📌 #تلنگر
⏰ شاید ما، دعای عهدی که قولش را امروز داده بودیم، فردا هم اگر بخوانیم؛ اتفاقی نیافتد. شاید امروز هم نشود که نمازمان را اول وقتش بخوانیم و آب از آبِ زندگیمان تکان نخورد. شاید برنامههای زیادی را که برای محرم و صفرمان چیدیم، تا محرم و صفر سال بعد هم به سراغشان نرویم و اتفاقاً مشکلی هم پیش نیاید.
🔺 امّا فقط کافیست لحظهای به این فکر کنیم که اماممان "هل من ناصر ینصرنی" گفته و منتظر است یک قدم، فقط یک قدم کوچک، به سمتش برداریم؛ آن وقت آیا رواست یکسال و یکهفته و یکروز که هیچ،" یکلحظه" هم پشتِ درِ دلمان منتظرش بگذاریم؟!
📅 آنکه میگوید: "از شنبه، هفتهی بعد، شبقدر سال آینده..." ؛ ندای شیطان است.
از همین ماه ، همین هفته، امروز و "همین لحظه"، به سمت او برویم. او که منتظَرِ منتظِر است...
#او_منتظر_است.... 💌
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
@Jameeyemahdavi313
💕 #اخلاق_مهدوی
⭕️زبان؛عامل ترقی یا بدبختی؟انتخاب با توست.
🔹زبان، میتواند عامل ترقی و رشد و یا عامل بدبختی باشد. بستگی دارد چطور از آن استفاده کنی. ناسزا گویی، نشانه ضعفِ روحی _ روانی و بدنی است.
🔸پیامبر اکرم(ص) فرمودند: «بهشت، بر هر ناسزاگوی بی شرمی که باکی از آنچه میگوید و از آنچه به او گفته میشود ندارد، حرام است.»
📚اصول کافی، ج ۴، ص ١۴
🔺چرا کسی که ادعا میکند منتظر است، نباید دشنام بدهد؟ با توجه به نشانه های گفته شده، منتظر نباید ضعف روحی _ روانی داشته باشد؛ چون پشتوانه ای بزرگ را میشناسد. بنابراین دلیلی وجود ندارد که دشنام بدهد.
💐همانا برترین کارها،
کار برای امام زمان است💐
@Jameeyemahdavi313
ﮔﺎﻫﯽ ﺧﺪﺍ
ﺑﺎ ﺩﺳﺖِ ﺗﻮ
ﺩﺳﺖِ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ!
ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﺗﻮ،
ﮔﺮﻩ ﮐﺎﺭ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﺑﺎ ﺍﻧﻔﺎﻕ ﺗﻮ،
ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺳﯿﺮ ﻭ ﻋﺮﯾﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﻮﺷﺎﻧﺪ
ﺑﺎ ﻗﺪﻡ ﺗﻮ،
ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺭﺍ ﺣﻞ ﻣﯿﮑﻨﺪ!
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺭﯼ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ،
ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﺳﺖِ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮ،
ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ🌹☺
@Jameeyemahdavi313
#قضاوت_ممنوع ⛔
✍امروز سوار يه تاكسى شدم ، صد متر جلو تر يه خانمى كنار خيابون ايستاده بود راننده ى تاكسى بوق زد و خانم رو سوار كرد.
چند ثانيه گذشت، راننده تاكسى : چقدر رنگِ رژتون قشنگه
خانم مسافر: ممنون
راننده تاكسى : لباتون رو برجسته كرده
خانم مسافر سايه بون جلوىِ صندلى راننده رو داد پايينُ لباشو رو به آينه غنچه كرد.
خانم مسافر: واقعاً
راننده تاكسى خنديد با دستِ راست دستِ چپِ خانم مسافر رو گرفتُ نگاه كرد.
راننده تاكسى : با رنگِ لاكتون سِت كردين واقعاً كه با سليقه اين تبريك ميگم.
خانم مسافر : واى ممنونم چه دقتى معلومه كه آدمِ خوش ذوقى هستين.
تلفنِ همراه من زنگ خورد و اون دو نفر گرمِ حرف زدن بودن.
موقع پياده شدن راننده ى تاكسى كارتش رو داد به خانم مسافرُ گفت هرجا خواستى برى، اگه ماشين خواستى زنگ بزن به من.
خانم مسافر كارت رو گرفت يه چشمكِ ريزى هم زد و رفت ...!!
این رو تعريف نكردم كه بخوام بگم خانم مسافر مشكل اخلاقى داشت يا راننده تاكسى فقط ميخواستم بگم توي اين چند دقيقه ممکنه کمتر کسی از ما به ذهنش رسيده باشه
"كه راننده ى تاكسى هم يك خانم بود" ؟!
🔺️حواسمون به تفکراتی باشه که از قبل و بدون دلیل منطقی قضاوت رو بوجود میاره.
@Jameeyemahdavi313
📿🕌📿🕌📿🕌📿🕌📿
☀️ صـــــــ📿ـــلوات خاصه ی حضرت علی بن موسی الرضا به نيت خشنودي آن حضرت و بر آورده شدن حاجــــــــــات.☀️
⚜اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی⚜ الامامِ التّقی النّقی ⚜ و حُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ⚜ و مَن تَحتَ الثری⚜ الصّدّیق الشَّهید ⚜صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً⚜ زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه⚜ کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک⚜
َ
✍ترجمه:
☀️خدایا رحمت فرست بر علی بن موسی الرضا☀️ امام با تقوا و پاک ☀️و حجت تو بر هر که روی زمین است ☀️و هر که زیر خاک، ☀️رحمت بسیار و تمام با برکت ☀️و پیوسته و پیاپی و دنبال هم چنان ☀️بهترین رحمتی که بر یکی از اولیائت فرستادی☀️
💫زیــــ🕌ــــــارتش در دنیا و شفاعتش در عقبی نصیبمان بگردان💫
الهـــــــــــــے آمیݧ
التمــــــــــاس دعــــــــــا
✨اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ✨
📿🕌📿🕌📿🕌📿🕌📿
@Jameeyemahdavi313
16.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صحبتهای دکترروازاده درمورد واکسیناسیون،خصوصا واکسن برکت
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_هفتاد_و_هفتم #عبور_زمان_بیدارت_میکند💗 تقریبا بیشتر از یک سوم غذایش را نخورد و عقب کشید و
#پارت_هفتاد_و_هشتم
#عبورزمانبیدارتمیکند💗
از حرفش قلبم به درد آمد. کاملا بلند شدم و روبرویش نشستم و به چشمهایش زل زدم.
–کاش میشد اینطور باشه. مگر از رو جنازهی من رد بشه کسی بخواد تو رو اذیت کنه. از ظهر تا حالا هر دقیقه نقشههای بهتری برای فرار میاد تو ذهنم. امروز ذهنم خیلی باز شده. حنیف همیشه میگفت نماز خوندن مغز رو باز میکنه و حافظه رو تقویت میکنه. هیچ وقت حرفش رو جدی نگرفتم ولی حالا تجربش کردم.
سرش را پایین انداخت و این بار ملافهایی که من از کمد بیرون انداخته بودم را برداشت و با انگشتانش به بازی گرفت.
–تو رو خدا از این حرفهای مرگ و جنازه نزنید. خدا نکنه اتفاقی برای شما بیفته.
من هم سر دیگر ملافه را گرفتم و کار او را تقلید کردم.
–میدونی آخه ممکنه، خدایی نکرده اتفاقی بیفته که ما رو از هم جدا کنن و تو رو...
به چشمهایم زل زد و ملافه را در مشتش چروک کرد و با استرس گفت:
–یعنی چی؟ من رو میخوان جایی ببرن؟ تنها؟
–قرار شد آروم باشی دیگه.
چشمهایش شفاف شد.
–نمیتونم.
نگاهی به دستهایش انداختم در تکاپو بودند برای از هم دریدن ملافهی نگون بخت. ملافه را به لبهایم نزدیک کردم و چشمهایم را بستم و بوسیدمش. صورتش سرخ شد و ملافه را رها کرد.
–بگید چی شده من آرومم. ملافه را در آغوشم گرفتم و گفتم:
–راستش...
با شنیدن صدای چرخش کلید در قفل هر دویمان تکانی خوردیم.
–آقای چگینی یکی امد.
–دعا کن پریناز باشه، یه فکری زده به سرم. اگه عملی بشه هر دومون با هم میریم بیرون.
–انشاالله که خودشه.
با باز شدن در، پریناز جلوی در ظاهر شد. اُسوه از خوشحالی این که دعایش گرفته بلند شد آنچنان لبخند پهنی زد که پریناز با دیدنش تعجب کرد.
در را بست و قفل کرد و کلید را داخل جیب شلوارش گذاشت. آرام آرام همانطور که جلو میآمد به اُسوه گفت:
–چیه؟ مثل این که خیلی خوش گذشته، فکر کردم الان یه گوشه افتادی و ...
با دیدن اوضاع در کمد و وسایل روی زمین شوکه شد و فوری آن ماسماسکش را بیرون آورد.
–شماها چیکار کردید؟ چرا در کمد رو شکستید؟
اُسوه با دیدن اسلحه لبخندش جمع شد و نگران به من نگاه کرد.
بلند شدم و بطری را از کمد درآوردم و به پریناز نشان دادم.
–تو میدونی اینا چیه؟
پریناز عصبانی گفت:
–به تو مربوطه؟ چرا کمد رو شکوندی؟
–هیچی بابا، میخواستیم بخوابیم پتو نبود. گفتم شاید این تو پتو پیدا بشه. توام که رفتی پشت سرتم نگاه نمیکردی که ببینی ما چیزی لازم داریم یانه.
پریناز گفت:
–الان وقت خوابه؟ شب براتون میاودم دیگه.
–الان خوابم گرفته بود. به کمد اشاره کردم.
–البته الان با دیدن اینا کلا خواب از سرم پرید.
حرفهایم پریناز را قانع نکرد. به اتاق رفت و به همه جا نگاهی انداخت، بعد رو به من گفت:
–راستش رو بگو ببینم چرا کمد رو اینجوری کردی؟ پوفی کردم و قیافهی ناراحتی به خودم گرفتم:
–گفتم دیگه.
–تو گفتی و منم باور کردم؟ فکر کردی من هنوزم اون پریناز هالوام؟
–نه بابا، اختیار دارید. شما الان یه پریناز هفت خطی شدی که باعث افتخار ارازل اوباشهایی مثل سیا هستی. گرچه از اولشم ساده نبودی من رو ساده گیر آورده بودی.
–نه تو ساده نبودی عاشق بودی. بعد به اُسوه اشاره کرد.
–قابل توجه جنابعالی، راستین عاشق منه.
دستهایم را داخل جیبم گذاشتم.
–آره عاشقت بودم. الانم هستم. فقط از این کارت بدم میاد. این کارت رو بزاری کنار...
حرفم را برید و با خوشحالی گفت:
–همین چند روزه، میزاریم میریم دیگه همه چی تموم میشه راستین.
سرم را به علامت تایید حرفهایش تکان دادم.
–منظورت ترکوندن ایناست؟
کنار کمد ایستاد.
–آره، اینا رو درست میکنیم و میندازیم داخل چند تا بانک و مغازه و چهارتا دونه عکس میگیریم، تموم. به جایی برنمیخوره.
–آره بابا، من خودمم شاکیام دلم از دست این دولت پره. نمیشه منم باهاتون همکاری کنم؟
با تعجب گفت:
–شدنش که میشه ولی الان نه، بعد فکری کرد و ادامه داد:
–حالا بهت خبر میدم. البته میتونی همینجا اینارو درست کنی.
اُسوه هینی کشید و دستش را جلوی دهانش گذاشت.
پریناز چشمهایش را ریز کرد و به اُسوه موشکافانه نگاه کرد. برای این که حواسش را پرت کنم پرسیدم:
–تا حالا از اینا درست کردی؟
لبهایش را بیرون داد.
–بلدم، ولی تا حالا درست نکردم. باید به سیا بگم بیاد به توام یاد بده، البته اگه قبول کنه که تو هم درست کنی. همانطور که حرف میزد چشمش به طبقهی دوم کمد خورد.
–پس این شیشهها کجان؟
بلند شدم و نزدیکش رفتم و گفتم:
–این ملافههه روشون بود، امدم برش دارم یهو همشون ریختن پایین. الان گیر کردن اون پایین پشت در کمد.
–سیا ببینه کمد رو شکوندی عصبانی میشهها، به من نگاه نکن هیچی بهت نمیگم. خم شد که شیشهها را ببیند و زمزمهکرد:
–خدا کنه نشکسته باشن. بهترین فرصت بود برای خف کردنش.
نباید فرصت را از دست میدادم.
تنها راهی که باقی مانده بود برای نجات اُسوه همین بود. حتی بلایی هم سرم میآمد برایم مهم نبود هر طور شده باید اُسوه از اینجا برود. چون من باعث همهی این مشکلاتش بودم.
اشارهایی به اُسوه کردم و با جهشی از پشت با یک دست گردن پریناز را گرفتم و با دست دیگرم مچ دستی که اسلحه داشت را محکم فشار دادم.
فوری دست دیگرش را به مچم چسباند تا خودش را خلاص کند. ولی تلاشش فایدهایی نداشت. سعی میکرد دست دیگرش را از داخل دستم خارج کند. فریاد زدم.
–اسلحه رو بنداز. تقلا میکرد که خودش را نجات بدهد. گردنش را محکم گرفته بودم انگار نمیتوانست حرف بزند. به طرف ستون وسط سالن کشاندمش و دستش را به ستون کوبیدم. فریادی زد و اسلحه را انداخت.
رو به اُسوه گفتم:
–اسلحه رو بده من. اُسوه همانجا ایستاده و خشکش زده بود. با صدای بلندی گفتم:
–اُسوه.
نگاهم کرد.
–نباید بترسی. میخواهیم بریم بیرون باید کمک کنی. باشه دختر خوب؟
انرژی گرفت. آرام آرام به طرف اسلحه رفت و از زمین برداشت و به طرفم گرفت و گفت:
–داری خفش میکنی. خم شدم و صورت پریناز را نگاه کردم. رنگش تغییر کرده بود.
دستم را کمی شل کردم و اسلحه را از اُسوه گرفتم و به پشت پریناز فشار دادم.
–صدات دربیاد میزنم فهمیدی؟ تو موقعیتی هم نیستم که دلم بسوزه نکشمت.
پریناز با گریه گفت:
–واقعا تو میتونی من رو بکشی؟
صدایم را تغییر دادم.
–نه، اونقدر عاشق دل خستتم، دست و پام میلرزه نمیتونم.
به طرف در خروجی کشاندمش.
–اُسوه، بدو بیا کلید رو از جیبش دربیار.
اُسوه رنگش پریده بود و دستش واضح میلرزید. جلو آمد و خم شد تا کلید را دربیاورد
پریناز شروع کرد به داد زدن. چند بار سیا را صدا زد دستم را جلوی دهانش گذاشتم
اُسوه کلید را درآورد و منتظر ایستاد تا من بگویم چه کار کند گفتم
–برو از کمد دوتا از اون دستمال کوچیکها رو بیار به دقیقه نکشید دستمال به دست کنارم ایستاد
–دستمالها رو به هم گره بزن و لوله کن و بیند به دهنش، یه جوری ببند دستمال بیفته بین دندوناش تا میتونی هم محکم ببند
کلید را روی زمین گذاشت و روبروی پریناز ایستاد و شروع به بستن کرد موهای پریناز به دستمال گیر میکرد و جیغ میزدچون از وقتی که وارد این خانه شدیم پریناز روسری سرش نبود
اُسوه به پریناز گفت
–خب چیکار کنم اون پشت رو که نمیبینم حداقل سرت رو بیار پایین. پریناز مقاومت میکرد کار اُسوه که تمام شد پری ناز با زانو ضربهایی به شکم اُسوه زد
اُسوه آخی گفت و دلش را گرفت و دولا ماند اسلحه را محکمتر روی کمر پریناز فشار دادم
–چیکار کردی احمق؟ اگه طوریش بشه همینجا خلاصت میکنم
رو به اُسوه گفتم
–چی شد؟ با این چیزا نباید کم بیاریا. پاشو حسابدار حرفهایی خودم. صاف ایستاد صورتش قرمز شده بود و چشمهایش جمع بودند نزدیکش شدم
–حالت بده؟ سعی کرد اخمش را باز کند
–نه، خوبم.
–چند دقیقه دیگه که از اینجا رفتیم همهی این دردها رو میتونی فریاد بزنی ولی الان فقط باید بجنبی باشه حرفهایی من؟ با آن همه درد لبخند به لبش آمد من هم لبخند زدم و گفتم
–آره، حرفهایترین کارت رو الان باید انجام بدی تاریخ ساز میشه
سرش را تکان داد و کلید را برداشت
–در رو باز کنم؟
–آره، سریع
در را باز کرد و سرکی به بیرون کشید و گفت
–کسی نیست میتونیم بریم
دندانهایم را روی هم فشار دادم و با صدای خفهایی گفتم:
–بیا اینجا جلو نرو خطرناکه. من جلو میرم تو پشت سرم بیا
همانطور که پریناز را با خودم میکشیدم آرام از پلهها بالا رفتم
ماشین شیشه دودی هنوز جلوی در زیرزمین پارک بود
از پریناز پرسیدم
–سویچش کجاست؟ با چشم به بالا اشاره کرد نگاهی به داخل ماشین انداختم اُسوه هم همین کار را کرد. با دیدن کیفش گفت
–قلبم
استفهامی نگاهش کردم
–منظورم کیفمه. آخه بخواهیم بریم بیرون، برای کرایه ماشین پول لازم داریم
گفتم
–تو این موقعیت به چیا فکر میکنیا الحق که حسابداری ولش کن من تو جیبم دارم بیا بریم خوشبختانه پریناز وسایل شخصیام را کش نرفته بود
نگاهش از کیفش کنده نمیشد با اکراه دنبالم آمد دلم نیامد ناراحت ببینمش گفتم
–خب برو ببین اگه در ماشین بازه برش دار میدانستم به خاطر آن جا کلیدی کیفش را میخواهد
با خوشحالی به طرف ماشین رفت همین که در ماشین را باز کرد صدای آژیرش حیاط را برداشت داد زدم
–وای الان میان بیرون، بدو بریم با سرعت هر چه بیشتر به همراه پریناز طرف در خروجی حرکت کردیم
اُسوه آنقدر ترسیده بود که بدون این که کیفش را بردارد دنبالم آمد و گفت
–وای همش تقصیر منه
حیاط بزرگی بود، به قسمت جلوی ساختمان رسیدیم پریناز بد قلقی میکرد و راه نمیآمد
با صدایی که شنیدیم همانجا خشکمان زد
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۲:۰۰
✍نویسنده : لیلا فتحی پور
@Jameeyemahdavi313
باهم بخوانیم 💚
برای سلامتی امام زمان عج
سلامتی کادر درمان
#قراان 602
@Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚سلام امام مهربانم💚
ترسم آخر که شب هجر به پایان نرسد
روز وصلت به من بی سر و سامان نرسد
هر چه از اتش دل سوزم و فریاد کنم
کس به داد من غمدیده ی نالان نرسد
✨اللهم عجل لولیک الفرج✨
@Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۲۳ شهریور ۱۴۰۰
میلادی: Tuesday - 14 September 2021
قمری: الثلاثاء، 7 صفر 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام (بنابرقولی)، 50ه-ق
📆 روزشمار:
▪️13 روز تا اربعین حسینی
▪️21 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
▪️22 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️27 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام
▪️30 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Jameeyemahdavi313