💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_پنجم_ناحله🌹 +دادگاه ساری برا فاطمیه مراسم دارن _واقعا؟ +بله موردیه؟ _نه نه نه اصلا +چیزی شده
#پارت_ششم_ناحله🌹
خودمم خندم گرفت از اینکه اینجوری حمله کردم بهش دیگه چیزی نگفتیم ۱۰ دقیقه بعد رسیدیم ب مقصدمون
باخوندن اسم مکان و مطمئن شدن ماشین و کنار خیابون پارک کرد و پیاده شدیم
از ماشین پیاده شدم و کولمو انداختم دوشم یه نگاه به مصطفی کردم و
_توعم میای مگه؟
+نه ولی میام راهنماییت کنم بعدش باید برم جایی کار دارم
_اها باشه
+مراسم تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت
_نه مزاحمت نمیشم
اخم کرد و محکم تر گفت
+جدی گفتم دیر وقت نمیزارم تنها بری
چپکی نگاش کردمو گفتم باشه
بعد باهم راه افتادیم سمت قسمتی که خانوما نشسته بودن چون باید از وسط اقایون رد میشدیم مصطفی به من نزدیک تر شد.
دیگه کاراش داشت آزارم میداد یه خورده که رفتیم ازش خداحافظی کردم اونم ازم جدا شد و رفت سمت ماشین از رفتنش که مطمئن شدم حرکت کردم یه ذره راه رفتم که دیدم یه سری پسرا تو خیابون رو به روی در ورودی هیئت حلقه زدن و باهم حرف میزنن
وایستادم و چند بار این ور و اون ور و نگاه کردم
چشَم دنبال آشنا بود میخواستم اون دونفرو پیدا کنم
هی سرمو میچرخوندم دونه دونه قیافه ها رو زیر نظر میگرفتم تا یه دفعه قیافه آشنایی نظرمو جلب کرد. سریع زوم شدم روش متوجه شدم همونیه که برام دستمال اورده بود .مشغول برانداز کردنشون بودم که یه نفر ازشون جدا شد چون نمیتونستم برم بین پسرا وقتی داش از سمت من رد میشد بهش گفتم
_ببخشید
سرشو انداخت پایین و گفت
+بفرمایید امری داشتین؟
_میشه اون آقا رو صدا کنین ؟
+کدوم؟
دستمو بردم بالا و اونو نشونش دادم
دنبال دستمو گرفتو گفت
+اها اونی که سوییشرت سبز تنشه ؟
_نه نه اون بغلیش
چشاشو گرد کرد و با تعجب بم خیره شد
+حاج محمدو میگین ؟؟؟؟
پَکر نگاش کردم با اینکه اسمش و نمیتونسم جهت انگشت اشارشو که دنبال کردم گفتم
_بله
از همونجا داد زد
+آقااا محمدددد !!!
همه برگشتن سمتمون
حاجیییی این خانوم (پوف زد زیر خنده)کارتون داره
با این حرفش همه ی اونایی که داشتن باهم حرف میزدن خندیدن.
برام عجیب بود که چی میتونه انقدر جالب و خنده دار باشه براشون...
اون پسری که تازه فهمیدم اسمش محمده گفت
+عه بچه هآ!!! زشته!!
بی توجه بهش ب خندیدنشون ادامه دادن یخورده نزدیک تر شدم ببینم چی میگن
همون پسره که از سمتم رد شده بود با خنده میگفت :
+حاجی؟به حق چیزای ندیده و نشنیده.
من فکرشم نمیکردم یه دختر اینجوری بیاد و بگه با شما کار داره.(مگه چجوری بودم؟طاعون دارم مگه!! دلم خیلی گرفت.)
هی بش تیکه مینداختن واز رفتاراش معلوم بود ک از شوخی و حرفای دوستاش ناراحت شده صورتش سرخ شد اخماش رفت توهم سرشو انداخت سمت زمین و رفت با تعجب ب رفتارش خیره موندم یعنی چی اینکارا؟ کجا گذاشت رفت؟
کلافه ایستادم همونجا ک ببینم کجا داره میره یخورده که رفت یهو اون دوستش که فرشته نجات من شده بود جلوش سبز شد وقتی محمد دیدتش با همون ابروهای گره خورده محکم بازوشو گرفت و کشیدش
این فضا دیگه آزارم میداد
چرا فرار میکردن ؟ بابا دو دیقه صب کنید من حرفمو بزنم برم! چرا بین اینهمه پسر نگهم میدارین
وقتی دیدم نیومدن مسیری و که رفته بودن دنبال کردم
ب یه کوچه ی تقریبا خلوت رسیدم داشتم اطرافم و نگاه میکردم ببینم کجان ک متوجه صدایی شدم
اروم قدم برداشتم و رفتم سمت صدا وقتی واضح شد ایستادم صدای محمد بود
+برادر من آقا محسن آخه چرا همچین کاری کردی؟ مگهه نگفتم برامون شر میشه ! بفرماا دیدی دختره اومد دنبالمون؟ الان چیکار کنمم من ها؟
مگه بودی ببینی بچه ها چقدر چرت و پرت میگفتن!!!!
از حرفاش سر در نمیاوردم من باعث اینهمه خشمش شدم ؟
پسری که فهمیدم اسمش محسنه جواب داد
+چرا بیخودی شلوغش میکنی بنده ی خدا که هنوز چیزی نگفت نمیدونی واسه چی اینجاس !!
شاید مثه بقیه اومدنش اینجا یهویی شد و مارم یهویی دید !!
بزار بریم ببینیم واسه چی اومده
بعدشممم تو دلت رضا میداد ول کنیم بیچاره و تو اون وضعیت بریم ؟
خو هر کی جای ما بود کمک میکرد کار بدی نکردیم ک
محمد: یعنی چی که بیخودی شلوغش میکنیی ؟
یخورده مکث کرد و دوباره ادامه داد
+پناه میبرم ب خدا از دستِ شیطان و قضاوت!
اقا من نمیدونم تو خودت برو ببین چیکار داره.
من واقعا نمیتونم باهاش حرف بزنم!!!
الان دیگه جایی ایستاده بودم ک قیافه هاشونو میدیدم
نبضم تند میزد محمد همونطور بهش نگاه میکرد و چیزی نمیگفت دیگه
محسن بوسش کرد و خیلی شیطون گفت
+نگران نباش خدارو چ دیدی شاید سنگ خورده تو سرش!
اینو گفت و بلند بلند خندید.
چشام زده بود بیرون اینا داشتن راجب
من حرف میزدن ؟
محمد تا اینو شنید اطرافش دنبال چیزی گشت ک پرت کنه طرف محسن
محسن گفت :عه عه عه باشه باباا شوخی کردم چرا جوش میاری حاجی واسه قلبت ضرر داره اینهمه استرس قرمز شدیی .
محمد: بخدا محسن من موندم تو خلقت تو!
محسن فقط خندید دیگه صبر نکردم چیزی بگن
جلو تر رفتم محسن پشتش ب من بود. محمد رو به روم بود، تا دهنش و وا کرد چیزی بگه متوجه حضور من شد .
از جاش تکون نخورد و سرشو انداخت پایین.
جلوتر که رفتم محسنم منو دید سلام کردم.
محسن با خوشرویی و محمد همونطور که سرش پایین بود جوابم و داد .
نمیدونم چی رو زمین اینهمه جذاب بود ک هر وقت دیدمش سرش پایین بود دلم شکسته بود و چشام هوای گریه داشت. صدام و صاف کردم که محکم تر حرفم و بزنم
_من واقعا نمیدونم شماها راجع ب دخترای هم شکل من چی فکر میکنین نمیدونم چجوری میتونید با دوتا بر خورد و یه نگاه ب تیپ و قیافه اینجور ماهارو قضاوت کنین شناخت زیادی ازتون نداشتم ولی امشب خیلی خوب شناختم جماعت هم ریختِ شما رو !!!
چرا فکر میکنید فقط شما خوبین و همه بد!!چ گناهیی کردم که همچین برخورد زشتی دارید باهام ؟
خودتون خجالت نمیکشید ازاین رفتار؟
مگه دنبالتون کردم که فرار میکنید ؟
مطمئن باشید عاشق ریختتونم نشدم.
ولی گفتم وقتی اومدم اینجا و شماها هم هستین بابت اون روز ازتون تشکر کنم فقط همین!!
دستام از عصبانیت میلرزید!!
مات و مبهوت مونده بودن تو صدام بغض داشتم و تمام سعیمو کردم که کنترلش کنم قدمای بلند ورداشتم سمت محمد تو فاصله خیلی کم باهاش ایستادم
انگشت اشاره ام و گرفتم سمتش
_دیگه هیچ وقت بخاطر اینکه افکار و عقاید بقیه باهاتون فرق داره اینطوری باهاش رفتار نکنین.
از همون حضرت زهرایی که فکر میکنی فقط خودت میشناسیش میخوام خودش جوابت و بده!
بغضم شکست و دوباره گریم گرفت.
محسن صداش بلند شد :
دیگه خبری از لحن شیطونش نبود و خیلی جدی گفت
+شما اشتباه فکر میکنید ما منظوری نداشیم!
از اینکه نتونستم گریه امو کنترل کنم و برای دومین بار شاهد اشکام بودن از خودم کلافه بودم
گفتم
_اینو نگین چی دارین بگین
محسن با نگرانی ب محمد خیره شد و صداش زد
+داداش خوبی؟
رفت سمتش نگاش کردم.
نفسای عمیق میکشید و دستشو گذاشت رو قلبش.
دوباره ادامه دادم
_آره دیگه خوب بلدین نقش بازی کنین هرچی میخواین میگین دل بقیه رو میشکونین مظلوم نماییی
محسن نزاشت حرف بزنم و بلند گفت
+عه بسه دیگه اگه کاری کردیم یا چیزی گفتیم که ناراحت شدین معذرت میخوایمم منظوری نداشتیم لطفا بریدو نمونید اینجا.
خواستم جوابش و بدم ک صدای مصطفی و از پشت سرم شنیدم
+شما غلط کردی کاری کردی ! چ خبره اینجا ؟به چه جراتی سر یه خانوم هوار میکشی ؟
برگشتم عقب ک با چهره ی جدی و اخمای گره خورده مصطفی رو به روشدم
با ترس گفتم: چیزی نشده بریم
مصطفی طوری که انگار حرفم و نشنیده گفت :خب جوابی نشنیدم؟
محسن :چیکارشی؟
مصطفی: همه کارش.چ غلطی کردین که اشکش و درآوردین ؟
محسن ک جوش اورده بود ب مصطفی نزدیک شد و
+ همه کاره؟
جنابِ همه کاره بردار ببر این خانومو از این جا.
محمد با صدایی که ب زور سعی داشت لرزشش و پنهون کنه بلند گفت
+محسن کافیه
ولی قبل اینکه کامل این جمله از دهنش خارج شه مصطفی با مشت زد تو دهن محسن
محکم زدم رو صورتمو گفتم
_تو رو خدا مصطفی ولش کن بیا بریم شدت گریم بیشتر شد مصطفی دوباره بدون توجه به من رو به محسن ادامه داد .
+بگو چه غلطی کردین؟
دختر تک و تنها گیر میاری نکبت؟ مگه خودتون ناموس نداریین؟
ایندفعه محسن نزاشت مصطفی حرف بزنه .
سرشو کرد سمت مصطفی و گفت
+هوی ببین خوشگل پسر! دست این خانم و میگیری و ازین جا میرین تا اون روی سگم بالا نیومده اینجا هیئته حرمت داره!
نگام رفت سمت محمد که با عجله قدمای بلند برمیداشت سمت خیابون هیئت! صدای نفساش خیلی بلند بود رفتم سمت مصطفی کتشو محکم کشیدم
تو چشام نگاه کرد
گفتم : خواهش میکنم مصطفی خواهش میکنم دیگه ادامه نده بیا برو تو ماشین منم الان میام
کولمو انداختم رو زمینو دوییدم سمت محمد با دستش اشاره زد بهش نزدیک نشم یه لحظه ایستاد و صورتش جمع شد. محسن که دیگه متوجه حالِ محمد شده بود با عجله رفت سمتش
+محمد ؟محمد داداش حالت خوبه ؟محمد ببینمت !
چرا اینطوری شدی داداشم؟ نگاه کن منو نفس عمیق بکش زل زدم تو صورت محمد که از درد قرمز شده بود.
حتی نمیتونست حرف بزنه یخورده نزدیک تر شدم که محسن گفت
+میشه لطف کنید برید؟
دلم میخواست جیغ بکشم محسن دستشو گذاشت پشت محمد و بردتش سمت حسینیه از چشاش ترس میبارید
کولمو از رو زمین برداشتمو بی اختیار دنبالشون میرفتم
بردنش تو یه اتاق پراز باندومیکروفون و..
بیرون منتظر موندم که محسن داد زد
+مجید ماشینتو آتیش کن محمد و ببریم بیمارستان
حالش خوب نیست بعد رو ب محمد داد زد
_عه محمد!
تو تازه عمل کردی چرا حرص میخوری روانی!
دستشو گرفت و دوباره اومد بیرون.
از دور نگاشون میکردم سوار ی ماشین شدن ..
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰
⛔ کپی با ذکر منبع بلامانع است
✍نویسنده : فاطمه زهرادرزی و غزاله میرزاپور
@Jameeyemahdavi313
🍃صبح یعنی یک بغل عطر خدا
🍃صبح یعنی شادی و صلح و صفا
🍃صبح یعنی بلبلان در باغ عشق
🍃نغمه خوانِ شادی و از غم جدا
🍃سلام صبحتون پر از زیبایی
🆔 @Jameeyemahdavi313
☀️ #نسیم_حدیث ☀️
💎امام رضا علیه السلام فرمودند:
بر کسی چون حسین علیه السلام باید که گریندگان بگریند؛
زیرا که گریستنن بر او گناهان بزرگ را می زداید.
📚وسائل الشیعه ، ج ۱۰،ص ۳۹۴
@Jameeyemahdavi313
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۱۷ شهریور ۱۳۹۹
میلادی: Monday - 07 September 2020
قمری: الإثنين، 18 محرم 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا قاضِیَ الْحاجات (100 مرتبه)
- سبحان الله و الحمدلله (1000 مرتبه)
- یا لطیف (129 مرتبه) برای کثرت مال
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️7 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️17 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️32 روز تا اربعین حسینی
▪️40 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
▪️41 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
✅ @Jameeyemahdavi313
#مادران_کلید_راه_ظهورند✅
💕استاد رائفی پور:
سالها به این می اندیشیدم که مهم ترین شرط ظهور چیست؟ و امروز پس از بررسی های فراوان می گویم تربیت نسل و کادر سازی.
امام علی(ع) ۲۵ سال خانه نشین شد چون سرباز نداشت. تنها کسی که برای دفاع از امام زمان خود و حریم ولایت قیام کرد حضرت زهرا(س) بود، دفاعی دیگر وجود نداشت! چون نسلی تربیت نشده بود.
در جریان عاشورا نیز نبود یاران وفادارو بصیر سبب می شود خانواده امام و بهترین یارانشان برای حفاظت از حریم ولایت به میدان بیایند و همگی به خاک و خون کشیده شوند. به نظر شما ۳۰۰ تا ۴۰۰ هزار شهیدی که برای دفاع از تشیع در ۸ سال دفاع مقدس سینه سپر کردند نتیجه چند سال کادرسازی و تربیت نیروی انسانی است؟ حداقل ۱۰۰۰ سال
تربیت نسل را بدون هیچ شک و شبهه ای زنان بر عهده دارند و مادران کلید راه ظهورند. افسوس که زنان ما از اهمیت ماهوی و موجودیت شریف خود خبر ندارند
✨💚 @Jameeyemahdavi313
••💔
یڪےنوشتہبود↓
سهمِمنازجنگ
پدرےبود❝
ڪه هیچوقت
درجلسہےاولیاومربیان
شرڪتنڪرد💔
+وهمینقدرغریب(:''
@Jameeyemahdavi313
#بیو | 🦋●
الهی اَنتَ المَفزَعُ فِی المُلِمّاتِ
خدای من در بلاهای سخت و دشوار ، تنها تـو پــناهگاهی...😔
✨صحیفه_سجادیه دعای۷ ✨
@Jameeyemahdavi313