eitaa logo
شهید جهاد مغنیه 🇵🇸
7.4هزار دنبال‌کننده
14.6هزار عکس
4.6هزار ویدیو
324 فایل
'بِسم‌ِربِّ‌المَـہـدے‧عج‧🌸' مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه‌ نمےگیریم✌️🏿 #شہید‌جھادمغنیھ🎙✨ ولادٺ🌤:2مه1991طیردبا،لبنان" عࢪوج🕊:18ژانویه‌2015‌قنیطره،سوریه" نام‌جھادے📿:جوادعطوے" پشتِ‌‌سنگر↶ 『 @jihaad313 』 .. #این‌خانه‌منتظرپسر‌زهرااست♥️:)
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌ࢪب‌العشق،حسین♥️:)!
•° آنچه را مانع دیدار شد از دیده بگیر جز تو ما از همه گفتیم، تو نشنیده بگیر .. السلام‌علیڪ‌یاخلیفة‌الله‌فےارضھ..✋🏻- ♥️🌿'' 🧡°`⛅️^^! 『 @jahadesolimanie
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋💐💚💐 💐💚💐🦋 8 "خرید عروسی" 🔹 مادرم پشت گوشی با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ... 😥 امکان داره تشریف بیارید؟ 💢 شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید.😊 من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه هست، فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید.👌🏼 بالاخره خونه در اختیار ایشونه و... اگر کمک هم خواستید بگید، هر کاری که مردونه بود، به روی چشم.☺ فقط لطفا طلبگی باشه!😊 اشرافیش نکنید!!! 🔹 مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد 😳 اشاره کردم چی میگه؟ 🔸 از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت: میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای! 🔹 دوباره خودش رو کنترل کرد، این بار با شجاعت بیشتری گفت: علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن تا عروسی هم وقت کمه و ... بعد از کلی تشکر، گوشی رو قطع کرد. هنگ کرده بود!😦 چند بار تکانش دادم ... مامان چی شد؟ ... چی گفت؟ بالاخره به خودش اومد! 🙄 گفت خودتون برید، دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن و.... برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد!☺️ 📊 تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم، فقط توی خریدهای بزرگ همراه مون بود؛ برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد... حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت: شما باید راحت باشی😊 باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه! یه مراسم ساده ... یه جهیزیه ساده ... یه شام ساده ... حدود 60 نفر مهمون ...🎊 🎉 💢 پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت! برای عروسی نموند. ولی من برای اولین بار توی زندگیم خوشحال بودم...🙃 🔹 علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود... 📝(نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀 「➜•ᴊᴀʜᴀᴅᴇsᴏʟɪᴍᴀɴɪᴇ 」
'📻♥️' شهید مهدی زین الدین: هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کنید آنها شما را نزد اباعبدالله (ع) یاد می کنند 🖤🕊'! ‹🌚🔗.. 💛✨'!› ⤑𝓳𝓪𝓱𝓪𝓭𝓮𝓼𝓸𝓵𝓲𝓶𝓪𝓷𝓲𝓮
ازکانال‌تلگرام‌ : https://t.me/moghnye
بسم‌اللھ‌الذۍ‌خلق‌المھدۍ♥️'!
•° من در قفس بال و پر خویش اسیرم ای کاش تو یکبار به بالین من آیی.. السلام‌علیڪ‌یاخلیفة‌الله‌فےارضھ..✋🏻- ♥️🌿'' 🧡°`⛅️^^! 『 @jahadesolimanie
🥀⃟🪴 اهل دنیا را خیال مرگ حتے مےکشد عاشقان با مرگ زنده تر خواهند شد💜(: 🌸🌱 🌤!> - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - 「➜•ᴊᴀʜᴀᴅᴇsᴏʟɪᴍᴀɴɪᴇ 」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"🎗" آدمی درست‌ به‌ اندازه‌ی‌ همان چیزهایی است که او را خوشحال یا رنجور میسازد ! +عین‌صاد 🔗⃟🖤|‌‌@jahadesolimanie
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
<🕯> کبوتر‌دلِ‌من‌پرکشیدچون‌زائر به‌قصد‌مرقد‌خاکی‌حضرت‌باقر @jahadesolimanie
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شکر در سختی ها 27.mp3
6.81M
27 ✍چیزی که بیشتر از خودِ مصیبت ما رو از پا در میاره؛ شاخ و برگ دادن به مصیبت و بزرگ کردنِ اون در ذهنمون هست! 💢اگه مصیبت رو بزرگ نکنی؛ راحت تر تحملش می کنی 「➜•ᴊᴀʜᴀᴅᴇsᴏʟɪᴍᴀɴɪᴇ 」
🦋💐💚💐 💐💚💐🦋 9 غذای مشترک 🍲 🔹اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم تا غذا درست کنم. من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم 😢 🔺 بالاخره یکی از معیارهای سنجش دخترها در اون زمان، بلد بودن آشپزی و هنر بود. هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم اما از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت!😎 👌🏼 غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت. بوی غذا کل خونه رو برداشته بود. از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید؛ - به به، دستت درد نکنه 😊 عجب بویی راه انداختی ... 🔹با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم! انگار فتح الفتوح کرده بودم ...😎 رفتم سر خورشت و درش رو برداشتم. آبش خوب جوشیده بود و حسابی جا افتاده بود.😋 قاشق رو کردم توش بچشم که؛ نفسم بند اومد...😰 نه به اون ژست گرفتن هام ،نه به این مزه غذا! 🔹 اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود ...شور شده بود! 🔹گریه م گرفت!😭 خاک بر سرت هانیه! مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر... و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد😢 خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ پدرم هر دفعه اگه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت بیچاره بودیم! - کمک می خوای هانیه خانم؟ با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم! قاشق توی یه دست، درب قابلمه توی دست دیگه! همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود!😓 با بغض گفتم ... نه علی آقا برو بشین الان سفره رو می اندازم ... 🔹 یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد ... منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون ... کاری داری علی جان؟ چیزی می خوای برات بیارم؟ با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن، شاید بهت کمتر سخت گرفت... - حالت خوبه؟😊 - آره، چطور مگه؟😢 - چرا شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه ؟!🤔 🔹به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم ... نه اصلا ... من و گریه؟😏 🔹 تازه متوجه حالت من شد ... هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود ... اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد ... چیزی شده؟ به زحمت بغضم رو قورت دادم ... قاشق رو از دستم گرفت ... خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید ... با خودم گفتم: مردی هانیه ... کارت تمومه ...😭 📝(نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀 「➜•ᴊᴀʜᴀᴅᴇsᴏʟɪᴍᴀɴɪᴇ 」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
''وبھ‌نام‌خالق‌‌‌بۍ‌همتا♥️🌱''
•° السَّلامُ عَلَیْکَ یَا عَیْنَ الْحَیَاةِ ‌سلام بر امامی که‌ چشمه حیات است و ترنم حضورش حیات‌بخش جان‌هاست! السلام‌علیڪ‌یاخلیفة‌الله‌فےارضھ..✋🏻- ♥️🌿'' 🧡°`⛅️^^! 『 @jahadesolimanie
🕯⃟ 🥀 میگفت: من دوست دارم وقتی شہادت بیاد دنبالم که شہادتم ببشتر از موندنم براے بقیه اثر داشته باشھ! اونجا بود که فہمیدم.. 🌸' ♥️シ! - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - 「➜•ᴊᴀʜᴀᴅᴇsᴏʟɪᴍᴀɴɪᴇ 」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا