eitaa logo
💕 جهاد زنان💕
444 دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
39 فایل
مادر از هر سازنده‌ای سازنده‌تر و باارزش‌تر است. جهاد زن، خوب شوهرداری کردن، فرزند آوری و تربیت فرزندانی صالح است. آیدی پاسخ به سؤالات @n_khammar123
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام زمان 041.mp3
10.33M
قسمت چهل و یکم ✅ امام زمان عج💚❤️ العجل مولا مولا😭😭😭😭 ┄═✧❁❁•••❁❁✧═┄ @amam_shenasy🌺
هدایت شده از ❤️ امام خوبی ها ❤
5.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 زیبای «با امام زمان حرف بزن» ◾️ قبر امام حسین، امام رضا و... مشخصه؛ می‌تونیم بریم زیارت. کجا باید بریم زیارت امام زمان؟؟ ▫️ شروع کن با امام زمان حرف زدن. جواب می‌ده... @Emamkhobiha🌹
•🌴• ایݩ روزها ڪه فصل تابستونہ و توت سفید و سیاه و حتے توت خشک فراوونہ ازش غافل نشو بانو😌 🌱 چࢪوک پوست رو از بین میبره چوݩ آنتے اکسیداݩ داره 🌱از ریزش مو جلوگیری مےڪنہ و باعث تقویت مو میشہ 🌱اگه میگرن دارید فوق العاده براتون مفیده 🌱باورتون میشه برای دیابت عالیه و روند قند رو ڪند میکنه 🌱برای رفع عصبانیت و حال بدروحے و افسردگے بی نهایت موثره 😋
《🌿》 خانوم خوشگلہ وقتشہ دست به ڪارشیم 😎💪 یہ خانوم فوق العاده یه چاے مشتے میریزه ☕️ پیش بند خوشگلہ شو مےپوشه🌱 و میره به جنگ نامرتبی خونہ💪 پاشو یاعلی🌱
ارتباط با نامحرم | 👆🏻 برگرفته از کتاب ماجرای شخصی که تجربه نزدیک به مرگ داشته و در آن دنیا به او آثار خانمان سوز ارتباط با نامحرم را نشان داده اند. ✨️کانال معرفتی و اخلاقی نمازشب🌙 🆔️ @nafeleshab
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 ‍ فاطمه کمی گریه کرد و بعد گفت:بیچاره حامد!! میترسم آه این پسر منو بگیره! پرسیدم:چرا؟؟بگو چی میگفت بابا دقم دادی.. _میگفت ...میگفت..با عمو وزن عمو حرفش شده سر زندگیش.داشت پشت خط گریه میکرد.میگفت نمیتونه دیگه به این وضعیت ادامه بده..میخواست تکلیفش رو روشن کنم با خوشحالی گفتم.:خب این که خیلی خوبه..آفرین به حامد که اینقدر وفاداره..تو باید خوشحال باشی نه ناراحت. او با گریه گفت:رقیه سادات تا وقتی عمو وزن عمو منو نبخشن نمیتونم برگردم..جمله ی آخر حامد این بود که هنوز دوسش دارم یا نه.. _با کلافگی گفتم :خب پس چرا بهش نگفتی دوسش داری؟ _نمیدونم...روم نشد..چندساله گذشته. . چقدر او با من فرق داشت!!نه به حیای بیش از اندازه ی او و نه به شهامت من در ابراز احمقانه ی اونشبم در ماشین حاج مهدوی! او رو بغل گرفتم و شانه هایش رو ماساژ دادم.فاطمه در میان گریه تکرار میکرد.میترسم رقیه سادات.. میترسم.. من با شیطنت جمله ی خودش رو تکرار کردم:خدا تو رو در آغوش گرفته دختر جان!! بترسی با مخ افتادی رو کاشیها!! اودر میان گریه خندید و با تاسف گفت: ممنونم که یادم آوردی خودم هم به حرفهام معتقد باشم!! من با امیدواری گفتم:فاطمه دلم روشنه! اونشب وقتی باهم نماز شب میخوندیم و دعا میکردیم برام مثل روز روشن بود که به زودی حاجت روا میشیم.دیدی چقدر قشنگ در یک روز خدا یک خبر خوب بهمون داد؟ من میدونم تو به آقا حامدت میرسی ومن... آآآه! !! ولی من هیچ گاه به حاج مهدوی نمیرسیدم!! همونطور که کامران از جنس من نبود من هم در شان حاج مهدوی نبودم! ولی خوشحالم از اینکه عشقش رو در دلم پنهان دارم! چون این عشق، هزینه ای نداره! وبرام کلی اتفاق خوب به ارمغان میاره! فاطمه جملم رو تکمیل کرد: _و تو هم ان شالله از شر اون والضالینها نجات پیدا میکنی و همسریک مرد مومن خداشناس میشی! این‌قدر این جمله ی فاطمه حرف دلم بود که بی اختیار گفتم:آخ آخ یعنی میشه؟؟ فاطمه با خنده گفت:زهرمار! خجالت بکش دختره ی چشم سفید! وقتی دید خجالت کشیدم با لحنی جدی گفت: _آره عزیزم چرا که نه! ! تو از خدا بخواه خدا حتما بهت میده. الان بهترین فرصت بود تا به شکلی نامحسوس نظر فاطمه رو درباره ی علاقم به حاج مهدوی بپرسم. با من من گفتم: _اووم فاطمه..؟؟ بنظرت یک مرد مومن با آبرو هیچ وقت حاضره عشق یک دختری مثل منو که سالها تو گناه بوده، بپذیره؟! امیدوارم باهام رو راست باشی! فاطمه کمی فکر کرد.!! شاید داشت دنبال کلماتی میگشت که کمتر آزرده ام کنه.شاید هم داشت حرفم رو بالا پایین میکرد تا مناسب ترین جواب رو ارایه بده. دست آخر اینطوری جواب داد: _ببین من نمیدونم یک مرد مومن واقعا در شرایطی که تو داشتی چه تصمیمی میگیره ولی بهت اطمینان میدم اگه اون مرد من بودم عشقت رو قبول میکردم! من با تعجب گفتم:واااقعا؟؟؟ فاطمه با اطمینان گفت:بله!!! ولی حیف که مرد نیستم و تو محبوری بترشی!!! گفتم:پس تو هم قبول داری که هیچ مردی حاضر نیست منو قبول کنه..درسته؟ فاطمه از اون نگاه های مخصوص خودش رو کرد و گفت: عزیزم تو نگران چی هستی؟؟ اصلا اگه تو توبه کرده باشی چرا باید همسر آینده ت درمورد گناهانت چیزی بفهمه؟خدا همچین قشنگ برات همه گذشته رو پاک میکنه که خودت هم یادت میره! پس نگران هیچ چیز نباش. دوباره آروم گرفتم. وقت اذان مغرب شد.فاطمه اصرار کرد که باهم به مسجد بریم.باید بهانه می آوردم که نرم ولی دلم برای شنیدن صوت حاج مهدوی تنگ شده بود.وقتی مسجدی ها با من مواجه شدند همه با خوشرویی و خوشحالی ازم استقبال کردند و ابراز دلتنگی کردند.خیلی حس خوبی داشت که آدمهای خوب دوستم داشتند.سرجای همیشگی با صوت زیبای حاج مهدوی نماز خوندیم.وقت برگشتن دلم میخواست به رسم عادت او را ببینم ولی من قول داده بودم که دیگه برای ایشون دردسری درست نکنم.ناگهان فاطمه کنار گوشم گفت:میای با هم بریم یه سر پیش حاج مهدوی؟؟ من که جاخورده بودم گفتم:برای چی؟ فاطمه گفت: میخوام یک چیزی برام روشن شه.یک موضوع دیگه هم هست که باید حتما امشب باهاش حرف بزنم. شانه هام رو بالا انداختم.:خب دیگه چرا من باهات بیام؟!خودت تنها برو فاطمه با التماس گفت:نمیشه تنها برم.خوبیت نداره.تو هم باهام بیا دیگه.زیاد وقتت رو نمیگیرم! فاطمه نمیدانست که چقدر بی تاب دیدن حاج مهدوی هستم ولی روی نگاه کردن به او رو ندارم.مخصوصا حالا که از احساس من باخبره با چه شهامتی مقابلش بایستم؟ قبل از اینکه تصمیمی بگیرم فاطمه دستم رو کشید وبا خودش به سمت درب ورودی آقایان برد. ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 دل توی دلم نبود.اصلا حال خوبی نداشتم. فاطمه خادم مسجد رو صدا کرد و سراغ حاج مهدوی رو گرفت. لحظاتی بعد حاج مهدوی در حالیکه با همون مزاحم های همیشگی مشغول گپ و گفت بود در چهارچوب در حاضر شد. .سرم رو پایین انداختم به امید اینکه شاید منو نشناسد و با کیسه ی کفشی که مقابل پام افتاده بود بازی کردم. فاطمه که انگار خبر داشت گفتگوی این چند جوون تمومی نداره با روش معمول خودش یک یا الله گفت و توجه آنها رو به خودش جلب کرد. حاج مهدوی خطاب به جوونها گفت:ان شالله بعد صحبت میکنیم.یا علی.. وبعد به سمت ما اومد. خدا میداند که چه حالی داشتم در اون لحظات. صدای زیبا آرامش بخشش در گوشم طنین انداخت: _سلام علیکم والرحمت الله فاطمه با همان وقار همیشگی جواب داد ولی من از ترس اینکه شناخته نشم سرم رو پایین تر آوردم و آهسته جواب دادم. فکر کنم مرا نشناخت. شاید هم ترجیح داد مرا نادیده بگیرد. خطاب به فاطمه گفت:خوبید ان شالله؟ خانواده خوبند؟ در خدمتتونم فاطمه با صدای آرامی گفت:حاج آقا غرض از مزاحمت ، امروز آقا حامد تماس گرفته بودند. _خب الحمدالله.پس بالاخره تماس گرفتند؟ _پس حدسم درست بود.شما شماره ی بنده رو داده بودید خدمتشون؟ _خیر! بنده فقط ارجاعشون دادم به پدر محترمتون.ولی با ایشون صحبت کردم.بنده ی خدا خیلی سرگشته و مغموم هستند.حیفه سرکار خانوم! بیشتر از این درست نیست این جوون بلا تکلیف بمونه.اتفاقا دیشب من خونه ی عمو مهمان بودم وحرف زندگی شما هم به میون کشیده شد.اون بنده ی خداها بعد اینهمه سال به حرف اومدند که اصلا مخالفتی با وصلت شما نداشتند و شما خودتون همه چیز رو بهم زدید!!! فاطمه با صدایی لرزون گفت:بله. قبلن هم که گفته بودم.ولی دلیلم فقط و فقط نارضایتی و دلخوری شدید اونها از من بوده.نه اینکه خودم خوشی زیر دلم زده باشه! _ببینید...من قبلا گفتم باز هم تاکید میکنم که در این حادثه یا هیچ کسی مقصر نبوده یا همه! از من مهدوی که بیتوجه به حال ایشون سفر رفتنه بودم گرفته، تا راننده هایی که تو خیابون شما رو تحریک به این حادثه کردند.. ولی خب از اون ور هم باید کمی حال عمو و زن عمو هم درک کرد.هرچی باشه اولادشون رو از دست دادن.جوون از دست دادن.خب طبیعیه که دیر فراموش کنند.حالا من کاری به جریانات بین شما فعلن و در حال حاضر ندارم.بحث من، در مورد آقا حامده.این جوون هم باید تکلیفش روشن بشه.من به ضرص قاطع میگم در این مصیبت بیشترین کسی که متضرر شد این جوونه! درفاصله ی یک هفته هم، همشیره ش رواز دست داد هم زندگیش رفت رو هوا.. ایشون از وقتی که چندماه پیش شما دچار حادثه تصادف شدید واقعا از خود بیخود شدند.نمیشه که همینطوری به امان خدا رهاشون کرد که خانوم بخشی! فاطمه با درماندگی گفت:خب شما میفرمایید من چه کنم؟ _احسنت!! شما الان تشریف ببرید منزل .ان شالله من فردا میام درحضور پدر ومادر صحبت وچاره اندیشی میکنیم.ان شالله خدا به حرمت روح اون مرحوم، گره از کارتون وا میکنه ودلها رو دوباره به هم پیوند میزنه. فاطمه آهی کشید و گفت:ان شالله..ممنونم ازتون حاج آقا. مزاحمتون نمیشم.. وقت رفتن بود.هنوز هم نمیدونم چرا فاطمه منو دنبال خودش به این نقطه کشونده بود وقتی حضورم در حد یک مجسمه بی اهمیت بود!! دلم میخواست قبل از رفتن یک نگاه گذرا و کوتاه به صورتش بندازم. چون مطمئن بودم او نگاهم نمیکند همه ی جسارتم رو جمع کردم و نگاهش کردم. یک نگاه کوتاه و گذرا. عجب موجود حریصیه این بشر!! حالا آرزو داشتم که کاش او هم به من نیم نگاهی بندازه و ببینه که چقدر زیبا چادر سرم کردم.ولی او مرا نگاهم نکرد.حتی در حد یک نیم نگاه! با نا امیدی نگاهم رو به سمت پایین هدایت کردم که ناگهان چشمم افتاد به تسبیح در دستانش!! بی اختیار گفتم:عهه اون تسبیح. .. فاطمه که قصد رفتن داشت با تعجب نگاهم کرد. حاج مهدوی متوجه ام شد و با اخمی کمرنگ نگاه گذرایی به من کرد و بعد چشم دوخت به تسبیحش!! شرمنده از وضعیت کنونی آهسته گفتم:التماس دعا. به‌سرعت با فاطمه از او جدا شدیم.ذهنم درگیر بود.هم درگیر اخم سرد حاج مهدوی وقتی که نگاهش بانگاهم تلاقی کرد وهم درگیر تسبیح سبزرنگی که در دست داشت و در خواب چندشب پیشم الهام به من بخشیده بود! این یعنی اینکه اون خواب همچین بی تعبیر هم نبوده.دلم شور افتاد..تعبیر اون خواب چی بود؟!!! ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂