13991015-ghodrate-ensan-dar-barabre-abzarhaye-novine-bardegi-low.mp3
10.15M
❇️ قدرت انسان در برابر ابزارهای نوین بردگی
۹۹/۱۰/۱۵
❣️ استاد پناهیان
🕌 دانشگاه جامع امام حسین(ع)
🌷@Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خروج کاربران ترکیه از واتساپ شتاب گرفت!
⭕️ آیا ایرانیان نیز برای اطلاعات شخصــــی خود ارزش قائل هستند؟
When the world
says give up☕️
hope whispers try
one more time
وقتۍکل دنيا
ميگہبيخيالشو…
اميدزمزمہميكنه:
يہ بار ديگتلاشكݩ؛)
@Jameeyemahdavi313
----•✿•♥️•✿•----
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا کردن لباس
#ایده_تایم✨
┏━ʝѳiɳ↓━━━━━━┓
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_چهارم_عبور_از_سیم_خاردار_نفس🌹 کلید را داخل قفل انداختم و وارد شدم. همین که پایم راداخل حیاط گ
#پارت_پنجم_عبور_از_سیم_خاردار_نفس🌹
–خانم رحمانی لطفا بفرمایید من می رسونمتون.
بعد رفت در ماشین را باز کردو اشاره کردکه بشینم.
با اخم گفتم:
–شما از اون موقع اینجا بودید؟
یه کم هول کردو گفت:
–راااستش نگرانتون بودم.
وقتی سکوتم را دید ادامه داد:
–خوب با یه مرد تنها با یه بچه...
حرفش را قطع کردم و پرسیدم:
–شما از کجا می دونید؟
ــ دونستنش زیاد سخت نبود،لطفا شما سوار شید براتون توضیح می دم.
عصبانی گفتم:
–کارتون اصلا درست نبود، شما حق ندارید تو کارای من دخالت کنید و بعد راهم راگرفتم و رفتم.
دنبالم امد و گفت:
–شما درست میگید، من معذرت می خوام.لطفا بیایین سوارشید براتون توضیح میدم.
ولی من گوش نکردم و به راهم ادامه دادم.
به دو خودش را به مقابلم رساند وکف دستهایش را به صورت عذر خواهی به هم رساند وسرش راکمی پایین آورد وگفت:
–خواهش می کنم.
قلبم درجاایستاد، زیادی نزدیکم شده بود،لرزش دستهایم را وقتی خواستم چادرم را جلوتر بکشم دید و یک قدم عقب رفت. به رو به رو خیره شدم وطوری که متوجه حال درونم نشود گفتم:
–همین جا توضیح بدید من سوار نمیشم.
صدای لرزانم را که شنید، دوباره یک قدم دیگر عقب تر رفت و گفت:
–خواهش می کنم، اینجا جای مناسبی نیست برای حرف زدن مردم نگاهمون می کنند. باورم نمی شد این همان آرش است که خودش را در این حدکوچک می کند. دلم نمی خواست بیشتر از این ناراحتش کنم.
دلم می گفت سوار شو، و من به حرفش گوش کردم. تنبیه سختی برای این دلم خواهم داشت که این روزها سوارم بود.
ــ فقط تا ایستگاه مترو.
چیزی نگفت، ماشین حرکت کرد. می دانست وقتش کم است پس زود شروع به صحبت کرد.
–راستش بعد از این که پیادتون کردم و رفتم کنجکاو شدم،بعد مکثی کردوادامه داد:
–می خواستم ببینم کجا کار می کنید، برگشتم و دیدم رفتید اون خونه که درش سبزه.
جلو امدم و دیدم که روی زنگ اسم صاحب خونه نوشته شده، خب برام عجیب شدکه چرا اسمش روی زنگه، بعد به حالت پرسشی نگاهم کرد.
با عصبانیت به روبه روم نگاه کردم و گفتم:
–خب!
هیچی دیگه چون اسمش رو در بود تحقیق در موردش برام راحت شد، بعد زیر لبی ادامه داد با تحقیق میدانی فهمیدم که بر اثر تصادف سال پیش همسرش رو از دست داده و...
سعی می کردم خودم را کنترل کنم و آرامشم راحفظ کنم.
آرام حرفش را قطع کردم.
–اونوقت الان اینا به شما مربوط میشه؟
نگاهش به دست هایم کوک شد.
–شما برام خیلی مهم هستید راستش من قصد بدی ندارم واقعا نگرانتونم، من...
ماشین را کنار خیابان پارک کرد و ادامه داد:
–من می خوام نظر شما رو راجع به خودم بدونم.
و این که قضیه ی اینجا امدنتون رو، اگه نگید، خواب و خوراک رو ازم می گیرید.
نگاهش کردم تا حقیقت حرفایش را از چشمهایش بفهمم.
آنقدرنگران نگاهم می کرد، نتوانستم فکری جزصداقت درموردش داشته باشم.
ــ راستش یه جورایی مجبور شدم بیام از ریحانه مراقبت کنم.
به خاطر لطف آقای معصومی.
اخمایش را در هم کرد و گفت:
–چه لطفی؟
ــ قصه اش یه کم طولانیه.
لبخند محوی زد.
–من سرو پا گوشم.
آهی کشیدم و گفتم:
–پارسال با دختر خاله ام که تازه گواهی نامه گرفته بود رفته بودیم خیابون گردی که هم بهم شیرینی بده هم دست فرمونش رو نشونم بده. بعد از این که تو یه رستوران شام خوردیم گفت، بریم توی خیابونهای خلوت یه دور دوری کنیم. من اول مخالفت کردم ولی با اصرارهای اون کوتاه امدم آخه اون برام مثل خواهرمه، از بچگی با هم بودیم و هستیم. واسه همین نخواستم بزنم تو ذوقش و قبول کردم. با سرعت می رفت و من همش بهش تذکر می دادم که آروم تر، ولی اون اونقد ذوق داشت که اصلا انگار نمی شنید.صدای موسیقی که از ماشین پخش میشد خیلی بلند بود که البته بی تاثیر نبود توی سرعت بالا. از یه خیابون فرعی که خواست وارد اصلی بشه اصلا سرعتش رو کم نکرد چون فکر می کرد اونجا خیلی خلوته، ناگهان ماشین پژویی جلومون سبز شد.
دیگه خیلی دیر شده بود واسه ترمز گرفتن. ماشین سعیده با قدرت کوبیده شد به اون پژوکه رانندش آقای معصومی به همراه همسرو فرزندش بود و اون فاجعه اتفاق افتاد. همسر آقای معصومی چون کمربند نبسته بود پرت شد تو شیشه ی جلوی ماشین و ضربه ی مغزی شد بعد از اینکه مدتی توی کما بود فوت شد و خود آقای معصومی هم پاهاش آسیب دید. دلیلش هم این بود که آقای معصومی در لحظه ی تصادف بر می گرده و دستش رو می زاره رو ی بچه که توی صندلی عقب ماشین خواب بوده. خوشبختانه چون بچه داخل صندلی کودک بوده و کمربندش روهم بسته بوده و پدرش هم به موقع به دادش رسیده، ریحانه کوچولو طوریش نشده بود، فقط خیلی ترسیده بودوهمش گریه می کرد. اونم چه گریه های وحشتناکی، تا مدتها صداش توی گوشم بود. دختر خالمم آسیب جدی دیده بود و یک ماه بیمارستان بود ولی بالاخره به مرور بهتر شد، در حقیقت از مرگ به طور معجزه آسایی نجات پیدا کرد.
منم آسیب های سطحی دیدم
که با چند روز بستری توی بیمارستان حالم خوب شد. به این جاش که رسیدم زیر لبی
گفت: –خدارو شکر.
مشکلات ما بعد از اون شروع شد.
آقای معصومی از دختر خالم شکایت کرد و بدتر از همه این که ماشین دختر خالم بیمه نبود و اندازه پول دیه هم پول نداشتیم که بپردازیم. شوهرخاله ام، هم توانایی مالی نداشت که بخواد بپردازه. دو راه بیشتر نداشتیم یا باید پول رو می دادیم یا دختر خالم می رفت زندان.
آقای معصومی هم اون روزا حال خوشی نداشت، کسی رو هم نداشت از خودش و بچش نگهداری کنه.
البته یه پدرو مادر پیر داره که خودشون به نگهداری احتیاج دارند ولی بازم امدن و یک ماهی موندن تهران و از بچه نگهداری کردند.یه خواهر ناتنی هم داره که با تصمیم پدرو مادر آقای معصومی زمینی توی شهرستان داشتند که فروختند و این خونه دو طبقه رو خریدند که خواهرو برادر یه جا باشند با این شرط که زهرا خانم خواهر آقای معصومی از بچه نگهداری کنه.
ولی از اونجایی که سند خونه رو پدر آقای معصومی می زنه به نام پسرش، دامادش بهش برمی خوره و دیگه اجازه نمیده زهرا خانم بیاد پایین و بچه رو نگهداره. چون مثل این که می گفته باید بخشی از خونه روهم میزدن به نام زنش. یه روز که رفته بودم واسه چندمین بار از آقای معصومی خواهش کنم که از شکایتش صرف نظر کنه. یه جورایی مجبور شد مشکلاتش رو بهم بگه، می گفت دیه رو می خوام که واسه بچم پرستار بگیرم.تا کی تو منت این و اون باشم.می خواست یکیم باشه که غذایی براش بپزه و کارای خونشون رو انجام بده.منم یهو بهش گفتم شما از شکایتتون صرف نظرکنید،خودم پرستار بچتون میشم و کارای خونتون رو هر روز میام انجام میدم.
از حرفم جا خوردو گفت:
–واقعا؟
خانوادتون اجازه میدن؟
منم با اطمینان گفتم:
–اگر اجازه بدن شما شکایتتون رو پس می گیرید؟
با سرش جواب مثبت داد.
خیلی خوشحال شدم و بلند شدم رفتم و به خالم و مامانم گفتم رضایت آقای معصومی رو گرفتم.
ولی نگفتم چطوری. بعد از این که آقای معصومی شکایتشون رو پس گرفتن، منم بهشون گفتم یه قرار داد بینمون بنویسیم واسه یک سال.
ولی اون گفت: نیازی نیست من بهتون اعتماد دارم.
وقتی خانوادم فهمیدن بگذریم که چه الم شنگه ایی به پا شد. دختر خالم می خواست خودش این کارو کنه، ولی هم هنوز کاملا خوب نشده بود، هم آقای معصومی می گفت نمی خواد کسی رو که باعث این حادثه شده ببینه. به هر حال بعد از کشمکش های فراوان من کارم رو شروع کردم. البته زهرا خانم وقتی متوجه موضوع شد گفت من تا ساعت دو میام پیش بچه شما از ساعت دو به بعد بیایید تا شب.
چون شوهرش ساعت دو از سرکار میومد و دیگه نمیشد بیاد پایین. خیلی خوشحال شدم و ازش تشکر کردم، اینجوری به دانشگاهم هم می رسیدم،
آرش با تعجب به حرفهایم گوش می کرد، به اینجا که رسیدم پرسید:
– خوب پس چرا دوشنبه ها نمیاید دانشگاه؟
–چون روزهای دوشنبه شوهرزهراخانم کلاسرکارنمیره ومنم بایدازصبح برم اونجا...البته روزهای دیگه بیشتر کارهای خونه روخود زهرا خانم انجام میده، من کار زیادی انجام نمیدم. فقط مواظب اون بچه ی بی مادرم.
نفس عمیقی کشید.
–خب اگه خواهرشون صبح ها نمیومد که شما یک سال از زندگی میوفتادید، اونوقت می خواستید چی کار کنید؟
سرم پایین بود و نگاهم به گوشه ی چادرم که دور انگشتم می پیچیدم و بازش می کردم.
استرس داشتم دلم می خواست زودتر به خانه بروم.
نگاه سنگینش را احساس می کردم.
ــ خب فکرش رو کرده بودم دوترم مرخصی از دانشگاه می گرفتم.
ــخب این خواهرش یعنی زهرا خانم، چرا قبل از خرید خونه از بچه مراقبت نکرد؟
ــ چون خونشون خیلی دور از برادرش بود، تقریبا خارج از شهر، رفت و آمد براش سخت بود.
نگاه دلخورم را ازصورتش گذراندم و گفتم:
–اگه سوالاتتون تموم شد من برم که حسابی دیرم شده.
ــ نظرتون رو نگفتید.
ــ راجع به؟
ــ راجع به من.
بی توجه به حرفش دستم را روی دستگیره درگذاشتم و همانطور که بازش می کردم گفتم:
–واقعا دیرم شده، خداحافظ.
"چه توقعاتی دارد وسط خیابان راهم را گرفته، تخلیه اطلاعاتی کرده، حالانظرم را هم می خواهد."
خیلی فوری گفت:
–می رسونمتون.
ــ نه اصلا.
مترو شلوغ بودو جا برای نشستن نبود، خیلی خسته بودم ،ولی افکارم اجازه نمی داد به این شلوغیها فکر کنم. امروز روز عجیبی بود، با فکر کردن به آرش در دلم غوغا به پا می شد، یک حس خوشایند و دل پذیر.
دو روز نتوانستم به دانشگاه بروم، حال ریحانه خیلی بد بود و تبش قطع نمی شد، سرمای بدی خورده بود.
از صبح تاشب کنارش بودم. زهرا خانم هم که بود بازم از پسش بر نمی آمدیم. مدام بهانه می گرفت و فقط با بغل کردن آرام میشد. ماشالا تپل هم بود، نمی توانستم زیاد در بغلم نگهش دارم. ولی او مدام به من می چسبید.
نوبتی بغلش می کردیم. گاهی هم پدرش می آمد و بغلش می کرد و ننو وار تکانش می داد. آنقدر باعشق بغلش می کرد و نوازشش می کرد
که به ریحانه بابت داشتن همچین پدری حسادت می کردم. آقا معلم پراُبهت من آنقدر هیکل ورزیده و شانه های پهنی داشت که ریحانه در بغلش مثل یک عروسک کوچک بود. کاش پدرمن هم زنده بودومن هم مثل ریحانه به آغوشش پناه می بردم.
روز دوم نزدیک غروب بود که بالاخره تب ریحانه قطع شد و حالش هم بهتر شد.
آقای معصومی رو کرد به من وگفت :
–شما خیلی خسته شدید یه کم استراحت کنید من مواظبش هستم.
–نه دیگه اگه اجازه بدید من برم خونه؟
ــ واقعا بابت این دو روز ممنونم.
ــ خواهش می کنم، فقط داروهایی که دکتر دادند رو باید سر ساعت بدید، فراموش نکنید.
ــ بله می دونم، حواسم هست.
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰
✍نویسنده : لیلا فتحی پور
@Jameeyemahdavi313
🌺قرار آسمانی ها🌺
طرح قرآن یک دقیقهای
میدونستی هیچ مسلمانی حق نداره ناامید باشه؟؟
خدا در آیه ۸۷ سوره یوسف فرمود:
«وَلَا تَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ ۖ إِنَّهُ لَا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْكَافِرُونَ
از رحمت خدا نوميد مباشيد، زيرا جز گروه كافران كسى از رحمت خدا نوميد نمىشود»
گرفتی چی شد؟
اگه خدای نکرده در زندگی ناامید بشی و بگی درست نمیشه و خدا عنایتی نمیکنه و ... میشی: کافر😔
پس: نا امیدی ممنوع⛔
روز چهل و دوم قرار قرآنی
پنجشنبه ۲۵ دی
#سـلاممـولاجـانم ♥️
◻️ قـرار هر چه دلِ بی قرار می آید
◽️ امیـد این هم چشم انتظار می آید
◽️ کجاست منتقم خون مادر سادات
◻️ همان امیـر که با ذوالفقار می آید
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
#صبحتون_مهدوی 🌤
#التماس_دعای_فرج 🤲
#
@poshtpardekonkoor
باهم بخوانیم 😇
برای سلامتی امام زمان (عج)♥️
#قرآن 360❤️
@Jameeyemahdavi313