{ #تلنگر🌿}
•
گاهی قضاوت نادرست درباره
کسی ممکن است به قیمت
تباهی زندگی او تمام شود!
•
قضاوت واقعی
فقط مخصوص خداست...
•
حقیقت زندگی انسانها
شاید با برداشت شما از آن
فرسنگها فاصله داشته باشد!
•
•{ @Jameeyemahdavi313 }
جایۍڪہ مادر در آن نفس بڪشد هیچ گلدانۍ نمیخشڪد🌻
⌈🌙 @Jameeyemahdavi313 ○°.⌋
8.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 انقلابیگری یعنی این!
#تصویری
@Jameeyemahdavi313
🌟🌟
💠حاج اسماعیل دولابی :
دعا بکن؛
ولی اگر اجابت نشد،
با خدا دعوا نکن!
میانه ات با او به هم نخورد
چون تو جاهلی؛
و او عــالم و خبیــر ...
@Jameeyemahdavi313|💖🌸
#مهدے_جان_مولاےمن❤️
چگونه بی توجهان را پُرازستاره کنم؟
چگونه این همه دردِ تو رانظاره کنم؟
میان تلخیِ این روزِگارمهدی جان
دلم هوای تو کرده،بگو چه چاره کنم؟
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#رمان_جانم_میرود #به_قلم_فاطمه_امیری_زاده #پارت_صد و یازده ــ چطور میتونم دیگه شهاب رو نبینم؟!! قط
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری_زاده
#پارت_صد و دوازده
ــ ولی قول بده زود برگردی!
شهاب سری به علامت تایید تکان داد.
ــ قول بده شهید نشی!
شهاب خندید.
ــ چرا فک میکنی من شهید میشیم دختر؟!
مهیا به چشمان پر از اشک و لبخند شهاب، نگاهی انداخت.
ــ اینقدر خوبی که حس میکنم زود از پیش من میری!
شهاب بوسه ای بر پیشانیش نشاند.
ــ برمیگردم مطمئن باش...
ـــ برو اونور بچه، تو دست و پا نباش!
مهیا اخمی به شهاب کرد؛ که شهاب بلند خندید. مهیا به طرف آشپزخانه رفت، تا شربتی برایشان درست کند.
وقتی همه خبردار شده بودند که مهیا قبول کرده، که شهاب به سوریه برود؛ از تعجب چند لحظه ای بدون عکس العمل مانده بودند.
مهیا هم الان خوشحال بود. وقتی برق نگاه شهاب را میدید، از تصمیمش مطمئن تر میشد.
دو روز مانده بود، به رفتن شهاب؛ که امروز از صبح آمده بود و گفت که باید اتاق مهیا عوض شود و مهیا هرچقدر غر زده بود؛ شهاب قبول نکرده بود.
مهیا سریع شربت را در دو لیوان ریخت ودر سینی گذاشت و به سمت اتاق رفت.
ــ بفرما!
شهاب میز تحریر مهیا را سرجایش گذاشت و به سمت مهیا آمد.
ــ آی دستت درد نکنه...
لیوان را سر کشید و خودش را روی تخت مهیا پرت کرد.
ــ اِ شهاب...
ــ چته؟! خب خستم!
ــ خودت خواستی اتاقم رو عوض کنی به من چه!
ــ من نیستم. پس دیگه اون اتاق و پنجره اش به دردت نمیخوره!
ــ فوقش دو سه روز نیستی خب...
شهاب سرجایش نشست.
ــ دو سه روز؟؟
ــ پس چند روز؟!
مهیا با صدای لرزان گفت:
ــ پس چند روز؟؟
ــ بگو چند هفته! چند ماه!
مهیا میخواست اعتراضی کند، اما با یادآوری اینکه خودش قبول کرده بود؛ حرفی نزد.
شهاب متوجه ناراحتی مهیا شد.
ــ برای امشب آماده ای؟!
ــ آره! کیا هستند؟!
ــ خانواده عموم و خالم و خانواده محسن!
مهیا سری تکان داد و ناراحت سرش را پایین انداخت.
شهاب چانه اش را گرفت و سرش را بالا آورد.
ــ چرا ناراحتی؟؟
مهیا با چشمان پر اشک نگاهی به شهاب انداخت.
ــ یعنی فردا میری!!
شهاب مهیا را در آغوش کشید.
ــ آروم باش مهیا جان!
هق هق مهیا اوج گرفت.
ــ چطور آروم باشم شهاب... چطور آخه؟!
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@Jameeyemahdavi313
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری_زاده
#پارت_صد و سیزده
شهاب آرام موهای مهیا را نوازش کرد.
ــ میدونم سخته عزیزم!
ــ اگه برنگردی... من میمیرم!
شهاب بوسه ای بر سرمهیا نشاند.
ــ آخرین بارت باشه این حرف رو میزنی! من حالا حالاها بهت نیاز دارم.
ــ قول بده برگردی! قول بده طولش ندی؟؟
ــ قول میدم خانومی! قول میدم عزیز دلم.
مهیا از شهاب جدا شد و اشک هایش را با دست پاک کرد.
ــ آفرین دختر خوب! الان هم پاشو اتاقت رو بچین. من برم، به کارام برسم.
مهیا ابروانش را بالا برد.
ــ بله بله؟! خودت مجبورم کردی اتاق عوض کنم الان می خوای بزاری بری؟؟
ــ انتظار نداری که بمونم همراهت اتاق بچینم.
مهیا لبخندی زد.
ــ اتفاقا همین کارو باید انجام بدی! از الان باید یاد بگیری...
شهاب نگاهی به مهیا انداخت. میدانست که مهیا نمیگذراد، بدون کمک از این اتاق بیرون رود. پس کتش را روی تخت گذاشت و به کمک مهیا رفت...مهیا ومریم، با کمک سارا؛ سفره شام را چیدند. صدای محمد آقا، که همه را برای صرف شام، دعوت می کرد؛ در سالن پیچید.
شهاب به مهیا اشاره کرد، که کنارش بشیند. مهیا چادرش را روی سرش مرتب کرد و آرام، کنار شهاب نشست. نگاه های سنگینی را روی خود حس کرد. سرش را که بالا گرفت؛ با دیدن نگاه غضبناک نرجس، سرش را پایین آورد. و به این فکر کرد، که این دختر کی می خواهد دست از این حسادت هایش بردارد...
تنها صدایی که شنیده می شد؛ صدای برخورد قاشق و چنگال ها بود.
ــ سالاد میخوری؟!
ــ نه ممنون! منیخورم.
شهاب لیوان مهیا را برداشت و برایش نوشابه ریخت؛ و کنار بشقابش گذاشت.
ــ مرسی...
شهاب لبخندی به صورت مهیا زد.
ــ خواهش میکنم خانمی!
مهیا گونه هایش رنگ گرفت.
ــ زشته اینجوری خیره نشو، الان یکی میبینه...
اما شهاب هیچ تغییری نداد و همانطور خیره مهیا را نگاه میکرد. مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت
ــ اِ ! شهاب... زشته خب
ــ کجاش زشته؟! کار خلافی که نمیکنم. دارم زنمو نگاه میکنم.
احساس شیرینی به مهیا دست داد. قلبش تندتر از قبل میزد.
ــ خجالت میکشی با مزه تر میشی!
مهیا با اخم اعتراض کرد.
ــ شهاب!
شهاب خندید و مشغول خوردن غذایش شد.
بعد از تمام شدن شام؛ این بار شهاب ومحسن هم به خانم ها در جمع کردن سفره، کمک کردند.
سارا و مریم مشغول شستن ظرف ها شدند. نرجس وسایل را جمع و جور میکرد.
مهیا هم آماده کردن چایی را به عهده گرفت. چایی خوش رنگ و بویی دم کرد و آن ها را در نیم لیوانی های بلوری، ریخت.
چادرش را روی سرش مرتب کرد و سینی را به پذیرایی برد. بعد از تعارف کردن چایی، متوجه نبودن شهاب، شد. با چشم دنبال او می گشت؛ که شهین خانوم متوجه نگاهش شد.
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@Jameeyemahdavi313
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری_زاده
#پارت_صد و چهارده
ــ مهیا جان! میای تو آشپزخونه، کارت دارم.
ــ چشم مامان جون!
مهیا پشت سر شهین خانوم، وارد آشپزخانه شد. نرجس نگاهی به آن دو انداخت و به کارش ادامه داد؟
ــ عزیزم شهاب تو اتاقشه. حتما میدونی فردا صبح هم میره! دیگه وقت نداری، بیا الان برو تو اتاق؛ کنارش باش...
مهیا لبخندی زد.
ــ مرسی... چشم!
ــ چشمت بی بلا عزیزم!
مهیا سینی دیگری براشت و دوتا استکان در آن گذاشت و چایی درآن ها ریخت. سینی را بلند کرد و به سمت اتاق شهاب رفت.
در را زد بعد از شنیدن بفرمایید، وارد اتاق شد.
ــ تویی؟! پس چرا در میزنی؟!
مهیا لبخندی زد.
ــ ادب حکم میکنه، در بزنم!
شهاب خندید و با دست روی تخت زد.
ــ بیا بشین اینجا با ادب...
مهیا روبه روی شهاب نشست و سینی را وسط گذاشت.
ــ به به! چاییش خوردن داره!
ــ نوش جان!
شهاب قندی در دهان گذاشت و استکان را برداشت.
مهیا به کوله و وسایلی که اطرافش پخش بودند، نگاهی انداخت.
ــ اینا چین؟!
شهاب استکان را از لبانش دور کرد و گفت:
ــ دارم وسایلم رو جمع میکنم! صبح باید برم، وقت نمیکنم.
مهیا به طرف کوله رفت.
ــ خودم برات کولتو جمع میکنم...
مهیا، پایین تخت نشسته بود و مشغول چیدن لباس های شهاب بود. با دست گرمی که بر دستان سردش نشست، دست از کار کشید.
شهاب با صدای نگرانی گفت:
ــ دستات چرا اینقدر سردن؟!
مهیا، دستانش را از دست های شهاب کشید.
ــ چیزی نیست!
ــ مهیا، اینارو ول کن! خودم جمع میکنم.
مهیا، تند تند کارها را انجام میداد.
شهاب، متوجه استرسش شد.
دستان مهیا را، محکم با یک دست گرفت و با دست دیگرش، چانه ی مهیا را گرفت؛ و به سمت خودش چرخاند. شهاب نگاهی به چشمان نمناک مهیا، انداخت. دستش را نوازش گونه روی گونه ی مهیا کشید.
خم شد و بوسه ای بر چشمانش زد.
بر تخت تکیه داد و مهیا را در آغوش کشید.
ــ پشیمونی؟!
ــ نه اصلا!
ــ پس چرا اینقدر پریشونی؟!
مهیا قطره اشکی را، قبل از اینکه بر لباس شهاب بچکد مهار کرد.
ــ میخوای پریشون نباشم؟!
شهاب میدانست، دل مهیا پر از حرف های ناگفته است؛ اما برای مراعات حال خودش، مهیا به زبان نیاورد.
ــ میدونم کلی حرف داری! مراعات منو نکن حرفات رو بزن...
ــ نه چیزی نیست باور کن!
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@Jameeyemahdavi313
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
┄┅─✵💝✵─┅┄
به نام خدایی که نزدیک است
خدایی که
وجودش عشق است
و با ذکر
نامش آرامش را در
خانه دل
جا می دهیم
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @Jameeyemahdavi313