eitaa logo
جهاد تبیین
19هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
6.6هزار ویدیو
328 فایل
جهاد تبیین *مطالبه گری* آرمانهای امام خمینی ره ، انقلاب شهداء عزیزمان ، منویات رهبر عزیزمان و ارائه تحلیل های روز سیاسی ، فرهنگی ، اجتماعی ، اقتصادی و بین المللی بمنظور روشنگری و بصیرت افزایی
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹سلام بررمضان 🌴 سلام بر روزه داران🌴سلام برعاشقان ؛ 🌹رمضان آمد ؛ زودمیرود ،جانمانید . 🔺امروز دوشنبه ۲۱ اسفند ۱۴۰۲مصادف با آخر شعبان وشب اول ماه مبارک رمضان است . 🔹انتخابات راپشت سرگذاشته ودر آستانه سال نوقرار داریم ؛ اگرچه ملت عزیز ما مشکلات اقتصادی ومعیشی دارند اما ماه رمضان امسال درغزه بسیار سخت وطاقت فرسا میباشد و باید درحق این مظلومان دعا‌کنیم . خداوند متعال بدون استثناء همه را برای این میهمانی دعوت کرده وسفره احسان او بسیارگسترده است . ان شاءالله همه مردم بتوانند که خودرا بر سر این سفره رسانده وازنعمات بی انتهای این ماه بهره کافی را ببرند 👇 به این مطلب مهم توجه بفرمایید👇 آیت الله العظمی خوئی فرمودند : یکروز درحرم امیرالمومنین علی علیه السلام مشغول زیارت ودعاء بودم که آقا سید علی آقای قاضی واردشدند ویک توصیه مهم به من فرمودند که خیلی عجیب وجالب بود . ایشان فرمودند : آقا سید ابوالقاسم اگر میخواهی باطن خودرا ببینی ازامشب که شب اول ماه مبارک رمضان است تا پایان ماه مبارک ؛ هرشب ؛ ازبعداز نماز مغرب وعشاء تا اذان صبح ۱۰۰۰ مرتبه سوره قدر (انا انزلناه) را بخوان . آیت الله خوئی فرمودند که طبق دستور عمل کردم . وشب بیستم ودرعالم رویا ، از تولد ؛ کودکی ، نوجوانی ؛درس ؛ بحث ؛ میانسالی ؛ پیری ، مرجعیت ؛ مرگ ؛ قبر ؛ برزخ وخیلی از موضوعات عجیب رادیدم صبح که برای درس به حرم رفتم دست بر قضا یکی ازدوستان رادیدم وخوابم را برای او تعریف کردم وبرایش عجیب آمد. سپس آقا سید علی آقای قاضی را ملاقات کردم وجریان خواب را بطور کامل به ایشان گفتم . ایشان ضمن تفقد از من فرمودند : این خواب را به کسی که نگفتی ؟ گفتم چرا آقا ؛ صبح به یکی از دوستانم گفتم .‌ آقاسید علی آقا فرمودند که اشتباه کردی اگرنمیگفتی واقعه بهشت وجهنم‌ وموضوعات بسیار مهم دیگری را به تو نشان میدادند. والسلام به روح این دوعالم سادات وبزرگوار صلوات . ۲۱ اسفند ۱۴۰۲ @jahadetabeen8
🌷۲۲ اسفند چه روزی است؟ ☀️کوچه هایمان را به نام شان کردیم که هرگاه آدرس منزل مان را می دهیم بدانیم از گذرگاه خون کدام شهید است, که با آرامش به خانه هایمان می رسیم!…۲۲ اسفند روز «بزرگداشت شهدا» و سالروز صدور فرمان حضرت امام خمینی(ره) مبنی بر تاسیس بنیاد شهید انقلاب اسلامی ایران، فرصتی برای یادآوری راز جاری ماندن شهدا است. شهادت فنا شدن انسان برای نیل به سرچشمه نور و نزدیك شدن به هستی مطلق است؛ شهادت عشق به وصال محبوب و معشوق در زیباترین شكل است… بزرگداشت شهدا در یک جمله یعنی… حفاظت از آنچه که آنان عزیزترین‌شان را فدایش کرده‌اند؛ امنیت، استقلال و آزادی هموطنان در سایه‌ی دیانت الهی و انسانیت. بزرگداشت شهدا یعنی حفاظت از عقاید و صیانت از آزادی و امنیت هموطنان.  بزرگداشت شهدا یعنی محرومیت و فقر را برای هیچ هموطنی نتوانیم ببینیم. بزرگداشت یاد شهدا یعنی آموختن از ایثارشان، آموختن اینکه بهترین را برای یکدیگر بخواهیم. آموختن اینکه برای یکدیگر فداکاری کنیم. بزرگداشت شهدا یعنی حفاظت از عدالت و حق حتی به بهای جان‌مان. همانکه مرام سرور شهیدان علی(ع) و خاندان پاکش بود. بزرگداشت یاد شهدا، ایستادن در برابر هر ظلمی است که بر مظلومی روا داشته می‌شود‌.  بزرگداشت شهدا یعنی انسانیت، یعنی احترام به حقوق یکدیگر، یعنی دوری از خودخواهی و حفاظت از منافع جمعی‌مان... 🌷هر شهید کربلایی دارد که خاک آن کربلا تشنه خون اوست و زمان انتظار می کشد تا پای آن شهید بدان کربلا رسد و آنگاه خون شهید جاذبه خاک را خواهد شکست و ظلمت را خواهد درید و معبری از نور خواهد گشود و روحش را از آن، به سفری خواهد برد که برای پیمودن آن، هیچ راهی جز شهادت وجود ندارد…پس اکنون تو ای شهید ! ای آنکه بر کرانه ازلی و ابدی وجود برنشسته ای ! دستی بر آر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش. 22 اسفندماه سال روز تاسیس بنیاد شهید انقلاب اسلامی به دستور امام خمینی(ره)، نامگذاری شده است ادامه را در آدرس زیر مطالعه کنید👇 https://b2n.ir/m32505 ارادتمند،
🌷انتشار به مناسبت فرارسیدن روز ۲۲ اسفند، 👇 🌷تمامت می‌کنم! 🌷 ✨کنار اروند می‌نشینم. دست‌هایم را در این رود وحشی فرو می‌برم، چشم‌هایم را می‌بندم و مسافر زمان می‌شوم. به دی 65 می‌روم؛ «کربلای 4». تو را می‌بینم که رد ترکشی عمیق، بر پیشانی‌ات نشسته و با لباس‌های غواصی از آب‌های اروند بیرون می‌آیی و پا در خاک عراق می‌گذاری. ✨اروند، عجیب دلشوره‌ی تو را دارد! با این همه، مانع رفتنت نمی‌شود و موج کوچکی را به سویت می‌فرستد و آن بوسه‌ی خداحافظی‌اش می‌شود بر گام‌های استوارت. تو می‌روی و او، همه نگاه می‌شود و نگاه‌هایش را پشت سرت می‌ریزد و بدرقه‌ات می‌کند. چشم باز می‌کنم و قلم به دست می‌گیرم تا هر آن‌چه را که از تو برایم گفته‌اند روی کاغذ بیاورم. اشک اما پرده‌ی چشمانم می‌شود. پلک می‌زنم؛ قطره‌ای از دل چشمانم می‌جوشد و در آب‌های اروند می‌ریزد. او، موج می‌زند؛ مـَد می‌کند. اروند دلتنگ محمد است... ✨خرداد 66 بود. عدنان و علی آمریکایی، در اردوگاه تکریت 11، آسایشگاه به آسایشگاه دنبالت می‌گشتند. به ‌آنها خبر رسیده بود که «محمد رضایی» از نیروهای اطلاعات و عملیات تیپ 21 امام رضا(ع) است. گفته بودند غواص راهنما بوده‌ای و خط‌شکن. فهمیده بودند که پیش از اسارت، مجوز ورود چند بعثی به جهنم را صادر کرده‌ای. بسیجی بودنت هم که بدجور آتش به جانشان انداخته بود؛ شده بودند گلوله‌ی آتش. علی آمریکایی و عدنان که تا آن موقع آبشان توی یک جوی نمی‌رفت، سر مسأله‌ی تو اتحادی پیدا کرده بودند که آن سرش ناپیدا. کل اردوگاه را زیر پای شان گذاشتند تا رسیدند به آسایشگاه شما.یک دست لباس داشتی. همان را هم شسته بودی و منتظر بودی تا خشک شود. با لباس زیر توی آسایشگاه، کنار یکی از بچه‌ها نشسته بودی و با هم حرف می‌زدید که علی آمریکایی آمد پشت پنجره‌ی آسایشگاه تان. اسم چند نفر را خواند. تو هم جزء آن‌ها بودی. اسمت را که برد، دستت را بالا گرفتی. تا چشم‌های سبزِ بی‌روحش به تو افتاد، حال گاو خشمگینی را پیدا کرد که پارچه‌ای سرخ را نشانش داده باشند. در چشم به‌هم زدنی تمام بدنش به عرق نشست. دنبال یکی هم قد و قواره‌ی خودش می‌گشت؛ هیکلی، قدبلند، چهارشانه. باورش نمی‌شد آن همه حرف و حدیث پشت سر تو باشد؛ یک جوان20ساله، متوسط قامت و لاغر‌اندام. همه‌ی حساب و کتاب‌هایش را به‌هم ریخته بودی. چهره‌ی پرصلابت و نگاه آرامت که خبر از آرامش درونی‌ات می‌داد، ناخن به روحش می‌کشید. هرچند همه‌ی محاسباتش اشتباه از آب درآمده بود، ولی حداقل از یک چیز مطمئن شده بود که امثال تو، شیرهای در زنجیرند و نباید زنده بمانند. تو داشتی لباس‌های خیست را می‌پوشیدی که آن‌ها بر سرت ریختند و کتک‌زنان تو را از آسایشگاه بیرون بردند. پس از چند ساعت به آسایشگاه آوردنت. همه می‌دانستند که بدجور شکنجه‌ات کرده‌اند. نگهبان صدایش را ته گلویش انداخت: از این به بعد کسی حق ندارد با محمد رمضان، ارتباط برقرار کند. حرف زدن با محمد رمضان، ممنوع. راه رفتن با محمد رمضان، ممنوع. و بایکوتت کردند. بعثی‌ها تو را «محمد رمضان» صدا می‌کردند؛ رسم شان این بود که به جای بردن نام فامیل هر اسیر، نام پدر و پدربزرگش را می‌بردند. اسم پدر تو هم رمضان‌علی بود و نام جدت غلام‌حسن. ✨بچه‌ها دورتا دور آسایشگاه نشسته بودند. همه می‌دانستند معنی بایکوت چیست و شکستن آن چه مجازات سنگینی دارد. آن‌جا که خبری از پماد و مرهم و... نبود. دل شان می‌خواست بیایند و کنارت بنشینند تا حرف‌های شان مرهمی باشد برای زخم‌هایت. ولی کسی طرفت نمی‌آمد. خودت هم می‌دانی دلیلش ترس نبود، بلکه هیچ‌کس نمی‌خواست که بعثی‌ها به خاطر شکستن بایکوت، به تو حساس شوند و بیش‌تر آزارت دهند. تو هم نمی‌خواستی جاسوس‌های آسایشگاه، خبر بیشتری برای نگهبان‌ها ببرند و آن‌ها، هم‌آسایشگاهی‌هایت را آزار دهند. ولی بچه‌ها دست بردار نبودند و با اشاره‌ی چشم و ابرو احوالت را می‌پرسیدند. همه طعم ضربه‌های عدنان و علی آمریکایی را چشیده بودند و می‌دانستند کشتن آدم‌ها، برای این دو، از آب خوردن هم ساده‌تر است. کتک زدن‌های عادی‌شان آدم را به حال ضعف و مرگ می‌انداخت، وای به وقتی که بخواهند شکنجه‌ات کنند. آن‌ها خوشحال بودند که تو هنوز زنده‌ای! راستی! چه زیبا نماز می‌خواندی با آن تن زخمی و کبود. آمده بودی توی حیاط؛ مثل همه. البته با یک تفاوت؛ کسی حق نداشت با تو راه برود یا حرف بزند. تک و تنها سرت را انداخته بودی پایین و با آن بدن مجروح، جلوی آسایشگاه تان راه می‌رفتی. «سیدمحسن»، نوجوان 16ساله از بچه‌های آسایشگاه کناری‌تان آمد کنارت و ایستاد به احوالپرسی. بایکوت بودنت به کنار، قانون اردوگاه اجازه نمی‌داد افراد آسایشگاه‌های مختلف با هم حرف بزنند. گفتی: «برو! محسن برو!» ✨ اما او گفت: «ول کن محمد! ته تهش کتکتم می‌زنند دیگر!»
✨ تو نگران او بودی و او نگران تو. چند روز پشت سرهم می‌بردند و شکنجه‌ات می‌دادند و با چوب‌های قطور و کابل‌های ضخیمِ فشارقوی برق، که در 3لایه بهم بافته شده بود، وحشیانه به جانت می‌افتادند. می‌دانستند راه رسیدن به جهنم را برای دوستان شان کوتاه کرده‌ای. می‌گفتند: بگو چه کسانی آن موقع همراهت بودند؟ بعد اتو را داغ می‌کردند و به پوستت می‌چسباندند و تو در جواب آن‌ها نفس‌هایت را با ناله بیرون می‌دادی: «یا زهرا(س)... یا حسین(ع)...» بدنت می‌سوخت و تاول می‌زد. با کابل بر تاول‌هایت می‌کوبیدند و تاول‌ها پاره می‌شدند. می‌گفتند: «باید به امام خمینی توهین کنی. بگو... » از درد به خود می‌پیچیدی و جواب می‌دادی: «یا زهرا(س)... یا حسین(ع)...» و نمی‌گفتی آن‌چه را که آنان مشتاق شنیدنش بودند و باران کابل و چوب بر پیکرت باریدن می‌گرفت. تَن‌شان که به عرق می‌نشست، نوشابه‌های خنک را قُلپ قُلپ از گلو پایین می‌دادند. می‌رفتند استراحت می‌کردند و ساعتی بعد دوباره بازمی‌گشتند. و باز ضربه‌های چوب بود و کابل و اتوی داغ و خدا بود و تو بودی و ناله‌های یا زهرا(س) و یا حسین(ع). یکی از بچه‌ها به تو گفت: محمد! این‌ها می‌کشنت! امام گفته: آن‌ها که در اسارتند، اگر دشمن از آن‌ها خواست که عکس مرا پاره کنند یا به من توهین کنند، این کار را انجام دهند. اما تو گفتی: «امام وظیفه داشته این حرف را بزند. اما من وظیفه ندارم برای این‌که جانم سالم بماند، به رهبرم توهین کنم.» ضعیف شده بودی و بی‌رمق. چند روز پشت سرهم کتک و شکنجه توانی برایت نگذاشته بود. بدن رنجور و نیمه‌جانت را کشان‌کشان به سمت حمام‌ها بردند. لباس‌هایت را درآوردند. بدن کبود، سوخته و تاول زده‌ات را زیر دوش آب داغ گذاشتند و با کابل بر آن کوبیدند. چند بطری شیشه‌ای آوردند و به در و دیوار حمام کوبیدند. بطری‌ها، شیشه‌های تیز و برنده‌ای می‌شدند و کف حمام می‌ریختند. تو را روی شیشه‌ها می‌غلتاندند و با کابل بر بدنت می‌کوبیدند و با پوتین‌های زمخت شان روی بدن رنجور و نحیفت می‌رفتند. شیشه‌های برنده، پوستت را می‌شکافتند و در گوشتت فرو می‌رفتند. خون، از تاول‌ها، از سوختگی‌ها، از زخم‌ها، از ردپای خرده شیشه‌ها بیرون می‌دویدند. همه چیز نشان می‌داد که واقعا تو را به حمام آورده‌اند؛ به حمام خون. ✨می‌گفتند: «باید به مسئولان مملکتت توهین کنی.» ✨اما تو مظلومانه ناله می‌کردی: «یا زهرا(س)... یا حسین(ع)...» ✨✨و آن کابل‌ها که حالا دیگر مَرکب لخته‌های خون شده بود، محکم‌تر از قبل بر پیکرت فرود می‌آمد. صدای خِرِش‌خِرِشِ شیشه‌ها، شکسته شدن استخوان‌ها و ناله‌های ضعیف یا زهرا(س) و یا حسین(ع)ات نسیمی شده بود تا اهالی آسمان را نوید دهد که مسافری از فرزندان روح‌الله در راه است و تو ذره‌ذره به دروازه‌ی بهشت نزدیک می‌شدی. نعره می‌زدند: «باید به امام خمینی توهین کنی. بگو... و تو با آخرین نفس‌هایت جواب می‌دادی: «یا...ز...ه...ر...ا(س) یا...ح...س...ی...ن(ع)» کابل‌ها قوس می‌گرفتند و با قدرت بر پیکرت می‌نشستند. گوشت و پوست بدنت باضربه‌های کابل کنده می‌شد. کابل‌ها به سمت بالا تاب برمی‌داشتند و تکه‌های پوست و گوشت بدنت را به سوی سقف و در و دیوار حمام پرتاب می‌کردند. بارها و بارها ازت پرسیدند: «افسران و سربازان ما را تو کشتی. چه کسان دیگری همراهت بودند؟ نام ببر!» و تو که نای حرف زدن نداشتی، با اشاره‌ی ابرو جواب می‌دادی: «نه!»
✨ از حمام آوردنت بیرون و با پارچه روی بدن پاره‌پاره و پر از زخم و سوختگی‌ات، آب و نمک ریختند. آخرین ناله‌های جانسوزت، آرام، راه شان را به آسمان باز می‌کردند. عدنان که از مقاومت و سرسختی تو به ستوه آمده بود، فریاد زد: «تمامت می‌کنم!»آن‌گاه پیکر تو را به داخل حمام کشیدند. قالب صابونی را در دهانت گذاشتند و با پوتین‌هایشان آن را در حلقت فرو کردند.  از حمام بیرون آوردنت و روی زمین خاکی اردوگاه انداختنت. بعد رفتند سراغ یکی از بچه‌های اردوگاه که از امداد و کمک‌های اولیه سررشته داشت. او نبضت را گرفت. چهار، پنج‌بار در دقیقه بیش‌تر نمی‌زد. ضربان قلبت به حدی کند و ضعیف شده بود که شهادتت قطعی بود. صدایی که از گلویت بیرون می‌آمد، صدای نفس کشیدن نبود. صدای خُرخُر کردن بود. یک استخوان سالم در بدنت نمانده بود. هرطور دست و پایت را تکان می‌دادند به همان شکل باقی می‌ماند. آخرین خُرخُر را که از گلو بیرون دادی، گفتند: «ماتَ.»؛ یعنی تمام کرد. یعنی شهید شدی! بعد پیکر بی‌جانت را روی سیم خاردارها انداختند و از آن عکس گرفتند تا بگویند تو در حال فرار بوده‌ای و آن‌ها مجبور شده‌اند تو را بزنند! تاخت و تازهای عدنان شروع شد. عربده می‌کشید و به سربازها دستور می‌داد. تمام اردوگاه به حالت آماده‌باش درآمده بود. چند نفر دویدند و پتویی را از یکی از آسایشگاه‌ها بیرون آوردند. یک پتوی راه‌راهِ سبز و سفید. از همان پتوهای زِبر اسرا. آسایشگاه به آسایشگاه می‌دویدند و دستور می‌دادند: «همه کف آسایشگاه دراز بکشند. سرها روی زمین. بلند کردن سر، ممنوع . نگاه کردن، ممنوع. صحبت کردن، ممنوع.» هرچند درهای آسایشگاه‌ها قفل بود، ولی می‌خواستند با این کارشان حصار در حصار ایجاد کنند. این دستورات که از آسایشگاهی به آسایشگاه دیگر ابلاغ می‌شد، همه را متوجه این کرد که یا اتفاقی افتاده یا قرار است حادثه‌ی مهمی رخ دهد. کنجکاوی عده‌ای، تحریک شده بود. خوب که نگاه می‌کردی، سرهایی را می‌دیدی که از پشت پنجره‌ی آسایشگاه‌ها، چشم در حیاط اردوگاه می‌گرداندند تا آن‌چه که از آن منع شده بودند را ببینند. آن‌گاه تو افق نگاهشان می‌شدی؛ آن پتوی زِبر را دور تو پیچیده بودند و با سیم‌خاردار دورش را بسته بودند. سپس ماشینی آمد و تو را به نقطه‌ی نامعلومی برد. بعد چند نفر از اسرا را به زور کتک و شکنجه، مجبور به امضای برگه‌ای کردند تا طی گزارشی صوری به صلیب سرخ ادعا کنند؛ تو در حال فرار بوده‌ای و آن‌ها مجبور شده‌اند تو را با گلوله بزنند!   تعدادی از بچه‌ها را هم به حمام فرستادند تا آثار جنایت شان را که به در و دیوار حمام مانده بود، پاک کنند....✨ مرداد 81 بود. آن روز مشهدالرضا(ع) میزبان 22 شهید بود. یکی از آن‌ها هم تو بودی. بالاخره بعد از پانزده سال به خانه برگشتی. پدرت آمده بود معراج‌الشهدا. 21 شهید آن‌جا بودند، ولی تو نبودی. ✨حاج‌رمضان‌علی پرسید: محمد رضایی کجاست؟✨ پاسخ شنید: پدر جان! پیکر محمدت سالمِ سالم است. او را در سردخانه گذاشته‌ایم. حاج‌رمضان‌علی، بین شهرهای فاروج و شیروان، درست در کنار جاده، مسجد امام سجاد(ع) را ساخته بود و جلوی مسجد برای خودش مزاری تهیه کرده بود. تو که آمدی، آن را داد به تو.✨روز تشییع پیکرت، مردم زیر تابوتت را گرفته بودند و تو را تا مزارت همراهی کردند. تشییع تمام شد؛ جمعیت تازه متوجه‌ی خونابه‌هایی شدند که از تابوتت گذشته و بر شانه‌ی آن‌ها چکیده بود! منبع: سایت امتداد، به قلم سمیه مهربان جاهد - وبلاگ اردوگاه تکریت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سوره مبارکه نوشته استاد انصاریان - منبع: پایگاه (https://erfan.ir)
561-tahrim-fa-ansarian.mp3
4.12M
سوره مبارکه منبع: پایگاه قرآن ایران صدا - ترجمه استاد حسین انصاریان
سوره مبارکه منبع: کتاب تفسیر یک جلدی مبین - استاد بهرامپور
561-tahrim-ta-1.mp3
7.2M
سوره مبارکه بخش اول مفسر: استاد قرائتی
561-tahrim-ta-2.mp3
8.81M
سوره مبارکه بخش دوم مفسر: استاد قرائتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این تصاویر را قاب کنیم و بالای سرمان در محل کار بگذاریم تا فراموش نکنیم میزی را که بر آن تکیه کرده‌ایم به برکت جانفشانی👈 مردان میدان است. ◾️مردانی که رفتند تا راه گم نشود، ◾️مردانی که رفتند تا معنی دیگری را از خدمت ارائه دهند. 👈شهدا شرمنده‌ایم،🌹🌹 "۲۲ اسفند ماه روز بزرگداشت شهدا گرامی باد"🥀 نه نان خواستند و نه نام... درود می‌فرستیم به روان پاک شهدایی که بدون ریا و خودنمایی برای آزادی و استقلال 👈این سرزمین تا پای جان جنگیدند..🕊 + نه معرفت اینا قیمت داره نه بی‌معرفتی یک عده تمومی...🔥 .... مست بود و مست رفت و مست مُرد حاجی از همسنگرش رو دست خورد پشت خطی‌ها همه حاجی شدند نام او بر کوچه‌ای بن‌بست خورد 🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿 روحشان شاد و یادشان گرامی🌹 به سیل اشک باید شست راه کاروان ها را هنوز از جبهه می‌آرند تابوت جوان‌ها را کدامین کاروان آهنگ یوسف با خودش دارد غم ابرو کمان ها می‌نوازد قد کمان‌ها را نه پیراهن به تن مانده نه بوی پیرهن مانده امان از این چنین داغی که می‌برّد امان‌ها را به ما با چشم و ابرو گفته بودند از چنین روزی  دریغا دیر فهمیدیم آن خط و نشان‌ها را به دنبال جوان خوش قد و بالای خود بودند همانانی که با خود می‌برند این استخوان‌ها را اگر دریا نمی‌گنجد به کوزه با چه اعجازی میان چفیه پیچیدند جسم پهلوان‌ها را ؟ خبر دادند یوسف‌ها به کنعان باز می‌گردند ندانستیم با تابوت می‌آرند آنها را به روی شانه لرزان مردم یک به یک رفتند خدا از شانه مردم نگیرد این تکان‌ها را 🇮🇷 خوشا آنان که جانان می شناسند طریق عشق و ایمان می شناسند بسی گفتیم و گفتند از شهیدان شهیدان را شهیدان می شناسند 🇮🇷