💢 زیارت پیامبر اکرم صلیالله علیه وآله در روز شنبه
#سلام_بر_رسول_الله_ص
@Jameeyemahdavi313
یه لحظه همتون سقفو نگاه کنین باز گوشیتونو نگاه کنین...
حتما این کارو کنین
آفرین😆😆
خوب شد... بخاطره خودتون میگم آرتروز گردن میگیرین
یکسره سرتون تو گوشیه😄
✨|😐😂🔥|✨
#خلاقیــــــــــــــــــــت🐥🐣•
مامان هاے خلاق بجونبید🏃🏻♀🔥-
#نینیتایــــــــــم👼🏻💫✨○○~
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_شصت_ناحله🌹 میدونی کیه اون دختر؟ همونیه که ما از روی زمین جمعش کردیم! این همونه با اون وضع!محم
#پارت_شصت_و_یک_ناحله🌹
انقدر حس خوبی داشتم که دلم میخواست مثلِ بچه ها که با دیدن چیزی به وجد میان تو حیاطشون بچرخم. رو کناره حوضچه نشستم فاطمه هم روبه روم ایستاد لرزش دستاش به وضوح مشخص بود فهمیدم اگه بخوایم اینطوری پیش بریم تا فردا فقط باید تو حیاط راه برم و زیر پای فاطمه هم علف سبز شه هرچی بیشتر بهش نگاه میکردم بیشتر متوجه تغییرش با دختر سربه هوا و شیطونی میشدم که قبلا میشناختمش سر به زیریش و که میدیدم یاد وقت هایی میافتادم که گیج و خیره نگام میکرد. حس میکردم دلم واسه اون خاطراتم تنگ شده. همونطور که نگاهم به زمین بود گفتم:بشینید لطفا. آروم قدم برداشت داشتم با نگاهم قدم هاش و دنبال میکردم که چشمم خورد به سوسک سیاه و گنده ای که تو فاصله دوقدمی فاطمه رو زمین بود و شاخک هاش و تکون میداد میخواستم بهش بگم که دیگه دیر شده بود و روش لگد کرد.
با لحن تاسف باری گفتم :بدبخت و کشتینش
با تعجب رد نگاهم و گرفت و رسید به پاهاش
یه قدم عقب رفت.
تا نگاهش به سوسک زیر پاش افتاد
یه جیغ بنفشی کشید و رفت عقب که چادر بلندش زیر کفشش گیر کرد و از پشت کشیده شد روی زمین نشست.
خیلی خندم گرفته بود ولی واسه اینکه ناراحت نشه خودم و کنترل کردم از جام بلند شدم ،با فاصله روی زمین کنارش نشستم واسه اینکه فراموش کنه و خجالت نکشه شروع کردم به حرف زدن:
_فاطمه خانوم ،من ازتون یه خواهشی دارم
نگاه خجالت زدش و به من دوخت
_میخوام ازتون خواهش کنم واسه من همیشه یه بله کنار بزارین
منظورم و نفهمید که گفتم :
بودین و شنیدین حرفایی و که با پدرتون زدم
من شغلم اینه و واقعا عاشق کارمم .با تمام سختی ها و...چند لحظه مکث کردم و گفتم :من نمیتونم شمارو از دست بدم،ولی میخوام که...سرم و اوردم بالا تا جمله ام و کامل کنم که متوجه قطره اشکی که از گوشه چشماش سر خورد شدم. دلم گرم شد با اعتماد به نفس بیشتری ادامه دادم: چیزایی که بهتون میگم و نمیتونم از هیچ آدم دیگه ای درخواست کنم من میخوام که همراهم باشین تو مسیری که انتخاب کردم برای رسیدن به اهدافم حمایتم کنین .تحت هر شرایط با من بمونین اینایی که میگم شرط نیست هامن در حدی نیستم بخوام براتون شرط بزارم اینا فقط خواهشِ
بهم این افتخار و میدین ؟همسفرم میشین؟
اشک هاش بیشتر شده بود
_گریه چرا؟مگه روضه میخونم؟
بین گریه یه لبخند شیرین زد و سرش و تکون داد مثلِ خودش لبخند زدم و یه نفس عمیق کشیدم.
آروم گفتم خدایا شکرت سرم و سمت آسمون گرفتم
امشب ماه تو قشنگ ترین حالتش بود کامل و درخشان تر از همیشه بود! با یه لحن آرومی گفتم : امشب چقدر از همیشه قشنگتره !بعد چند لحظه با لحن آروم تری گفتم :چقدر شبیه شماست!
+چی!؟
امشب واسه دومین بار صداش و شنیده بودم
چند لحظه بهش نگاه کردم و ماه و نشونش دادم.
لبخند زد واشک هاش و پاک کرد وخجالت زده نگاهش و به زمین دوختدیگه از حرف زدنش نا امید شده بودم که با صدای آرومی گفت: منم یه خواهشی دارم!
از اینکه میخواست حرف بزنه خوشحال شدم و با اشتیاق منتظر ادامه جمله اش موندم
بعد چند لحظه به سختی گفت : میشه هیچ وقت تنهام نزارین؟ جوابی به سوالش ندادم که سرش و بالا گرفت و نگام کرد.
_بخوام هم نمیتونم!
از جام بلند شدم اونم پاشد داشت چادرش و میتکوند که گلی که از حیاطشون چیدم و جلوش گرفتم
با تعجب نگاه کرد گفتم : نشد دست گل و به خودتون تقدیم کنم ولی این شاخه گل که واسه خونه خودتونم هست و از من قبول کنید خندید و گل و از دستم گرفت.
نشست کنار حوض و به گل تو دستش خیره شد.
رفتم طرف حوضچه اشون و به لوله هایی که مرکز حوضچه قرار داشت زل زدم
پرسیدم :خرابه ؟
+چی؟
_آبشار حوضتون !
+نه خراب نیست شیطنتم گل کرده بود رفتم طرف شیر کنار حوضچه و بازش کردم
یهو فاطمه گفت :نههه اون نیست
و از جاش بلند شد دیگه برای بستنش دیر شده بود و قبل اینکه بخوام ببندمش فاطمه خیس آب شده بود
اون شیر واسه مرکز حوض نبود،برای لوله های اطراف حوض بود و مسقتیم تو صورت فاطمه خورد
با تشر گفت :آقا محمددددد
نمیدونستم چرا وقتی فاطمه اسمم و تلفظ میکنه اسمم قشنگ تر میشه عینکش و در اورد و گذاشت کناره حوض داشت صورتش و خشک میکرد شرمنده طرفش رفتم همونطور که آروم میخندیدم عینکش و برداشتم
با تعجب نگام میکرد .براش سوال بود که چرا عینکش و گرفتم با گوشهء پیراهنم شیشه هاش رو تمیز کردم و سمتش گرفتم عینکش و با خجالت از دستم گرفت.
نگاهمون که به حوض افتاد زدیم زیر خنده
داشتیم میخندیدیم که صدای ریحانه بلند شد!
ریحانه با بهت گفت :محمد یک ساعته چیکار میکنین شما؟ چقدر حرف داشتین؟بیاین بالا دیگه !
شدت خنده من بیشتر شد ولی فاطمه خجالت زده به ریحانه نگاه میکرد به این فکر میکردم که زمان چقدر زود گذشت! ریحانه رفت و ما هم پشت سرش رفتیم
همه نگاهاشون سمت من وفاطمه برگشت پشت لباس من خاکی
شده بود فاطمه هم جلوی چادر و روسریش خیس شده بود با دیدن خودمون دوباره خندم گرفت.
واسه اینکه کسی متوجه نشه دارم میخندم سرم و پایین گرفتم و به صورتم دست کشیدم با همه اینا همه متوجه لبخند رو لبمون شدن نشستم سر جام مامان فاطمه با دیدن دخترش مهربون تر از همیشه نگام کرد ولی باباش اخم کرده بود و نگاهش مثل همیشه نافذ بود.
وسایلم و ریختم تو یه ساکِ جمع و جور دو دور چِکشون کردم ساعت ۵ باید به تهران میرسیدم
دوباره تپش قلب گرفتم ریحانه از حوزه برگشته بود و مشغول مطالعه بود زنداداش چندتا ساندویچ برام درست کرد و تو ساکم گذاشت فرشته رو محکم تو بغلم فشار دادم و بوسیدمش برادر زاده ی خوش قدمِ من!
به گوشی ریحانه نگاه کردم که رو شارژ بود بچه رو گذاشتم رو زمین و سمت گوشیش رفتم وقتی دیدم حواسش نیست برش داشتم شماره ی فاطمه رو از لیست مخاطب هاش برداشتم و تو گوشی خودم ذخیره اش کردم و دوباره گوشی و سر جاش گذاشتم.
وضو گرفتم و گفتم تو راه یه جایی نمازم و میخونم.
ساکم و بردم و روی صندلی عقب ماشین گذاشتم.
لباس چریکیم و از تو کمد در اوردم یه دستی روش کشیدم و پوشیدمش پوتینم و از تو کمد در اوردم و تو حیاط انداختمش ریحانه سمت من اومد
+الان میری؟
_اره چطور
+هیچی به سلامت
_وایستا
سرش و بوسیدم و ازش خداحافظی کردم.
خیلی سرد بهم دست داد و دوباره رفت سر کتاباش.
_از روح الله هم خداحافظی کن بگو نشد ازش خداحافظی کنم
+باشه
فرشته رو بغل کردم و رفتم پیش زنداداش بچه رو ازم گرفت و
+میخوای بری؟
_بله دیگه دیر میشه میترسم نرسم
+خیلی مواظب خودت باشیا
_چشم
+مواظب باش ایندفعه به جای کتفت مغزت رو نشونه نگیرن!
خندیدم و
_چشم چشم
+زودتر بیا دخترِ مردم و چشم انتظار نزاری ها!
_چشم زنداداش چشم. قران و گرفت و دم در رفت
از اینکه ریحانه باهام سرسنگین بود ناراحت بودم.
مشغول بستن بندهای پوتینم بودم با اینکه دلشوره داشتم، حالم خوب بود.
جیبم رو چک کردم که حتما نامه رو برداشته باشم از زیر قران رد شدم با زنداداش خداحافظی کردم و گفتم که به علی سلام برسونه .سوار ماشین شدم .استارت زدم و براش دست تکون دادم.
پام رو گذاشتم رو گاز که ماشین از جاش کنده شد.
زنگ زدم به زنداداش و گفتم به فاطمه پیام بده که دم در خونشون بیاد خجالت میکشیدم خودم باهاش حرف بزنم یخورده که گذشت زنداداش زنگ زد و گفت که داره میاد از ماشین پیاده شدم یه شاخه رزِ آبی واسش خریدم از روی صندلی برداشتمش وکنار درشون رفتم.
نامه رو از تو جیبم برداشتم و گذاشتم لای کتابِ "هبوط در کویر" از "دکتر علی شریعتی".صدای پاهاش و میشنیدم گل و کتاب و رها کردم رو زمین و به سرعت به ماشین برگشتم ماشین و دور تر از خونشون پارک کرده بودم تو ماشین منتظر نشستم تا درو باز کنه.
چند ثانیه گذشت که با یه چادر روی سرش در و باز کرد.
چند بار چپ و راستش و نگاه کرد وقتی کسی و ندید خواست درو ببنده که یهو خم شد سمت زمین. گل و نامه رو برداشت. یه لبخند گرم زد
گل تو دست راستش بود و کتاب و تو دست دیگه اش گرفته بود با همون دستش چند بار کتابه رو بالا پایین برد که نامه و دید دوباره تو خیابون به اطرافش نگاه کرد ماشین و استارت زدم که برگشت سمتم چندثانیه چشم تو چشم شدیم لبخندش رو با لبخند جواب دادم
چند ثانیه بدون حرکت بهم نگاه کردیم.
خواستم حرکت کنم که متوجه شدم خیره به لباس هام اشک میریزه. دلم نمیخواست اشک هاش و ببینم.نگاهم و ازش گرفتم و پام رو روی گاز فشردم.
فاطمه
نگاهم به اسم روی کتاب افتاد
(هبوط در کویر)گل و بو کردم و از عطرش لبخند زدم
با تعجب یک دور صفحه هاش و باز کردم
یه پاکت توش بود به اطرافم نگاه کردم تا ببینم کی اینارو اینجا گذاشت!نگاهم به ماشین محمد افتاد
سرم و که بالاتر گرفتم دیدمش یه لبخند رو لب هاش بود باورم نمیشد این ادم همونی باشه که تا قبل از این فکر میکردم از دماغ فیل افتاده وممکن نیست لب هاش واسه خنده باز شن بی اراده بهش لبخند زدم همزمان یه قطره اشکم رو گونم سر خورد حس میکردم مغزم هنوزهم نتونسته این اتفاق و باور کنه این محمدی که الان میدیدم همون آدمی بود که یه روزی هیچ توجه ای بهم نداشت وحتی بزور بهم سلام میکرد.
این ادمی که الان بهم لبخند میزنه همونیه که تا نگاهش به من می افتاد اخم میکرد و روش و برمیگردوند.
همونیه که باتمام رفتارهای عجیبش عاشقش شده بودم و آرزو میکردم حداقل از من بدش نیاد.نگاهم به لباس هاش افتاد .لباس فرم تنش بود مردد بودم ولی دلم میگفت سمتش برم تا خواستم قدیمی بردارم به سرعت از جلوی چشمام دور شد انتظار نداشتم اینجوری بره
بی سلام بی خداحافظی!
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰
⛔ کپی با ذکر منبع بلامانع است
✍نویسنده : فاطمه زهرادرزی و غزاله میرزاپور
@Jameeyemahdavi313
صبح، سرشار حس بودن است
جادههای عشق را پیمودن است
صبح میآید، باز کن دروازه را
عاشقی کن این حضور تازه را...
سلام
صبحتون بخیر و شادی
امروزتون سراسر خوبی وخوشی 🌼🍃
@Jameeyemahdavi313