◾◽
◽
سالروزشهادت جانسوز نهال گلشن دین،
نور دیده حضرت زهرا(س)،سپهر دانش
و بینش، امام محمد باقر (علیه السلام)
را محضر امام زمان(عج) و شما عزیزان
تسلیت میگوئیم.
◽
◾◽@Jameeyemahdavi313
◽▪◽
▪◽
◽
▪شهادت امام محمد باقر علیه السلام تسلیت باد
✅امام محمد باقر عليه السلام:
مردم دو گروه هستند:
مؤمن و جاهل.
مؤمن را آزار ندهيد
و با جاهل، رفتار جاهلانه نكنيد؛
زيرا همانند او خواهيد بود.
اَلنّاسُ رَجُلانِ:مُؤْمِنٌ وَ جاهِلٌ
فَلا تُؤْذِى الْمُؤْمِنَ وَ لا تَجْهَلُ الْجاهِلَ فَتَكونَ مِثْلَهُ؛
📚خصال، صفحه ۴۹
@Jameeyemahdavi313
◾امام باقر علیه السلام:
اگر خواهان قرار گرفتن در مقامات رفیع و خواهان گشایش در هر امری هستید و اگر خواهان جلب رضایت خداوند می باشید، توجه به دو امر الزامی است:
#شناخت و #اطاعت از امام زمان علیه السلام.
📚 مکیال المکارم ج ۲ ص ۱۸
✨ألـلَّـهُـمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج✨
@Jameeyemahdavi313
▪ #امام_باقر علیه السلام
بد بنده ای است آن بنده ای که #دورو و #دوزبان باشد، در حضور برادرش او را ستایش کند، و در پشت سر، او را خورد! اگر دارا شود بر او #حسد برد و اگر گرفتار شود، دست از #یاری او بردارد.
📗اصول کافی ج۴ ص۴۳
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_چهل #عبور_زمان_بیدارت_میکند💗 –چه ربطی به اون داره؟ عصبی فریاد زد: برای این که اون برداشته
#پارت_چهل_و_یک
#عبور_زمان_بیدارت_میکند💗
ادایش را درآوردم.
–دُکیتون داد زد... گوشی رو بده به پریناز، یه جوری اسمت رو صدا میزد که... مکث کردم و بعد ادامه دادم:
–خجالتم نمیکشه، انگار منم میشناخت، نه؟ اصلا تعجب نکرد من گوشی تو رو جواب دادم.
پریناز جوابم را نداد.
گذاشتم به حساب این که الان دلش شور میزند و زمان مناسبی برای این حرفها نیست. من هم دیگر حرفی نزدم. ولی فکر آن آقای دُکی حسابی مشغولم کرده بود.
به کوچه که رسیدیم آمبولانسی جلوی در موسسه دیدیم.چند نفر هم آنجا جمع شده بودند. پریناز فوری از ماشین پیاده شد و به طرف ساختمان دوید. من هم دنبالش رفتم. به آن چند نفری که جلوی ساختمان ایستاده بودند رسیدیم پریناز برگشت و رو به من گفت:
–تو داخل نیا، همینجا بمون.
وقتی چهرهی پر از سوالم را دید گفت:
–شاید اون داخل صحنهی خوبی نباشه برای دیدن...
حرفش را بریدم.
–وقتی دُکی میتونه اون صحنه رو ببینه، منم میتونم.
کلافه گفت:
–نه منظورم این نیست. فکر نکنم اجازه بدن تو بیای داخل. اصلا تو برو خونه، منم کارم اینجا تموم بشه زود میام.
نگاه پر استرسش باعث شد کوتاه بیایم. دستم را بالا بردم.
–باشه، حالا تو برو.
مصرانه دوباره گفت:
–راستین حتما برو خونهها. منم خودم زود میام.
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
بعد از رفتن پریناز آقای مسنی که آنجا ایستاده بود پرسید:
–آقا واقعا دختره خودکشی کرده؟
شانهام را بالا انداختم.
–چه میدونم آقا. منم مثل شما.
–مگه اون خانمی که رفت داخل با شما آشنا نبود؟ اون همینجا کار میکنه.
متعجب نگاهش کردم.
–شما از کجا میدونید که اون اینجا کار میکنه؟
–من اکثرا میبینمش میاد و میره، البته با شما ندیدمش، با اون آقا سوسوله اکثرا دیدمش.
حرفش عصبیام کرد. آن آقا دوباره شروع به صحبت کرد.
–من یه باز نشستهام. تو این ساختمون روبرو تنها زندگی میکنم. وقتی حوصلم سر میره از پنجره رفت و آمدها رو نگاه میکنم. تو این ساختمون رفت و آمد زیاده، دخترای...دیگر حرفهایش به گوشم نمیرسید. تمام فکرم به داخل ساختمان کشیده شده بود. باید آن دکتر سوسول را میدیدم. دوان دوان به طرف ساختمان دویدم. حیاط را که رد کردم به جلوی در ساختمان رسیدم یک آقا آنجا ایستاده بود و از رفتنم به داخل جلوگیری کرد. ولی من گفتم آشنای خانم جاهد هستم و به زور وارد شدم. کمی که جلوتر رفتم دیدم پریناز روبروی مردی که پشتش به من بود ایستاده. آرام جلو رفتم. آن مرد دستهایش را در هوا تکان میداد و صحبت میکرد. پریناز هم اشک میریخت. وقتی نزدیکشان شدم ایستادم تا حرفهایشان را بشنوم ولی سرو صدای اطراف این اجازه را به من نمیداد. خانم قد بلند و عصبانی جلو آمد و پرسید:
–آقا شما کی هستید؟
چرا بیاجازه امدید داخل؟
پریناز با شنیدن حرفهای من با آن خانم به طرفمان آمد. با دیدن من خشکش زد.
آن آقا هم به طرفم برگشت. با دیدن چهرهاش جا خوردم. همانجا بیحرکت ایستادم و به او خیره شدم. مگر میشود او را نشناسم؟ چهرهاش را هیچوقت نمیتوانم فراموش کنم. با این که قیافهاش تغییر کرده بود ولی من خوب شناختمش. کت و شلوار شیک و به روزی پوشیده بود و کراوات راه راهی زده بود. تیپ و هیبتش با قبل خیلی متفاوتتر شده بود. ظاهر متشخصتری پیدا کرده بود.
کمکم خشم تمام وجودم را گرفت. آن لحظهها که موقع تعقیب پریناز دیده بودم از جلوی چشمم گذشت. یادم آمد که چطور پری با لبخند دستش را فشار میداد.
دکتر قلابی رنگش پریده بود. ولی سعی کرد خیلی عادی برخورد کند. به طرف پریناز برگشت و گفت:
–نمیخواهید معرفیشون کنید؟
پری ناز آب دهانش را قورت داد و با صدای لرزانی رو به من گفت:
–گفتم که نیا.
آن خانم هم که از حرف زدنش متوجه شدم مسئول آنجاست رو به پریناز با اخم گفت:
–توام هر روز یکی رو برمیداری میاری اینجا. بعدا بیا اتاقم کارت دارم. بعد به سرعت به طرف انتهای سالن که همه آنجا جمع شده بودند رفت. دو نفر هم با لباسهای سفید آنجا مشغول کاری بودند. معلوم بود پرستارهای آمبولانس هستند.
پریناز رو به من گفت:
–بیا از اینجا بریم.
من بیتفاوت به حرفش رو به آن دُکتر قلابی گفتم:
–نیازی به معرفی نیست. من تو رو بهتر از خودت میشناسم. اون موقع تو نقش حسابدار بودی حالا شدی دکتر؟ این بار چه نقشهایی واسه زندگی من کشیدی؟
بعد نگاه تحقیر آمیزی به پریناز انداختم.
–اینم که ساده، دوست و دشمنش رو نمیتونه از هم تشخیص بده.
آقای دکتر دستهایش را در جیبش کرد و خیلی در ظاهر با اعتماد به نفس نگاهم کرد.
پریناز که اشکهایش جایش را به اضطراب و نگرانی داده بود به طرف در خروجی راه افتاد و گفت:
–راستین بیا بریم.
من هم دستهایم را در جیبم فرو بردم و گفتم:
–کجا بیام؟ من تا نفهمم این آقای دکتر قلابی اینجا چیکار میکنه جایی نمیرم.
پریناز برگشت و گفت:
–خب اینجا کار میکنه.
–کار میکنه؟ اون که تا پارسال علاف میچرخید از بیکاری آویزون تو بود. الان یهو چطور دکتر شد.
دکتر قلابی پوزخندی زد و گفت:
–من دکتر نیستم، مشاورم.
سوالی به پریناز نگاه کردم. پریناز گفت:
–داره درس میخونه که بشه.
چشمهایم را ریز کردم و به چشمهای پریناز خیره شدم.
–آهان، شما جلوتر بهش میگی دکتر که تشویقش کنی؟ پریناز نزدیکم آمد و التماس آمیز گفت:
–تو رو خدا بیا الان بریم. همه چیز رو برات توضیح میدم.
وقتی تردیدم را دید. گوشهی آستینم را گرفت و به طرف در خروجی کشید و زمزمهوار گفت:
–من اینجا آبرو دارم. همه چیز رو بهت میگم. تو رو خدا تو بیا بریم بیرون با هم صحبت میکنیم.
وقتی نزدیک ماشین رسیدیم به زور سویچ را از من گرفت و پشت فرمان نشست و خیلی زود از آنجا دور شد.
در سکوت، طلبکارانه نگاهش میکردم.
بالاخره ماشین را کناری زد و گفت:
–به چی قسم بخورم که باور کنی. اون خودش با مدیر موسسه دوست شد. یعنی... یعنی من فقط با هم آشناشون کردم. اول هم قرار بود کارهای کامپیوتر و سیستم رو انجام بده. ولی هنوز چند هفته کار نکرده بود که مدیر فرستادش اونور. اونجا دوره فشرده مشاوره دیده بعدشم که امد ایران باز هم کلاس میرفت و درس میخوند. یعنی الانم، هم درس میخونه هم گاهی مشاوره میده. ما اینجا دکتر داریم این یه جورایی وردستشه. اصلا دکتر نیست چون موقع مشاوره لباس دکترا رو میپوشه الکی بهش میگیم دکتر. هنوز یک ماه نشده که کلاساش کمتر شده و اینجا مشغول به کار شده. من خودمم اولین بار که دیدمش تعجب کردم. چون چند ماه اصلا ازش خبر نداشتم.
پرسیدم:
–چرا به مدیر موسسه معرفیش کردی؟
–خب چون پارسال دیگه دنبال شرکت زدن نرفتیم خواستم یه کاری داشته باشه، واسه همون از مدیرمون خواستم که کمکش کنه.
–بعد اونوقت مدیرتون چرا فرستادش خارج؟
–اون فقط بهش پیشنهاد داد، البته بهش گفتن بار اول با هزینهی خودش باید بره دوره ببینه.
صاف نشستم.
–یه آقایی جلوی در گفت شما دوتا رو خیلی با هم میبینه. زیر لب غری زد که من فقط کلمهی فضول را شنیدم. بعد پوفی کرد.
–گاهی که ماشین نمیارم، من رو تا یه مسیری میرسونه.
خونسرد پرسیدم:
–چرا ماشین نمیاری؟
–گاهی خاله ماشین رو لازم داره، گاهی به خاطر ترافیک، گاهی هم خراب میشه، وقت نمیکنم ببرمش تعمیر گاه.
در ظاهر خونسرد بودم. میخواستم تمام حرفهایش را خوب بشنوم. او به این خیال که من قانع شدهام ماشین را روشن کرد و به طرف خانه راه افتاد.
پرسیدم:
–پس چرا من یه بار خانم مزینی رو تا سر خیابون رسوندم تو ناراحت شدی؟
کمی مِن و مِن کرد.
–خب...خب آخه اون فرق داره.
–چه فرقی داره؟
با اخم گفت:
–فرقش اینه که تو قبلا رفتی خواستگاریش.
با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم.
–کی بهت گفت؟
حرفی نزد.
فریاد زدم.
–کی بهت گفته؟
او هم محکم روی فرمان زد و فریاد زد.
–خودش، خودش.
باورم نمیشد اُسوه چنین حرفی زده باشد. کمکم اشکهایش جاری شدند.
–به خاطر چند ماه جدایی زود رفتی خواستگاری؟ اینجوری دوسم داشتی.
–بسه، بسه، سو استفاده نکن. میخواستی حرف گوش کنی و درست زندگی کنی که اونجوری نشه، الانم فکر نکن بهونه دستت افتاده ها.
مظلومانه گفت:
–اون از اون دفعه آشنایی، اینم از این دفعه.
دستی داخل موهایم کشیدم.
–برای این که دیگه از این اتفاقها نیوفته فقط یه راه داره.
نگاه گذرایی به صورتم انداخت.
–چی؟
–این که تو اون موسسه رو کلا فراموش کنی. اگرم اصرار به کار کردن داری بعد از این که با کامران تسویه کردم میتونی بیای تو شرکت جلوی چشم خودم کار کنی.
دندانهایش را روی هم فشار داد.
–یعنی چی؟ تو میخوای من رو محدود کنی؟
–اسمش نمیدونم چیه؟ همین که گفتم.
جلوی در خانه ترمز کرد و فوری پیاده شد و گفت:
–فکر نمیکردم اینقدر دیکتاتور باشی.
کنارش ایستادم. جعبه شیرینی را برداشتم.
–اگه دیکتاتوری یعنی این که زن آیندم پیش خودم کار کنه آره من دیکتاتورم.
–که چی بشه؟ یعنی تو به من اعتماد نداری؟
زنگ را زدم و گفتم:
–الان دیگه نه.
با کینه نگاهم کرد.
–تو خیلی عوض شدی راستین.
–اتفاقا الان شدم خود واقعیم، قبلا عوض شده بودم. یعنی تو عوضم کردی.
–واقعا برات متاسفم، یه کم از اون برادرت یاد بگیر. رفته زن خارجی گرفته و...
همزمان با صدای خندهام در باز شد.
–اتفاقا حالا که تو گفتی میخوام از اون یادبگیرم. البته توام باید از زنش یاد بگیری.
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۲:۰۰
✍نویسنده : لیلا فتحی پور
🆔@Jameeyemahdavi313
باهم بخوانیم 💚
برای سلامتی امام زمان عج
سلامتی کادر درمان
#قراان 545
@Jameeyemahdavi313
#سلام_امام_زمانم♥
در پناه نگاه زلالتان،
صبحے دیگر، جان گرفت
و جهان، دوباره روشن شد
و عطر نفس هایتان،
سپیده را بیدار ڪرد
و نسیم محبتتان،
زندگے را جارے ساخت.
شڪر خدا ڪہ در پناه شماایم
و دست نوازشگر و پدرانہ ے شما
بر سر ماست...
🌤ألـلَّـهُـمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌤
@Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۲۸ تیر ۱۴۰۰
میلادی: Monday - 19 July 2021
قمری: الإثنين، 8 ذو الحجة 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا قاضِیَ الْحاجات (100 مرتبه)
- سبحان الله و الحمدلله (1000 مرتبه)
- یا لطیف (129 مرتبه) برای کثرت مال
❇️ وقایع مهم تاریخی
🔹توطئه ترور امام حسین علیه السلام در مکه، 60ه-ق
🔹دعوت عمومی حضرت مسلم علیه السلام در کوفه، 60ه-ق
🔹حرکت امام حسین علیه السلام از مکه به سمت عراق، 60ه-ق
• يورش به مكه و قتل عام حجاج خانه ي خدا توسط حكومت قرمطي بحرين (317ق)
درگذشت استاد "سيدمحمدتقي مدرس رضوي" پژوهشگر (1365ش)
• عمليات نامنظم فتح 8 در شمال موصل در عمق خاك دشمن توسط سپاه (1366ش)
• برگزاري راهپيمايي ضدآمريكايي در سراسر كشور در پاسخ به دخالت هاي آمريكا (1381ش)
📆 روزشمار:
🌺1 روز تا روز عرفه
🌺2 روز تا عید سعید قربان
🌺7 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
🌺10 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید #غدیر خم
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Jameeyemahdavi313
#سلام_امام_زمانم❤
آب میشود کوه غصه هایم
وقتی دلم گرم میشود
به احساس بودنت
به نگاه مهربانت
و به دستان پدرانه ات
مهربانترین پدر ...
🌤ألـلَّـهُـمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌤
🌺
🌾 @Jameeyemahdavi313
🌺🌺🌺🌾🌺
🌸امام صادق عليه السلام:
♥دوست داشتن على، عبادت است
🌱حُبُّ عَلِيٍّ عِبادَةٌ
📗تاريخ بغداد ج 12ص351
شما با دوست داشتن امام علی علیه السلام چه میکنید؟ حاضری برای عید غدیر چه كاری انجام بدی؟! برای عید غدیر در هر شغلی هستی هر کاری میتونی انجام بده و به شکلی به مردم خیر برسون... یا مردم رو در حد توانت اطعام کن... شیرینی و شربت پخش کن... همسرت و بچه هات رو شاد کن، مثلا با خرید هدیه یا به هر شکلی که در توانت هست... و البته همه جا عید رو تبریک بگو... خلاصه اینکه برای عید غدیر برنامه داشته باش...
🌾
🌺 @Jameeyemahdavi313
🌾
🌺🌾🌺🌾🌺🌾
🌹 #روز_ترویه...
روز ترویه یکی از ارزشمندترین روزهای زمان برشمرده شده است که خود آداب و اعمالی مخصوص دارد. رسول خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) فرمود: خدای تبارک و تعالی از هر چند چهار شماره برگزید؛
از #فرشتگان، جبرئیل و میکائیل و اسرافیل و عزرائیل و از #پیغمبران چهار نفر برای مبارزه به وسیله شمشیر: ابراهیم و داوود و موسی و من(پیامبر) و از #خاندانها چهار خاندان که فرمود: خاندان آدم و نوح و خاندان ابراهیم و خاندان عمران را بر جهانیان برگزید و #از شهرها، چهار شهر برگزید و فرمود: سوگند به تین و زیتون و طور سینین و این بلد امین؛ پس مقصود از تین، مدینه است و از زیتون، بیتالمقدس و از طور سینین، کوفه و از بلدالامین، مکه و از #زنها،چهار زن برگزید: مریم و آسیه و خدیجه و فاطمه(سلاماللهعلیها) و از #اعمال حج، چهار #عمل را برگزید: قربانی کردن و صدا به لبیک بلند کردن و احرام و طواف و از #ماهها، چهار ماه که ماههای حراماند، برگزید: اعمال رجب و شوال و ذیالقعده و ذیالحجه و از روزها، #چهار_روز را برگزید: روز جمعه و روز #ترویه (هشتم ذیالحجه) و روز عرفه و روز عید قربان.
📗منبع:خصال ترجمه مهری ج1ص249
🌾
🌺
🌺🌾🌺🌾🌺🌾