیرهایی که در تمام زندگیم تحمل کرده بودم. دل بستن به او از همون اول یک اشتباه محض بود. هیچ وقت مردی مثل او آینده و آبروی خودش رو حروم من نمی‌کرد. یک روز مأیوس و افسرده روی تختم افتاده بودم که باز فاطمه زنگ زد. گوشی رو با اکراه جواب دادم. او با صدای شاد و شنگولی گفت: _سلام شیرین عسل، سلام سادات خانوم!! من سرد و افسرده به یک سلام خشک و خالی اکتفا کردم. فاطمه گفت: بابا بی‌معرفت دلم برات تنگ شده. چرا اصلا سراغی از ما نمی‌گیری اندوهگین گفتم: من همیشه یادتم. فقط خوب نیستم. فاطمه این‌بار بجای پرسیدن این سوال که چته گفت دارم میام پیشت عزیزم. از تعجب رو تخت نشستم: چی؟؟؟ او خندید: چیه؟!! اشکالی داره بیام خونه‌ی بهترین دوستم؟ تو معرفت نداری ما که بی‌معرفت نیستیم!! نگاهی به دور تا دور اتاق و خونه‌ام انداختم و گفتم: من راضی به زحمتت نیستم. کی قراره بیای؟ او با خوشحالی گفت: همین الان. زنگ زدم آدرس بگیرم با ناباوری گفتم: شوخی می‌کنی باهام؟ _به هیچ وجه!! آدرست رو برام اس‌ام‌اس کن. اگه خونه زندگیتم نامرتبه که می‌دونم هست مرتبش کن. من خیلی وسواسی‌ام ها.... از روی تخت بلند شدم و به ریخت و پاشی خونه نگاه کردم و گفتم: _از کجا اینقدر مطمئنی که دوروبرم شلوغ و نامرتبه؟ او خندید و گفت: از اونجا که روز آخر سفر که بی‌حوصله بودی ساکت رو من جمع کردم و پتوت رو من تا نمودم!!! بالأخره بعد از مدتها خندم گرفت! او چقدر خوب مرا می‌شناخت! با او خداحافظی کردم و مثل فشنگ افتادم به جون خونه! خونه خیلی سریع تمیز و مرتب شد فقط یک چیز آزارم می‌داد و اون هم یخچال خالیم بود! فاطمه برای اولین بار به دیدنم می‌اومد و من کوچکترین چیزی برای پذیرایی از او نداشتم. روزهای بد دوباره از راه رسیده بودند ولی من عهد کرده بودم دیگه هیچ وقت سراغ روزهای خوب بی‌خدا نرم!! رفتم به اتاق خواب و چفیه‌ی اون مردی که شبیه آقام بود رو از روی تابلوی عکس آقام برداشتم و با اشک و هق هق بوییدم. (شهدا آبرومو نبرید. دعا کنید شرمنده‌ی آقام نشم. من از لغزش می‌ترسم. من از تنهایی می‌ترسم. من از..) زنگ آیفون به صدا دراومد. فاطمه چه زود رسید. مقابل آینه ایستادم و با پشت دست اشک‌هامو پاک کردم. به سرعت به سمت آیفون رفتم و در رو باز کردم. پشت در منتظر بودم که به محض دیدنش از چشمی در را براش باز کنم. ولی پشت در افراد دیگری بودند! یکیشون که مطمئن بودم نسیمه. ولی آن دونفر دیگه مشخص نبودند. زنگ رو زدند. نفسم رو حبس کردم. دوباره زدند. پشت در صدای بگو و بخندشون میومد. صدای مسعود رو شنیدم. نسیم گفت: عسل‌جون در رو باز کن دیگه! بازم معده‌ت ریخته بهم؟ صدای هرهرکرکر دونفرشون بلند شد. همهٔ احساس‌های بد عالم در یک لحظه تو وجودم جمع شد. هرآن احتمال داشت فاطمه از راه برسه و بعد اینها پشت در بودند. مدام به خودم لعنت می‌فرستادم که چرا در زمان پرپولی آیفون تصویری نخریدم که نفهمم چه کسانی پشت در خونم هستند! سراسیمه به اتاقم دویدم و روسری و مانتوم رو تنم کردم. موقع پوشیدن اونها نگاهی گله‌مندانه به چفیه کردم و گفتم شهدا دمتون گرم!! هروقت ازتون کمک خواستم بدتر شد. از این به بعد بی‌زحمت دعام نکنید. اینطوری وضعیتم بهتره. صدای خنده‌های لوس و جلف نسیم از پشت در آزارم می‌داد. نمی‌دونم شخص سوم کی بود که اینقدر در حضور او نمک‌پرونی می‌کرد شاید هم با این حرکات می‌خواست به زور به من القا کنه که تو دلش هیچی نیست و آشتیه! ظاهرا خلاصی از دست این دونفر بی‌فایدست!پشت در ایستادم و پرسیدم کیه؟ صدای خنده‌ی مسعود بلند شد: بهه!! تازه داره مي‌پرسه کیه!!! باز کن عسل خانوم غریبه نیست!! گفتم: صبر کنید الان. به سمت جالباسی کنار در، رفتم تا کلید رو بردارم و در رو باز کنم که چادر مشکیم از جالباسی افتاد پایین. برش داشتم و دوباره سرجاش گذاشتم ولی دوباره افتاد. دلم یک جوری شد. احساس کردم چادرم از من چیزی می‌خواد. پیامش هم درک کردم. درست مثل همون شب که وقتی تو کیفم میذاشتمش بهم چپ چپ نگاه کرد! باتردید نگاهش کردم. اگه سرم می‌کردم نسیم و مسعود از خنده ریسه می‌رفتند. مسخره‌م می‌کردند. اگر هم سرم نمی‌کردم دل چادرم می‌شکست!! تصمیم‌گیری واقعا سخت بود در یک لحظه عزمم رو جزم کردم و چادر رو از روی زمین برداشتم و سرم کردم. و کلید رو توی قفل چرخوندم. ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا