طلاها یش راداد وازدرستاد پشتیبانی جنگ بیرون رفت
جوان داد زد؛ حاج خانم رسید طلاها رانمیگیری
خندید وگفت؛
دوتاپسر رادادم رسیدنگرفتم
بیاد همه شیر زنان قهرمان که هرچه داریم ازبرکت شبهای بی خوابی ودستهای زحمت کش انها بوده وهست
یاد مادران قهرمان وشهیدپرور ایران اسلامیمان تاابدجاودانه باد
#روز_تکریم_مادران_شهدا
نثار ارواح مطهر همه شهدا
#پدر و#مادران #شهدا صلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُم 🌷🍃
🔰پیش برو. برو و گام بنه در این مسیر منور که سرشار از #شجاعت و استقامت است. مسیری که چیزی جز #زیبایی و شکوه ندارد✨
🔰در این مسیر، پیر و #جوان و بزرگ و کوچک، راوی #عشق اند. در این مسیر، جوانی ۱۸ ساله به تو لبخند میزند که گرچه آمدنش و ابدی شدنش، در دل بلورهای برف بود، اما حیاتش #گرم و گیراست. و چه زیباست این تقارن ۱۸ سالگی.
🍂میدانی که چه میگویم؟
#مادر هم ۱۸ ساله بود... 😔
🔰جوانی که از همان ابتدا و در سال های کودکی، #ظلم را شناخت و در توان خود، جنگید👊
🔰جوانی که دریافته بود، جور و جفا، استبداد و #استکبار، باید بروند. دریافته بود که دست #حق، یاریگر این مسیر است. او روح خویشتن را به جامهی سعادت مزیّن ساخت و #جاودان شد،
💥اما تو چه کرده ای؟
⇐چند ساله ای؟
⇐کجای زندگی ایستاده ای؟
⇐میدانی در چه برههی حساسی از زمان #تنفس میکنی؟
🔰اکنون هنگامهی غفلت و بی تفاوتی نیست😓 اکنون هنگامهی #نبرد است. باید جنگید. تو چه سهمی از این نبرد داری؟
👈 #تو_چه_کرده_ای؟
#شهید_محمدعلی_قلی_زاده
🌹🍃🌹صلوات
🌄 شوهرش در سامرا شهید شد.
علمش را زمین نگذاشت، حالا خودش در خط مقدم کرونا برای سلامتی مردمش میجنگد...
|سیده مریم زینالعابدین، همسر شهید مدافع حرم #صهیب_تبریزی|
🌹🍃شادی ارواح پاک شهدا و سلامتی مذافعان سلامت صلوات
تصمیم بگیربا دل خوشیهای ساده
معادله پیچیدهٔ زندگی را دور بزنی...
در خنده اسراف کن و به غم پشت پا بزن...
با باران همآواز شو و بگذار خورشید تنت را لمس کند...
به دورهمی دوستانت نه نگو
و برای بودن در شادیها بهانه نیاور...
گذشته را به دفتر خاطراتت بچسبان
و از دلخوشیهای بندانگشتی ساده نگذر...
خودت را دوست بدار
و مثل صبح بعد از باران خنک باش و دلپذیر .
@delhaaaaaaaaتصمیم بگیربا دل خوشیهای ساده
معادله پیچیدهٔ زندگی را دور بزنی...
در خنده اسراف کن و به غم پشت پا بزن...
با باران همآواز شو و بگذار خورشید تنت را لمس کند...
به دورهمی دوستانت نه نگو
و برای بودن در شادیها بهانه نیاور...
گذشته را به دفتر خاطراتت بچسبان
و از دلخوشیهای بندانگشتی ساده نگذر...
خودت را دوست بدار
و مثل صبح بعد از باران خنک باش و دلپذیر .
جوانی با دوچرخه اش به پیرزنی
برخورد کرد،
به جای عذرخواهی و کمک کردن
به پیرزن
شروع کرد به خندیدن و مسخره کردن،
سپس راهش را ادامه داد و رفت،
پیرزن صدایش زد و گفت:
چیزی از تو افتاده است،
جوان به سرعت برگشت و
شروع به جستجو نمود،
پیرزن به او گفت:
مروت و مردانگی ات به زمین افتاد، هرگز آن را نخواهی یافت!
"زندگی اگر خالی از ادب و احساس و احترام و اخلاق باشد، هیچ ارزشی ندارد"
زندگی حکایت قدیمی کوهستان است!
صدا می کنی و می شنوی،
پس به نیکی صدا کن تا به نیکی به تو پاسخ دهد ...👌🏻
مرغ دِݪم بہ عشق شما پَر ڪشیده است
تا آسمان ڪربُبݪا تان پریده است
من آمدم براے شما نوکرے کنم ...
من را خُدا براے همین افریده است
#دنیای_بی_حسین_به_دردم_نمیخورد♥️
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🌷
#شب_جمعه شب زیارتی ارباب 🌙
✨♥️#شب_جمعه
خوش بہ حاݪ حاج قاسمـ...
مآه هاست
ڪہ شب جمعہ ڪربلاست:)
یاد شهدا ذکر صلوات 🌷🍃
༻﷽༺
#السلام_علیڪ_یااباعبدالله🌷
ماحاجٺ خود را فقط از #روضہ گرفتیم
جز روضہے #ارباب بجوییم ڪجا را؟
اے ڪاش مقدر بشود تا ڪه ببینیم
در یڪ #شب_جمعہ حرم #ڪربوبلا را
🌀🌷🌀
⚜ خاطرات حاج عماد ⚜
اشعه مستقیم آفتاب می گداختش. می دانست که پدر هم در زیر همین گرمای طاقت فرسا مشغول به کار است. با ارّه ای نسبتاً بزرگ به جان درختان خشک و بر زمین ریخته باغ افتاده بود. صاحب باغ که آمد از کار دست کشید و به تنه کوچک درخت پرتقال تکیه زد و نگاهش را به سمت او روانه ساخت.
🗯 👈با این که هوا گرم است امّا خوب کار کردهای...
آفرین. در این دو ماه چهره باغ عوض شده...
می دانم کم است. می دانم. امّا چه می شود کرد. بیا بگیر. این هم دستمزد این مدّت.
🌷 #عماد_مغنیه به آرامی جلو رفت و از صاحب باغ تشکر کرد.
از باغ که بازگشت مستقیم رفت پیش روحانی روستا و گفت:
🗯 👈می دانم کم است. امّا با خودم عهد بسته بودم همه دستمزدم را بدهم به شما که برای ساخت مسجدِ روستا خرج کنید...
🌷 شهید حاج #عماد_مغنیة 🌷
🇮🇷صلوات
❅:
#بیت_المال👌
کوچیک که بودم وابستگیم به بابا انقدر زیاد بود که بعضی روزها اگر تهران بود ، میرفتن دفترشون و محل کارشون من و با خودشون میبردن! توی اون دفتر یه اتاق کوچیک بود با یه جا رختی و سجاده و یه یخچال خیلی کوچیک..
جلسه های بابا که طولانی میشد به من میگفتن برو تو اون اتاق استراحت کن توی یخچالم آبمیوه و آب و یه طرف تافی بود! از همون تافیایی که پوستشون رنگی رنگی بود و وسطشون شکلات. ساعت ها میشد تو همون اتاق میشستم که جلسه های بابام تموم شه برم پیشش!
از توی یخچال چند تا تافی میخوردم آبمیوه میخوردم آب معدنی که بود میخوردم یه جوری سر خودمو گرم میکردم وقتی جلسه های بابا تموم میشد سریع با کاغذ و خودکار میومد تو اتاق،میپریدم بغلش منو میشوند روی پاهاش میگفت بابا چیا خوردی هرچی خوردی بگو میخوام بنویسم! دونه دونه بهش میگفتم حتی تا آب معدنی و یه دونه شکلات!
موقع رفتن دستمو که میگرفت بریم سر راه اون کاغذ و به یه نفر میداد میگفت بده حسابداری! دختر من این چیزا رو استفاده کرده بگو پولشو حساب کنن یا از حقوقم کم کنن!
اونوقت چجوری ما ۸/۵ میلیارد پول مردم با این کشور که بابام جونشو براشون داد ، میتونیم از سفره ی مردم برداریم؟! خدایا تو آگاه به همه چیزی ممنونم که اجازه ندادی با آبروی بابام بازی بشه💔
فاطمه سلیمانی فرزند شهید حاج قاسم سلیمانی
یاد شهدا ذکر صلوات 🌷🍃