🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦
🌧💦🌧💦🌧💦
🌧💦🌧💦
🌧💦
💦
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#پارت4
بعد چند دقیقه که ضربان های قلبم منظم شد به رضا گفتم:
ـ از تهران تا اینجا یه سره تو رانندگی کردی خسته ای بیا اینور تا کرمان یه چرتی بزن که برسیم دیگه خواب خوش نداریما!
رضا بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن اومد اینور و جامون رو عوض کردیم و من نشستم پشت فرمون.
به شوخی گفتم:
ـ اه با این ماشین درب و داغون که نمیشه رانندگی کرد! تو تا اینجا چجوری آوردی ما رو؟
یهو عصبی شد وجوش آورد! از ماشین پیاده شد و در رو محکم به هم کوبید! خم شدم و از پنجره نگاهش کردم:
ـ داداش لوس نشو دیگه شوخی کردم!
صورتشو ازم برگردون! دوباره با لحن ملتمسانه ای گفتم:
ـ رضا جون! الهی من دورت بگردم بیا! غلط کردم جان حامد بیا بشین بریم!
رضا برگشت طرفم و گفت:
ـ اصن من گشنمه باید بری ازین یارو سیبیلوعه برام غذا بگیری!
تو ذهنم چهار تا فوش نثارش کردمو پیاده شدم رفتم طرفش:
ـ آخه داداشِ من چرا مسخره بازی در میاری من ازین یارو...
حرفمو قطع کردم و تا خواستم چیز دیگه ای بگم رضا پرید وسط حرفمو گفت:
ـ ازین یارو چی؟ میترسی آره؟
با خجالب مشتی به بازوش زدم و گفتم:
ـ آره لعنتی آرههههه میترسم جان حامد بیا بریم!
یهو بلند بلند شروع کرد به خندیدن!
رضا: خب از اون جایی که منم میترسم پس باید ببریم اولین رستوران شیک سر راه مهمونم کنی!
بلند شدم و گفتم:
ـ اونم به روی چشم! الحق که داش رضای سِرتِقِ خودمی!
خلاصه بعد از کلی ناز و نوز کردن آقا راه افتادیم!
چشمم خورد به یه رستوران که به نظر بزرگ و به قول رضا شیک میومد!
سریع زدم کنار و به رضا گفتم:
ـ پاشو رضا جون پاشو که خدا هم حاجت شکم تو رو داد هم حکم آزادی من از دست تو!
با رضا پیاده شدیم و رفتیم سمت رستوران. داخل که شدیم رفتم سمت پذیرش و گفتم:
ـ حاجی غذا چی دارید؟
گفت:
ـ الان فقط اکبر جوجه داریم!
رمان
💦
🌧💦
🌧💦🌧💦
🌧💦🌧💦🌧💦
🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦
دل که مشتاق باشد
هوای ِ یار میگیرد،
اما امان از فاصله:))
#امامرضایی😍✨
•────•❁•────•
‹ @jan_phada ›
برات این لحظه رو آرزو میکنم😍🥺🥰🫂🤍
#استوریدخٺࢪونہ
‹نظامـۍطـور؎😎🖐🏿›
•────•❁•────•
‹ @jan_phada ›
21.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اصلامیشنویاینصدا...💔
•────•❁•────•
‹ @jan_phada ›