eitaa logo
- جان‌فدا-
1.1هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
‌˼ بسـم‌اللّٰهـ؛🌱 ˹ ‌ اینجا‌مکانی‌برای‌ِتخلیه‌ِ تشعشعات‌مغزی‌ِ‌عده‌ای؛♥️🫧 جمع‌برو‌بچ‌دهه‌هشتادی😇🌀 کپی؟؟ ممنوع شروطمون؛) @shorut_kanal
مشاهده در ایتا
دانلود
❬نِشستن‌وژِست‌گرفتن‌سرمزارِبرادرِشھیدت‌، اونم‌براۍلایک‌جمع‌ڪردن یعنۍاوج‌ِتباه‌بود نہ‌تنھاراھش‌ُادامہنمیدۍ بلکہ‌زدۍتوجادھ‌خاڪۍ!'❭ •────•❁•────• ‹ @jan_phada
«❤️🌿» بی‌خیال‌همه‌ی‌دلهره‌ها، چهره‌ی‌حیدریت‌مایه‌ی آرامش‌ماست📎❤️‍🩹 •────•❁•────• ‹ @jan_phada
تو امید منی🤍 🫀 •────•❁•────• ‹ @jan_phada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و دشمن ترین دشمن شما یهود است... •صراط المستقیم³¹³• •────•❁•────• ‹ @jan_phada
بی‌ پناه‌ که‌ شدی؛‌ صدایش‌ کن. او‌ حسین‌ِ وتر الموتور است . . می‌داند تک‌ و‌ تنها‌ شدن‌ یعنی‌ چه، در آغوشت‌ می‌گیرد!💔 •────•❁•────• ‹ @jan_phada
- معشوق‌جان ؛ لحظه‌ای‌عاشقت‌ رابنگر ؛ خرابیم‌خراب ! ☺️❤️ •────•❁•────• ‹ @jan_phada
5.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همیشه دوست داشتم یک چنین بچه ای باشم 🙂🥺 که با تموم جونم برای اربابم امیرالمومنین لقب و شهدا و مولودی بخونم 🙂🥺😍 @jan_phada
8.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همین یه فیلم برای اثرگذاری جشن غدیر کافیه .... خار چشم براندازان .... این فیلم را زیاد روایت کنید چون خیلی ها از دیدنش حالشون بد میشه😎❤️ •────•❁•────• ‹ @jan_phada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦 🌧💦🌧💦🌧💦 🌧💦🌧💦 🌧💦 💦 نفسمو بیرون دادمو گفتم: ـ باشه پس بیزحمت دوتا اکبر جوجه بزن برامون. باشه ای گفت و رفت تا به آشپز بگه چی درست کنه منم رفتم جلوی رضا نشستم و با خنده گفتم: ـ راضی شدی؟ آوردمت یه رستوران شیک! تازه گرون ترین غذا رو هم برات سفارش دادم! رضا: چی سفارش دادی مگه؟ گفتم: ـ اکبر جوجه! فقط هم همینو داشت! باشه ای گفت و بلند شد و گفت: ـ من میرم دستامو بشورم. رضا که بلند شد رفت گوشیمو درآوردم تا ببینم چه خبره! آبجی حمیده پیام داده بود: ـ سلام داداش خوبی؟ هر وقت رسیدید یه خبر به ما بده! مامان هم نگرانه! در جوابش نوشتم: ـ سلام حمیده خانوم! الان فعلا یه جا نگه داشتیم ناهار بخوریم. رسیدیم بهتون خبر میدم. تا اومدم گوشیو خاموش کنمو بزارم کنار دوباره حمیده پیام داد: ـ الهی من دورت بگردم داداش چرا انقدر دیر داری ناهار میخوری؟ نوشتم: ـ عه خدانکنه آبجی! دیگه خواب بودم رضا هم همینجور گاز داده بود تا اینجا فرصت نشده بود ناهار بگیریم. سریع جواب داد: ـ باشه نوش جان! فعلا خدانگهدار! براش نوشتم: ـ ممنون مواظب خودتو مامان باش خدافظ! بعد گوشیو خاموش کردم. همون موقع یه کارگر غذاهامونو آورد. هر چی صبر کردم رضا نیومد! ده دقیقه! بیست دقیقه! نیم ساعت!... بدجور گشنه بودم و اونم خیلی دیر کرده بود! بهش زنگ زدم. کلی بوق خورد تا خواستم قطع کنم جواب داد: ـ الو الو... حامد... به دادم... برس! نفس نفس میزد و بریده بریده یه چیزایی میگفت! گفتم: ـ کجایی رضا چی شده؟ با جیغ گفت: ـ سگگگگگ... سگه... وااااااای! و یهو تماس قطع شد! فهمیدم چیشده فوری دویدم سمت حیاط رستوران. بلههههه! از سگ میترسید و حالا یه سگ خیلی گنده افتاده بود دنبالش و رضا هم عین یوزپلند فقط میدوید! رمان 💦 🌧💦 🌧💦🌧💦 🌧💦🌧💦🌧💦 🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦
🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦 🌧💦🌧💦🌧💦 🌧💦🌧💦 🌧💦 💦 خم شد و سنگی رو از روی زمین برداشتم. به طرز معجزه آسایی سگ راهشو کج کرد و رفت. رضا تا فهمید از دست اون سگ ترسناک خلاص شده خوابید کف حیاط رستوران! نفس نفس میزد! اونقدر شدید که بالا وپایین رفتن سینه‌شو میدیم! سمتش رفتمو گفتم: ـ رضا! رضا خوبی؟ چیزیت که نشد؟ رضا بریده بریده گفت: ـ خدا... لعنتت کنه... حامد... اینجا دیگه... کجا بود... برداشتی منو... آوردی؟ دستشو گرفتمو خواستم بلندش کنم ولی دستشو کشید و دراز کشید! رفتم سمت سرویس و لیوان جیبی که همراهم بود رو پر از آب یخ کردم و برگشت سمت رضا! بالایسرش کع رسیدم بدون لحظه ای صبر کل لیوان رو صورتش خالی کردم! حالا جدای اینکه شوخی بود خواستم ترسش از بین بره و آروم شه! عین برق گرفته ها پرید بالا و نشست! نگاهی بهم انداخت و وقتی تو مغزش تحلیل کردم که چیکار کردم بلند شد و دوید سمتم! دنبالم میدوید و منم فرار میکردم! برای اینکه حرصشو در بیارم گفتم: ـ چه جالب!... پس همه‌ی حیوانات... دوست دارن دنبال آدما بکنن!... حتی خر ها! ازین حرفم حسابی کفرش در اومد وایساد کفششو در آورد و پرت کرد سمتم! چقدر نشونه گیریش دقیق بود لامصب! صاف خورد پس کله‌م! وایسادم و با نفس نفس گفتم: ـ نشکنه دستت رضا! اگه الان آبجی حمیده‌م بود کار نداشت تو کیی و... یه پس گردنی هم اون نثارم میکرد! دوتایی زدیم زیر خنده که با فریاد یه نفر در جا خشکمون زد! ـ گمشید برید تو غذاتونو کوفت کنید دیوونه ها میخوام بخوابم! برگشتم سمتش مثل اینکه آشپز بود و از خواب بیدارش کرده بودیم! اول خواستم بهش تیکه ای بندازم و سر به سرش بزارم ولی با دیدن چشمای پف کردش دلم نیومد! معذرت خواهی کردیم و رفتیم داخل و نشستیم سر میز. غذا ها یخ کرده بود ولی همون جوری خوردیم و سریع سوار ماشین شدیم تا راه بیوفتیم! من نشستم پشت فرمون و رضا بغلم. به نیم ساعت نکشیده خوابش برد! بنده خدا از صبح تا حالا که دیگه ساعت نزدیکای پنج عصر بود، چشم روی هم نزاشته بود. رمان 💦 🌧💦 🌧💦🌧💦 🌧💦🌧💦🌧💦 🌧💦🌧💦🌧💦🌧
🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦 🌧💦🌧💦🌧💦 🌧💦🌧💦 🌧💦 💦 ساعت حدودا هفت و نیم بود که رسیدیم کرمان. اذان هم گفته بودن و به خاطر همین رفتم یه امامزاده پیدا کردم و بعد رضا رو بیدار کردم! با همون حالت خواب آلود از ماشین پیاده شد و رفت سمت سرویس تا وضو بگیره منم زود ماشینشو قفل کردمو رفتم دنبالش. صداش کردم: ـ رضا داداش آروم تر برو نمیرسم بهت! اصلا محل نداد و قدم هاشو تند تر کرد. ـ چته داداش؟ مثلا قهری؟ من منت کشی بلد نیستما گفته باشم! به سرویس که رسیدم سریع وضو گرفت و رفت سمت امامزاده منم تند تند جورابامو پوشیدم و دویدم دنبالش! ـ رضا چرا حرف نمیزنی؟ وایسا! دستشو کشیدم وقتی برگشت سمتم فوری تو آغوشم جاش دادم! گفتم: ـ چیه رضا؟ از دست من ناراحتی؟ آخه چرا مگه من چیکار کردم؟ یهو اخم هاش تبدیل به خنده شد و گفت: ـ نه دیوونه دلم برای مرضیه تنگ شده! از بغلم جداش کردم و یه مشت زدم تو بازوش: ـ خاک تو سرت پسره خل و چل! دق دادی منو فکر کردم از من دلخوری! نگو آقا دلش واسه نامزدش تنگه بهونه میگیره! دستشو گرفتم و باهم رفتیم سمت امامزاده. بعد از نماز و زیارت دیگه ساعت نزدیکای نُه شب بود! د راه افتادیم سمت پادگان. بعد از انجام یه سری کار ها بالاخره دست از سرمون برداشتن و اجازه دادن بریم سمت آسایشگاهمون! منو رضا انقدر خسته بودیم که خیلی زود با وجود سر و صدای بچه ها خوابمون برد! نیمه های شب از خواب پریدم دیدم رضا نیست و تختش خالیه! آروم از جام بلند شدمو رفتم داخل حیاط پادگان دنبالش! دیدم یه گوشه تو چمن ها نشسته! رفتم سمتش. داشت نماز شب میخوند! تعجب کردم آخه رضا اهل نماز شب و اینجور کار ها نبود که! نمازش که تموم شد باهاش دست دادمو گفتم: ـ قبول باشه حاج آقا!... شما از کی تا حالا نماز شب خون شدی ما خبر نداشتیم؟! خنده ای کرد و بلند شد و در حالی که دستاشو واسه تکبیر نماز بالا میبرد گفت: ـ آقا حامد شما هم برو وضو بگیر بیا دو رکعت نماز بخون ثواب داره!... الله اکبر... وایساد به نماز و منم رفتم سمت سرویس تا وضو بگیرم. وقتی برگشتم وسط نماز بود نشستم کنارش و وقتی نمازش تموم شد گفتم: ـ راستش رضا من... چیزه... امممم... رضا: چیه بلد نیستی نماز شب بخونی؟ ازین که فهمیده بود خندم گرفت و گفتم: ـ خب... آره! تا حالا نخوندم نمیدونم چجوری! رمان 💦 🌧💦 🌧💦🌧💦 🌧💦🌧💦🌧💦 🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦