eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
246 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴در‌های مسجدالحرام به روی نمازگزاران باز شد ♦️عربستان سعودی پس از عمره مفرده، با حلول ماه در‌های مسجدالحرام را به روی نمازگزاران باز کرد. ♦️مراسم عمره از از اوایل مارس ۲۰۲۰ (اسفندماه ۹۸) در چارچوب اقدامات پیشگیرانه برای مقابله با گسترش ویروس کرونا لغو شده بود. @Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_چهل_و_هفت_ناحله🌹 ساعت ۸ بود رفتم پایین مامان و بابا رو میز نشسته بودن. بعد اینکه صورتم و شس
🌹 از کوله چریکیش کیفه پولش و برداشت و رفت جلو دوباره چند دقیقه بعد برگشت کولشو گذاشت بالا و نشست سر جاش نمیتونستم لبخندم و کنترل کنم محمد کنارم بود و این همون چیزی بود که تو خواب میدیدمش خیلی سخت بود کنترل نگاه بی قرارم هی میخواستم برگردم و بهش نگاه کنم ولی میترسیدم آرزو کردم زودتر خوابش ببره حاج آقا ایستاد و گفت :واسه سلامتی خودتون ،آقا امام زمان یه صلوات بفرسین همه صلوات فرستادن چنبار دیگه ام گفت صلوات بفرسیم بعدم از فواید صلوات تو این سفر برامون گفت همه باهم آیت الکرسی و خوندیم البته من سعی کردم فقط لبخونی کنم تا صدای محمد به گوشم برسه تموم که شد صدایی جز صدای حرکت اتوبوس نمیومد یخورده با ریحانه حرف زدیم و خندیدیم که خوابمون گرفت. ریحانه گفت: بیا جاهامونو عوض کنیم _نه نه نمیخاد تو بشین سر جات +خب تو ک دوس داشتی کنار پنجره بشینی یه نگاه به چشای ملتمس محمد انداختم نمیدونم چرا ولی حس کردم اون ازش خواهش کرده برا همین بدون اینکه چیزی بگم از جام پاشدم تا ریحانه بیاد این سمت نشستم کنار پنجره و سرمو تکیه دادم بهش. بغضم گرفته بود‌ اون حتی نمیخواست من کنارش باشم. هندزفریمو در اوردم و گذاشتم تو گوشم از منفذ کنار پام باد سرد میومد داخل نوک انگشتای پام میسوخت از سرما. به ریحانه نگاه کردم که هنوز خوابش نبرده بود. _ریحانه جان. میشه بری کنار ی دقه کولمو بگیرم؟ ریحانه از جاش بلند شد پشت سرش منم پاشدم که کولمو داد دستم ازش تشکر کردمو کولمو گرفتم ک گفت +هر چ میخای بگیری بگیر بزارمش بالا سوییشرتمو از توش برداشتمو زیپشو بستم از زیر چادر سوییشرتمو تنم کردمو زیپشو تا ته کشیدم بالا‌ پاهامو گذاشتم رو صندلی و تو بغلم جمعش کردم‌ نمیدونم از بی مهری محمد بود یا از اینکه کنار پنجره نشستم وجودم یخ زده بود حس میکردم میلرزم از سرما ‌میخواستم به خودم مسلط باشم‌ چشامو بستمو سعی کردم بخوابم.‌ دیگه از سرما سردرد گرفته بودم به دور و برم نگاه کردم اکثرا خوابیده بودن ریحانه هم کنار من خوابش برده بود دلم نمیخاست دیگه به محمد نگاه کنم ولی ناچار سرمو برگردوندم عقب تو دستش یه مفاتیح بود و مشغول خوندش بود‌ از نگاهم روشو برگردوند سمتم میخاستم بگم سردمه ولی خجالت میکشدیم بیخیال شدم و سرمو چرخوندم‌ دیگه از سرما تو خودم مچاله شده بودم به ساعتم نگاه کردم تقریبا ۱ بود. بی اختیار گوشیمو روشن کردمو زنگ زدم به مامان نمیدونم بعد چندتا بوق جواب داد ولی میدونم با شنیدن صداش اشکم در اومد خودمو کنترل کردم که نگران نشه _سلام مامان +سلام عزیزم خوبی؟چیشده؟اتفاقی افتاده؟ _نگران شدین؟ +به ساعت نگاه کردی؟ _ببخشید مامان +جانم _من خیلی سردمه +سوییشرتتو پوشیدی؟ _اره +بازم سردته؟ دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم صدام از گریه بلند شد. _اره مامان خیلی سرده. نمیتونم بخوابم‌ +گریه میکنی فاطمه؟ بچه شدی؟از ریحانه یه چیزی بگیر این همه ادم هست اونجا گریه میکنی دیوونه؟سعی کردم آروم شم. ازش خداحافظی کردم وگفتم که یه کاری میکنم دلم نمیومد بیدارش کنم نمیدونستم دلیل گریه هامو ولی مطمئن بودم بخاطر سرما نیست سرما بهونه بود چادرمو کشیدم رو سرم و سعی کردم بهش فکر نکنم‌. صدای تو گوشم منو از حالت خواب و بیداری در آورد دقت کردم صدای محمد بود. دورِ اهنگ گوشیم رسیده بود به صدای مداحی محمد چشامو باز کردم و جز تاریکی چیزی ندیدم‌ به خاطر چادری بود که کشیده بودم رو صورتم گوشیمو به سختی از تو جیبم در اوردم و بهش نگاه کردم ساعت ۳ بود. خب خوب بود بالاخره داره میگذره این تایمِ نفرین شده خواستم تکون بخورم که یه چیز سنگین مانع شد‌ سرمو از زیر چادر در اوردم‌ یه چیزی روم بود دادمش کنار و بهش خیره شدم پالتو بود چشامو مالوندم و بیشتر دقت کردم‌ یه پالتوی مردونه بود عه پالتوی محمد بود همونی ک اون روز از تو جیبش دنبالِ قرص گشتم همونی که لاش قرآن گذاشتم‌چسبوندمش به بینیم و بوش کردم‌ بوی عطر خودش بود ولی! ولی کی اینورو من کشیده بود؟ امکان نداره!یعنی میشه؟وای خدایا! از هیجان جلوی دهنمو گرفتم که جیغ نزنم با تعجب به ریحانه که غش کرده بود نگاه کردم‌ از لای صندلیِ خودمو ریحانه عقب و نگاه کردم محمد بیدار بود با گوشیش ور میرفت یعنی محمد ؟!مگه میشه اصلا! امکانش هست؟ به هیچ عنوان این آدمی که من میشناختم اینکارو نمیکرد! اصن از کجا فهمید ک من سردمه؟! یا اصن مگه این ب من نزدیک میشه که بخواد..فکرا رو از سرم بیرون کردم‌ شاید پالتوی آدم دیگه ای بود اخه اونم امکان نداره خب کار کی میتونست باشه؟ یعنی میشه ک این پالتوی محمد باشه؟من دارم خواب میبینم؟ پالتو رو کشیم رو صورتم بوی عطرش به بینیم رسید! این حس اوجِ آرامش و همزمان اوجِ هیجآن بود چه متناقض نمایِ آرامبخشیچه تضادِ قشنگی گرما و عطری ک رو پالتوش بود
باعث شد خوابم ببره . محمد: بعدِ توقف تو یکی از پمپ بنزینای تو راهِ تهران حرکت کردیم نگه داشته بود تا بریم به کارایِ ضروریمون برسیم برام خیلی عجیب بود که چرا امامزاده هاشم نگه نداشتن‌ ریحانه خیلی اصرار داشت که فاطمه رو بیدار کنه ولی من مانع شدم و گفتم که تازه خوابش برده‌. جریانِ گریه هاشو واسه ریحانه تعریف کردم و باهم ی دل سیر خندیدیم دلم براش سوخت اومدیم بالا تو اتوبوس ریحانه خواست بشینه که چشم به فاطمه افتاد که مث مورچه جمع شده بود فقط با عقلم جور در نمیومد که چجوری رو اون صندلی چپیده چادرشو رو سرش کشیده بود و هیچی ازش پیدا نبود‌. دلم سوخت به حالش ریحانه محو فاطمه بود و بهش میخندید داشتم نگاشون میکردم که ریحانه گفت +ببین دختره رو به چه روزی انداختی؟ خب اگ اونجا مینشست میخواست روت انتحاری کنه؟ چه عیبی داشت؟ ینی دلم میخواد بفهمه آه بکشه دودمانت بره هوا با چشمای گرد شده نگاش کردم. خیلی لباس تنم بود‌ به محض ورود به اتوبوس پالتوم و در اوردم‌ میخاستم بزارمش رو صندلیم که سمت ریحانه گرفتمش _بیا اینو بنداز روش. من که میخام بزارمش رو صندلی حالا باشه رو فاطمه هم زیاد فرقی نمیکنه‌ پشت چششو نازک کرد و پالتو رو ازم گرفت و کشید رو فاطمه نشستم سر جام و به ساندویچی که از کولم در اورده بودم مشغول شدم. تقریبا نزدیکای ساعت ۳ بود. گوشیمو باز کردم ببینم چه خبره که دیدم فاطمه تکون خورد‌ دلم میخواست بدونم واکنشش چیه وقتی پالتوم و میبینه اصن میدونه مالِ منه؟خب این از کجا بدونه‌. اگ ندونه هم قطعا واکنشی نشون نمیده مشغول نگاه کردنش بودم که دیدم با تعجب به پالتوم زل زده‌ قیافش خنده دار بود برام دقیق نمیتونستم ببینمش مگه اینکه یخورده جا به جا میشدم‌ حس کردم داره برمیگرده سمت من که دوباره خودمو مشغول گوشی نشون دادم ولی حواسم پیش خودش بود. یه خورده گذشت که دیدم پالتومو تو دستاش گرفته دیگه نتونستم خودم کنترل کنم میخواستم یهو بترکم از خنده نمیدونم رفتارش عجیب بود یا ..ولی فقط یه چیزیو خوب میدونستم اونم این بود که با حضور فاطمه من فقط باید بخندم سرمو بردم پایین و دستمو گرفتم جلو دهنم که مشخص نشه دارم میخندم یه خورده که گذشت خوابش برد‌. اذان صبح وچند دقیقه ای میشد که دادن. قرار شد دم یه مسجد نگه دارن‌ هوای بیرون سرد بود ‌اتوبوس چند بار جلو و عقب کرد و بعدش نگه داشت ریحانه رو بیدار کردم و گفتم دوستشم بیدار کنه نگام افتاد به پالتوم . نمیدونستم چجوری باید تو این سرما بدون پالتو برم بیرون از ی طرفم خجالت میکشیدم بهش بگم پالتومو بهم بده‌ کلا بیخیال شدم که با صدای ریحانه از خواب پرید دست کشید به چشاشو خودشو درست کرد. چشم ازش برداشتمو بغل دستیمو که از اول راه تا خودِ الان یه کله خوابیده بود بیدار کردم و خودمم از اتوبوس پایین‌ رفتم از قبل وضو داشتم برا همین فوری رفتم سمت مسجد و نمازمو خوندم بقیه اقایون تازه وارد مسجد شدن نگام خورد به محسن یه لبخند بهش زدمو گفتم _حاج اقا التماس دعا!! اونم خوابالود یه لبخند زد و نشست رو به قبله. از سرما به خودم میلرزیدم .ولی جز تحمل هیچ راهِ چاره ای نبود رفتم سمت دسشویی بعدِ دستشویی دوباره وضو گرفتمو سریع رفتم تو اتوبوس‌ چهار ستون بدنم از سرما میلرزید! این دختره هم با پالتوی من رفت ای خدا.چند دقیقه منتظر موندیم تا همه اومدن دیگه یخورده عادی تر شده بودم‌ ریحانه و فاطمه اخرین نفر بودن همه که نشستن اتوبوس حرکت کرد. به محسن نگاه کردم که کنار خانومش نشسته بود یه لبخند بهش زدمو دوباره رومو برگردوندم به فاطمه نگاه کردم که پالتوم تنش بود و از زیر چادر خیلی پف کرده بود دیگه حس کردم چیزی ازم نمونده نمیدونم چیشد که پوف زدم زیر خنده و با صدای بلند خندیدم. ریحانه و فاطمه برگشتن سمتم‌ ولی من سعی کردم بی اعتنایی کنم که نفهمه دارم به اون میخندم دیگه بعد نماز کسی نخوابید فاطمه هم از تو نایلونش ساندویچش و در اورده بود و با ریحانه تقسیم کرد نمیدونم چرا ولی دلم میخاست به منم بده‌ بدون اینکه حتی بهم نگاه کنه ساندویچشو خورد بیخالش شدم و سرم و به گوشی گرم کردم! فاطمه ریحانه خوابیده بود حوصله ام سر رفته بود و خوابمم نمیبرد یاد کتابی که با خودم آورده بودم افتادم میخواستم برم بگیرمش ریحانه پاهاشو تو بغلش جمع کرده بود نگام به محمد افتاد که یه تسبیح تودستش بود و ساعد دستش و رو چشماش گذاشته بود برام سوال بود که چرا خوابش نمیگرفت هر وقت دیدمش بیدار بود به سختی از جام بلند شدم و دستم به صندلی ریحانه گرفتم تا نیافتم کولم و آوردم پایین و کتابم و از توش گرفتم و دوباره گذاشتمش بالا نگاهی به محمد ننداختم.. 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰ ⛔ کپی با ذکر منبع بلامانع است ✍نویسنده : فاطمه زهرادرزی و غزاله میرزاپور @Jameeyemahdavi313
🐚مولا!سلام،جز غم دوری ملال نیست 🌸دارم هزار سینه سخن...کو؟مجال نیست 🐚آلوده است آب و هوای جهان عزیز! 🌸آبی درون چشمه‌ی دنیا زلال نیست 🐚مولا!دروغ نه،به خدا یک حقیقت است 🌸«انسان»در این زمانه به جز یک محال نیست 🐚دنیا شده ست انجمن ُگنده لات‌ها 🌸جایی در این میانه برای «کمال» نیست 🐚طاعون ظلم،روح زمین را جویده است 🌸در چشم این زمانه«عدالت»سوال نیست 🐚«دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر 🌸کز دیو و دد ملولم و من...»،بی خیال نیست! 🐚در سر هوای وصل تو دارم،همین و بس 🌸چون شیعه‌ی نگاه تو هستم،محال نیست 🐚روحم قیام کرده به شوق ظهور تو 🌸ای نازنین!زمان ظهور و وصال نیست!؟ 💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚 @Jameeyemahdavi313
باهم بخوانیم 😇 برای سلامتی و ظهور آقا ❤️💚 275 @Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۲۸ مهر ۱۳۹۹ میلادی: Monday - 19 October 2020 قمری: الإثنين، 2 ربيع أول 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام 💠 اذکار روز: - یا قاضِیَ الْحاجات (100 مرتبه) - سبحان الله و الحمدلله (1000 مرتبه) - یا لطیف (129 مرتبه) برای کثرت مال ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹احتجاج سلمان بر مردم در دفاع از امیرالمومنین، 11ه-ق 🔹تخریب و سوزاندن کعبه به امر یزید لعنة الله علیه، 64ه-ق 📆 روزشمار: ▪️3 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام ▪️6 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️7 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج ▪️15 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیهما السلام ▪️32 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام @Jameeyemahdavi313
🌼مولی امیرالمومنین(ع) یاران مهدی(عج) همه جوان اند و پیر در میان آنها به چشم نمی خورد، مگر اندک مانند سرمه در چشم.🌷 الغیبه للطوسی،ص476 اللهم عجل لولیک الفرج ❤️ @Jameeyemahdavi313
EmtehanatElahi08-18k.mp3
5.53M
8 ☢ جلسه هشتم: رسوایی بدها و آشکار شدن خوب ها در امتحانات الهی بسیار عالی👌 استاد پناهیان @Jameeyemahdavi313
|🖤🌿| چـادرے اگر هستم؛ لباس هاے قشنگ هم دارم🧥 غروب جمعہ اگر دلم میگیرد شادی ها و دیوونه بازیای دخترونه ام سرجایش است!🙃🍃 سر سجادھ اگر گریه میکنم! گاهی هم از ته دل میخندم😁✨ شاید جایم بهشت نباشد! اما چادر من بهشت من است!(:🎈 . . |✨|انگار چادرها، بہ ربط دارند … ➣ @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✳ از نيازهای واقعی خود غافل نشویم! 🔻 انسان‌ها در زندگی دنيایی فراموش می‌کنند چه می‌خواهند و مطلوب حقيقی جانشان چيست؛ مثل اين که گاهی آن‌قدر خسته‌اند که نمی‌دانند گرسنه هستند و يا گاهی آن‌قدر مريض‌اند که نمی‌دانند نياز به غذا دارند. همين‌طور که بيماری‌ها باعث می‌شود ما خود را فراموش كنيم، مشغوليات دنيايی باعث می‌شود ما از خود غافل شويم. 👤 📚 از کتاب @Jameeyemahdavi313