eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
246 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 قیمت صدای اذان 🔻گفتگو زیبای امیرالمومنین علیه‌السلام و حضرت زهرا علیهاالسلام 🔰 @Jameeyemahdavi313
•💚✨• بــــۍتــۅ از تݦاݥ ثٰاڹیہ‌هــا⏰』 ݕـغۻ مــــۍبٰاࢪد... 《الڷھݦ عجڸ ݪۅڷیڪ اݪڣࢪج》
مطمئن باش اگه خدا آرزویی رو میندازه تو دلت، قدرت رسیدن بهش هم بهت میده^^💛✨ ┏━ʝѳiɳ↓━━━━━━┓ @Jameeyemahdavi313
『🌿』 پیش آقا امام زمان بودمـ... آقا داشت ڪاࢪامو...⚠️ گناهمو.... میدید و گࢪیھ میکرد....😣 گفتم :آقا..... گفت :جان آقا....:) بھ من نگو آقا بگو بابا!!!.... سࢪمو انداختم پایین و گفتم :)↯ بابا شرمندم از گناه....💔 آقا گفت:)↯ نبینم سࢪت پایین باشھ ها...!👀 عیب نداࢪھ بچھ هࢪ کاری کنھ،... پاۍ باباش مینویسن.....🙃💔 میفهمےیعنےچے.!؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@Jameeyemahdavi313
حضرت علی(ع) می‌فرماید: «خودتان را بر خوش‌اخلاقی تمرين و رياضت دهيد، زيرا كه بنده مسلمان با خوش اخلاقی خود به درجه روزه‌گير شب‌زنده‌دار می‌رسد.» اگر اخلاق‌تان خوش باشد به شما درجه خواهند داد. حضرت می‌فرماید :«خودتان را به خوش‌اخلاقی عادت دهید» بنابراین باید عادت کنیم که انسان خوش اخلاقی باشیم.  @Jameeyemahdavi313
🕊🌷 چه زیبا گفتـ اسطوره اخلاص: قلم مےزنید براے خدا باشد؛ قدم برمےدارید براے خدا باشد؛ حرفـ مےزنید براے خدا باشد؛ همه چیز؛ همه چیز براے خدا باشد ... 🌷🌷 @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_سیزدهم_عبور_از_سیم_خاردار_نفس🌹 تعجب زیادم باعث شد گریه ام بند بیاید، خیلی دلم می خواست از مام
🌹 اونقدر توی این مدت خوب بهش رسیدگی کردید که واقعا من رو شرمنده کردید، شما واقعا فداکاری کردید. –این شما بودید که سر ما منت گذاشتید و به ما لطف کردید. بی توجه به حرفم گفت: –به نظر من شما فرشته اید کاش ریحانه هم بزرگ شد اخلاق و منش شما رو داشته باشه. از این همه تعریفش خجالت کشیدم و گفتم : –اینقدر خجالتم ندید، نظر لطفتونه. بعد برای این که موضوع را عوض کنم، نگاهی به غذاها انداختم و گفتم : –خیلی غذا سفارش دادید، من دیگه نمی تونم بخورم، حیف میشه. چنگالم را از بشقابم برداشت و از دیس یک تکه ی بزرگ کباب جدا کرد و در بشقابم گذاشت و گفت: –اینم بخورید بقیهاش رو می بریم. سیر بودم ولی نتوانستم دستش را پس بزنم، چون تا حالا از این مهربانیها نکرده بود.احساس کردم خیلی با غرورش میجنگد .از رستوران که بیرون امدیم، مامان به گوشی ام زنگ زد.نگران شده بود.همانطور که برایش توضیح می دادم که امروز امدیم بیرون و کجاها رفتیم سوار ماشین شدم.آقای معصومی هم بعد از این که ریحانه راگذاشت داخل صندلی خودش، ماشین را روشن کردو گاهی با لبخند نگاهم میکرد. بعد از تمام شدن مکالمه ام، گفت : –چقدر مادر خوبی دارید، چقدر راحت باهاش حرف می زنید، مثل یه دوست. ــ بله، من همه چیز رو به مادرم میگم. باهاش خیلی راحتم. ــ خب چرا اون مشکلتون رو بهش نمیگید شاید بتونه کمک کنه. باتعجب گفتم : –مشکلم؟ ــ همون که گفتین به مرور زمان حل میشه. مرموز نگاهش کردم و گفتم: –مامانم میدونه. اتفاقا توصیه ی خودشون بود که صبور باشم. سرش را به عالمت تایید تکان داد و گفت: –واقعا صبر معجزه میکنه. وقتی مقابل در خانه رسیدیم، تشکر کردم و گفتم گاهی به ریحانه سر میزنم. اخمی کرد و گفت : –گاهی نه، حداقل هفته ای یک بار، قول بدید. ــ قول نمی تونم بدم چون اول باید از مامانم بپرسم دوباره چهره اش غمگین شدو گفت: –اگه ریحانه بهانتون رو گرفت، می تونم بهتون زنگ بزنم باهاتون صحبت کنه؟ ــ بله حتما، خودمم زنگ می زنم و حالش رو می پرسم، دلم براش تنک میشه. نگاه حسرت باری بهم انداخت که نمی دانم چرا قلبم ریخت و هول شدم. سریع ساکم را برداشتم و ریحانه رابغل کردم و حسابی بوسیدمش و خداحافظی کردم. خانه که رسیدم انگار غم عالم را توی دلم ریختند. این خداحافظی برایم سخت بود. بعد از سلام و احوالپرسی با مامان و اسرا به اتاقم رفتم ودر را بستم و پشتش نشستم و بغضم رارها کردم. می دانستم آقای معصومی به خاطر خود من مرخصم کرد، کاملا معلوم بود که دلش نمی خواست. حتما از این به بعد برایش خیلی سخت می شود. ولی چه کار می توانستم بکنم.لباس هایم را عوض کردم وروی تختم دراز کشیدم و به این فکر کردم که توی این چند ساعت آنقدر سرگرم بودم که فکر آرش کمتر آزارم داد. پس مامان درست می گفت، باید مدام مشغول باشم. شاید تنها چیزی که تجاتم بدهد همین مشغول کردن فکرو ذهنم است.صبح بعد از خواندن نماز، سر سجاده نشستم و شروع کردم به دعا خواندن. بعد زانوهایم را درآغوش گرفتم و با خداحرف زدم. خدایا، من می دانم اگر با آرش ازدواج کنم عاقبت به خیرنمی شوم، پس خودت یک طوری محبتش را از دلم بیرون کن.خدایا، می دانم بنده خوبی برایت نیستم ولی این راهم میدانم که تو بخشنده ای، مهربانی، ستار العیوبی ، گناهانم رو ببخش و کمکم کن. نزار احساسم پیروز بشود، خدایا من خیلی ضعیفم، خودت به دادم برس. همین طور که حرف می زدم اشکهایم می ریخت. تسبیح را برداشتم وسجده رفتم و ذکر استغفر الله را‌شروع کردم. آنقدر گفتم تا همانجا خوابم گرفت. با آلارم گوشیام بیدار شدم و آماده شدم. مادر همانطور که لقمه دستم می داد گفت : –قراره عصری با خاله اینا بریم بیرونا . با یاد آوری این که عصری نمیروم پیش ریحانه با ناراحتی گفتم: –آره می دونم سعیده پیام داد، گفت: می خواد بیاد دانشگاه، دنبالم. راستی مامان، می تونم هفته ایی دو روز برم کمک آقای معصومی دیگه؟ مادر با تعجب گفت: – خودش خواست؟ ــ نه، من می خوام، وقتی بهش گفتم اونم خوشحال شد. ــ نه عزیزم، درست نیست. اگه بچه رو می خوای ببینی بگو بیاره اینجا.یا ساعت هایی که بچه پیشه عمشه هماهنگ کن برو ببینش. یا گاهی خودت بچه رو ببر همون پارک سرکوچشون وبرش گردون.دیگه خونشون رفتن معنی نداره عزیزم. کارتو اونجا تموم شده. سرم را انداختم پایین و چیزی نگفتم. مامان وقتی سکوت من را دید، ادامه داد: – می فهمم راحیلم، بالاخره آدم دل بسته میشه، سخته دل کندن، ریحانه ام بچه ی تو دل بروییه، همون روزای اولی که باهم می رفتیم خونشون ازش خوشم امد. ولی خوب، الان دیگه نری بهتره.چشمی گفتم و کفش هایم را پوشیدم و راه افتادم. امروز با آرش کلاس نداشتم وقتی وارد محوطه ی دانشگاه شدم، دیدم یک گوشه ایستاده وبه روبرویش نگاه می کند. با دیدن من بلند شد،
نگاه سنگینش را احساس می کردم ولی سرم را بلند نکردم پا تند کردم. همین که نزدیکش شدم گفت : –سلام خوبید؟ نمی دانستم الان باید جواب بدهم یانه. همین جواب سلام دادنها باعث شد الان توی این شرایط قراربگیرم. جوابی بهش ندادم و راهم را کشیدم و رفتم، بزار بگه اجتماعی نیستم یا اداب معاشرت نمی دانم. نباید برایم مهم باشد. بین کلاسها، داخل محوطه چشم چرخاندم ولی ندیدمش. وقتی سعیده دنبالم امد. سوگند و سارا هم با من بودند آنها را هم تا ایستگاه مترو رساندیم. بعد بلافاصله سعیده پرسید –آقا خوش تیپ نبود چرا؟نیومده بود؟ ــ ساعت اول که بود.بعد نمیدونم کجا رفت. بعد قضیه ی محوطه را برایش تعریف کردم، سعیده کلی غر زد و گفت: –راحیل داری اشتباه می کنی. وقتی رسیدیم خانه خاله و مادر و اسرا منتظرنشسته بودند. خاله بر عکس مادرم چاق بود و قشنگی مادرم را نداشت. ولی خیلی دل مهربانی داشت. برای همین من خیلی دوستش داشتم. بعد از امام زاده و زیارت، سعیده شام مهمانمان کردو کلی توی خرج افتاد. بعد هم خاله یک بسته ی کادو پیچ شده راروی میزگذاشت و گفت : –راحیل جان خاله، تو فداکاری بزرگی در حق ما کردی، این هدیه فقط برای قدر دونیه و گرنه هیچ چیزی نمی تونه، وقت و عمرت رو که واسه سعیده گذاشتی جبران کنه. الهی خوشبخت بشی خاله. بعد از کلی تشکر و تعارف هدیه را باز کردم، یک دستبند طلا سفید بسیار زیبا بود. با خوشحالی صورت خاله ام را بوسیدم و گفتم: –خاله جان این چه کاریه، آخه خودتون روخیلی زحمت انداختید. سعیده ام جای من بود همین کار رو می کرد. ما باهم یه خانواده ایم .خاله اشک توی چشم هایش جمع شدو گفت : –فرشته ی نجات سعیده شدی. الهی عاقبت بخیر بشی عزیزم. و دوباره من را بوسید. روی َتختم دراز کشیده بودم، صدای نفس های منظم اسرا می آمد. غرق پادشاه هفتم بود. دلم تنگ ریحانه بود.گوشی ام رابرداشتم تا حالش را ازپدرش بپرسم، یادآوری حرف مادر در ذهنم از این کار منعم کرد. مادر درست می گفت وَ من به حرفهایش اعتمادداشتم، چون همیشه چیزی راکه دلت می خواهد بپوشاند را پرده برداری می کرد وَآن پشت پرده را دیدن تلخ بود، گاهی آنقدر تلخ که سعی میکنی پرده راسرجایش بکشی وشتر دیدی ندیدی. البته باید این را قبول کنم ندیدن، باوجود نداشتن فرق دارد. کارم پیش آقای معصومی تمام شده بایدقبول کنم و نجنگم .با حسرت گوشی راروی میز گذاشتم ونگاهش کردم، درخیالم شماره اش راگرفتم ودلتنگی ام رابرطرف کردم. پدرش باهمان صدای آرام وگرمش گفت که ریحانه خوب است، فقط مثل من دل تنگ است. با بچه ها روی صندلی های نزدیک بوفه نشسته بودیم و حرف می زدیم. سه روز از وقتی جواب سلام آرش را نداده بودم، گذشته بود و از آن روز دیگر ندیده بودمش. نیمه ی اسفند گذشته بود و هوا کم کم از آن سوزو سرمایش کم شده بود و بوی بهار می آمد مدام با چشم هایم دنبالش می گشتم، کاش میشد از سارا سراغش رابگیرم. از ترس این که پیش خودش درموردم فکرها نکند هربارکه می خواهم حرفی از آرش بزنم پشیمان می شوم. درهمین فکرها بودم که سارا نگاه مرموزی به من انداخت و گفت : –بچه ها چند روزه آرش نیست، امروزم سر کلاس غیبت داشت شماها خبری ازش ندارید؟ از این که اسم آرش را اینقدر راحت به زبان آورد حسودیم شد، شاید هم با شنیدن اسمش بود که قلبم ضربان گرفت.سوگند حرفی نزد. من هم سعی کردم خودم را خونسرد نشان بدهم. شانه ایی بالا انداختم و گفتم: –ما باید از کجا بدونیم. با تردید گوشی اش را از جیب مانتواش در آورد و گفت: –نمی خواستم بهش زنگ بزنم، ولی دیگه دارم نگران میشم. شماره را گرفت و منتظر ماند باز این قلب من بود که تالاپ، تالاپ، می کرد. چشمم را به زمین دوختم تا سارا متوجه تغییر حالتم نشود.خدایا اگه گوشی را بردارد و بااو خوش و بش کند انوقت چطور خونسرد باشم. گوشی را روی بلندگو گذاشته بود. بوقهای ممتد نشان از برقرار نشدن ارتباط میداد. نفس راحتی کشیدم. ــ دسترس نیست.احتمالا خاموشه. باید از سعید بپرسم، حتما اون می دونه. بعد از رفتنش. سوگند لبخندی زدو گفت : –وای تو که اینقدر شهیدشی، چرا خب بی خیال نمیشی، بله رو بگو، خلاص لبم را گاز گرفتم و گفتم : –چطور؟ خنده ایی کردو گفت : –استرست توحلقم. دیگه چیزی نمونده بود باچشمات زمین روسوراخ کنی. ــ امیدوارم سارام متوجه... ــ نه بابا، اون به خوبی من، تو رو نمیشناسه. همین که داخل سالن شدیم، سارا هراسان به طرفمان امدو گفت: –بچه ها آرش تصادف کرده. یه آن احساس کردم دیوارها فروریخت ومن تنها روی آوارها ایستاده ام. مات فقط نگاهش کردم. سوگند پرسید: –چیزیش شده؟ ــ آره، موقع تصادف کمربند نبسته بوده، به سرش ضربه بدی خورده دو روز بیهوش بوده، ولی الان حالش بهتره، آوردنش توی بخش
زبانم نچرخید چیزی بپرسم فقط نگاه می کردم. سارا با استرس پرسید : –فردا بچه ها می خوان برن ملاقات، منم باهاشون میرم شمام میایید؟ سوگند خیلی زود جواب منفی داد و من هنوز هم متحیر بودم سوگند پرسید: – پس چرا تا حالا کسی حرفی نزده بود؟ ــ خب جز سعید کسی نمیدونسته، خود سعیدم امروز امده دانشگاه، بیمارستان بوده . سوگند دستش را پشتم گذاشت و همانطور که به طرف کلاس هدایتم می کرد زیر گوشم گفت : –تو برو کلاس بشین من برم یه آب میوه بگیرم زود میام، رنگت پریده. فقط او می فهمیدچه حالی دارم و چه جنگی درشاهراه گلویم بابغض به پاکرده ام. دردلم صدبار خدارا شکر کردم که آرش حالش خوب شده. به خانه که رسیدم آنقدر دمق بودم که مادر متوجه شد. برایم دم نوش گل گاو زبان درست کرد و با خرما به خوردم داد.نمیدانم این سعیده از کجا بو کشید که فوری ظاهر شد و اصرار کرد که برویم یک دوری بزنیم. اسرا به شوخی گفت: –سعیده جان دوباره نری یکی دیگه رو بکشی کار بدی دست خواهر ماها، بیچاره تازه دو روزه بیکار شده ها. بزار منم باهاتون بیام حواسم بهتون باشه.سعیده خندید. –بد کردم، کلی تجربه بچه داری کسب کرد. با این بهانه ها هم تو رو با خودمون نمی بریم. ــ اصلا من بهتون افتخار نمیدم، کلی درس دارم. همین که روی صندلی ماشین جاگرفتم، فوری پرسید : –دوباره در مورد آرشه؟ با تعجب گفتم: –چی؟ ــ همین قیافت دیگه، این دفعه چه جور دلبری کرده؟ سرم راپایین انداختم. –تصادف کرده. همه چیز را تعریف کردم. ــ خب خدارو شکر که حالش خوب شده، این که ناراحتی نداره. سکوت کردم. لبخندزد. –خب برو ملاقاتش با دوستات تا مطمئن بشی. ــ روم نمیشه، اونم پیش بچه های کلاس، می ترسم جلوشون چیزی بگه، همه متوجه بشن. تازه کلا من برم ملاقاتش همه شاخ درمیارن. چون من از این کارا نمی کنم خدایاچطور همه ی این اتفاقها راکنارهم می چینی وبه امتحان دعوتم می کنی، من شاگرد زرنگی نیستم. سعیده پرسید : –کدوم بیمارستانه؟ ــ نمیدونم. ــ خب از دوستات بپرس. ــ شماره دوستش سعید رو که ندارم.از ساراهم بپرسم، نمیگه واسه چی می خوای. ــ تو فردا فقط آمار بگیر کدوم بیمارستانه، و همراه داره یا نه، بقیه اش با من. 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰ ✍نویسنده : لیلا فتحی پور @Jameeyemahdavi313
🌺قرار آسمانی ها🌺 طرح قرآن یک دقیقه‌ای چرا عادت داریم وقتی خوشیم، خدا فراموشمون میشه...اما وقتی کارمون گیر میفته، میریم سراغ دعا و قرآن و نماز و...؟ اینو خدا در آیه ۵۱ سوره فصلت فرمود: وَإِذَا أَنْعَمْنَا عَلَى الْإِنْسَانِ أَعْرَضَ وَنَأَىٰ بِجَانِبِهِ وَإِذَا مَسَّهُ الشَّرُّ فَذُو دُعَاءٍ عَرِيضٍ 🌸و ما هرگاه به انسان (بی‌حوصله کم ظرف) نعمتی عطا کنیم رو بگرداند و (از شکر خدا) دوری جوید، و هر گاه شرّ و بلایی به او روی آورد آن گاه دایم زبان به دعا گشاید (و اظهار عجز نماید).🌸 چه خوبه وقتایی که حالمون خوبه، باهاش خوب باشیم... تا حالا بابت همه نعمتها و زیبایی هایی که بهت داده گفتی: الحمدلله روز چهل و نهم قرار قرآنی شنبه ۴ بهمن
اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها💜🤲