eitaa logo
💕 جهاد زنان💕
430 دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
39 فایل
مادر از هر سازنده‌ای سازنده‌تر و باارزش‌تر است. جهاد زن، خوب شوهرداری کردن، فرزند آوری و تربیت فرزندانی صالح است. آیدی پاسخ به سؤالات @n_khammar123
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از احیاء نسل مهدوی
🌿رفقای جان، مامانای مهربون حواستون باشه، اجازه بدید کودکتون کم کم مستقل بار بیاد... مادری که همه کارها رو برای فرزندش انجام می دهد به فرزندش آموزش می دهد که ✅حقیر ، ✅ناتوان، ✅وابسته ✅ناکارآمد و غیر مفید است.. عضوشوید👈احیاء نسل مهدوی https://eitaa.com/joinchat/599261242C7dabbe2da4 انتشار با ذکر منبع
هدایت شده از احیاء نسل مهدوی
○❤○❤○❤ •°•هر عاشقی از معشوق خود توقع وفا دارد°•° و جفای او سبب رنجیدگی او و احیاناً سبب تنفر و بی مهری او و احیاناً سبب كینه و عداوت او و گاهی سبب جنایت بر او می شود😱 ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~ برخلاف ♡مهر مادری♡ كه هر اندازه از فرزند بی اعتنایی ببیند محبت او را فراموش نمی كند، از او متنفر نمی شود، نسبت به او كینه و عداوت و دشمنی پیدا نمی كند، بر او جنایت نمی كند😌
•🧡• «لطفا مراقب روحِمون باشیم! ساعتایی از روز رو براش وقت بذاریم. سعی کنیم گاهی وقتا از این زندگیِ شلوغ بکشیمش بیرون. واسش یه خیالِ سبک و سفید و معطر بسازیم که کمی نفس تازه کنه! لطفا،حتما مواظبِ روحِ خوب و پاکمون باشیم:)...» ••• 🖤 @jahadalmarah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 کلید رو توی قفل چرخوندم. ‌ ‌ صحنه‌ای که دیدم باور کردنی نبود! نسیم و مسعود به همراه کامران مقابلم ایستاده بودند! کامران یک سبد بزرگ گل در دستش بود و با چشمانی زلال و پر جنب و جوش نگاهم می‌کرد. از فرط حیرت دهانم وا مونده بود. مسعود با کنایه خطاب به چادر سرم گفت: تعارفمون نمی‌کنی بیایم داخل خاله سوسکه؟ کم‌کم حیرت جای خودش رو به عصبانیت داد. نگاه سرد و تندی به مسعود و نسیم کردم و گفتم: فکر نمی‌کنید باید از قبل خبرم می‌کردید؟ نسیم با لحن لوسی گفت: _عزیزم باور کن ما هم به اصولات و مبانی اخلاق وفاداریم ولی وقتی تلفنت خاموشه و هیچ راه ارتباطی وجود نداره مجبور شدیم به درخواست آقا کامران بی‌خبر مزاحمت بشیم. خواستم جواب نسیم رو بدم که کامران با صدایی محجوب گفت: تقصیر من شد عزیزم. ببخش اگه بی‌خبر اومدیم. ظاهرا اونها اومده بودند که میهمانم باشند ولی من دلم نمی‌خواست اونها از پاگردم جلوتر بیان! هرآن احتمال می‌رفت فاطمه از راه برسه و ممکن بود هزار و یک فکر ناجور درموردم کنه! ولی آخه چطور می‌تونستم اینها رو از در خونم دک کنم؟! مسعود باز با کنایه به چادرم گفت: خاله سوسکه برید کنار ما بیایم تو!! نسیم در حالیکه در رو هل می‌داد و داخل میومد گفت: واای اون چیه حالا سرت انداختی؟! نکنه موهات بهم ریختست می‌ترسی کامران فرار کنه؟ با حرص دندون‌هامو روی هم فشار دادم. و از کنار در عقب رفتم. کامران تردید داشت که داخل بیاد. بازهم صد رحمت به شعور و ادب او! او حسابی به خودش رسیده بود یک کت اسپرت آبی تنش بود و شلوار سورمه‌ای. موهای خوش حالتش رو کمی کوتاه‌تر کرده و همه رو به سمت بالا سشوار کشیده بود. با این طرز پوشش و آرایش خیلی شباهت به دامادها پیدا کرده بود. مسعود دست او رو گرفت و گفت بیا دیگه داداش!! کامران با دلخوری گفت: فکر نمی‌کنم صاحب‌خونه رغبتی داشته باشه به دعوتمون! مسعود نگاهی معنی‌دار بهم کرد. من روم رو ازشون برگردوندم و با حالت تشویش و ناراحتی دورتر از نسیم روی مبل تک نفره نشستم. مسعود دست کامران رو گرفت و داخل آورد. کامران سبد گل رو درحالیکه روی میز می‌گذاشت در مبل هم‌جوارم نشست. بینمون سکوت سردی حاکم شد. دلم شور میزد. اگر الان فاطمه می‌اومد و اینها رو می‌دید چه فکری درموردم می‌کرد؟ اصلا باور می‌کرد که اینها خودشون، بی‌اجازه‌ی من وارد این خونه شدند؟ از جا بلند شدم و درحالیکه به سمت آشپزخونه می‌رفتم نسیم رو صدا کردم. اونها حق نداشتند که آدرس منو به کامران بدن! این کار اونها کاملا نشون می‌داد که اونها شمشیرشون رو از رو بستند! چند لحظه‌ی بعد نسیم در آشپزخونه ظاهر شد. و در حالیکه با چادرم ور می‌رفت گفت: بله خان جووون؟ چادرم رو از زیر دستش کشیدم و با غیض گفتم: _به چه حقی آدرس منو به کامران دادید؟ مگه از همون اول قرار بر این نبود که هیچ کس آدرس منو نداشته باشه؟ او خیلی خونسرد گفت: همیشه که شرایط یک جور نیست! با عصبانیت گفتم: یعنی چی؟ پس این یک جنگه آره؟ اون‌شب که از در خونه رفتی می‌دونستم دیر یا زود زهرتو می‌ریزی. خیلی زود از خونه‌ی من گم شید بیرون. از همون اولش هم اشتباه کردم راهتون دادم. او باز هم با خونسردی لج دربیاری جای جواب دادن در یخچالم رو باز کرد و درحالیکه داخلش رو نگاه می‌کرد با تمسخر گفت: یخچالتم که خالیه! فکر کردم یک کیس بهتر پیدا کردی! با این وضعیت قراره دست از شغلت برداری؟ از شدت ناراحتی و عصبانیت داشتم منفجر می‌شدم. دریخچال رو بستم و درحالیکه او را هل می‌دادم گفتم: بهت گفتم از خونه‌ی من برید بیرون! او با خنده‌ای عصبی لپم رو کشید و گفت: جوووون!! نازی!! ببین چقدر عصبانیه! بعد چهره‌ی اصلیش رو نشون داد و در اوج بدجنسی تو صورتم اومد که: چرا خودت بیرون‌مون نمی‌کنی؟! و بعد با خنده‌ی حرص دربیاری به سمت پذیرایی رفت و خطاب به اونها گفت: هیچ وقت یخچال عسل خالی نبوده! ولی طفلی از وقتی که بیکار شده واقعا به مشکل برخورده!! حیوونی بخاطر همین ناراحته!!دوس نداره پیش مهمون به این عزیزی شرمنده شه!! کامران گفت: پذیرایی احتیاجی نیست. من برای دیدن خود عسل اومدم. نسیم گفت: منم بهش گفتم! ولی عسله دیگه.. کنار کابینت‌ها روی زمین نشستم و سرم رو محکم توی دستم بردم. خدایا چرا باهام اینطوری می‌کنی؟ هنوز بسم نیست؟ من که توبه کردم!! هر سختی‌ای هم به جون می‌خرم ولی دیگه قرار نشد آبرو و امنیتم رو وسیله‌ی آزمایشات کنی.. حالا چیکار کنم؟ اگه الان فاطمه بیاد چه خاکی به سرم بریزم!!؟؟؟ تو خبرداری که اون‌ها سرخود اومدن داخل فاطمه که خبر نداره!! اشک‌هام یکی پس از دیگری از روی گونه‌هام پایین می‌ریخت و چادرم رو خیس کرد. احساس کردم کسی کنارم نشست. با وحشت صورتم رو بالا بردم. کامران با مهربانی و نگرانی نگاهم می‌کرد.. ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 کامران کنارم نشسته بود. _عسل؟؟!!! با هق هق و التماس گفتم: کامران خواهش می‌کنم.. قسمت میدم برو.. چرا دست از سرمن برنمی‌داری. بخدا من اونی که تو فکر می‌کنی نیستم!! کامران لبخند تلخی زد: اینم تقدیر منه! نمی‌دونم چرا تو زندگی من همه عوضی‌اند! هرکی رو که فکر می‌کنم هست در اصل نیست! وگرنه الان در آستانه‌ی سی و سه سالگی باید بچه‌هامو پارک می‌بردم. گفتم: من دعا می‌کنم خدا یک دختر خوب و حسابی قسمتت کنه. فقط التماست می‌کنم دست از سر من بردار. کامران بغضش رو فروخورد و سرش رو پایین انداخت: چرا؟؟ از وقتی اومدم فقط حواسم معطوف توست. واسه چی اینقدر از دیدنم ناراحتی؟ سکوت کرد. پشت هم آب دهانش رو قورت می‌داد. شاید هم بغضش بود که فرو می‌خورد! _اون‌روز بعد از رفتنت خیلی با خودم کلنجار رفتم تا علت کارت رو بفهمم. جمله‌ی آخرت جوابمو داد. با خودم گفتم کامران عسل هم مثل تو خسته‌است! عسل هم از این‌همه بلاتکلیفی خسته‌است.!! من در این مدت با خیلی دخترها بودم.. ولی... ولی عسل در تو یک چیزی هست که.. تو حرفش پریدم: اینا رو قبلا هم گفته بودی.. کامراااان، چرا نمی‌خوای بفهمی من بقول خودت خسته‌ام!! دیگه نمی‌خوام تو این روابط باشم. می‌دونم برات مسخره میاد. می‌دونم تو هم مثل نسیم مسخرم می‌کنی.. ولی کامران من... من دیگه نمی‌خوام گناه کنم! کامران خیلی عادی سرش رو به حالت تأیید تکون داد و گفت: میدونم... میدونم... اصلا حرف‌هات مسخره نیست. من با ناباوری نگاهش کردم. می‌خواستم مطمئن بشم که باهام بازی نمی‌کنه. او با نگاهی مصمم و دلسوزانه بهم خیره شده بود. پرسیدم: واقعا... تو... برات مسخره نیست؟ برق دلنشینی در چشم‌هاش نقش بست و درحالیکه چشم‌هاشو باز و بسته می‌کرد به آرومی نجوا کرد: نه... اصلا حسابی گیج شده بودم. او گفت: منم از این شرایط خسته شدم. می‌خوام تکلیف زندگیم یک بار برای همیشه روشن شه. من می‌دونم که واقعا اومدنم به اینجا دور از ادب بود ولی باید میومدم و این حرف‌ها رو بهت می‌زدم و.... آه عمیقی کشید و گفت: می‌خوام از این به بعد محرم هم بشیم. فکم پایین افتاد. چشمام گرد شد. او خودش رو جابجا کرد و با شادمانی گفت: من با خانوادم صحبت کردم. اونا حرفی ندارن. فقط میخوان هرچی زودتر من سروسامون بگیرم. به لکنت افتاده بودم. گفتم: اممم... حتما داری... شوخ...ی می‌کنی! کامران من و شما هیچ وجه اشتراکی با هم نداریم. کامران با شور و اشتیاق نگاهم می‌کرد. _چرا این فکرو می‌کنی.! من با هیچ دختری بیشتر از یک‌ماه دووم نیاوردم.!! هیچ کدومشون برام جاذبه نداشتند. فقط سرگرم کننده بودند. الان نزدیک هفت ماهه تو رو می‌شناسم و هر وقت تو قهر کردی اونی که مجنون‌وار واسه منت‌کشی میومده من بودم. دختر! تو خواب و خوراک منو گرفتی می‌دونی چرا؟؟ چون همونی هستی که همیشه آرزوش رو داشتم... حرف‌های کامران اگرچه با شور و وصف بی‌مثالی در زبانش جاری میشد ولی من نمی‌تونستم باورش کنم. چون بارها از زبون مردهای دوروبرم شنیده بودم و می‌دونستم اگر من هم مثل باقی دخترهایی که نزدیک اینها بودند از همون روز اول تو اتاق خوابشون می‌رفتم جاذبه‌ای براشون نداشتم!! پوزخندی زدم و از جام بلند شدم. چقدر خوب بود که چادر سرم کردم. با چادر احساس آرامش داشتم. ولی چرا کامران هیچ عکس‌العملی نسبت به تغییرات من نشون نداد؟ هم توی کافه هم الان که با چادر مقابلشم؟ او هم ایستاد. من پشت به او ایستاده بودم. با صدای آروم‌تری گفت: عسل... تو حرف حسابت چیه؟ به سمتش چرخیدم و گفتم: من بچه نیستم که با تصمیمات عجولانه و احساسی آینده‌م رو تباه کنم. تو یا خیلی احساساتی و احمق هستی یا خیلی زرنگ! چرا باید پسری مثل تو از دختری مثل من خواستگاری کنه؟ _خب شما بگو چرا باید نکنه؟ کلافه و سردرگم گفتم: _معلومه!! واسه اینکه تو هیچی از من نمی‌دونی... نه از خودم نه از خونوادم.. نه از گذشته‌م ..نه از.. وسط حرفم پرید و درحالیکه با احتیاط بیرون آشپزخونه رو نگاه می‌کرد آهسته گفت: گذشته خانواده‌ی هرکسی تو رفتارها و طرز حرف زدن اون آدم مشخص میشه... همین قدر بهت بگم که اونقدر می‌فهمم که فرق بین تو و امثال این دوستت نسیم خیلیه... گذشته‌ت هرچی می‌خواد باشه باشه... من دلم می‌خواد شریک زندگیم کسی باشه که بهش اعتماد داشته باشم... ببخشید رک میگم... دست هر خری به تنش نخورده باشه... ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
...🌼 به تو می اندیشم من در هیاهوی این زمان در پشت صدا های بلند این دوران آرام به تو می اندیشم به تو که با مهربانی ساده نگاهت می توان ظلم پیچیده این دوران را به سخره گرفت به تو که با آرامش نفس هایت می توان این جهان پر آشوب را رام کرد و من به تو می اندیشم نه به خاطر معادله ساده نگاهت نه برای عاشقانه نفس هایت نه .... من به یاد تو،به تو می اندیشم ‌ الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ @Emamkhobiha🌹
امام زمان 036.mp3
1.92M
قسمت سی و ششم✅ امام زمان عج💚❤️ العجل مولا مولا😭😭😭😭 ┄═✧❁❁•••❁❁✧═┄ @amam_shenasy🌺 ┄═✧❁❁•••❁❁✧═┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕 جهاد زنان💕
💫«وَ اَلْمَوْتُ لِكُلٍّ غَالِبٌ وَ اَلْيَوْمُ اَلْهَائِلُ لِكُلٍّ آزِفٌ وَ هُوَ اَلْيَوْمُ اَلَّذِي
به خدا قسم که ، ماها اکثراً اسیرِ نِگاه‌مونیم⛔️ ✔️واقعیت‌ها خیلی بهتر از اونی ‌که تصور کنیم ما رو تعالی میدن، رشد میدن، نگاه‌هایِ ما خرابه🎯 🐓نگاه‌هامون میگه مرغ همسایه غازه،🦃 نگاه‌هامون میگه دیگران خوشبختند تو بدبختی،🍂 نگاه‌های ما میگه تو گرفتاری‌ات بیشتر از حد ظرفیتت هست،🕸 ♦️نگاه‌های ما، میگن که تو نعماتت خیلی کمه،🗣 نگاه‌های ما، ما رو ناراضی می‌کنند،😫 نگاه‌های ما، ما رو الکی بی‌خیال می‌کنند، نگاه‌های ما، همه‌چی رو تغییر میده...👌 🙄ماها قدرت کنترلِ نگاه خودمون رو نداریم. قدرت طراحیِ نگاه خودمون رو نداریم، ما باید تعیین کنیم چه جور نگاهی داشته باشیم✔️ ۸۰ 🖤 @jahadalmarah
نگاه رو ولش کنی به ‌صورت خودرو همین‌جوری یه چیزهایی ازش درمیاد عجیب و غریب😳👻 👈به زمان، کوتاه نگاه کن، زمان کوتاهه، واقعاً کوتاهه🏹 دلایلی براش هست⤵️ 👇👇👇 🔹🔸من می‌خوام به شما بگم با یک محاسبه‌ی ساده‌ی ریاضی که باورتون نمیشه، دیگه ریاضیات چیزی نیستش که ایمان بخواد، یه مقدار علم و دقت می‌خواد🔢 با یک محاسبه‌ی ساده‌ی ریاضی، ما اصلاً فرصت نداریم زندگی کنیم♦️♦️♦️ 📢 اصلاً این فرصتِ چندساله اصلاً نیست.🔔 ⁉️چند سال در دنیا زندگی می‌کنی؟ بگو ۷۰ سال، بگو ۷۰۰ سال🔰 ۷۰۰ سال رو منها کن از بی‌نهایت سالی که در آخرت زندگی خواهیم کرد، باز چی باقی می‌مونه؟ ⁉️⁉️ بی‌نهایت🌀🌀🌀 صفر رو از بی‌نهایت کم کن، باز چی می‌مونه؟ بی‌نهایت🌀🌀🌀 ۱۰ سال زندگی رو از بی‌نهایت کم کن، باز بی‌نهایت می‌مونه⚪️🔹🔸 پس این ۷۰۰ سال در مقام مقایسه با صفر یکیه، یه روز این رو می‌فهمیم... حالا روی کاغذه. ✅اون روزی که این رو می‌فهمیم، روز نیست، شبه! شب اول قبره! 📛♨️ یه روز این رو می‌فهمیم، اصلاً نیستیم توی این دنیا😵😭 ۸۱ 🖤 @jahadalmarah