#پسرونه
معلم پرسید:برای از بین برد داعش و صهيونيسم چند تا بمب لازم داریم؟؟!
دانش آموز جواب داد:دوتا
معلم و دانش آموزان خندیدن گفتن :مگر با دوتا می شود از بین برد
دانش آموز جواب داد گفت:آری میشود
1-فرمان سید علی
2-سربندیازهرا...☺️😍
@Jameeyemahdavi313
#تربیت_فرزند...🌹
💠 چگونه دست فرزندمان را در دست خدا بگذاریم؟
🔻آيت الله شاه آبادی رحمه الله:
🔸 كه اگر به عنوان مثال، فرزند شما نياز به كفش دارد، گرچه شما دير يا زود آن را تهيه خواهيد كرد، به فرزند خود بگوييد:
🔸«عزيزم، بابا بايد پول داشته باشد. مگر نمیدانی خدا روزیرسان است؟ پس از خدا بخواه زودتر به پدر پول بدهد تا برايت كفش بخرد».
🔸اين كودک قطعاً دعا خواهد كرد و پدر نيز قطعاً پولی به دست خواهد آورد. پس كفش را از خدا میداند و عاشق خدا میشود؛ يعنی از همان كوچکی میآموزد كه پدر فقط واسطه رزق و روزی است.
🔸 در اين صورت، پدر دست فرزندش را در دست خدا گذاشته است.
#تربیت_فرزند
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_شصت_و_دو #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🌹 –شانه ایی بالا انداخت و گفت: –برم بگم آرش بیاد میوه رو ببره
#پارت_شصت_و_سه
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس 🌹
حرفی که کیارش گفته بود را برای مادر تعریف کردم خیلی خوشحال شدو خدا را شکرکرد گفت اگه کیارش بتواند یک تالار جمع وجور بگیرد خیلی خوب است سر میزشام هم کیارش گفت که با دوستش صحبت کرده ومی تواند تالا را رزو کند.
آرش خیلی خوشحال بود مدام دور برادرش می چرخیدو می گفت:
–نوکرتم داداش خیالم رو راحت کردی.
مژگان هم ازاین تغییر رفتار شوهرش تعجب کرده بود و مدام با تیکه وکنایه حرف میزد آنقدر خوشحال بودم که حرفهایش برایم اهمیتی نداشت.بعداز شام باآرش به کنارساحل رفتیم تا قدم بزنیم.
–راحیل.
–هوم.
اخم شیرینی کرد و دستم را گرفت وبوسید.
–راحیل.
تعجب زده نگاهش کردم.
–بله.
دوباره دستم را بوسید.
راحیل.
منظورش را فهمیدم.
–جانم.
اخم هایش را بازکرد و لبخند زد و گفت:
–توراست می گفتی.
–چی رو؟
–باصبرهمه چی درست میشه باورت میشه این همون کیارش باشه؟ اصلا از قبلش هم مهربون ترشده
–فقط کاش با مژگانم رابطشون خوب بشه
–اگه اونم توی رفتارش یه کم تغییر بده درست میشه.
بعدِ کمی قدم زدن روی صندلیهایی که از بعدازظهر کنارساحل آرش وکیارش گذاشته بودند نشستیم و هر دو زل زدیم به دریا صدای موجها و رفت و برگشت صداباعث شد فکرم را رها کنم، این رفت و برگشت.تکرار وتکرار سیاهی و سیاهی دوباره رسیدم وسط دریا، فقط صدا بودو من، نگاهی به اطرافم انداختم. آب دریا مثل روغن شده بود، براقِ براق. سرم را بلند کردم و با ترس به آسمان نگاه کردم فقط تاریکی، پس ستاره ها چشم چرخاندم نبودند، هیچ نوری نبود حتی یک نور کوچک.من از ساحل خیلی دور بودم آنقدر که دیگر دیده نمیشد. تنها، وسط این همه آب.
خدایا، من کیم؟ چقدر کوچکم، خدایا حفظم کن. خودم را مثل مورچهایی دیدم داخل یک بشگهی سیاه نفت. سرم را به اطراف چرخاندم و این همه سیاهی و تنهایی قلبم را لرزاند. خدایا پس توکجایی؟ تنهایی خیلی ترسناکه.. وَخدایی که همین نزدیکیست.
–راحیل.
نتوانستم حرفی بزنم، هنوز هیجان داشتم. احساس ضعف پیدا کردم انگار از سفری طولانی وسخت برگشتم فقط سرم را به طرف آرش چرخاندم روی صندلی نشسته بود و دستهایش را پشت سرش قلاب کرده بود.
–از این که فردا میریم حس خوبی ندارم.
ضربان قلبم آرامتر شد بر خودم مسلط شدم و پرسیدم:
–چرا؟
–نمی دونم کاش میشد فردا نریم دلم شور میزنه
نمیشه که آرش آخر ترمه امتحان داریم.
–آره خب.
–نگران چی هستی؟
–من خودم رو با توخوشبخت ترین آدم می دونم، ناراحتیم فقط رفتار کیارش بود حالا که اونم درست شده دیگه غصه ایی ندارم می ترسم این خوشیم بهم بخوره.
–نترس فقط از خدابخواه بعد آسمون را نگاه کردم.
–خدا خیلی بزرگه آرش.
او هم به آسمان چشم دوخت.
–این سفر بهت خوش گذشت؟
یاد قلب سنگی افتادم و گفتم:
–به جز بعضی چیزای جزیی، بقیش خوب بود.
–اگه منظورت رفتارای مژگانه به دل نگیر دختر خوبیه راحیل فقط به نظرم به توجه بیشتری احتیاج داره حساس که بود الانم که شرایطش اینجوریه حساسترم.
–نه آرش من منظورم فقط اون نبود کلی گفتم.
بعد بلند شدم وگفتم:
–صبح زود راه میوفتیم؟
بلند شد دستم را گرفت و به طرف ساختمان راه افتادیم.
–فکر نکنم حالا بریم وسایل هارو جمع کنیم آماده باشه، هروقت که کیارش گفت راه میوفتیم دیگه.
واردسالن که شدیم بقیه هنوز نشسته بودند و درحال چای خوردن بودند.به ماهم تعارف زدند، من نماندم چون کمی گرمم شده بودومی خواستم زودتر به اتاق برسم و از دست چادرو روسری ام خلاص شوم ایستادم جلوی آینه و برسو برداشتم وبه موهایم کشیدم عطر خنکی را که همیشه داخل کیفم بود را برداشتم و تا توانستم روی خودم خالی کردم احساس خنکی کردم. بعد از این که جمع وجور کردم و اکثر وسایلهایمان را در چمدان زرد رنگمان که من خیلی دوستش داشتم گذاشتم کنار پنجره ایستادم و به قلب سنگی چشم دوختم. به خاطر تاریکی هوا زیاد مشخص نبود. نمی دانم یعنی دوباره اینجا میاییم؟ فقط خدامی داند با نگاه کردن به صدفها و سنگها خاطرات آن روز رو را مرور کردم و ناخوداگاه لبخند بر روی لبهایم نقش بست.باصدای باز شدن دربرگشتم، آرش بود نزدیکم شد وقتی دیدبیرون را نگاه می کنم ولبخند بر لب دارم از پشت بغلم کردو موهایم را بوسید و گفت:
–تنها تنها داری تجدیدخاطره می کنی؟
–چه روز خوبی بود چقدر زود گذشت آرش.
نفس عمیقی کشید.
–آره، واقعا. دفعهی بعد خودمون دوتایی میاییم. منظورم بعد از عقده.
برگشتم و سرم را روی سینه اش گذاشتم.
–همیشه بگو انشاالله.
موهایم رونوازش کرد.
–خدا هم میخواد چرا نخواد؟
–حالا تو بگو این خواستن یا نخواستن خدا خیلی پیچیدس.
آهی کشید و گفت:
صبح زود اینجا صبحونه می خوریم و راه میوفتیم. بهتره زودتر بخوابیم که من بتونم توی جاده رانندگی کنم بعد به طرف کلیدبرق رفت تاخاموشش کند خودم را به تخت رساندم ودراز کشیدم همین که امد و دراز کشید. خودم را در بغلش
مچاله کردم و خیلی زود خوابم برد.
نماز صبحم را که خواندم لبهی تخت نشستم. هواکاملا تاریک بود آرش عمیق خواب بود.
خیلی وقت پیش شنیده بودم اگر روی یک نفرکه حواسش به تو نیست تمرکز بگیری و نگاهش کنی متوجه میشود وناخوداگاه نگاهت می کند حتی اگر خواب باشد تصمیم گرفتم روی آرش امتحانش کنم به ساعت نگاه کردم و به چشمهای بستهاش زل زدم سعی کردم تمرکز بگیرم نزدیک پنج دقیقه گذشت ولی انگار نه انگار، دوباره به ساعت نگاه کردم و وقت گرفتم وسعی کردم تمرکز بیشتری بگیرم چشم هایم خسته شده بودند که آرش تکانی خورد ولی چشم هایش را باز نکرد دوباره امتحان کردم فایده ایی نداشت چشم ها و گردنم درد گرفتند. اصلا اوضاع برعکس شد به جای این که او چشم هایش را باز کند خودم خوابم گرفت نمی دانم این قضیه را چه کسی از خودش درآورده، البته شاید من نتوانستم ذهنم را کنترل کنم.
ارش الان پادشاه هفتم است چطوراز خواب بیدارشود. "این آرشی که من می بینم بمبم درکنی کنار گوشش بیدارنمیشه چه برسه بشینی بهش بِنِگَری"آرام زیر ملافه خزیدم وچشم هایم رابستم. هنوز چنددقیقهایی نگذشته بود که نگاه سنگین آرش را احساس کردم فکر کنم آنقدر به او زل زدهام توهمی شدهام حسم قویتر شد از روی کنجکاوی چشم هایم را باز کردم و روبرویم دوتا گوی سیاه دیدم.
باتعجب نگاهش کردم وگفتم:
–توبیداری؟
با صدایی که هزار تَرَک داشت ومن توی دلم قربان صدقه اش رفتم گفت:
–نشستی زل زدی بهم انتظار داری بخوابم؟
لبخندی زدم وپرسیدم کی بیدارشدی؟
با همان خواب آلودگی گفت:
–همون موقع که یه جوری نگاهم می کردی که احساس کردم گشنته می خوای من رو بخوری، ازترسم چشم هام روبازنکردم. که یه وقت خورده نشم.از شوخیاش خجالت کشیدم و او خندید. خنده اش هم بند زدن می خواست و حسابی دل می برد.پس توانسته بودم تمرکز بگیرم. به خودم امیدوار شدم.دستش را دراز کرد و دوتا ضربه زد روی بازویش وباسرش به من اشاره کرد.
دیگر چه می خواستم از دنیا جز این که درکنار کسی نفس بکشم که نفسم به نفسش بند است. سرم را روی بازویش گذاشتم وچشم هایم را بستم. دست دیگرش را دورم حلقه کردوسرم را بوسید. بعدموهایم را از پشتم جمع کرد و ریخت روی صورتش و چند نفس عمیق کشید وگفت:
–بهترین مرفینه برای صبوری... بعد از چنددقیقه بانظم گرفتن نفسهایش و شل شدن دستش فهمیدم که خوابیده است.چشم هایم را که بازکردم آرش نبود و آفتاب هم کارخودش را شروع کرده بود.فوری تخت را مرتب کردم وآماده شدم و پایین رفتم.مادر آرش در آشپزخانه بود. به طرفش رفتم، هم زمان کیارش هم با چندتا نان تازه وخریدهایی که برای صبحانه کرده بود وارد شد.به هردوسلام کردم جوابم را دادند کیارش بالبخند به طرفم امد و خریدهای زیادی که کرده بود را روی کانتر آشپزخانه گذاشت و گفت:
–نمی دونستم چی دوست داری عروس، واسه همین هرچیزی که به فکرم رسید که میشه صبحونه خورد رو خریدم. متعجب نگاهی به خریدهایش انداختم از تخم مرغ وسرشیرگرفته تاکره وپنیرومرباوحلورده.از کارش بیشتر از این که خوشحال بشوم شرمنده شدم، چقدر بعضیها می توانند خوب باشند وقتی که اصلا فکرش را نمیکنی.
–راضی به این همه زحمتتون نبودم، من سختگیرنیستم، همه چی می خورم، ببخشید که افتادین توی زحمت.
–این حرفها چیه، اصلازحمتی نبود.
باصدای سلام مژگان هر دو به طرفش برگشتیم وجواب دادیم
مژگان نگاه عصبی به خریدها کرد و گفت:
–کیارش جان چیزدیگهایی توی مغازه نبودکه بخری، راحیل دوست داشته باشه.
این همه خرید رو کجا بزاریم خورده که نمیشه، ماهم که داریم میریم.از خجالت سرم را بلند نکردم و به طرف حیاط رفتم. شاید هم مژگان حق داشت که ناراحت بشود .آرش در حیاط میز و صندلیها را سر جایش می گذاشت.
بادیدنم به طرفم امد و سلام کرد و گفت:
–راحیل آب یه کم بالا امده وقلبه روشسته برده بیا بریم ببین.
وقتی باهم رفتیم آنجا دیدم حرف اسم آرش کامل شسته شده، ولی اول حرف اسم من هنوز هست، البته یه کم شسته شده بود ولی کامل خوانده میشد.باصدای پای کیارش برگشتم به عقب.
نشاط چند دقیقه پیش را نداشت آخرین صندلی را برداشت که ببرد آرش فوری خودش رابه او رساند و گفت:
–مگه من مردم خان داداش، بده من خودم می برم.
–زنده باشی.
بعداز رفتن آرش دست به جیب امد کنارم ایستاد و نفس عمیقی کشید و بی مقدمه گفت:
–می خوام یه قولی بهم بدی.
باتعجب نگاهش کردم.
–چه قولی؟
–سرش را پایین انداخت.
–هیچ وقت از حرفهای مژگان ناراحت نشی، براش مثل یه دوست باشی وکمکش کنی اون احتیاج به کمک وحمایت داره، زود بهم میریزه، من زیاد نمی تونم کمکش کنم، چون زودخسته میشم، گاهی فکر می کنم خودمم نیاز به کمک دارم، ولی تو وآرش می تونید بخصوص تو.
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰
✍نویسنده : لیلا فتحی پور
@Jameeyemahdavi313
🌧 خداحافظ آسمان رجب ...✋
آنقدر بی صدا باریدی و تطهیرمان کردی؛
که خودمان هم، سابقه خرابمان، فراموشمان شد!
🌟آنقدر دامنت را برای پروازمان باز کردی؛
که زخمی بالانی چو ما نیز، جرأت بال زدن یافتیم!
🔆دیگر سفره ات آهسته آهسته جمع می شود ....
و ما دوباره دلمان برای نوای "یا من أرجوا"
برای "سبحان الله و أتوب إلیه"
و برای عاشقانهترین ترانه "لااله الا الله" تنگ میشود!
🌟آمدی، تطهیرمان کردی، تا در نیمه شعبان، برای زیباترین جشنِ زمین، آماده شویم....
🔆تا زیر سایه تنها باقیمانده خدا، آشتی کنانی راه بیندازیم و در ضیافت رمضان، غریبگی نکنیم!
🌧دست مریزاد بر آسمان تـو ؛
که ندیده خرید ... و چشم بسته بارید.
🌟خداحافظ ماهِ استغفار 🌜
برای دیدنِ دوباره ات، باز منتظر می مانیم!
فردا، روز آخر رجب را قدر بدانید
@Jameeyemahdavi313
باهم بخوانیم 💚
برای سلامتی کادر درمان 😇
#قران416
@Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۲۴ اسفند ۱۳۹۹
میلادی: Sunday - 14 March 2021
قمری: الأحد، 30 رجب 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
💠 اذکار روز:
- یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه)
- ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه)
- یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹مرگ ابوحنیفه، 150ه-ق
🔹مرگ شافعی، 204ه-ق
🔹غزوه نخلة
📆 روزشمار:
🌺3 روز تا ولادت امام حسین علیه السلام
🌺4 روز تا ولادت حضرت عباس علیه السلام
🌺5 روز تا ولادت حضرت سجاد علیه السلام
🌺11 روز تا ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام
🌺15 روز تا ولادت حضرت صاحب الزمان (عج)
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷الهی تکیه بر لطف تو کردم
🕊بجز لطفت ندارم تکیه گاهی
🌷دل سرگشته ام را راهنما باش
🕊 که دل بی رهنما افتد به چاهی
✨خدایا....
🌷امروزمان را با نام و یاد تو،
🕊و به امید لطف و کرمت،
🌷و لحظاتی سرشار از معحزه،
🕊و اتفاقات خوب آغاز میکنیم
@Jameeyemahdavi313
7.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎈 دین را با نشاط معرفی کنیم
#تصویری
@Jameeyemahdavi313