یه شب سنگر کمین پست میداد ۱۲ تا ۲
۲ تا ۴ هم یکی دیگه از جانبازان . .
گفتم مهدی برو پست و از مسعود تحویل بگیر
گفت من نمیرم ، میترسم نصف شبی یه بلایی سرم بیاره
گفتم خب بیا تا باهم بریم ...
تا اینجاش خاطره بود
از اینجا به بعد رو عشقه (:
هی نزدیک تر میشدیم
صداش زدم آ.سد مسعود ؟!
گفتم نکنه یه بلایی سرش اومده
رفتم دیدم خوابش برده
تا بیدارش کردم
زد زیر گریه . . . گفتم چی شده مسعود گریه میکنی؟
گفتم چی میگی تو کلا ۲۳ روزِ اومدی خط ، ما یه عمره جنوب .. کردستان ، این عملیات اون عملیان هیچیمون نشد!
دو روزه اومدی ...
گفتم این خوابش برده میخواد بهش چیزی نگم
گفتم باشه شهید شدی ما رو دعا کن
برو تو سنگر ..
گروه جهادی شهید شیری
(ثبت شده در قلب مادر شهید)
اومد تو سنگر
ساعت ۲ تا صبح گریه میکرد
من تو رکوع رکعت دوم نماز صبح بودم
که شروع کردن اتیش بریزن رو سرمون
خیلی شدید بود
ساعت دو تا سه بعد از ظهر . .
اونقدری آتیش سنگین بود که ما دستمون رو میگرفتیم جلو به هم نخوریم
ار شدت دود!
ساعت سه آروم شد ،
جوری بود که من گفتم حداقل ۷۰ تا شهید دادیم