"❤️ مهدی جان!
امّید غریبالغربا، آمدن توست...
ذکر لب ما پیش رضا آمدن توست..."
•السلامعلیڪیابقیةاللہفۍارضہ 🫀
#اللهمعجـللولیڪالفـرج ✨
💠 #غم_فردا
🔸خداوند به پیامبرش می فرماید:
اى احمد! از بنده اى که به اندازه خوراک یک روز خود سبزیجات یا غیر آن را دارد و با این حال غم فردا را می خورد، تعجب می کنم.
📚 بحارالانوار/ج6/ص22/ح77
✍🏼اعتماد به خدا و توکل به لطف و مرحمت او، باعث آرامش خاطر و آسایش تن انسان است. البته غصه فردا نخوردن، منافاتی با #برنامه_ریزی برای فردا ندارد.
#تلنگر✨
آید؎:مذهبۍ
بیوگرافۍ:مذهبۍ
اسمِپُروفایل:مذهبۍ
عڪسپُروفایل:مَذهَبۍ
دلتچہجوریہحاجۍ؟!
ذهنتڪُجاهامیرھ؟!
برا؎ڪیڪارمیڪنۍ؟!
دلشُدھجا؎نامحرم؛
ذهنشُھفتڪرڪردنبہگُناھ💔
ڪارشُدھریا...
ڪُجادآر؎میر؎؟!
باخودتڪهرودربایستۍندار؎!
بشیندونہدونہگُناهاتوازخودتدورڪُن
6.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"شباهت حضرت مسیح به امام زمان"
استاد #رائفی_پور
#پیشنهاد_دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞¦↫#استوری
میخواستم زآدمیان دلبری کنم
گفتم که یاعلی دل پرودگاررفت:)
22روزتـٰآ؏ِـیدغَدیـر..💚🌱!''
#شهیدآنہ
•✾––––––––––––✾•
- پیشونیبندهاروباوسواسزیرورو میکرد…
پرسیدم:دنبالچیمیگردی؟
گفت:سربندیازهرا!
گفتم:یکیشروبردارببنددیگه، چهفرقیداره؟
گفت:نه!آخهمنمادرندارم…:)
#نگاه_خدا♥️
⭕️قسمت سوم⭕️
سرمم که تمام شد بابا منو برد بهشت زهرا ،خیلی شلوغ بود کل فامیل اومده بودن
مادر جونم هی به سرو صورتش میزد و از حال میرفت من یه گوشه روی خاک نشسته بودمو با نگاهم مادرمو بدرقه خاک میکردم...
(مادری که هیچ وقت باهام تندی نکرد،همیشه لبخند میزد ،هیچ وقتی چیزی رو به من تحمیل نکرد ،با اینکه خودش عاشق حجاب و دین بود ،هیچ وقت منو مجبور به حجاب و نماز نکرد ،همیشه فقط حرفای قشنگ درباره حجاب میزد ولی من گوشام نمیشنید)
یه دفعه دستی اومد روی شونه ام نگاه کردم دایی حسینمه بغض کرده بود و منو تو آغوشش گرفت...
(دایی حسین بهتری دوست و رفیقم تو زندگی بود،تو سپاه کار میکرد،عاشق من بود همیشه میگفت با اینکه اهل نماز و روزه نیستی یه چیزی تو درونت هست که منو جذب خودش میکنه)
دایی حسین: سارای عزیزم ،سارای قشنگم چرا گریه نمیکنی ،چرا حرفی نمیزنی ،نمیخوای با مادر خداحافظی کنی...
دلم میخواست حرفی بزنم،دلم میخواست فریاد بزنم و گریه کنم ولی نمیشد ،همه چی خشک شد و رفت...
دایی حسین اینقدر حالش بد بود که عمو هادی و چند نفر دیگه اومدن بردنش مراسم تمام شد
(وایی که چقدر زود تمام شد ، من که خدا حافظی نکردم ،من که حتی برای اخرین بار مادرمو ندیدم )
نرگس جون، زن دایی حسین بلندم کرد
مادرجون: حاجی بزارین سارا با مابیاد خونه ما یه کم حالش بهتر بشه...
بابا رضا: من حرفی ندارم میتونه بیاد.
(رفتم به کت بابا چنگ زدمو نمیخواستم برم ،میخواستم همراه بابا برم خونه)
مادر جونم فهمید اومد بغلم کردو اشک میریخت سارا جان مواظب خودت باش...
ادامه دارد...
↜.⿻. #رمان📻♥️꧇)
#نگاه_خدا♥️
⭕️قسمت چهارم⭕️
توی راه بابا اصلا حرفی نزد،رسیدیم خونه بابا ماشینو برد پارکینک منم زودتر رفتم خونه که برم تو اتاقم...چشمم به سجاده مامان افتاد
که اون شب جمع نکرده بودم
رفتم نشستم کناره سجاده...
قفل زبونم باز شد :
یعنی اینقدر بد بودم که حتی صدامو نشنیدی؟
به حال روزم نگاه نکردی؟
من که از تو چیز زیادی نخواستم!
من که قول داده بودم که دختره خوبی میشم
هر چی گفتی انجام بدم...
کجاست اون بخشندگی اید هان...
چرا صدامو نشنیدی...
دیگه نمیخوامت ...
دیگه نیازی به تو ندارم...
تما زندگی من الان زیر خاکه ،دیگه هیچ نمیخوام ازت...
شروع کردم به جیغ و داد کردن سجاده رو پرت کردم مهره خورد شد از شدت پرتاب من... اونطرف تر،تسبیح مادرمو گرفتم پاره کردم...
بابا شنیدن صدام خودشو رسوند داخل خونه
اومد کنارمو بغلم کرد: سارا جان اروم باش بابا
- چه جوری اروم باشم بابا ....
مامان دیگه نیست پیش ما ..
بابا عشقت الان زیر خاکه ...
بابا رضا اشک میریخت و چیزی نمیگفت :
اینقدر تو بغلش گریه کردم که نفهمیدم چی شد که از حال رفتم و چشممو باز کردم توی اتاق بودم ....
نرگس جون کنارم بود،به دستم سرم زده بودن
نرگس جون: سلام سارا جان ،بهتری؟
- بابام کجاست؟
نرگس جون:رفته مراسم،میخواست بونه پیشت ولی ما نزاشتیم زشت میشد اگه نمیرفت ،بابا رضا هم گفت نمیخواد تو بیای مراسم ،شاید باز حالت بد بشه ...
یه هفته گذشت و بابا اجازه نمیداد تو هیچ مراسمی شرکت کنم حتی سر خاک هم منو نمیبرد ،میترسید حالم بد بشه، واقعا خیلی بد حالم،پدرم حال خودش از من خراب تر بود ،نیمه های شب صدای گریه هاشو از تو اتاقم میشنیدم به خودم میگفتم بابا جون تو چقدر صبوری منم توی اتاقم بودم و با عکس مامانم حرف میزدمو گریه میکردم....
در طول روز نرگس جون و خاله زهرا میاومدن بهم سر میزدن بعد یک ماه بابا اومد تو اتاقم: بابا سارا آماده شو بریم سر خاک...
(من چقدر خوشحال بودم که بلاخره میتونم برم سر خاک مامان فاطمه)
سریع اماده شدم و رفتیم
رسیدیم بهشت زهرا ،دسته بابا رو گرفته بودمو همراهش میرفتیم رسیدیم به سنگ قبر مامان پاهام سست شد نشستم کناره قبر
سرمو گذاشتم روی سنگ سلام مامان قشنگم
ببخش که دیر اومدم پیشت...
چقدر دلم برات تنگ شده بود...
چقدر زود از پیش ما رفتی....
بعد کلی درد و دل و گریه همراه بابا به سمت خونه حرکت کردیم...
↜.⿻. #رمان📻♥️꧇)
هدایت شده از | پَنــآهِـ مَـــنــ |🇵🇸
بسم رب نور💕
سلام به همگــــــی
خبر خوب امروز اینه که از شب جمعه ی این هفته ان شاءلله دوباره هیئت رو برگزار میکنیم🥺
اگر تا به حال از این هیئت ها استفاده نکردید میتونید با هشتگ #هیئت_پناه_من مجالس قبلی رو مشاهده کنید...
#فورمرامی
مداومتبرزیارتعاشورا✨
آیتاللهشبیریزنجانی،ازمراجعتقلید
میگوید:«یکیازچشمهایفرزندآقای
حاجسیدمحمدبجنوردیبراثرعارضهای
نابیناشدهبودوبهنظرپزشکان،حتیپزشکان
خارجازکشور،بهعلترشدآنعارضه،چشم
دیگرشنیزنابینامیشد؛ولیآنشخصشفا
یافت..
یکیازبستگانوی،سیدالشهداءرادرعالم
رؤیادیدکهبهویفرمود:«مابهجهتاینکه
اوبهزیارتعاشورامداومتداشت،سلامتی
چشمدیگرشراازخداگرفتیم».
#فوایدومعجزاتزیارتعاشورا..🌱