فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 ویژه | استوری
◾️آقا تو منو رها کنی کجا برم امام حسن...
#امام_حسن
@Jameeyemahdavi313
🌎امتحان شیعیان در #آخرالزمان
▫️امامصادق(ع)، درباره شدت #فتنه
های زمان #غیبت میفرمایند:
«وَ اللَّهِ لَتُمَحَّصُن؛و اللَّهِ لَتُمَیَّزُنَّ؛ و اللَّهِ
لَتُغَرْبَلُنَّ؛حتَّى لَا یَبْقَى مِنْکُمْ إِلَّا الْأَنْدَر...»
«به خدا سوگند شما #خالص میشوید.
به خدا سوگند شما از #یکدیگر_جدا
میشوید.به خدا سوگند شما #غربال
خواهید شد. تا اینکه از شما شیعیان
باقی نمیماند جز گروه بسیار کم و نادر.
دراین میان کسانی نجات خواهندیافت
که:
✔️خود را در زمان غیبت به امام زمان
(عج) #نزدیک و #نزدیکتر کنند؛
✔️خود را از #رذایلاخلاقی پاک کنند
و به #صفات_حسنه نیکو گردانند.
✔️ شناخت امام زمان(عج) و دعای
فراوان برای فرج ایشان، تنها راه نجات
در این دوران پر از فتنه است.»
📗منبع: بحارالانوار، ج۵، صفحه٢١۶
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
@Jameeyemahdavi313
خدایاااآ
بحق بغض های امام حسن
بحق تنهایی امام حسن
بحق دل زخم خورده امام حسن😭
آقامون مهدی مون رو بهمون بده
خدایا نزار به شهادت بعدی امام حسن برسیم
اقامونو بهمون برگردون
🤲اللهم عجل لولیک الفرج💚
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_چهل_و_پنح_ناحله🌹 رفتم طرف سنگچین ها جایی که بیشتر اوقات میرفتم و خلوت تر بود رو نیمکت نشستم ر
#پارت_چهل_و_شش_ناحله 🌹
گفتم:
_عه کار داشتی میگفتی مزاحمت نشم
+نه بابا کار چیه تفریحه اینا
_خب بگو تفریحت چیه؟داری چیکار میکنی؟
+چ میدونم بابا
کارای محمده دیگه یه سری فایل فرستاده برام که برم چاپ کنم و تکثیر کنم بعدشم گفت که جدا کنمشون از هم محمده دیگه چه میدونم اه میگه واسه اردوی راهیان نور میخاد رفتم جلو و مشغول نگا کردن به کاغذا شدم رو یکی نوشته بود
(رابطه مان را با خدا آن چنان نزدیک کنیم که همیشه و در همه حال ، خدا را همراه خود بدانیم . وقتی که خدا را همراه خود دانستیم ، گناه نخواهیم کرد
شهید علیرضا تهامی)
زیرش هم نوشته بود :
"به نیابت ظهور آقا امام زمان سهم شما ۱۰ صلوات!"
یه لبخند نشست رو لبم سمت چپ ریحانه یه سری کاغذ آچار رو هم تلمبار شده بود رفتم بببنم رو اونا چی نوشته انگار یه نامه بود
یکیش رو گرفتم تو دستم و مشغول خوندنش شدم
(سلام رفیق از وقتی که میخواستی برای راهیان ثبت نام کنی فکرم با تو بود آمدی و از بین آن همه آدم خواستم رفیق بهشتی تو باشم هم مسیرت باشم
حالا که داری میروی به رسم رفاقت چند کلامی حرفهایم رابشنو. وقتی روی رمل های فکه قدم زدی،
وقتی داستان غربت و بی کسی کانال کمیل را می شنیدی وقتی سکوت و بغض فروخورده ی هور را دیدی
وقتی در هوای طلاییه نفس می کشیدی وقتی از غربت علم الهدی و دوستانش وجودت آکنده از درد میشد
وقتی نسیم کربلا را در علقمه حس کردی، وقتی آرامش اروند رادیدی وروزهای نا آرام گذشته اش را با دستان بسته غواص ها یاد کردی، وقتی بر سجده گاهی به وسعت آسمان در دو کوهه سجده کردی وقتی بغض گلویت در نهر خین شکست و وقتی چادرت با خاک شلمچه درآمیخت و روضه ی زهرایی ساخت،
کنارت بودم، همه جا همه ی حرفهایت راشنیدم
همه ی قول هایت را راستی حواست به قول هایت باشد
داری می روی و دلم نگران توست نگران تویی که دود شهر تورا از نفس انداخته تویی که خسته ای از گناه
تویی که...دعوتنامه ات را که میخواستم امضا کنم دلم برایت میتپید .دعوتت کردم که بگویم از زمین های خاکی هم می شود اوج گرفت تا شهادت که بگویم من هم ،همین روزها را گذراندم ،در همان جایی که تو هستی بودم و...که بگویم درس خواندنت،اخلاق خوبت،گوش به حرف رهبر بودنت، انتخاب هایت (چه شخصی و چه اجتماعی)وهمه و همه سلاح امروز توست مبادا سلاحت را زمین بگذاری،چون دشمن همان است و راه همان
که بگویم هوای انقلاب را داشته باش
راستی هر وقت که دلت گرفت صدایم کن من همیشه آماده ی از جان مایه گذاشتن برای توام.
سال بعد هم منتظرت هستم!)
نمیدونم چرا ناخودآگاه اشکم گونم رو خیس کرد چه متن جذابی بود رو کردم ب ریحانه ک با تعجب نگام میکرد
_راهیان نور چیه ؟
همونکه میگن میرن تو یه جایی که بیابونه؟
دانشگاه ماهم میخواد ببره ولی من ثبت نام نکردم !
یعنی چی دعوت کرده هم دانشگاهیام میگن خوب نیست که! راستی این رو کی نوشته؟
ریحانه که از سوالای زیادم خندش گرفته بود گفت
+اووو بسه دختر یکی یکی خب من الان به کدوم جواب بدم سرمو تکون دادم و گفتم :
_تو خودت رفتی؟
+اره بابا!
دو بار رفتم با محمد!
_چرا با اون؟مگه اون میبره؟
+نه سپاهشون هر سال جووناشونو میبره منم دو سال با محمد رفتم.
_قشنگه؟
+قشنگه؟بی نظیره فاطمه بی نظیر وصف شدنی نیست
ببین مث اصفهان و شیراز نیست ولی میتونم تضمین کنم اگه بری دلت نمیخاد برگردی
_امسالم میخای بری؟
+اره اگه خدا بخواد منو روح الله و محمد.
+اهان
چندتا سوال پرسیدم و ریحانه هم همه رو با هیجان جواب میداد از شلمچه و غروبش ،از فکه و غربتش
از طلائیه و سه راهی شهادتش ازعلقمه و رودش همه رو با حوصله برام تعریف کرد خوشم اومده بود.
ریحانه همینجور حرف میزد و منم تو برش کاغذا بهش کمک میکردم و همزمان به حرفاشم گوش میدادم.
اذان شد. وضو گرفتیم و باهم نماز مغرب رو خوندیم.
خواستم دوباره بشینم به ریحانه کمک کنم که مامان زنگ زدجواب دادم ک گفت
+دم درم بیا پایین وسایلمو جمع کردم و چادرمو رو سرم مرتب کردم رو ب ریحانه گفتم
_خداحافظ ریحون خوشگلم از هم خداحافظی کردیم ک رفتم پایین تو ماشین نشستم که مامان راه افتاد سمت خونه
نمیدونستم واسه یادواره شهدا هم باید لباس مشکی میپوشیدم یا نه شال مشکیم رو برداشتم و سرم کردم
مانتوم قهوه ای سوخته بود شلوار کتان کشیم یخورده ازش کمرنگ تر بود چادرم رو سرم کردم و عطر زدم
مامان به سختی راضی شده بود همراهم بیاد خسته بود ولی بخاطر من اومد نشستیم تو ماشینش و رفتیم سمت مصلی بوی و دود اسفند مسیر رو پر کرده بود
یه راه رویی رو جلوی در ورودی مصلی درست کرده بودن سقفش پر از سربند بود و اطرافش هم کلی قاب عکس از شهدا آروم میرفتیم و به عکس ها نگاه مینداختیم چهره بیشترشون جوون بود
داخل مصلی هم با فانوسای کوچیک یه راه رو درست کرده بودن حال معنوی خاصی داشت.
رفتیم داخل سمت چپ مصلی خانوم ها نشسته بود جمعیت زیاد بود و تقریبا نصف جا پر شده بود
ریحانه بهم زنگ زد :
+نیومدی؟
_چرا اومدم تو کجایی؟
+بیا جلو پنج امین صف نشستم براتون جا گرفتم
_باشه اومدم
تماس رو قطع کردم و با مامان رفتیم جلو
چشمم به ریحانه خورد بلند شد و دست تکون داد
رفتم پیشش و بغلش کردم مامانم باهاش سلام و علیک کرد و نشستیم کم پیش میومد تو مراسمی گریه کنم.
ولی اون شب حال و هوای خاصی داشتم یه سوالی ذهنم رو مشعول کرد
برگشتم سمت ریحانه و گفتم:
_میگم شما دلتون نمیگیره همیشه تو این مراسمایین و گریه میکنین؟
خندید و گفت:
+من که نه !دلم نمیگیره برعکس با روحیه قوی تری خارج میشم میدونی فاطمه جون، یادواره شهدا واسه گریه کردن نیست کلاسه درسه !میایم چند ساعت میشینیم تا چیزی یاد بگیریم ،یادمون بیاد کجای کاریم،
اینکه گریه کنیم و راه شهدا رو نریم که فایده نداره.
اگه هم گریه میکنیم واسه اینه که دلمون میسوزه به حال خودمون که خیلی از شهدا عقبیم وگرنه شهدا که گریه مارو نمیخوان اونا خودشون عزیز دردونه ی خدان و به بهترین جارسیدن این ماییم که باید به حالمون گریه کرد حرفاش رو دوست داشتم و با دقت گوش میدادم.
محمد:
خداروشکر بعد چند ماه افتخار خادمی شهدا نصیبم شد از پریشب تو مصلی بودیم با اینکه بچه ها از دیشب بیدار بودن با تموم نیرو کار میکردن تا کم و کسری نباشه و مراسم به بهترین صورت اجرا شه خداروشکر جمعیت هم زیاد شده بود یه گوشه ایستادم تا به سخرانی گوش کنم گوشیم زنگ خورد از مصلی بیرون رفتم و به تماسم جواب دادم از سپاه زنگ زده بودن واسه اردوی راهیان نور گفتن ؛اومدن یه نفر کنسل شده و جا دارن.
اگه کسی هست که بخواد ثبت نام کنه زودتر اسمش رو بدم بهشون تا این رو شنیدم فاطمه به ذهنم رسید
دختری که از اولین باری که دیدمش خیلی تغییر کرده بود مطمئنا تا الان شملچه نرفته صدام زدن از فکر در اومدم و برگشتم داخل بعد تموم شدن مراسم تا صبح موندیم و وسایل ها رو جمع کردیم انقدر خسته شدیم که خوابمون بردو تو مصلی خوابیدیم البته این خستگی انقدر برامون شیرین بود که هیچ کدوممون حاضر نمیشد با چیزی عوضش کنه دوش گرفتم اومدم بیرون
خستگیم از تنم در رفته بود به ریحانه نگاه کردم که تو آشپزخونه سر گاز ایستاده بود
با دیدنم گفت:
+عافیت باشه داداش
+سلامت باشی عزیز دلم
یه لیوان آب خنک واسه خودم ریختم و یه نفس سر کشیدم. نگام به ریحانه افتاد.بعد از ازدواجش دیگه مثه قبل سر به سرش نمیذاشتم دلم تنگ شده بود واسه سر وصداهامون و صدای بابا که میگفت: باز شما دوتا افتادین به جون هم ؟نگاهم و رو خودش حس کرد و گفت :چیشد به چی فکر میکنی؟
نخواستم با یاد اوری نبود بابا حالش و بد کنم _میگم ریحانه واسه راهیان نور برای یه نفر جا داریم .این دوستت نمیخواد بیاد؟ ریحانه با خوشحالی گفت :واقعااااا ؟؟چراااااا اتفاقا دوست داشت بیاددد برم بهش بگم .با تعجب به رفتنش نگاه کردم اصلا واینستاد ادامه بدم حرفمو از حرفی که زدم پشیمون شدم
اگه نمیومد خیلی بهتر بود دلم نمیخواست زیاد بببینمش .مخصوصا الان که یه حس عجیبی تو دلم ب وجود اومده بود وباعث میشد وقتی بهش نگاه میکنم ناخوداگاه لبخند بزنم پاشدم به ریحانه بگم که زنگ نزنه اما دیگه کار از کار گذشته بود ریحانه ذوق زده گفت :بهش گفتم خیلی خوشحال شد گفت با مادرش حرف میزنه یهو داد زد :وای برنجم سوخت و دویید تو آشپزخونه توکل کردم به خدا و گفتم هرچی به صلاحه اتفاق بیافته...
فاطمه
امروز سومین روزییی بود که افتادم به دست و پای مامان تا بابارو راضی کنه همش میترسیدم جای خالیشون پر شه و دیگه نتونم برم .خسته شدم انقدر که التماس کردمرفتم تو اتاقم و سرم و رو زانو هام گذاشتم
مادرم اومد تو و رو موهامو بوسید و گفت :امشب با بابات حرف میزنم فقط دعا کن اجازه بده یکی ی دونش تنها بره جنوب. یه لبخند از رو قدردانی زدم و گفتم:عاشقتم مامان
واسه شام پایین نرفتم تا مامان بتونه بهتر با بابا حرف بزنه همش میگفتم:خدایا یعنی میشه یه معجزه ای شه دل پدرم به رحم بیاد ؟ وای اگه بشه چی میشهه ۵ روز کنار محمد حتی فکرشم قشنگ بود ریحانه پی ام داد:فاطمه جون چیشدد؟ مشخص نشد میای یا نه ؟
از سپاه چند بار زنگ زدن به محمد.گفتم بگه فعلا کسی و ثبت نام نکنن ولی اونام نمیتونن بیشتر از این صبر کنن ۳ روز دیگه باید بریم
_فردا بهت خبر میدم .دعا کننن بابام اجازه بده .من خیلی دلم میخواد بیام
+ایشالله که اجازه میده نگران نباش شهدا دعوت کنن میای حتماا باهامون
ترجیح دادم بخوابم تا از فکر و خیال خل نشم
بعداز نماز صبح دیگه نخوابیدم و همش دعا کردم ..
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰
⛔ کپی با ذکر منبع بلامانع است
✍نویسنده : فاطمه زهرادرزی و غزاله میرزاپور
@Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۲۶ مهر ۱۳۹۹
میلادی: Saturday - 17 October 2020
قمری: السبت، 29 صفر 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
💠 اذکار روز:
- یا رَبَّ الْعالَمین (100 مرتبه)
- یا حی یا قیوم (1000 مرتبه)
- يا غني (1060 مرتبه) برای غنی گردیدن
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹شهادت حضرت سلطان ابالحسن علی بن موسی الرضا علیه السلام، 203ه-ق
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام
▪️8 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️9 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج
▪️17 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیهما السلام
▪️34 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
@Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ با امام زمان (عج) دردل کنید
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎥کلیپ تصویری
#استاد_عالی
┄┅═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧═┅┄
@Jameeyemahdavi313
6.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزش #جا_حلقه_ای عروس و داماد
مناسب مراسم نامزدی وعقد
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@Jameeyemahdavi313
🌺🍃🌺🍃🌺