⭕️هر حاجتی دارید بدون خجالت از امام زمان بخواهید....
ابوهاشم جعفری گويد:
.... در تنگی زندگی بودم و میخواستم در نامه ای از امام عسکری تقاضای پول کنم، خجالت کشيدم، چون به منزلم رسيدم، صد دينار برايم فرستاد و در نامه نوشته بود:
▫️إِذَا كـَانـَتْ لَكَ حـَاجـَةٌ فـَلَا تـَسـْتَحْيِ وَ لَا تَحْتَشِمْ وَ اطْلُبْهَا ؛ فَإِنَّكَ تَرَی مَا تُحِبُّ إِنْ شَاءَ اللَّهُ.
▫️هرگاه احتياج داشتی از امامت خجالت نکش، بخواه که طبق ميلت خواهی ديد ان شاء اللّه...
📗كتاب الإرشاد شيخ المفيد رحمه الله
🌤الّلهُـــمَّ عَجِّـــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَـــــرَج🌤
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#درسهای_مکتب_عاشورا ▪️امام حسین علیهالصّلاةوالسّلام شب عاشورا بیعت را برداشت. وقتی انسان تحت بیعت
#درسهای_مکتب_عاشورا
ضعف دیگر کسانی که شب عاشورا رفتند این بود که در دلشان حب امام حسین علیهالسّلام را داشتند؛ ولی این حب، احساسی بود واقعی نبود. حبی نبود که امام از شیعهاش انتظار دارد که اینها را تا ظهر عاشورا نگه دارد.
یک حبی مثل حب مردم عادی که ادعایش را دارند، این خوب است؛ ولی باید عالی باشد. در درجات حب، بالا بروید.
قرآن میفرماید: «أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ» (بقره/١۶۵)، حبتان را شدید کنید. یک حب معمولی نباشد که فقط به دههی محرم یا نیمهی شعبان و... محدود شود. بالاتر بروید.
حالا که بهواسطهی امام حسین علیهالسّلام گرد و غبار قلوب ما کنار رفته و این حب جوشش پیدا کرده، روز بعد از عاشورا روی آن را نپوشانید. با حب امام حسین علیهالسّلام این کار را نکنید. مثل بعضی تکیهها که بعد از عاشورا مشکیها را درمیآورند و دیگها را جمع میکنند تا سال بعد. این حب باید دائمی باشد.
🔰استاد حاج آقا زعفری زاده
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج
@Jameeyemahdavi313
#پندانه
🗯سعی نکن "متفاوت باشی"
❤"فقط خوب باش"
این روزها "خوب بودن"
به اندازه کافی متفاوت است.
🗯"دروغ نگو"، چرا که اگر گفتی،
❤️ صداقت را دزدیده ای.
🗯"خیانت نکن"، که اگر کردی،
❤️عشق را دزدیده ای.
🗯"خشونت نکن"، که اگر کردی،
❤️محبت را دزدیده ای.
🗯"ناحق نگو"،که اگر گفتی،
❤️حق را دزدیده ای،
🗯"بی حیایی نکن"، که اگر کردی،
❤️شرافت را دزدیده ای،
"طوری زندگی کن که اگر یکی در غیابت
ازت بد گفت کسی باور نکنه"..
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_شصت_و_سه #عبور_زمان_بیدارت_میکند🌹 با خواندن آدرس ابروهایش بالا رفت و سرزنش وار به راستین نگاه
#پارت_شصت_و_چهار
#عبور_زمان_بیدارت_میکند 🌹
ماه مهر از را رسید. بعضی از برگها روی زمین پهن بودند و بعضی هنوز امید داشتند، برای ماندگاری بر شاخههای درختان. ولی همه عاقبتِ برگهای خزان زده را میدانیم بالاخره همهشان بر زیر پای عابران فرش میشوند. همیشه برایم سوال بود که آیا برگها هم عاقبتشان را میدانند که در آن بالا ماندگار نیستند؟
برای من پاییز فصل نامهربانیست. چون همیشه و هر ساله فقط با پاییز خلوت کردم، نه با هیچ فصل دیگری، با او درد و دل کردم. از تنهاییام گفتم و از حس عشقی که هیچ وقت نداشتمش، گاهی او هم با من گریه کرد و من زیر قطرات اشکش قدم زدم. ولی در آخر او رفت و من تنهاتر شدم و چشم انتظار دوباره آمدنش.
شاید هم نامهربان نبود، فقط خیلی تنها بود. ولی پاییز امسال برایم با تمام سالها فرق داشت. دیگر حس عشق نبود بلکه خود عشق بود دلم میخواست لحظهلحظههایم را برایش بگویم. پاییز مهربان شده بود.
وارد شرکت شدم و جلوی در کفشهایم را روی پادری سُر دادم تا آبش گرفته شود.
بلعمی گفت:
–این چه وضعه؟ خب یه چتر برمیداشتی.
دستی به دامنم کشیدم و براندازش کردم. لباسم کمی خیس شده بود و باعث شده بود کمی لرز به تنم بیفتد.
–آخه من چه میدونستم یهو بارون میگیره بلعمی جان، مگه علم و غیب دارم. حالا شانس آوردم بارونش زیاد تند نبود.
–امروز از صبح هوا ابری بود دختر.
–واقعا؟ من اصلا حواسم نبود.
سرم را بلند کردم تا به طرف اتاقم بروم. دیدم جلوی در اتاقش دست به سینه ایستاده و با لبخندی بر لب نگاهم میکند.
به پاییز گفته بودم که دلم میخواهد وارد شرکت که شدم اولین نگاهم با چشمهای او تلاقی شود. پس این فصل تصمیمش را گرفته بود برای مهربانی.
هر چه لرز در تن داشتم همان لحظه تبدیل به گُر گرفتن شد. نمیدانم در چشمهایش چه داشت که همانجا مرا خشکاند. بلعمی نگاهی به من انداخت و مسیر نگاهم را دنبال کرد. هنوز به مقصد نرسیده بود که راستین داخل اتاق شد و اسمم را صدا زد.
بلعمی گفت:
–چرا خشکت زده بدو برو داره صدات میزنه.
به اتاق رفتم و گفتم:
–سلام. ببخشید اگر اجازه بدید برم تو اتاقم یه کم لباسام رو خشک کنم و بعد...
فوری اسپیلت را روشن کرد و روی درجهی بالا گذاشت. بعد صندلی برداشت و در مسیر گرمای آن نزدیک میز گذاشت و گفت:
–بشین اینجا.
میخواستم یه خبری رو بهت بگم.
تشکر کردم و روی صندلی نشستم و پرسیدم:
–اتفاقی افتاده؟
نزدیکترین صندلی را به من انتخاب کرد و نشست.
–یادته چند وقت پیش دوستم رامین برای کار انجام دادن اینجا امده بود؟
–بله، خب الان چی شده؟
–اون موقع که ما باهاش کار انجام ندادیم البته به اصرار تو، رفت سراغ یکی از مشتریها، مشترکی که خباز بهش معرفی کرده بود.الان بهم زنگ زدن گفتن به مشکل خوردن و رامینم معلوم نیست کجا غیبش زده. درصد خودش رو برداشته و رفته، سندی هم که واسه ضمانت بهشون داده دست ساز بوده و اصلا همچین ملکی وجود نداشته.
با دهان باز نگاهش کردم.
–خب کاش شما به اون مشتریه میگفتید باهاش کار نکنه.
بلند شد و قدم زد.
–من از کجا میدونستم. اگر تو مانع نمیشدی خود ما جای اونا بودیم.
–بیچاره ها، خب اینا باید یقهی خباز رو بگیرن دیگه، بگن تو که این رو نمیشناختی چرا به ما معرفیش کردی.
دوباره روی صندلی نشست.
–یقش رو که گرفتن، الانم با هم درگیرن، خبازم گفته پیداش میکنه، چون درصدی هم که قرار بوده از وامه به خباز بده بهش نداده. حالا این وسط میدونی چی برام عجیبه؟
–چی؟
آرنجهایش را به شکل افقی روی زانوهایش گذاشت و دستهایش را در هم گره زد و چشم به زمین دوخت و با طمانینه گفت:
–این که، تو از کجا میدونستی؟
تا آنجا که میشد صاف نشستم تا بیشترین فاصله را با او داشته باشم.
–منظورتون چیه؟
انگار متوجهی معذب بودنم شد.
او هم صاف نشست.
–یادت رفته؟ تو از همون لحظهی اول با این رامین مخالفت کردی، حتی بهت گفتیم کارهای بانکی رو تو انجام بده همونجا فوری گفتی نمیتونی، بعد خودت این ماجرای مناقصه رو پیشنهاد دادی. تازه گفتی همه کارهاش رو خودت انجام میدی و حتی برای سرمایه گذاریش گفتی از پساندازت میگذری. حتما چیزی میدونستی که اینقدر مطمئن حرف میزدی دیگه، درسته؟
"خدایا چی بگم این قانع بشه، خودت آبروم رو حفظ کن."
فکری کردم و گفتم:
–دلیلش رو نمیتونم بگم، چون میدونم باور نمیکنید.
کنجکاوتر نگاهم کرد.
–حرف عجیبی میخوای بزنی؟
سرم را کج کردم.
–به نظر خودم اصلا عجیب نیست ولی برای شما...
–تو بگو، نگران باور کردنش نباش.
به کفشهایش زل زدم.
–خب اون، از اول که وارد شرکت شد خیلی بد نگاه میکرد. من حدس زدم کسی که یه نگاهش رو نمیتونه کنترل کنه حتما تو کار هم نمیشه بهش اعتماد کرد. من که نمیدونستم اون میخواد چیکار کنه فقط از رفتارش بدم امد.
همان موقع آقا رضا وارد اتاق شد و سلام کرد.
بعد با تو آشنا شدم. کاش از اول تو رو میدیدم. چون حالا مطمئنم که با تو عاقبت بخیر میشم.
امیرمحسن نفسش را محکم بیرون داد و گفت:
–مسئلهی تقدیر کاملا شناوره، یعنی بستگی به کارهای خودمون و خیلی چیزهای دیگه داره، خیلی وقتها تقدیر آدمها عوض میشه. همینطور عاقبتشون.
صدف نالید:
–اون یه دروغگو نامرده از اولش خیلی چیزها رو بهم دروغ گفته بود.
امیرمحسن گفت:
–تو خودتم از اولش به من دروغ گفتی، حتی به پدرت دروغ گفتی که ما از این قضیه خبر داریم.
–من پشیمونم خودم همیشه به اون میگفتم دروغ نگه، حالا خودم... البته اون هیچ وقت پشیمون نبود میگفت وقتی دروغ میگم کارم جلو میوفته.
امیر محسن نفسش را سنگین بیرون داد و گفت:
ممکنه کار جلو بیفته ولی خود آدم عقب میفته.
غروب بود که صدف و امیرمحسن به خانه آمدند. هر دو غرق فکر بودند. جلو رفتم و کمی شلوغکاری کردم و سربه سرشان گذاشتم و بعد دسته گل را به صدف دادم و گفتم:
–برای عروس گلمون.
سرحال شد و لبخند زد.
–ممنون. به چه مناسبت؟
–به مناسبت این که چند ساعت پیش ناراحت دیدمت.
گلها را بو کرد و گفت:
–ناراحت نبودم. بعد گلها را طرف بینی امیر محسن گرفت و گفت:
–خیلی قشنگن اُسوه. امیر محسن بوشون کن.
امیرمحسن دستی به گلها کشید و خندید و گفت:
–صدف باور کن ازت باجی چیزی میخواد وگرنه اُسوه اهل گل دادن و این حرفها نیست، اونم در مقام خواهر شوهر.
صدف گفت:
–برای من که خواهر شوهر نیست. ما مثل دو تا خواهریم، رفیق آدم هیچ وقت خواهر شوهرش نمیشه. در دلم گفتم:
"اگه خواهرت بودم بهم میگفتی قبلا نامزد داشتی، یه خواهری بهت نشون بدم که شیشتا خواهر از کنارش بزنه بیرون"
امیرمحسن نوچ نوچی کرد و گفت:
–چند تا شاخه گل چه معجزهایی کرد، یادم باشه، در هر شرایطی گل خریدن کارم رو راه میندازه.
سر سفرهی شام همگی نشسته بودیم.
صدف قاشقش را در ظرف خورشت خودش و امیرمحسن زد و گفت:
–عه مامان مگه قیمه بادمجونه؟ آخه تو بشقابهای بقیه بادمجونی نیست. فقط اینجا دوتا دونه هست.
مادر نگاهی به قاشق صدف انداخت و گفت:
–نه، قیمس، دیشب خوراک بادمجون داشتیم یه کم بادمجونش اضافه امد دیگه گفتم حیفه ریختمش تو خورشت امشب.
پدر خندید و گفت:
–عروس جان برو خدا رو شکر کن که فقط بادمجون ریخته تو خورشت.
یه بار حاج خانم آبگوشت درست کرده بود قابلمه رو گذاشت کنار سفره که توی ظرفها بکشه. من چون خیلی گرسنه بودم ملاقه رو برداشتم تا یه تیکه گوشت زودتر بردارم و لای لقمم بزارم و بخورم همچین که ملاقه رو زدم تو قابلمه یه تیکه کوفته امد بیرون. گفتم خانم مگه کوفتس؟ گفت نه از دیروز یه کم مونده بود حیفم امد بندازمش دور ریختم تو آبگوشت منم کوفته رو انداختم و دوباره دنبال گوشت گشتم دوباره ملاقه رو آوردم بالا دیدم یه قارچ امد توش گفتم خانم با کلاس شدی تو آبگوشت قارچ میریزی؟
گفت نه بابا پری شب یه کوچولو باقی غذا بود دیگه نریختمش دور نکنه انتظار داشتی بریزم دور اسراف کنم؟
گفتم نه خانم خیلی هم کار خوبی کردی.
پدر همانطور که خندهاش را کنترل میکرد ادامه داد:
–خلاصه ما دوباره یه چرخی تو قابلمه زدیم. اونقدر توش سیب زمینی ریخته بود که گوشتها لابهلای سیبزمینیها سنگر گرفته بودن و دیده نمیشدن ملاقه رو که آوردم بالا دیدم یه چیزی مابین کدو و دنبهی له شده امد تو قاشقم، همینجور که داشتم براندازش میکردم پرسیدم: خانم پری شب شام کدو داشتیم؟
حاج خانم چشم غرهایی رفت که من حساب کار دستم امد، ملاقه رو هم از دستم گرفت و گفت: نونت رو بده من
نمیدونم با چه ترفندی همون دفعهی اول که ملاقه رو برد داخل قابلمه یه تیکه گوشت گیرآورد و گذاشت لای لقمم و فوری پیچیدش و داد دستم باور کن عروس خانم از اون روز دارم فکر میکنم اونی که من خوردم چی بود چون یه مزهی تلفیقی داشت فکر میکردم چند نوع غذا رو با هم خوردم اصلا با همون سیر شدم. پدر نگاه شیطنت آمیزی به مادر انداخت و ادامه داد
–این یکی از هنرهای حاج خانم ماست که توی یه قابلمه چند نوع غذا میپزه
مادر هم که خندهاش گرفته بود گفت:
–حاجآقا همش تو گوشت کوبیده حل میشه میره، خب حیفه این همه غذا رو بریزم دور خوشت میاد؟
صدف از خنده صورتش قرمز شده بود و بادمجان هم هنوز داخل قاشقش بود پدر بادمجان را از صدف گرفت و گفت:
–بده من دخترم تو همون یه نوع غذات رو بخور معدت عادت نداره تعجب میکنه بعد رو به مادر گفت:
–خانم من که تعریف کردم. اگر این صرفهجوییهای شما نبود که ما الان به اینجا نمیرسیدیم
گفتم:
–آقا جان فکر نکنم به جایی رسیده باشیما ما از اولشم همینجا بودیم
پدر گفت:
–چطور به جایی نرسیدیم الان من یه قاشق از این غذا میخورم در آن واحد مزهی چند نوع غذا میاد تو دهنم.
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۲:۰۰
✍نویسنده : لیلا فتحی پور
@Jameeyemahdavi313
باهم بخوانیم 💚
برای سلامتی امام زمان عج
سلامتی کادر درمان
#قراان 581
@Jameeyemahdavi313
❣ #سلام_امام_زمانم❣
دل را پر از طراوت عطر حضور کن
آقا تو را به حضرت زهرا ظهور کن
آخر کجایی ای گل خوشبوی فاطمه
برگرد و شهـر را پر از امواج نورکن
♥️اَلَّلهُمـ ّعجِّللِوَلیِڪَالفَرَج♥️
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات
@Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۰۲ شهریور ۱۴۰۰
میلادی: Tuesday - 24 August 2021
قمری: الثلاثاء، 15 محرم 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا اَرْحَمَ الرّاحِمین (100 مرتبه)
- یا الله یا رحمان (1000 مرتبه)
- یا قابض (903 مرتبه) برای رسیدن به حاجت
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹ارسال سرهای شهدای کربلا به شام، 61ه-ق
📆 روزشمار:
▪️10 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️19 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️34 روز تا اربعین حسینی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Jameeyemahdavi313
❤امام حسين علیه السلام
دوچيز مردم را هلاك وبيچاره گردانده است:
➖يكي ترس از اين كه مبادا در آينده
فقير و نيازمند ديگران گردند.
➖و ديگري فخركردن در مسائل
مختلف و مباهات بر ديگران است.
📚بحارالأنوار،ج۷۵،ص۵۴
❤امام حسين علیه السلام
دوچيز مردم را هلاك وبيچاره گردانده است:
➖يكي ترس از اين كه مبادا در آينده
فقير و نيازمند ديگران گردند.
➖و ديگري فخركردن در مسائل
مختلف و مباهات بر ديگران است.
📚بحارالأنوار،ج۷۵،ص۵۴
@afsaranemamzaman313
▪️باید حواسمان جمع باشد
▪️امام زمان ارواحنافداه هر صبح و شام انتظار دارند که برایشان قدم برداریم، دعا کنیم، به خود بیاییم و بیدار شویم.
ولی ما هنوز دنبال عشقهای مجازی و مسائل پوچ و بیارزش میرویم که هیچ نفعی به حال ما ندارد.
شرم نمیکنیم، خجالت نمیکشیم.
▪️برای امام حسین علیهالسّلام گریه میکنیم که ای داد بیداد، چه ظلمی به امام حسین علیهالسّلام کردند. خب چرا نمینشینی فکر کنی که تو چه ظلمی بر امام زمانت کردی؟!
امام حسین علیهالسّلام را برای چه در کربلا تنها گذاشتند و برگشتند؟
برای زندگی، عمر و لذّت بیشتر، بودنِ در کنار همسر و فرزند.
الآن همینها ما را از امام زمان ارواحنافداه جدا کرده است.
نه، این راهش نیست. باید حواسمان جمع باشد.
🔰استاد اخلاق حاج آقا زعفری زاده حفظه الله تعالی
الّلهُـــمَّ عَجِّـــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَـــــرَج
@Jameeyemahdavi313
👈 #زشتی های مومن را پخش نکن👉
👈#مردی خدمت امام موسی کاظم #علیه السلام آمد و عرضه داشت :
#فدایت شوم !
👈#از یکی از برادران دینی کاری نقل #کردند که ناپسند بود ، از خودش #پرسیدم انکار کرد در #حالی که جمعی #از افراد موثق و قابل #اعتماد این مطلب را از او نقل کردند👉
حضرت فرمودند :
👈گوش و چشم خود را در مقابل برادر #مسلمانت تکذیب کن .👉
👈#حتی اگر ۵۰ نفر قسم خوردند که او #کاری کرده و او بگوید #نکرده ام از او #قبول کن و از آنها نپذیر👉
#هرگز چیزی که مایه عیب و ننگ #اوست و شخصیَتش را از بین می برد #در جامعه منتشر #نکن که از آنها خواهی بود که خدا در #موردشان فرموده است
👈#إِنَّ الَّذِينَ يُحِبُّونَ أَنْ تَشِيعَ الْفاحِشَةُ فِی الَّذِينَ آمَنُوا لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ سوره نور : آیه ۱۸
👈#کسانی که دوست دارند زشتی ها در میان #مؤمنان پخش شود عذاب #دردناکی در #دنیا و آخرت دارند👉
👈#الكافی : ج۸ ، ص۱۴۷
👈#مُحَاسَبَةِ النَّفْس : ح 125
@Jameeyemahdavi313