eitaa logo
کانال جهادی شهید شمسی پور
149 دنبال‌کننده
59 عکس
14 ویدیو
1 فایل
📢 این کانال جهت اطلاع رسانی اخبار و اطلاعیه های اردوهای جهادی قرار گاه جهادی شهید شمسی پور تهران تهران قرار گرفته. ارتباط با ادمین: @Mahdibeike https://instagram.com/jahadishamsipour2?utm_source=ig_profile_share&igshid=la63qbqhndp8
مشاهده در ایتا
دانلود
! ‌ سوار تاکسی شدم. من و یک نفر دیگر پشت نشسته بودیم و دو نفر هم جلو. کنار دستی من که می‌گفت نه اسلام را قبول دارد نه نظام را؛ سر توهین و تهمت را سمت ، (ره) و گرفت. به تهرانی و اصفهانی و... که احساس می‌کرد جای مردم شهر را در شرکت و مسجدسلیمان گرفته‌اند خیلی توهین کرد و پیش‌بینی کرد که به زودی مردم مسجدسلیمان را شاهد خواهیم بود. خیلی عصبی و برخورد می‌کرد. ‌ راننده و شخص کنار دستش گوش می‌کردند و از شرایط اقتصادی گلایه داشتند و تندی این برادرمان زبان آن‌ها را هم باز کرد: این نظام برمی‌افتد، را جدا می‌کنیم و قس علی هذا. هر سه لیسانس داشتند: راننده نفت، کناردستی‌اش لیسانس عمران و کناردستی من، لیسانس تربیت بدنی. کناردستی من پان‌آریایی بود و در آشوب‌های امسال حدود ۱۰ روز دستگیر شده بود. او صریحاً تهدید کرد و احتمالاً اقدام به برخورد خواهد کرد. راننده‌ی جوان و کناردستی‌اش اما بیشتر به و پارتی‌بازی در کارها معترض بودند و به نظر نمی‌رسید ضداسلام و قرآن باشند ولی با این حال هم‌صدای اعتراض کناردستی من شده بودند. ‌ ساکت نشسته بودم. برادر کناردستی‌ام بین حرف‌هایش گفت:«پس تو چرا به فحش نمی‌دی؟!» مکث کردم ولی دل را زدم به دریا و گفتم:«چون من طرفدار رهبرم.» دو نفر جلویی جا خوردند و لب برچیدند! دیدند لهجه‌ام متفاوت است. احتمالاً از ترس این‌که تهرانی یا شاید هم اطلاعاتی(!) باشم پرسیدند:«بچه کجایی؟!» گفتم:«بچه اصفهانم، راحت باشین! :)» ‌ کناردستی‌ام اما توهین‌ها را به شدت رکیک‌تر کرد و گفت:«لابد برای خودت سودی دارد و داری می‌خوری که راضی هستی و...» گفتم:«راضی نیستم، سختی را چشیدم و می‌چشم و پدرم راننده تاکسیه!» اما کو گوش شنوا؟! اوضاع توهین‌ها عجیب و غریب بود واقعاً! خواستم پیاده شوم، راننده گفت:«چرا؟ هنوز نرسیدیم به !» گفتم:«خب این دوستمون اصلاً رعایت نمی‌کنه. بابا مام آدمیم نشستیم این‌جا. حالا هیچی نمیگیم خوب نیست به اعتقادات و نظراتمون توهین بشه. اختلاف نظر اشکال نداره ولی ...» تصدیق حرفم را از تغییر رفتارشان را دیدم. خیلی صبر کردم تا تمام شد و کناردستی‌ام پیاده شد. راستش هم صبر بود، هم ترس! نمی‌خواستم درگیری ایجاد شود چون دعوا با جاهل را جایز نمی‌دانم بلکه باید با خائن‌ها جنگید. ‌ القصه؛ دوست فحاش پیاده شد و نفس راحتی کشیدم. بحث با معترضین جلو ادامه پیدا کرد. از انتقادات و راه جایگزین به جای نظام و خطر نابودی امنیت در صورت پیروزی ایده‌ی دوستی که پیاده شد گفتم. گفتم:«من که تو روستا بودم، هرکی ناراضی بود ازش پرسیدم دوره احمدی‌نژاد چطور بود. بی استثنا گفتن خیلی بهتر بود و دولت و وزرای اون به ما محرومین رسیدگی کردند. حالا نمیدونم توی شهر چطوره؟!» بغل دستی راننده گفت:«دوره‌ی احمدی‌نژاد خیلی خوب بود. اگه گرونی بود، کار هم بود و شرمنده خونواده نبودیم. اما الآن روزی چندبار شرمنده خونواده می‌شم و دلم می‌خواد یه بار توی اعتراضات و درگیری‌ها کشته بشم به جای روزی هزار بار مردن...» گفتم:«نمی‌خواد بمیریم، اون دوران و بلکه خیلی بهتر و بدون ایرادهای اون موقع قابل بازسازیه، فقط درست و لازمه.» ‌ بحث ادامه داشت. پرسیدند:«مش‌سلیمون کار می‌کنی؟!» گفتم:«نه والا، دانشجوأم!» گفتند:«پ برا چی اومدی؟» گفتم:«اومدیم تو مناطق محروم برای رفع بخش کوچیکی از مشکلات مردم برگزار کنیم.» هر دو خیلی زیاد تشکر کردند، آثار شرمندگی بر چهره‌شان هویدا شد و نگاهی محبت آمیز کردند. احساسی که تجربه کردم، بی‌نظیر بود. بلافاصله شروع کردم به نوشتن این متن. حالا که متن تمام شد، هنوز یک ساعت هم از این ماجرا نگذشته است... برادران و خواهران ، در حوزه‌ی جهادی کار کنید! برادران و خواهران ، در حوزه‌ی سیاسی کار کنید. فاصله‌ی بین شنیدن توهین به اسلام و رهبری با دیدن نگاه محبت آمیز و شنیدن تشکر، به اندازه‌ی یک واژه است: @Jahadishamsipour