💠 میگم هنوز یکهفته از صحبت رییس جمهور مبنی بر آدرس لعن و نفرین به کاخ سفید نگذشته ، ترامپ و همسرش کرونا گرفتن‼️
🌴 بابا این روحانی از اون اولش مستجاب الدعوه بوده، نمی دونستیم😂😂😂
⚪️ بد نیست یه دور دیگه هم بهش رأی بدیم، بلکه ایشالله این دفعه بیاد یه دعایی بکنه، تموم مشکلاتمون حل بشه‼️
🔵 ما هیچ وقت از این اصلاح طلبا ناامید نمیشیم❗️😂
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_سی_و_سه_ناحله🌹 +این بشر با این اخلاقش اخر روح الله رو هم مثل خودش میکنه از حرفش خندم گرفت چق
#پارت_سی_و_چهار_ناحله🌹
صداش زدم:
_اقاجون!بفرما قرصاتو بخور
فردا نیستما دارم میرم تهران
+بری تهران؟
_اره
قرصشو گذاشت دهنش کمک کردم از جاش پاشه .
بردمش حموم سعی کردم یه جوری آب و تنظیم کنم که بخار تو حموم نپیچه که حال بابا بدتر بشه
در و پنجره ی حموم رو هم باز گذاشتم
کارم که تموم شد کمک کردم موهاشو خشک کنه و لباساشو بپوشه مثل ی بچه مظلوم شده بود
حس میکردم این بابا دیگه بابای قبلی نیس از حموم بردمش بیرون و موهاشو با سشوار خشک و بعدشم شونه کردم .
که ریحانه داد زد
+بیاین غذا حاضره
دست بابا رو گرفتمو آروم نشوندمش تو رخت خوابش
_اقاجون حالتون بهتره؟
با بی حالی گفت:
+نه پسر
نمیدونم چرا ولی دلم شور میزد غذاشو بهش دادمو بدون اینکه خودم چیزی بخورم با ریحانه بردیمش بیمارستان بابا کل راه گردنش کج بود سمت پنجره.
هر چی میگفتم مث همیشه صاف بشین میگفت نمیتونم. خودمم از استرس دیگه قلبم درد گرفته بود.
با کمک ریحانه بابا رو بردیم اورژانس زنگ زدم به علی و گفتم خودشو برسونه خودمم رفتم و کارای پذیرشش رو انجام بدم تا بستریش کنن.
امروز چهارمین روزی بود که بابا تو بخش مراقبت های ویژه بستری شده بود و همینجوری بیهوش گوشه ی تخت افتاده بود هیچ کس دل تو دلش نبود سخت ترین شرایط بود برای هممون کسی از بیمارستان تکون نمیخورد زنداداش نرگس و روح الله هم چند باری اومده بودن بابا رو ببینن به ساعتم نگاه کردم دم دمای اذان صبح بود داشتم از پشت شیشه به بابا نگاه میکردم.
ریحانه هم به موازات من رو صندلیای روبه رو نشسته و با تسبیح تودستاش ور میرفت نمیدونم چرا یهو بابا اینجوری شده بود بابا حالش خیلی خوب بود دلیلی نداشت برای حال بدش این دفعه علی به خاطر فرشته با خودش زنداداش و نیاورده بود ریحانه هم این بار کسل تر از همیشه به روح الله زنگ نزده بود چشم هام از بی خوابی دیگه تار میدید خسته و کسل تر از همیشه دعا میکردم بابا زودتر بهوش بیاد دکتراش گفته بودن پشت هم دوتا سکته داشته انگار بهش شوک وارد شده ، ولی ما که میدونستیم هیچ اتفاقی نیافتاده صدای اذان گوشیم بلند شد با دستام چشم هام رو مالوندم و خواستم چشم از بابا بردارم و برم وضو بگیرم که دیدم دستگاه بالای سر بابا بوق میزنه پرستارا جمع شدن دورش یکیشون دویید بیرون. خواستم برم دنبالش که دیدم دستگاهی که ضربان ها رو نشون میده تبدیل شد به یه خط صاف بدنم خشک شد. حس کردم فکم قفل شده و نمیتونم حرف بزنم بدون اینکه به بقیه چیزی بگم خواستم برم تو که دوتا پرستار ممانعت کردن.
چند نفر دیگه هم دوییدن تو اتاق همشون دور بابا جمع شده بودن با دیدن اینا ریحانه و علی هم از جاشون پاشدن و اومدن سمت من که یه پرستار پرده رو هم کشید. وای بابا بابا بابا حس میکردم قلبم از همیشه ناآروم تره.داشتم خواب میدیدم یا واقعی بود ؟
بابای من چرا به این وضع افتاده؟ریحانه که دیگه فهمیده بود اوضاع از چه قراره شروع کرده بود به گریه کردن. علی هم با ترس به شیشه خیره بود بغض سراپای وجودمو گرفته بود نشستم رو صندلی و آرنجمو گذاشتم رو پام و با دستام سرم رو میفشردم.
اگه اتفاقی برای بابا بیافته من چیکار کنم؟
من که تو دنیا هیچ کسی رو جز اون بعد خدا ندارم.
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم به اشکام اجازه باریدن دادم منتظر بودم بیان هر لحظه بگن بابات زندس.
نمیتونستم نبودش رو تحمل کنم حتی یک ثانیه .
از جام پاشدم و دوباره خیره شدم به شیشه فقط سایه ها رو میشد از پشت پرده دید که با عجله حرکت میکنن.
میخواستم داد بکشم دیگه بریده بودم از دنیا !
من بدون بابا میخواستم چیکار این زندگی رو؟
همه ی وجودم درد میکرد. فقط صدای ریحانه که بلند بلند گریه میکرد تو سرم اکو میشد بدنم شده بود کوره ی آتیش من چی کار میکردم بعد از بابا.
بی اراده سرمو میکوبیدم به شیشه که یه نفر دستمو کشید بابای من رفته بود؟کی باور میکرد؟چی دردناک تر از این بود؟چی میتونست حال بدمو توصیف کنه؟
من نمیخواستم بدون بابانمیتونستم بدون بابا
فاطمه :
دلم خیلی شور میزد همش میترسیدم نظر دختره برگرده و ازدواج کنن!نمیدونم چه استرسی بود که دو روز وجودمو گرفته بود ریحانه دیگه نه تلفن هام رو جواب میداد نه پیامک هام میترسیدم اتفاقی براشون افتاده باشه شماره ی کس دیگه ای رو هم نداشتم به مامان که داشت سیب زمینی خورد میکرد نگاه کردم و با ترس گفتم
_مامان! ریحانه دوروزه تلفنم رو جواب نمیده! نکنه اتفاقی افتاده باشه؟
+خب به خونشون زنگبزن
_ندارم تلفنشون رو
مامان دلمشور میزنه..!
+چرا دخترم؟
_اگه اتفاقی افتاده باشه چی؟
+عه زبونتو گاز بگیر
میخوای برو یه سر خونشون خبرش رو بگیر با این حرفش از جام پریدم و رفتم تو اتاق دست دراز کردم و نزدیک ترین مانتومو که یه مانتوی مشکیِ بلند بود برداشتمو تنم کردم.
شلوار کرم لوله تفنگیمو برداشتم و اونم پوشیدم.
یه روسری تقریبا هم رنگ شلوارم برداشتم ودور سرم بستمو چادرمو گذاشتم رو سرم چقدر این دوتا رنگ بهم میومدن و صورتمو خوشگل تر میکردن چیزی به صورتم نمالیدم با عجله رفتم پایین و به مامان گفتم
_خودم برم یا منو میبری؟
+الان ک دستم بنده دارم نهار درست میکنم.
یه سر خودت برو خواستی برگردی میام دنبالت
خداحافظی کردمو رفتم پایین کفشمو پوشیدم و رفتم تا سر کوچه که آژانس بگیرم سوار یه ماشین شدم و آدرس رو دادم بهش اونم حرکت کرد سمت خونشون.
سر خیابونشون کرسیدیم یه بنر توجهم رو ب خودش جلب کرد دقت که کردمعکس بابای محمد بود .
تند دنبال متنی ک روش نوشته بود گشتم و خوندم:
_زنده یاد جانباز شهید هادی دهقان فرد!
انگار یه پارچ آب یخ ریختن روم. چی؟بابای محمد مرد؟
شوک بدی بهم وارد شده بود دمخونشونک رسیدیم کرایه ماشینو دادم و پیاده شدم چقدر شلوغ شده بود.
به پارچه های سیاهی که روی دیوار نصب شده بود نگاه کردم وای مگه میشه؟من که چند روز پیش دیده بودم باباشو سالم بود یه نیرویی نمیزاشت برم تو.و روح الله و علی دم در وایستاده بودن صدای قرآن بلند بود
نتونستم اشکام رو کنترل کنم جلوتر رفتم به عکسا و پارچه مشکی ها خیره شدمکروح الله گفت
+بفرمایید
سرم رو تکون دادم و وارد شدم وای خدایا مگه میشه یه آدم انقدر زود بمیره اونم آدم سالم؟ با گوشه ی چادرم اشکم رو پاک کردم و کفشمو در اوردم و رفتم داخل
چشم هام به ریحانه خورد که داد میزدو گریه میکرد
عه عه عه من چرا باورم نمیشد؟ رفتم سمتش بغلش کردم و بهش تسلیت گفتم ک گفت
+دیدی فاطمه؟دیدی چیشد؟بابام رفت فاطمه
فاطمه دیدی یتیمشدم؟ در جوابش فقط اشک ریختم و چیزی نگفتم زن داداشش هم گریه میکرد اونم بغل کردم و تسلیت گفتم یه گوشه نزدیک ریحانه نشستم محمد رو ندیده بودم دلمشور میزد براش اون چی به سرش اومده؟چشمم خورد به چفیه باباش که هنوز رو طاقچه بودجای خالیش بود ولی خودش نه! اذیت شدم خیلی حالم بد شده بود من که دوبار دیده بودم اون مرد نازنین رو انقدر حالم بد شد! بچه هاش چه حالی داشتن واقعا؟
یه خانوم که نمیشناختمش اومد و جلوم چایی گذاشت.
چشم هام به ریحانه بود که بلند بلند گریه میکرد و فریاد میکشید. یه چند دقیقه که گذشت روح الله یا الله گفت و اومد تو و به ریحانه گفت پاشیم بریم مسجد.
رو کرد سمت من حس کردم میخاد چیزی بگه که پشیمون شد و رفت. ریحانه رو بلند کردم و راهی مسجدی شدیم که با خونشون زیاد فاصله نداشت.
تو مسجد نشسته بودیم که ریحانه با گریه گفت:
+وای کیفم !جا گذاشتمش خونه
اشک رو صورتم رو با دستمال خشک کردم و گفتم:
_کیفت رو میخای چیکار؟
+باید کارت بدم به روح الله!
_آهان میخای من برم بیارم برات؟
+نه به سلما میگم زحمتت میشه
_نه زحمتی نیست میارم برات اینو گفتم و خواستم پاشم که ریحانه به بغل دستیش اشاره زد و گفت
+کیان جون کاش به داداشت میگفتی بره دنبال محمد هنوز سر خاکه.
تا اسمش اومد گوشم تیز شد. بیچاره!
بهش حق میدادم غم بزرگی بود به ریحانه نگاه کردم که یه کلید سمتم دراز کرد.
+بیا این کلید خونس کیفم هم تو اتاقم پشت کتاباس.
ازش گرفتمو از مسجد رفتم بیرون تو گوشیم به خودم نگاه کردم و راه افتادم سمت خونشون بعداز پنج دقیقه رسیدم دم خونشون کلید انداختم ودر رو باز کردم.
به خیال این کسی خونه نیست در اتاق ریحانه رو باز کردم خواستم برم تو که دیدم یکی تو اتاق زیر پتو دراز کشیده تو این گرما پتو چی میگه؟ یه سرفه کردم تا طرف به خودش بیاد و بفهمم کیه ولی از جاش تکون هم نخورد با صدای بلند تر گفتم.
+ببخشید!
دیدم بازم کسی جواب نداد حدس زدم شاید خواب باشه برای همین بیخیالش شدم و رفتم سمت کتابای ریحانه دست دراز کردم که کیفشو بردارم به محض اینکه کیف رو برداشتم خواستم برم بیرون که صدایی ک شنیدم مانع شد.
اول ترسیدم بعد که دقت کردم فهمیدم صدای محمده
کابوس میدید؟ ریحانه ک گفته بود هنوز سر خاکه؟
خواستم نزدیکش شم حدس زدم حالش بده که با وجود این گرمارفته زیر پتو ولی ترسیدم دوباره شر به پا کنه،داد و بیداد کنه آبرومو ببره بگه بهم نزدیک نشو.
ایستادم و نگاهش میکردم که یهو دیدم تو جاش میلرزه.
کیف روانداختم ورفتم سمتش پتو رو از قسمت پاش از روش کشیدم خیلی احتیاط کردم از دور این کار رو انجام بدم و دستم بهش نخوره که چیزی بگه
آروم پتو رو دادم کنار که دیدم خیسه خیسه
انگار یکی روش آب ریخته! استرس داشتم .ترسیدم حالش بدشده باشه و دوباره به قلبش فشار اومده باشه.
ولی اگه میخاستم هم نمیتونستم کاری کنم..
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰
⛔ کپی با ذکر منبع بلامانع است
✍نویسنده : فاطمه زهرادرزی و غزاله میرزاپور
@Jameeyemahdavi313
دوستان اگه کتاب خاصی از #شهدا مد نظرتون هست اسم کتاب رو تو پیوی بفرستین تا براتون ارسال بشه(کاملا رایگان)🌸🙏
#ویژهی_اعضای_کانال_به_رنگ_خدا
ادمین @zohoor414
https://eitaa.com/joinchat/1155858494C6dea89200d
#سلام_مولاجـانم ❤️
صـ🌞ـبح یعنی
تپش قلب زمـ⏰ــان
در هوس دیـ👀ـدن تو
که بیایی و زمـ🌍ـین و زمان
گلـ🌸ـشن اسرار شود
سلام آرزوی زمین و زمان 🥰
#السلامعلیکیااباصالحالمهدی
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
@Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۱۴ مهر ۱۳۹۹
میلادی: Monday - 05 October 2020
قمری: الإثنين، 17 صفر 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا قاضِیَ الْحاجات (100 مرتبه)
- سبحان الله و الحمدلله (1000 مرتبه)
- یا لطیف (129 مرتبه) برای کثرت مال
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا اربعین حسینی
▪️11 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
▪️12 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️17 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام
▪️20 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
✅ @Jameeyemahdavi313
✅ پیامبر خدا صلیاللهعلیهوآلهوسلّم:
📍 كَفى بالمَوتِ واعِظا؛
📌 مرگ براى اندرز گرفتن بس است.
📚 کافی(ط-الاسلامیه)، ج۲،ص ۲۷۵
@Jameeyemahdavi313
7.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 امسال میتوانیم تمام ثواب و نورانیت پیادهروی اربعین را به دست بیاوریم!
🔻فرصت ویژه ای که معمولا مومنین از آن غفلت میکنند ...
@Jameeyemahdavi313