eitaa logo
جهاد تبیین
19.2هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
7هزار ویدیو
333 فایل
جهاد تبیین *مطالبه گری* آرمانهای امام خمینی ره ، انقلاب شهداء عزیزمان ، منویات رهبر عزیزمان و ارائه تحلیل های روز سیاسی ، فرهنگی ، اجتماعی ، اقتصادی و بین المللی بمنظور روشنگری و بصیرت افزایی
مشاهده در ایتا
دانلود
📸تصویری از دیگر شهید حمله اخیر رژیم صهیونیستی به حومه دمشق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سوره مبارکه از کتاب ترجمه خواندنی قرآن
230-hood-fa-maleki.mp3
4.14M
سوره مبارکه باصدای استاد مومیوند
سوره مبارکه از کتاب تفسیر یک جلدی مبین
230-hood-ta-1.mp3
4.66M
سوره مبارکه بخش اول مفسر: استاد قرائتی
230-hood-ta-2.mp3
7.03M
سوره مبارکه بخش دوم مفسر: استاد قرائتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔘 👈انفجار و آتش سوزی عظیم در کارخانه بزرگ مشاو دیشون اسرائیل 🔸🔸
💥13بدرما👈13بدر اونا👇 🍁سبزه یک فرمانده چگونه در سیزده بدر گره خورد 🍁 ⭐ بچه‌ها به اميد مسافرت شيراز لباس عيدشان را نمي‌پوشيدند. هر روز نگاهي به لباسها مي‌انداختند، لحظه‌اي مي‌پوشيدن و از تن شان درمي‌آوردند. مي‌گفتند: 👈 بايد بابا بياد و ما لباس تازه‌مون رو وقتي به شيراز ميريم، بپوشيم... ⭐ تمام سیزده روز عيد، بچه‌ها در انتظار بودن كه بابا بيايد و لباس تازه بپوشند و به شيراز برويم. هر زنگي كه به صدا در مي‌آمد، به اميدي كه بابا هست، براي باز كردن درحياط سبقت مي‌گرفتند. حياط منزل را كه خاكي بود، باپول عیدی دو نفرمان موزائيك و یک قسمت هم باغچه گل درست کرده بودم. بچه‌ها مي‌گفتند اگر بابا بياد و در حياط رو باز كنه، فكر مي‌كنه اشتباهي آمده و خونه‌ي ما نيست، چون حياط ما قشنگ شده. او از موزاییک کردن حیاط باخبرنبود. چون تصمیمی بود که خودم گرفته بودم و تا آن زمان تلفن هم نکرده بود تا مطلع بشه. ⭐اين انتظار درست 13 روز طول كشيد و ما چشم به راه آمدنش بودیم. نه تنهاد با بچه ها جایی نرفتم بلکه تماما مشغول کارهای بنایی بودم و چشم به راه، که هر لحظه زنگ در به صدا در بیاد و وارد بشه. تا غروب شب سیزدهم کار بنایی تمام شد. باز هم از محمد خبری نشد، حالم گرفته شده بود. لباس بچه ها را پوشاندم و رفتم منزل مادرم... ⭐ساعت حدودا نه صبح بود. صداي موتور از كوچه‌ي منزل مادرم به گوشم رسيد. از جا پريدم كه محمد است، ولي نبود. برادرش بود. عجيب بود، برادرش صبح روز سيزده‌بدر، اين‌جا چه مي‌كند؟... ⭐جلو رفتم و سلام كردم. چه عجب داداش؟😇 خورشید از کدوم ور بیرون اومده؟...نیم نگاهی هم به چهره من نکرد. درحالي كه وسايل داخل خورجين رو اين طرف و آن طرف مي‌كرد با لبخندي مصنوعي گفت: گفتم همسر و فرزندان برادرم تنها هستن به دنبال شان بيام و امروز رو با هم باشيم. بعدش از من خواست كه لباس بپوشیم با اون بريم بیرون. مانده بودم، می‌دونستم اون چنین روحیه ای نداره... ⭐خدايا چه شده؟...چه اتفاقی افتاده؟... از طرفی هم فکر کردم شاید نگران بچه های برادرش بوده که تمام تعطیلات جایی نرفتن... ویا ممکن است برادرش از جبهه برگشته باشد و می‌خواد منوغافلگیر کند. سجاد جلوي موتور نشست، سوده پشت عمو، من هم يك طرفه ترک موتور نشستم. مردم را می دیدم که هر کدام با اسباب و اثاثیه ای به سمتی می روند. یکی به طرف کوه، یکی به طرف دریا. از مسائل مختلف صحبت مي‌كرد... ⭐ابتداي روستاي شان كه رسيديم، گفتم: راستي داداش از بچه‌ها خبر نداريد؟... با كمي مكث جواب داد: 👈 چرا شنيدم حسين املاكي، 💞شهيد شده... 😰 می دونستم محمد و حسین معمولا با هم دیگر هستند.بلافاصله محمد رو در كنارش احساس كردم و از داداش پرسیدم: پس محمد چي؟...