eitaa logo
🥀🕊️جــامـــانــــــــــده🕊️🥀
1.1هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
855 ویدیو
0 فایل
#اسلحه ات رابردارولباس رزم برتن کن به #مبارزه برخیزکه دشمن در#کمین تو ایستاده!وبه گروگان میگیردهرکس راکه #جامانده ازقافله یاران حسین!🕊️ عکسها و دلنوشته ها وصایای شهدا را جهت درج در کانال با ما به اشتراک بگذارید👈 @Hiranghvi
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌹🥀🌴🥀🌹🕊 را به دست فراموشی سپردیم و وصیت نامه هایتان را نخوانده رها کردیم . پلاکهایتان که تا دیروز نشانی از شما بود امروز گمنام مانده است . کسی دیگر به سراغ سربندهایتان نمی رود دیگر کسی نیست که در وصف گلهای لاله و شقایق شاعرانه ترین احساسش را بسراید و بگوید : چرا آلاله آنقدر سرخ است؟؟ چرا کسی نپرسید مزار حاج حسین بصیر کجاست؟؟ و چرا در قبر خندید... چرا وقتی که گفتیم: یک گُردان که همگی سربند یا حسین (ع ) بسته بودند شدند کسی تعجب نکرد. چرا وقتی گفتند: تنی معبر عبور دیگران از میدان مین شد شانه ای نلرزید. چرا هیچ کس نپرسید: به کدامین گناه هفتاد پاسدار را در شهر پاوه سربریدند؟ وقتی که گفتیم بعد از پانزده سال پیکر را سالم از زیر خاک بیرون آوردند کسی تعجب نکرد ولی با نام حقوق بشر حق را پایمال کردند. چرا نمی دانیم شیمیائی چیست و زخم شیمیایی چقدر دردناک است. شاید ما نیز از تاولهای بدنشان می ترسیم که روزی بترکد و ما نیز شیمیائی شویم. شاید اگر رنج آنها را می دیدیم درک می کردیم که چطور میشود یک عمر با درد زیست نمی دانم که چرا کسی نپرسید چگونه خدا خرمشهر را آزاد کرد!! ای ما بعد از شما هیچ نکردیم. آن ندای یا حسین (ع ) که ما را به کربلا نزدیک و نزدیکتر می کرد دیگر بگوش نمی رسد. یادتان هست که به دختران این کشور گفتید سرخی خونمان را به به امانت می دهیم. آیا دختران ما امانت دار خوبی بودند و خونتان را فرش راه رهگذران نکردند. یادتان هست هنگامی که گفتید: رفتیم تا آسمانی شویم و شما بمانید و بگوئید که بر یاران خمینی (ره ) چه گذشت. رفتید ولی یادمان رفت که حتی یادمانتان را در یک هفته برگزار کنیم. جایتان خالی اینجا عده ای فرهنگ را خشونت طلبی می نامند و را خشونت طلب وقتی حکایت شما را گفتیم فقط پچ پچی سر دادند و رفتند تا صلح را در کتاب جنگ و صلح تولستوی جستجو کنند. رفتند تا با نام کیسه بدوزند ولی نفهمیدند که چطور بسیجیان همپای امامشان جام زهر را نوشیدند و چقدر سخت بود. دیگر کسی نیست تا قلب رهبر امت را شاد کند. عده ای مصلحت دیدند که مقابل توهین به اسلام و سکوت کنند ولی ما مصلحت خویش را در خون رقم زدیم. راست گفته اند: که بهشت را به بها می دهند نه به بهانه و ما عمری است که بهانه بهشت را می گیریم. آری بسیجیان !! میدانم که از آن روزی که تمام را بدرقه کردید و برگشتید دلهایتان را در سنگرها جا گذاشتید , میدانم که هنوز هم دلهایتان هوای خاکریزهای جنوب را می کند و می دانم که دیگر کسی از بسیج نمی گوید, ولی بدانید که تا شما هستید ما می توانیم از همت بشنویم و از خاطرات حسین خرازی لذت ببریم و پای صحبت مادر سه بنشینیم, تا شما هستید میدانم که رهبر تنها نیست و تا شما هستید تنها عشق, تنها میداندار این عرصه است. امروز کسانی از سخن می گویند که از دیدن فشنگ نیز واهمه دارند. کسانی دم از می زنند که با شنیدن صدای آژیر تا کفشهایشان زرد می شود. ولی در میدان عمل جز سکوت چیزی از آنها نمی بینی. ما ماندیم تا امروز از آنان بگوییم و فریاد برآوریم « ما از این گردنه آسان نگذشتیم ای قوم » ما ماندیم که نه یک هفته بلکه سالهای سال از آنان بگوییم . چرا که خون آنان است که می تپد. و یادمان نرود که اگر امروز در آسایش زندگی می کنیم مدیون آنانیم. مدیون حماسه هایی که آنان آفریدند. یادمان نرود که ما هنوز باید جواب بدهیم که: ؟ ؟ 🌹 🌹🕊 🌹🕊🌹 •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅• به قافله جاماندگان از شهادت بپیوندید👇 https://eitaa.com/jamandeh75 •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅•
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 به خاطر به مدت سه روز پرچم پایگاه کماندویی رویال مارین انگلستان نیمه برافراشته بود . کـه در انگلستان برای او ساختند . 🌹 🕊 •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅• به قافله جاماندگان از شهادت بپیوندید👇 https://eitaa.com/jamandeh75 •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🌼🌺🍀🌺🌼🇮🇷 🌹 🌹 که بر بازوی او بوسه زد . مردانِ را مردان می‌شناسند . وقتی این مصاحبه از تلوزیون پخش شد ، هم آن شب مصاحبه او را از سیما تماشا می‌کند و دستور می‌دهد تا این را به محضر او ببرند . 🌹🕊 🕊🌹 شادی روح و •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅• به قافله جاماندگان از شهادت بپیوندید👇 https://eitaa.com/jamandeh75 •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🌼🌺🍀🌺🌼🇮🇷 🌹 🌹 که بر بازوی او بوسه زد . مردانِ را مردان می‌شناسند . وقتی این مصاحبه از تلوزیون پخش شد ، هم آن شب مصاحبه او را از سیما تماشا می‌کند و دستور می‌دهد تا این را به محضر او ببرند . 🌹🕊 🕊🌹 شادی روح و •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅• به قافله جاماندگان از شهادت بپیوندید👇 https://eitaa.com/jamandeh75 •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅•
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 یکى از روزها ، در منطقه عملیاتى « والفجر یک » در ارتفاع 112 فکه، محورى که نیروهاى گردان خندق لشکر 27 حضرت رسول صلى‌الله علیه وآله وسلم، عملیات کرده بودند، صحنه بسیار عجیبى دیدم که برایم جالب و تکان دهنده بود. از دور پیکر را دیدم که آرام و زیبا روى زمین دراز کشیده و طاق باز خوابیده بود؛ سال 72 بود و حدود 10 سال از مى‌گذشت؛ نزدیک که شدم، از قد و بالاى او تشخیص دادم که باید باشد حدود 17 - 16 ساله. بر روى پیکر، آنجا که زمانى قلبش در آن مى‌تپیده، برجستگى‌اى نظرم را به خود معطوف کرد؛ جلوتر رفتم و در حالى که نگاهم به استخوانى و اندام اسکلتى‌اش بود، در گودى محل چشمانش، دیدگانش را مى‌خواندم، آهسته و با احتیاط که مبادا ترکیب استخوان‌هایش بهم بریزد، دکمه‌هاى لباس را باز کردم؛ در کمال حیرت و تعجب، متوجه شدم یک و زیر لباسش گذاشته بوده؛ کتاب پوسیده را که با هر حرکتى، برگ برگ و دستخوش باد مى‌شد، برگرداندم؛ که 10 سال تمام، با همراه بوده است، فیزیک بود. یک که در صفحات اولیه آن بعضى از دروس نوشته شده بود؛ که لاى دفتر بود، ابهت خاصى به آنچه مى‌دیدم، مى‌داد؛ نام بر روى جلد کتاب نوشته بود. مسئله‌اى که برایم خیلى جالب بود، این بود که او قمقمه و وسایل اضافى همراه خود نیاورده و نداشت، ولى کسب علم و دانش آن قدر برایش مهم بوده که در بحبوحه عملیات و را با خود جلو آورده بوده تا هرجا از رزم یافت، را بخواند. شادی روح و بالاَخص دانش آموز •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅• به قافله جاماندگان از شهادت بپیوندید👇 https://eitaa.com/jamandeh75 •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅•
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴 که با کیسه گونی خود را به منطقه عملیاتی رساند ایثارگر رزمنده ، حبیب خمبر در خصوص نحوه شهادت شهید غلام تشکری این چنین می گوید : اولین بار که رفتیم جبهه، رفتیم ورزشگاه تختی آبادان . من ریزاندام بودم. ما را بردند خط ولی غلام تشکری را که از من هم ریزتر برد به خط نبردند. بعد از چند روز که ما برای بردن تدارک به شهر آمدیم، پیش غلام تشکری هم رفتیم، خیلی گریه کرد و مدام از ما می خواست که او را هم ببریم خط و به ما می گفت: فقط یک دور خط رو ببینم. چند نفری نشستیم ببینیم چطور می شود او را با خودمان ببریم، در نهایت یک تصمیم و فکری به ذهن یکی از بچه ها رسید، ولی برای ورود به خط باید نامه می داشتید و گرنه دژبانی نمی گذاشت وارد منطقه بشوید. بالاخره ما وسایل را که شامل میوه و هندوانه هم بود، خریدیم و غلام تشکری را هم داخل یک کیسه گذاشتیم و درش را هم بستیم. آمدیم دژبانی و شانس غلام ، دژبانی هم وسایل را نگاه کرد و چیزی به ما نگفت. از دژبانی رد شدیم و وقتی به خط رسیدیم، قضیه را به فرماندهی گفتیم. فرمانده ما ، شهید عباس مروت بود، قبول کرد ولی گفت: نباید این کار را می کردید. فرداش متوجه شدیم که یک نفربر عراقی که پرچم (پارچه سفیدی ) آویزان کرده بود و نشانه تسلیم شدن داشت، به سمت ما می آید. فرمانده به ما گفت: بچه ها مواظب باشید شاید کلکی در کار باشد. نفربر آمد و آخرش هم از خط رد شد و دو تا برادر (واقعا با هم برادر بودند) از نفربر پیاده شدند و خودشان را به ما تسلیم کردند. فرمانده گفت: الان که نیرو نداریم اینها را ببرد عقب، پس چه کار کنیم؟ قرار شد که برادر تشکری مراقب این دو باشد. غلام هم که تا این لحظه هنوز فکر می کرد شاید اونو برگردانند، از مسئولیت داده شده به خودش خوشحال شد و آمد در کنار آن دو برادر عراقی و شد نگهبان آن دو. هنوز ساعتی از تسلیم شدن آن دو عراقی نگذشته بود که ناگهان خمپاره اندازهای عراقی، شروع به کار کرد. خمپاره ها مدام روی منطقه ما فرود می آمدند که متاسفانه خمپاره ای به محل غلام و آن دو برادر عراقی افتاد و هم غلام و هم آن دو عراقی بر اثر این خمپاره، بدنشان پاره پاره شد . خمبر در حالی که انگار این صحنه همین الان داشت برایش نشان داده می شد، با حسرتی کامل گفت: شهید تشکری فقط یک شب پیش ما بود و قسمتش شهادتی به اینگونه بودف یادش گرامی و راهش پر رهرو باد. •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅• به قافله جاماندگان از شهادت بپیوندید👇 https://eitaa.com/jamandeh75 •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅•
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 روایت که پیکر مطهرش ۹سال پس از دفن مانده بود به نقل از در سال ۱۳۴۲در روستای تنگ ارم شهرستان دشتستان استان بوشهر به دنیا آمد و در نهایت به فرمان رهبرش روح الله لبیک گفت و به جبهه های جنگ حق علیه باطل اعزام شد تا دفاع از خاک و ناموس را پیشه خود قرار دهد . فردی بود که در در نوجوانی چوپانی می‌کرد و در کنار کار چوپانی دستی هم در کشاورزی داشت و دراوج جوانی هم تصمیم گرفت راه مولایش حسین (ع) را در پیش گیرد و رزمندگی در راه حفظ اسلام را پیشه گرفت . بالاخره در اثنای عملیات والفجر ۲ به دعوت حق تعالی لبیک گفت و در تاریخ ۶۲/۵/۸ و روی ارتفاعات حمزه کردستان عراق، برای خاموش کردن آتش مسلسل یکی از سنگرهای دشمن نارنجکی برمی‌دارد و به طرف سنگر می‌رود اما میان خاکریز دشمن و نیروهای خودی مورد اصابت گلوله‌های دشمن قرار می‌گیرد و به می‌رسد. به دلیل اینکه دشمن به منطقه تسلط داشته، پیکر مطهر ۱۸ روز در همان جا می‌ماند و پس از این مدت او را به بوشهر انتقال می‌دهند و نهایتاً پس از ۲۸ روز بدون آنکه فاسد شود، دفن می‌شود. پدر می‌گوید که روز دفن او را با کیسه پلاستیکی پوشانده و روی کیسه هم کفن کشیده بودند. .... •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅• به قافله جاماندگان از شهادت بپیوندید👇 https://eitaa.com/jamandeh75 •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅•
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 روایت که پیکر مطهرش ۹سال پس از دفن مانده بود به نقل از روی قبر یک تابلو گذاشته بودیم که مثل خیلی از مزار در آن یادگاری‌هایی قرار می‌دادیم. چون این تابلو در محکمی نداشت، گاهی بچه‌ها یا رهگذرها به وسایلش دست می‌زدند. من تصمیم گرفتم برای این تابلو در قفل دار بگذارم. سال ۷۱ بود، یک روز به مزار پسرم رفتم و تابلو را درست کردم اما دیدم سنگ قبر تکان خورده و احتمال درآمدنش، هست . گفتم حالا که می‌خواهم تابلو را درست کنم، دستی هم به این سنگ بزنم، سنگ را جابه‌جا کردم . آن روز کارم نیمه تمام ماند و به خانه برگشتم. توی روستا دیدم یک گروه از اهالی با مینی‌بوسی عازم مشهد هستند، از من هم خواستند همراهشان بروم و قبول کردم . سفرمان ۱۵ روزی طول کشید، در مشهد خواب دیدم که چراغ نورانی در خانه داریم . آنقدر نور داشت که نمی‌شد به آن نگاه کرد . بعد که برگشتیم، چند روزی مهمان به خانه می‌آمد و درگیر آنها بودیم، چند روزی هم به همین منوال گذشت ، در همین اثنی یک شب خواب دیدم به زیارتگاهی رفته‌‌ام که مثل یک اتاق کوچک بود. وقتی از آنجا بیرون آمدم و در را بستم، در دوباره باز شد و خانمی بلند بالا از داخل اتاق بیرون آمد و چیزی مثل قرآن یا جانماز به من داد و گفت اینجا نایست و برو. از خواب که بیدار شدم احساس کردم باید به مزار بروم. ... •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅• به قافله جاماندگان از شهادت بپیوندید👇 https://eitaa.com/jamandeh75 •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅•
🇮🇷🌹🥀🇮🇷🥀🌹🇮🇷 برادر وقتی نگـاه تـو به مـن دوختـه شده، نباید دست از پا خطا کنـم. تـو هم هم و هم سنگ صبور بی قراری های من ... •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅• به قافله جاماندگان از شهادت بپیوندید👇 https://eitaa.com/jamandeh75 •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅•
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 روایت که پیکر مطهرش ۹سال پس از دفن مانده بود به نقل از آن روز ۱۹ مهر ۱۳۷۱ بود، رفتم و دیدم که در قسمت جنوبی مزار حفره‌هایی ایجاد شده است، سرم را که نزدیک بردم، بوی خوشی استشمام کردم. سعی کردم آن را درست کنم، اما مزار داشت ریزش می‌کرد، به ناچار فرستادم دنبال برادرم که سواد بیشتری داشت و اهل خواندن رساله و قواعد مذهبی بود. او آمد و ماجرای ریزش مزار را برایش تعریف کردم. گفت که ما نمی‌توانم جسد را خارج کنیم، فقط باید سنگ را جا به‌ جا کنیم و اگر بشود بدون آنکه به مزار دست بزنیم، آن را تعمیر کنیم. با همین فکر دست به کار شدیم، اما ناگهان دیدیم سنگ لحد و کل مزار ریزش کرد و جنازه بیرون زد. هر بار که کار خراب‌تر می‌شد، مجبور می‌شدیم از دیگران کمک بگیریم و همین طور تعدادمان به ۲۰ یا ۲۱ نفر رسیده بود. به هر حال کمی بعد کار به جایی رسید که دیگر نمی‌شد جسد را به حال خودش رها کنیم و با صلاح و مشورت که کردیم تصمیم گرفتیم آن را خارج کنیم. پسر و برادرم برای خارج کردن جسد به داخل قبر رفتند. پیکر مطهر همان طور بود که بار اول و هنگام دفن دیده بودم. فقط کفن پوسیده شده و جنازه همچنان داخل کیسه پلاستیکی قرار داشت. پسر و برادرم به همراه یک نفر دیگر جسد را گرفتند تا بیرون بیاورند، اما دست همگی شد، خوب که نگاه کردیم دیدیم مثل اینکه جاری شده باشد، داخل کیسه جمع شده و از آن درز کرده است، اگر بخواهم خوب تشریح کنم، این کمی تیره‌تر از تازه بود، اما بود و حتی به داخل مزار هم می‌چکید. ما کیسه را باز نکردیم تا ببینیم چهره چطور است، اما اگر وزن پسرم موقعی که دفن شد ۵۰ کیلو بود این‌بار وزنش چند کیلویی کمتر شده و شاید به ۴۵ کیلو رسیده بود، یعنی تنها چند کیلو کمتر شده بود. ... 🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 روایت که پیکر مطهرش ۹سال پس از دفن مانده بود به نقل از برادرم که خودش داخل قبر رفته و جسد را گرفته بود، بعدها تعریف می‌کرد که دست و پای جنازه نرم بود و اصلاً حالت خشکی نداشت، گویی که به تازگی شده باشد. حتی خودم دیدم که دست در اثر جابه‌جایی تکان خورد و روی سینه‌اش قرار گرفت. یکی از همولایتی‌هایمان سریع رفت تا از اتاقکی که در قبرستان وجود داشت، قرآنی بیاورد و بالای سر جسد بخوانیم، صفحات قرآن پوسیده شده بود، اما درست همان آیه : ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله اموات… آمد ، آیه‌ای که خدا در آن می‌گوید زنده‌اند نزد ما روزی می‌خورند. مادر خواست خدا بود که چنین بچه دل پاکی را به ما هدیه بدهد. ذات خوبی داشت و ما هم سواد آنچنانی نداشتیم که بخواهیم روی تربیتش کار خاصی انجام دهیم. روستایی بودیم و غیر از رزق حلال و انجام امور مذهبی خودمان چیزی نداشتیم که به او یاد بدهیم، اما این بچه از همان دوران کودکی‌اش به نماز و روزه اهمیت زیادی می‌داد و با اینکه به مدرسه نرفته بود، سعی می‌کرد قرآن یاد بگیرد و آن را تلاوت کند . پدر صدای خیلی خوبی داشت، چون مدرسه نرفته بود، شب‌ها که از بیرون می‌آمد تا دیر وقت می‌نشست زیر نور چراغ فانوس، می‌خواند و می‌نوشت. می‌گفتم بابا! خسته‌ای چرا خودت را اذیت می‌کنی‌‌؟ می‌گفت می‌خواهم خواندن و نوشتن یاد بگیرم تا روضه‌خوان امام حسین(ع)‌ بشوم . آخر هم به آرزویش رسید، محرم که می‌شد مردم را جمع می‌کرد و برایشان نوحه می‌خواند. هر چه دارد از امام حسین (ع) دارد. •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅• به قافله جاماندگان از شهادت بپیوندید👇 https://eitaa.com/jamandeh75 •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅•