eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
245 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
رفتم دارو خونه گفتم: ماسک ان نودوپنج دارید؟ گفت: نه گفتم: ماسک یازده دو صفر چی؟ پرتم کردن بیرون 😑 @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹نیست بر روی دلم داغی از این سنگین‌تر🌹 🌹کرده پیشانی ما را غم تو پرچین‌تر🌹 🌹مالک اشتر ما بودی و رفتی سردار🌹 🌹در غمت هست ز ما سیدعلی غمگین‌تر🌹 🌹ای به قربان تو و صاحب نامت، قاسم🌹 🌹بوده‌ای مرگ برایت ز عسل شیرین‌تر🌹 🌹خون تو برده سرم را به خدا بالاتر🌹 🌹می‌کشد دشمن ما را به خدا پایین‌تر🌹 🌹قاتلت موش کثیفی است که می‌میرد زود🌹 🌹میکند مردم ما غم تو را شاهین‌تر…🌹 #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی #سردار_دلها #انتقام_سخت @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌿🌻🌿🌻🌿🌻🌿🌻 نهمیـن حجت خـالق سرمد👏👏 کنیۀ او جواد، نـامش محمّد😍 به جلال و جمال و جاه احمد😇 مات حسنش ملک😌 محـو رویـش فلـک😍 یا رضا یا رضا چشم تو روشن👏👏 @Jameeyemahdavi313
🌹آمد از راه علّیِ دگری مثلِ علی🌹 🌷گوهرِ نازتر از هر گُهَری مثلِ علی🌷 🌻نوری از حضرت ارباب نمایان شده است🌻 🌹به گُمانم که رسیده قمری مثلِ علی🌹 🌷نامش «اصغر» ولی انگار بزرگ ست به خلق🌷 🌻ها علیٌ بَشَرٌ چه بشری مثل ِ علی🌻 @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راستش نمیدونم چطوری شروع کنم ولی اینو بگم که من واطرافیانم اصلا به چادر وحجاب اهمیت نمیدادیم ما حتی نماز نمی خوندیم 😔😔😔😔 در مهمونی هامون نوشیدنی الکلی ورقص وخلاصه .... ما عادت کرده بودیم ازاد باشیم وهر کس هر طرف ما میامد الوده میشد. اول زندگی ما ساده بود ولی بعد که پولدار شدیم دیگه خودمون را گم کردیم ونمیدونستیم چطور پول درمیاریم وچطور خرج میکنیم وروزهای زندگی را بیهوده هدر میدادیم وبه خوش گذرانی مشغول بودیم 😔😔😔 تا اینکه من یه روز تو خواب دیدم که مرده ام ومرا در سردخانه گذاشته اند وهمه اطرافیانم به من فقط نگاه میکنن هیچ کس گریه نمیکرد . من از ترس نمیدونستم چکار بکنم تا این که نوبت من رسید که مرا غسل دهند وقتی مرا در روی حوض غسال خانه گذاشتن دیدم از بالای سرم یه تیراهن داغ برروی من سقوط میکند هر کاری کردم نتونستم وگفتم این چیه گفتن شما بدنت را نا محرم دیده ومشروب خوردی وخلاصه ... من داد زدم وکمک خواستم ولی کسی نبود که به من کمک کنه تا اینکه با صدای خودم از خواب بلند شدم ودیدم که همه انها را تو خواب دیده بودم خوشحال شدم واز ان روز تصمیم گرفتم که دیگه گناه نکنم ونماز میخونم وتوبه کردم وچادرم را سرم میکنم وبا هیچ یک از اون ادمها رفت وامد نمیکنم .. من خوشحالم که خدا با یه خواب منو از گمراهی نجات داد وحالا هر روز استغفار میکنم تا شاید خدا منو ببخشه ... @Jameeyemahdavi313 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #پارت_هفتاد_و_ششم 🌸🌸🌸🌸🌸 توي آينه نگاهي به خودم و اميرحسين ميندا
❣❣❣❣❣❣ دو ماه بعد..... روي تخت ميشينم و چشمام رو باز و بسته ميكنم. _ چيه اين وقت صبح منو بيدار كردي؟ اميرحسين _ بگو چي شده؟ _ چي شده؟ اميرحسين _ حدس بزن. _ عه. بگو ديگه امير. اميرحسين _نوچ _ آقااااايي اميرحسين _شدم _ چي شدي؟ اميرحسين _ همون چهارپا كه گوشاش مخمليه . امير ميخواد بره خاستگاري ياسمين خانوم . جيغ ميكشم و سريع از جام ميپرم. _ چييييييييييي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اميرحسين _ درسته گوشام مخمليه ، ولي من دوسشون دارم. نميخوام شنواييشونو از دست بدن . _ دروووووغ اميرحسين _ رااااااست _ واي واي امير من ميرم خونه شقايق اينا . سريع از جام بلند ميشم و حاضر ميشم ، اميرحسين فقط با تعجب به من نگاه ميكنه. چادرم رو سرم ميكنم و با لبخند دندون نمايي ميگم _ چيه همسر گرامي ؟ اميرحسين _ خوابت نميومد؟ _ الان ديگه وقت خوابه اخه؟ پاشو منو برسوووون. اميرحسين _ اطاعت فرمانده. . . . _ خاله. شقايق نيست ؟ خاله _ تو اتاقشه. _با اجازه. در اتاق رو آروم باز ميكنم ، ميخوام غافلگيرش كنم ، از چيزي كه ميبينم چشمام كاملا اندازه گردو ميشه. شقايق با يه چادر نماز سفيد و سجاده داشت نماز ميخوند. "حتما دوباره خاله مجبورش كرده " ولي اين نماز ، با اين حال و هوا نميتونست اجبار باشه . نمازي كه بوي عشق ميده . كنارش ميشينم. وقتي سرش رو به طرفم برميگردونه از ديدنم متعجب ميشه . شقايق_ من.... من.... _ تو نماز ميخوني؟ سرش رو به نشانه تاييد تكون ميده . با تعجب نگاش میکنم. خودش سوالم رو متوجه میشه و شروع به توضیح میده. شقایق_ وقتی ارزش و زیبایی نماز رو فهمیدم ، وقتی آرامشش رو درک کردم ، دلم نیومد ازش بگذرم ، از طرفی اجبارای مامان حرصم رو درمیاورد و دلم میخواست باهاش لجبازی کنم. تازه وقتی تو و یاسی و نجمه مخالف بودید ، با نماز خوندنم حتما مخالف میکردید و مسخرم میکردید ، به خاطر همین فقط یواشکی نماز میخونم ، من من حتی حجاب و چادر رو هم دوست دارم و همه اینارو مدیون معلم دینی مدرسمون هستم. تو مراسمای مدرسه هم خیلی وقتا شرکت میکردم. سرش رو پایین میندازه. دستم رو زیر چونش میذارم و سرش رو بالا میارم. _ چقدر خانوم بودن بهت میاد. شقایق لبخندی میزنه و از جاش بلند میشه و به سمت کمدش میره ، از زیر کیف هاش با سختی چادری رو بیرون میاره و جلوی من میگیره. شقایق_ من حتی اینو هم برای خودم گرفته بودم. _ شقایق . یعنی تو تو همه اینارو گذاشتی کنار فقط و فقط به خاطر لجبازی؟ از این همه زیبایی گذشتی به خاطر لجبازی ؟ غیر قابل باوره. یه دفعه میزنه زیر گریه و خودش رو تو بغل من میندازه . شقایق_ حانیه. میدونم کارم اشتباه بوده. انقدر به حال تو حسرت میخورم که راحت بدون توجه به کنایه ها و مسخره کردنا راهت رو انتخاب کردی. دستش رو میگیرم و باهم از رو زمین بلند میشیم . چادر رو هم که افتاده بود رو زمین برمیدارم. روبه روش می ایستم و چادر رو روی سرش میزارم _ ماه شدی اشکاش دوباره روی صورتش جاری میشه یه دفعه مثل برق گرفته ها میگم_ وای وای شقایق. بگو چی شده؟ اون آقا امیر بود دوست امیرحسین ،مامانش با خاله اینا حرف زده میخواد بره خاستگاری یاسیییییییی. شقایق_ نهههههه _ اررررره. . . . زنگ خونه خاله زینب رو میزنم. صدای شاد یاسمین تو کوچه میپیچه_ سلااااام. _ علیک. یاسمین_ بپر بالا که کلی کار دارم. با صدای تق در باز میشه. دوباره به سمت شقایق که داشت از استرس ناخن هاشو میجویید برمیگردم ؛ متاسفانه شقایق برعکس من فووووق العاده حرف مردم براش اهمیت داشت. _ تموم شد؟ شقایق_ چی؟ _ ناخنات. . . آسانسور که طبقه سوم رو اعلام میکنه استرس شقایق هم بیشتر میشه. در اسانسور رو باز میکنم و خارج میشم. همزمان با بستن در اسانسور در خونه باز میشه. یاسی با ذوق میپره بیرون ولی بادیدن شقایق تعجب میکنه و خندش محو میشه. با سر بهش اشاره میکنه و با بهت میگه_ این چیه؟ _ نتیجه عشقه. یاسمین_ خل شدی ؟ _ میبینمت بعدا.حالا اجازه میدی بیایم تو. از جلوی در کنار میره و وارد میشیم. با چشم دنبال خاله میگردم و همونجوری که چادرم رو درمیارم میپرسم _ خاله نیست ؟ یاسمین_ نه من و شقایق کنار هم میشینیم روی مبل دونفره و یاسمین روبه رومون. یاسمین_ این مسخره بازیاچیه؟ _ اینو ول کن حالا. شنیدم که داری میری قاطی مرغا. یاسمین انگار که تازه چیزی یادش اومده باشه چهرش دوباره شاد میشه و میگه _ اره. خبرا زود میرسه ها. هرچند فکر نکنم نتیجه بده. من اگه تفسیر احکام رو بدونم در حد نماز خوندن شااااااید بخونم ولی چادر و حجاب عمرااااا. اونم که فکر نکنم قبول کنه زنش بی چادر باشه . _ حالا تا ببینیم چی میشه. هرچی خدا بخواد.خب دیگه من برم. ساعت 12 هنوز ناهار درست نکردم. یاسمین_ واااای مامانم اینا. _ دو روز دیگه میبینمت. . . . ادامه👇👇