عبد.mp3
1.29M
🎙 عبدالعظیم حسنی علیه السلام
استاد رفیعی
🏴🏴🏴
@Jameeyemahdavi313
شهید حسین لشگری ملقب به سید الاسرای ایران .
درسال ۱۳۳۱ در شهرستان ضیا باد به دنیا اومد شهید لشگری ۱۸ سال تمام ،درد کشید و شکنجه شد اما حاضر نشد به امامش پشت کنه .
شهید ۲۷ ساله بودن اسیر شدن و ۴۸ سالگی وقتی پیرمرد شدن برگشتن
۲۷ شهریور سال ۵۹ درست چهار روز پیش از حمله ی نظامی عراق به ایران
شهید لشگری برای عملیات شناسای عازم منطقه شد،عملیاتی که با شلیک موشک به هواپیمای ایشون نا تموم موند
ونهایتا شهید لشگری مجبوری در خاک عراق فرود اومد و اسیر شد و اسارت ایشون از همین جا آغا ز شد.
اسارتی که از همون سال ۵۹ شروع شد و تا ۱۸ فروردین سال ۱۳۷۷ ادامه داشت
شهید اهمیت زیادی برای صدام داشت .
صدام میخواست از او به عنوان سندی زنده برای اینکه بگه ایران جنگ رو آغاز کرد استفاده کنه.
جنگ ایران با عراق درست چهار روز بعد از اسارت شهید آغاز شد .
خودشون می گفتن که صدام فقط یه جمله از من میخواست .
اینکه من برم جلوی دوربین وفقط بگم
من ستوان یکم خلبان حسین لشگری در تاریخ ۲۷ شهریور ۵۹ در خاک عراق سقوط کردم .
به او گفته بودند که اگر این رو را در مقابل دوربین بگه .
او رو به آمریکا میفرستن و شرایط رفاهی و امنیتی کاملی براش ایجاد میکنند و میلیون ها دلار بابت همین کارش پرداخت میکنند.
اما او این کارو نکرد و پای امامش ایستاد وشکنجه های زیادی رو تحمل کرد .همین شکنجه ها باعث جانبازی ۷۰ درصدی ایشون شد .
وقتی به جنگ میرفت یک سال و نیم ازدواج کرده بود و یک پسر چهار ماهه داشتن .
خودشون می گفتن وقتی میرفتم علی دندون نداشت وقتی برگشتم دندانپزشک بود.
در تمام این ۱۸ سال هم در سلول انفرادی بودن .
در خاطراتشون می گفتن که یک قرآن جیبی کوچک داشتن که تو اون سالهای اسارت و تنهای اون قرآن مونسشون بوده
ودر اون ۱۸ سال موفق به حفظ قرآن کریم شده بودن .
شهید پس از ۱۶ سال به نیروهای صلیب سرخ معرفی میشن .وخانواده هم در تمام این ۱۶ سال بیخبر از حال ایشون .
فکر میکردن شهید شده .
بعد ۱۶ سال نامه ی ایشون به دست همسرشون می رسه .
دوسال بعد در روز هفدهم فروردین ۱۳۷۷ آزاد میشن .
ودر سال ۱۳۸۸ براثر عارضه های که از شکنجه ها داشتن به شهادت رسیدن.
یه خاطره که همیشه تعریف میکردن این بود که می گفتن
بهترین عیدی که این ۱۸ سال اسارت گرفتم یک نصفه لیوان آب یخ بود 😔
می گفتن سال ۷۴ سرباز عراقی یک لیوان آب به رو خوردمیخواست باقی مانده شو بریزه بره نگاهش به من افتاد و دلش سوخت وآن باقی مانده ی آب رو به من داد .ومن تا ساعتها از این مسئله خوشحال بودم .