eitaa logo
جان و جهان
512 دنبال‌کننده
741 عکس
33 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم؛ همان چهارده سال پیش بود که نشستن در کلاس‌های دانشگاه برایش مایه‌ی افتخار شده بود. دانشگاهی که حتی تصور قبولی در آن، برق در چشمانِ بی‌رمق هر کنکوریِ از جنگ برگشته‌ای می‌اندازد و در همان حالِ سرمستی وقتی سینه‌اش را جلو می‌دهد چند سانتی‌متری به قدش اضافه می‌شود. تصویر یک چرخ‌دنده‌ی بزرگ سفید‌رنگ، روی پس‌زمینه‌ای آبی آسمانی با نوشته‌ای در میان آن با عنوان «دانشگاه صنعتی شریف»، ساختمان ابن‌سینا را برند کرده بود. سارا عاشق برند بود و حالا از همین سکوی ساختمان ابن‌سینا با اولین پرواز به یک آسمانِ آبی کم‌رنگ و بی‌رمق پریده بود. در همین‌حال که دفتر خاطرات دوران دانشجویی را ورق می‌زدم ناگهان صدای افتادن یک ایمیل توی اینباکس گوشی، حواسم را از سارا پرت کرد. رویش ضربه زدم. معاون آموزشی دانشکده تاریخ دفاع را تایید کرده‌بود. وقت زیادی نداشتم. نه برای تماشای مبارزه‌‌ی سهمگین ذوق‌زدگی و اضطراب و نه برای تکمیل پایان‌نامه. چند ماه بعد که با تمام مشقت‌ها در حال نوشتن صفحه‌ی تقدیم بودم، یاد روزهایی افتادم که برای انتخاب عنوان پایان نامه با استاد راهنما کلنجار رفته بودم. - استاد برای من مهم اینه که موضوعی باشه که به درد ایران بخوره و کاربردی باشه. می‌دانستم «پرواز دسته‌جمعی هواپیماها» موضوع روز دنیاست، ولی فقط به‌خاطر اینکه برای کشورم آن را پیاده کنم زیر بار سختی‌ها و پیچیدگی‌هایش کمر خم کرده‌بودم. به خاطر سفارش بابا که تاکید می‌کرد: «ببین برای این مملکت چیکار می‌تونی بکنی، همون کار رو بکن» زمانی که شروع به انجام پروژه کردم تمام جزئیات را مطابق با شرایط ایران انتخاب کرده‌بودم. شرایط آب و هوایی، کریدور پروازی، اطلاعات مأموریت و هواپیماها، با همان ذوق همیشگی از همه‌شان لباسی دوخته بودم که تنها به تن «ایران»ِ من اندازه می‌شد. روز دفاع که فرا رسید تن‌ بی‌جانم به کمک خرماهای پیارم راهی کلاس سمعی بصری دانشکده شد. سخت گذشت ولی بالاخره با نمره‌‌ی عالی جلسه تمام شد. ساعتی بعد استاد راهنما، من و پدرم با قدی بلندتر و چشمانی براق‌تر روی سنگ‌فرش منتهی به ساختمان ابن‌سینا قدم می‌زدیم و چرخ‌دنده‌ی سفید‌رنگ کوبیده شده بر فراز آن برای اولین‌بار در ذهنم نه، بلکه در قلبم و در باورم پر قدرت‌تر از همیشه می‌چرخید. حالا که چند دقیقه‌ای به فجر صادق مانده و زینب‌سادات شش‌ساله و زهراسادات دوساله پلک‌های نازکشان را آرام روی هم گذاشته‌اند دفتر خاطرات را می‌بندم. دیگر حواسم پیش سارا نیست، حواسم پیش «وعده‌ی صا‌دق» است. اولین عملیات ایران با تعداد زیادی هواپیما در یک پرواز دسته جمعی. از این‌که آرزوی کاربردی بودن موضوع پایان‌نامه‌‌ام به حقیقت پیوسته و «ایران» مقصد همه‌ی پروازهایم شده‌است قلبم آرام‌تر از همیشه می‌زند. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_پسته‌ی_خندون هر وقت مطلبی از دخترم تو گروه می‌ذاشتم، بهش نشون می‌دادم و می‌گفتم: «مامان ببین حرفات قشنگ بوده بقیه پسندیدن، برات قلب فرستادن ...» دیروز میگه: «مامان بیا ببین دارم چیکار می‌کنم!» رفتم دیدم چهارپایه گذاشته داره ظرف می‌شوره! میگه: «برو تو گروه مادرانه بگو دخترم منو غافلگیر کرد. برام ظرفا رو شست!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
26.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷امام خمینی(رحمت الله علیه): «ما گرچه دوستان و عزیزان وفاداری را از دست دادیم که هر یک برای ملت ستمدیده استوانه بسیار قوی و پشتوانه ارزشمند بودند، ما گرچه برادران بسیار متعهدی را از دست دادیم که 'أشدّاء علی الکُفّار رُحَماء بَینَهُم' بودند و برای ملت مظلوم و نهادهای انقلابی سدّی استوار و شجره‌ای ثمربخش به شمار می‌رفتند، لیکن سیل خروشان خلق و امواج شکننده ملت، با اتحاد و اتکال به خدای بزرگ هر کمبودی را جبران خواهد کرد!» گفته بودی که ره عشق، ره پر خطری‌ست عاشقم من که ره پر خطری می‌جویم!... اجرای نقاشی پرتره؛ ❤️تقدیم به روح مطهر و ملکوتی امام راحل و سید شهدای خدمت... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
امام و پسرش به جابر نزدیک شدند. زین‌العابدین به محمد گفت: «پسرعمویت را ببوس.» کودک جلو رفت و سر جابر را بوسید. جابر نابینا بود و هنوز منتظر. پرسید: «این کیست؟!» - پسرم، محمد. جابر چسباندش به سینه. - محمد، حضرت محمد به تو سلام می‌رساند. فقط یک کودک بود که پیامبر یکی از نزدیک‌ترین اصحابش را مامور کرده بود سلامش را به او برساند‌. ◾️◾️◾️ پیرمرد می‌آمد، می‌نشست جلوی نوه‌ی پیامبر تا او برایش حدیث بگوید. مردم مدینه می‌گفتند: «کارهای جابر عجیب است! خودش از اصحاب پیامبر است؛ ولی می‌آید پیش این کودک تا از او درس بگیرد.» ◾️◾️◾️ از خدا که حدیث می‌گفت، می‌گفتند: «واقعا ما کسی را از ابوجعفر باجرأت‌تر ندیده‌ایم. چه ادعاهایی می‌کند؟!» از پیامبر که حدیث می‌گفت، می‌گفتند: «کسی را دروغ‌گوتر از این محمد ندیده‌ایم. با این‌که پیامبر را ندیده ولی از او حدیث می‌گوید.» بالاخره از جابربن‌عبدالله حدیث گفت که از پیامبر نقل کرده، آن‌وقت قبول کردند. خبر نداشتند جابر خودش از محمدباقر حدیث می‌گوید! جان و جهان؛ 🥀 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
شب جمعه‌ای که اجازه‌ی ورود به مسجد را نداشتم، مقابل باب ملک عبدالعزیز، آن‌جا که چشمانم از حجم کعبه لبریز می‌شد، از محمدحسین جدا شدم و قول گرفتم در طواف نام مرا هم ببرد. اسباب‌بازی بدی دست این شرطه‌ها داده‌اند؛ چیزی شبیه پازل‌های خانه‌بازی... هر جا را اراده کنند بی‌دلیل می‌بندند و راه حجاج را دستخوش تغییر می‌کنند! امشب از آن شب‌ها بود که چشم تیز کرده بودند کسی نزدیک این وسایل بازی اتراق نکند. زیرانداز را آرام باز کردم و چند باری با شرطه‌ی مقابلم چشم در چشم شدم ولی اصلا به روی مبارک نیاوردم، نشستم و هم‌زمان صوت دعای کمیل حاج منصور در گوشم نجوا کرد. در کنارم خانمی تقریبا مسن با چادر و مقنعه مشکی روی زیرانداز طرح گلیمی به همراه پدر پیرش نشسته بودند. پیرمرد لهجه‌ی شیرین مشهدی داشت و نصیحتم می‌کرد که «از اینا‌ (شرطه‌ها) اصلا نترس! کار خودتو بکن.» و در همان‌حال پاها را آرام دراز کرد و کیف را زیر سر قرار داده و با این توجیه که «نفسم بالا نمیاد»، به طور کامل دراز کشید! در دلم داشتم می‌گفتم: «ای پدر و مادرت خوب! جام تازه تثبیت شده بود، شما چرا دراز کشیدی؟!» که همان لحظه شُرطه پرخاشگرانه آمد و پیرمرد را بلند کرد و ایشان هم سریع بساط را جمع کردند و رفتند. یاد نصیحت‌هایش برای نترسیدن و این چیزها بودم که دوباره با شرطه چشم در چشم شدم. این بار کاسه چشم‌هایش را گرد کرد و یک «حاجیة»‌ی غلیظ گفت و اشاره کرد بلند شوم! ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ هیچ جای دیگری را نمی‌شناختم که دید مستقیم به خانه داشته باشد. به سمت راست کشیده شدم. در مسیری که رو به دیوار بود زیرانداز را پهن کرده و نشستم. حاج منصور به اواخر دعا رسیده بود. تمام که شد، یکی از مداحی‌ها را پخش کردم و چشمانم را بستم. هوای کربلا در سرم پیچید. آنجا که در گوشم کسی می‌گفت: «شاه و اربابِ من، درّ نایابِ من، مهر و مهتابِ من، حسین...» در همان حال و هوا بودم که حاج خانم هندی به کوله‌ام اشاره کرد و چیزهایی گفت که من فقط قرآن را متوجه شدم. این یکی حتی کلمه‌ای انگلیسی هم متوجه نمی‌شد. می‌خواست سوره آل عمران بخواند و قرآن نداشت. کتاب را به دستش دادم و خواستم دوباره مداحی را پخش کنم که هندی‌خانم با صوت محزونی شروع به قرائت کرد. از ادامه‌ی مداحی منصرف شدم. تا حالا به قرائت هندی‌ها توجه نکرده بودم. زیبا بود. با دقت‌ نگاهش کردم؛ پیراهن گل‌بهی با گلدوزی سفید و پولک‌های طلایی داشت و مقنعه‌ی سفید بلند. پیراهن‌های هندی در بازار عربستان هم به این زیبایی نبود. این روزها دلم می‌خواهد با همه‌ی زبان‌ها سخن بگویم‌؛ چینی، هندی، افغانی، مالزیایی، اندونزیایی، ترکی و... دلم می‌خواهد از حال مداحی قبل از آمدنش برایش بگویم و بگذارم گوش کند، از حسین علیه السلام... اما تابحال تنها زبان مشترک همان قرآن بوده و بس! حتی صف‌های نماز جماعت هم گاهی فصل مشترکی با هم ندارد! و این سوختن بی‌صدای شیعه در این سفر است... هندی‌خانم کماکان مشغول قرائت قرآن اما در حالت بی‌صدا به سر می‌برد. دومین بار است که قرآنم امانت گرفته شده و خوشحالم از این بابت. سوره را تمام کرده و قرآن را روی کوله می‌گذارد و با ایماء و اشاره زمان باقی‌مانده تا اذان صبح را جویا می‌شود. وقتی سه تا از انگشتانم را می‌بیند انگار خیالش راحت شده باشد، دو متری عقب‌تر می‌رود و سر را روی کیف دوشی می‌گذارد و به خواب می‌رود. آه آرامی می‌کشم و دکمه را می‌فشارم: «نامت مُحییُ الاموات، مِهرت قاضی الحاجات، جانِ عالمی تو، اسمِ اعظمی تو.» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان
✍بخش دوم؛ هیچ جای دیگری را نمی‌شناختم که دید مستقیم به خانه داشته باشد. به سمت راست کشیده شدم. در م
با این روایت رفتم توی رؤیا؛ ماه ذیحجه سال ۱۴۰۵ شمسی شده. من نشستم همین‌جایی که فاطمه خانم نشسته‌‌ بود‌. حتی یادش می‌کنم و برای روا شدن حاجاتش صلوات می‌فرستم. یادم می‌آید جمعه‌ای که روایتش را خواندم، چقدر دلم شکست و اشکم ریخت روی پیراهنم. مداحی عاشورایی توی گوشم را با هندزفری پخش می‌کنم و با خودم می‌گویم دوسال پیش همین‌جا بود که دلِ من را لرزاندها. شاید همان موقع حَجّم را از خدا گرفتم. آن موقع فکرش را هم نمی‌کردم پولم جور بشود و بتوانم این اسباب‌بازی‌های شرطه‌ها را از این فاصله‌ی نزدیک ببینم. حتی الان که این‌جا نشستم و قشنگ‌ترین مکعب‌ مشکی عالم را می‌بینم، هندی‌های خوش‌لباس از کنارم رد می‌شوند و با هم علی، علی می‌گویند. انگار نسبت به دو سال پیش شیعه کمی از غریبی در آمده. خودم را روبروی گنبد سبز حرم رسول الله (ص)‌ پیدا می‌کنم، بلند می‌شوم، بند و بساطم را جمع می‌کنم و راهم را به سمت همان‌جایی کج می‌کنم که اول بار، عشق حج را توی دلم پررنگ‌تر کرد‌‌‌. همان‌‌ تکه‌ای از زمینِ خدا که حقِ لمس کردن خاکش را به من نمی‌دهند‌. می‌روم و نزدیکترین مکانی که اجازه‌ی توقف دارم می‌ایستم و از دور برای چهار مرد شریفش سلام می‌فرستم. حتی سلام اهلِ جان‌ و جهان را هم به عرض مبارکشان می‌رسانم. أرزو بر عاشقان عیب نیست... #م._نیکو شما هم فعالانه‌تر با جان و جهان باشید! این‌قدر خوشمان می‌آید وقتی کسی درباره مطالب جان و جهان با ما حرف می‌زند!🍀 شناسه کاربری ادمین‌ها برای ارتباط بیشتر: @zahra_msh @m_rngz در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
ای آرزوی آرزو، آن پرده را بردار زو من کس نمی‌دانم جز او، مستان سلامت می‌کنند... عکس از ؛ در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
پادکست جان و جهان_ عیدتر از نوروز.mp3
11.77M
نویسنده: گوینده: در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_داستان «معصومیت از دست رفته»، دومین داستان دنباله‌دار جان و جهان، که چند هفته، «شنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها» همراه آن بودید، به نقطه پایان رسید، شاید برای آغاز در وقتی دیگر... ..._یکی_نبود... بسم‌الله «نوشتن با تنفس آغاز می‌شود.»؛ این عنوان کتابی بود که ماه پیش درباره داستان‌نویسی خواندم و برای صدمین‌بار از روی عنوان یک کتاب، قضاوت اشتباه کردم. فکر می‌کردم کتاب می‌خواهد توصیه کند از موضوعاتی بنویسید که خودش یا خاطره‌اش یا حداقل زخمش در شما نفس می‌کشد؛ از دیدگاهی که زندگی‌اش کرده‌اید، یا از شهودی که در حین تجربه‌ای، درون شما زنده شده است. ولی کتاب راجع به تکنیک‌های تنفس و ریلکسی اندام بدن بود در وقت نوشتن! وقتی داستان سریالی «معصومیت از دست رفته» را شروع کردم، حس فتح شهری سوخته را داشتم. در خاکسترهای زندگی برادرم دنبال گوهر ارزشمندی می‌گشتم که احتمالا جا مانده. یا به خیال خام خودم دنبال کشف منبع و علت آتش‌سوزی‌ بودم. اما نویسنده که بازرس بیمه نیست... هست؟ به وسط‌های داستان که رسیدم، خودم هم می‌فهمیدم که تعهد به واقعیت و رعایت حق‌الناس معصومه‌ی پارمیدا نامی، شخصیت‌های مقوایی ناسوری ساخته؛ تک‌بعدی، قابل پیش‌بینی و البته دیو و فرشته. و کدام خواهرشوهری پیدا می‌شود که نقش فرشته را به برادرش ندهد؟! راستش می‌خواستم از مسیر معصومه تا پارمیدا شدن بنویسم؛ از شیب تند و وحشتناکش. از سقوط بهمنی که ابتدا قدر یک لایک کوچک است اما تا به یک k فالور می‌رسد، چنان هیبت هیولاواری می‌گیرد که حفظ قرآن و حجاب و پوشیه و عشق طلبگی و حتی چهارتا بچه را با خودش می‌برد. می‌خواستم از شغل بی‌شرافتی به نام «بلاگری» بنویسم، که توش زن با تبرّج و تجمّل پول در می‌آورد و بعدتر با نمایش انحناهای بدنش. حتی از آن هم بدتر! بلاگری فضای آلوده‌ایست که مادری می‌تواند حتی بچه‌هایش را هم بگذارد توی ویترین هزاران چشم پاک و ناپاک. اما نمی‌شد. انگشت شَستم را روی صفحه گوشی بی‌هوا می‌چرخاندم اما چیزی برای نوشتن نمی‌آمد. معصومه برای من مرده بود. چیزی درون من نفس نمی‌کشید که بتوانم از صدای نفس‌هایش شخصیتی خلق کنم. اگر در گوشه‌ای از ذهنم وجود داشت، نمی‌توانستم قطرات اشک دخترش را که توی بغلم خودش را جمع می‌کند، تحمل کنم. اگر آن زن برای برادرم نمرده بود، نمی‌توانست دوباره ازدواج کند. نمی‌توانست گم شدن پارمیدا سه ماه بعد از طلاق را برای بچه‌هایش توضیح دهد. گم‌شدنی که حتی پدر و مادرش هم از جایش بی‌اطلاع بودند. فقط از روی استوری‌هایش می‌شد فهمید که با مرد مسنی در خارج از مرزهای ایران است... من در کنار دیوارهای دوده گرفته آن شهر سوخته، چشم‌های غمگین برادرزاده‌هایم را دیدم که هنوز معصومه برایشان زنده بود‌. آنها گنجی بودند که باید پیدا می‌کردم. باید اول دست آنها را می‌گرفتم و از آنجا می‌بردم. این خیلی بهتر و مهم‌تر از نوشتن از زندگی‌ خودشان و مادرشان بود. معصومیت از دست رفته، پایان یافت چون دیگر نمی‌توانست نفس بکشد‌... [قسمت پایانی] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1185 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
وقتی آقای جوان آبی‌پوش، با طمأنینه درب چوبی حسینیه را باز کرد، عکس پانورامای نقش‌بسته روی شبکیه‌ی چشمانم تمام خستگی‌های رسوب گرفته در سلول‌هایم را شست و برد. دخترک شش‌ساله‌ام پرید توی سالن حسینیه: - مامان اینجا رو نگا... دریای توپ‌های رنگی، سرسره‌ی سبز‌ رنگ گوشه‌ی سالن، انبوه لگوها و سبدهای پر از اسباب‌بازی بهترین بهانه‌ها برای تشدید شادی کودکانه‌اش بودند. داخل شدیم. دوستان یکی‌یکی سر رسیدند و دیدارها تجدید شد. همه چیز برای یک جلسه‌ی پرنشاط به سبک ساده و صمیمی مادرانه مهیا بود. مسئول منطقه‌ بحث را شروع کرد. در بخش «در متن»، تنور محفل با بحث داغ انتخابات روشن شد و دوستان ایده‌های عملی برای جذب مشارکت حداکثری در محله‌ها را مطرح کردند. فعال‌ترین عضو جلسه شاید، مدادِ خانم مسئول منطقه بود که تند‌تند روی کاغذهای دفترچه کلماتی را می‌نوشت و کوچک‌ترین عضو جلسه با آن چهره‌ی شش‌ماهه‌ی معصومش لبخند را مهمان چهره‌های متفکر می‌کرد. بچه‌ها گرم بازی بودند و مادرها گرم بحث و گفت‌وگو. عقربه‌های ساعت که یک دور، دور دنیایشان زدند، نوبت کاغذهای نقاشی خلاق بود که مربی کوچک و با‌ استعدادمان در اختیار بچه‌ها گذاشت و پوست پسته و قارچ و ماهی تحویلمان داد! ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ مغزها در حال ورزش و طناب‌زدن بودند و مداد در حال بدو بدو روی صفحه‌ی دفترچه تا این‌که گریه‌ی کوچک‌ترها یادمان آورد جسم‌مان هم به انرژی نیاز دارد. سفره‌ی میان‌وعده، نمایشی تمام از همکاری و همدلی دوستان بود و بحث و گفتگو، دور سفره‌ همچنان ادامه داشت. عقربه‌ها تقریبا سه دور چرخیده و سرگیجه گرفته بودند، که تازه بچه‌ها دور سفره‌ی خمیربازی خانگی خلاقیت‌هایشان گل کرده بود و بدن‌هایشان آرامشی نسبی را تجربه می‌کرد. مادرها اما هنوز مشغول بررسی طرح‌ها و پیشنهادات «در متن» و «پایگاه تابستانه» و دیگر برنامه‌ها بودند. با جمع شدن بساط میان‌وعده، با همکاری جمعی بین‌ مادرها و بچه‌ها حسینیه مرتب شد. «خستگی» از دستشان خسته شده و رفته بود ولی حیف که عقربه‌ها پایان جلسه را فریاد می‌زدند. بانوانی که هرکدام بار یک مسئولیت اجتماعی را به دوش می‌کشیدند، حالا به عنوان یک «مادر» راهی خانه می‌شدند؛ خانه‌ای که امید داشتند نقطه‌ای نورانی در شکل‌گیری جامعه‌ای اسلامی و زمینه‌ساز استقرار حکومت مهدوی باشد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بوی وایتکس مسیر سلول‌های بینی تا مغزم را لایه‌برداری می‌کند. هوای طوفانیِ آخرین روزهای بهار، سالن را کم‌نور و دلگیر کرده. صدای دخترم می‌آید: «پنجاه و شش، پنجاه و هفت…» مربی‌اش می‌گوید: «سه تا دیگه مونده، پاتو محکم کن، محکم...» همان‌طور که عضلات پایش را ماساژ می‌دهد رو به من می‌کند: - این شش ماهی که نیاوردینش خیلی عقب افتاده درمانش! صدای صبح دکتر توی گوشم پیچید وقتی ابرو بالا داده بود، نسخه می‌نوشت و با تشر می‌گفت: «مگه شوخی داشتم من باهات؟ شیش ماه آینده اگه جدی پیگیری نکردی دیگه می‌ریم برای عمل!» - این مدتی که میاوردمش اصلا تغییری حس نمی‌کردم، راستش خسته شدم؛ هم از هزینه‌ها، هم از رفت و آمد با سه تا بچه… آخرشم دیدم هیچی بهتر نمی‌شه!» - بله خب سخته ولی باید زمان بدید به بچه. چرا فکر می‌کنید نمی‌شه؟ آروم آروم درست می‌شه. سعی می‌کنم نگاهی به اطراف بیندازم، چند ماهی از آخرین جلسه‌مان گذشته، آدم‌ها و بچه‌ها اکثرا عوض شده‌اند. مربی دختر بغلی می‌گوید: «اول اینطوری کن، فشار بده، خم‌ش کن، حالا برو… دوباره از اول برو.» برمی‌گردم دختر را ‌ببینم. حداقل دوازده سیزده سالی باید داشته باشد، هیکلش درشت است. وزنه‌ای نه چندان سنگین توی دست دارد که باید فشارش بدهد ولی دستش توان ندارد. فقط موهای کوتاه و طلایی‌ پشت سرش را می‌بینم. وزنه‌اش دوباره می‌افتد، از ته‌دل می‌خندد سرش را تکان می‌دهد و موهایش در‌ هوا می‌چرخد. وزنه از‌ دستش می‌افتد اما مجدانه به تلاشش ادامه می‌دهد.ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ در روبرویم باز و معلوم می‌شود منشأ بوی وایتکس، دستشویی کارمندان بوده‌است. پسرکی نوجوان با چشم‌های درشت و نافذ که پهن بودن صورت و حالت گونه‌هایش خبر از مهاجر بودن خود یا والدینش دارند دستکش به دست از اتاق خارج می‌شود. مربی دخترم می‌گوید: «حسنای زبر ‌‌و زرنگ دوباره باید بشماری.» نگاهشان می‌کنم؛ دخترکم با معلم جدیدش حسابی خو گرفته و این دلم را قرص می‌کند. این‌بار رویم را که بر‌می‌گردانم، مربی دیگری دختر تازه‌واردی را بغل گرفته. او را روی زیرانداز سیندرلایی که مادرش پهن کرده می‌گذارد. در وهله‌ی اول حس کردم دختر کوچک توان حرکت دادن خودش را ندارد. بوی تند عطر زنانه به مشامم می‌رسد. مادر دخترک کنارم نشسته. دائم دخترش را صدا می‌زند. سارا مثل یک تکه گوشت بی‌حرکت روی زیر انداز است. مربی دست و پاهایش را تکان می‌دهد. مادر می‌گوید: «دندان در آورده و ژل بی‌حسی زدم براش. برای همین نتونسته شیرکاکائو و دنتش رو بخوره.» مربی سعی می‌کند سارای کوچک را بنشاند. تازه جثه‌اش را می‌بینم. شاید حالت صورتش چهار پنج ساله باشد اما بدنش خیلی کوچکتر می‌نماید. مادرش هر سی ثانیه می‌گوید: «ساراااا…» سعی می‌کنم برای چند ثانیه دزدکی صورت مادرش را ببینم؛ صورتی شاداب ‌‌و پرانرژی با چشمانی پر از درخشش که مژه‌های بلند و ریمل‌خورده سایه‌بانشان شده‌اند. از تیپ لباس‌ها و وسایل همراه مادر سارا می‌شود حدس زد بابت هزینه‌ها فشار خاصی متحمل نمی‌شود یا حداقل به دیگران اینطور نشان می‌دهند. مربی، سارا را روی دوپا نگه می‌دارد ولی سارا مثل گلی که دو هفته آب نخورده توی دست مربی‌اش ولو می‌شود و می‌‌افتد. مادرش با مربی خوش و بش می‌کند: -می‌بینین چقد خوب سعی می‌کنه خودشو نگه داره؟ فقط اگه پشتی‌ای چیزی باشه خودشو میندازه وگرنه قشنگ نگه‌می‌داره دیگه کمرشو! -اوهومم، رفتنتون کی افتاد راستی؟ -همسرم رفته کارهای نهایی رو انجام بده دیگه. خونه هم اوکی بشه مام بریم اونجا. مربی، سارا را طاق باز خوابانده و هربار قسمتی از بدن سارا را به سمتی فشار می‌دهد و تا دستش را رها می‌کند دخترک دوباره به حالت قبلی باز می‌گردد. درست مثل یک ژله که با انگشت به سمتی هولش داده باشی. - عه؟ به سلامتی پس تا چند ماه آینده بیشتر نمی‌بینیم سارا خانومو. - آره دیگه… این‌جا جای موندن نیست. برای دخترش با شادی و هیجان شکلک‌های بامزه در می‌آورد و می‌گوید: - تا قبل رفتن فکر کنم راه رفتنش دیگه قشنگ ردیف شه! یعنی همچین تکه گوشتی را می‌توان در چند ماه راه انداخت؟ *چقدر خوش‌بین می‌تواند باشد یک نفر؟* دختر موطلایی وزنه به دستش بسته و خرامان از وسط سالن می‌رود و برمی‌گردد. انگار در کلاس باله ثبت‌نام کرده است. آن‌قدر شادمانه لبخند می‌زند که فکرش را هم نمی‌کنی توان نگاه داشتن همان وزنه‌ها را ندارد. با صدای تق محکمی به خودم می‌آیم. طوفان پنجره اتاق کناری را محکم کوبیده توی خیالات من. رفتم توی اتاق، چشمم به منظره‌ی بهاریِ حیاط پشتی افتاد. پنجره را بستم و برگشتم سمت دخترم و ‌نگاهش کردم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
مردی از روی حسادت رفت پيش متوكل و گفت: «علی، پسر محمد، قصد شورش دارد.» متوكل همان شب فرستاد خانه امام هادی. دو كيسه پول پيدا كردند، با مُهر مادرش. خبر را شنيد، عصبانی شد، از مادرش جواب خواست. گفت: «مريض كه شدی، پزشكان عاجز شده بودند از درمانت. هزار دينار نذر علی‌بن‌محمد كردم. خوب كه شدی، نذرم را ادا كردم. همين.» جان و جهان ما تویی؛✨ http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بسته‌ی پفک را از روی چمن‌ها برداشت و به سمت معصومه‌سادات گرفت: «الان اینو ببین طعمش چقدر شوره؟ کجا می‌شه اعتراض کرد؟ اصلا کی به حرفت گوش می‌کنه؟!» معصومه‌سادات بسته را برگرداند و گوشی موبایلش را از کیف درآورد: «ایناهاش، این شماره‌ی کارخونه‌ش. من الان زنگ می‌زنم، مطالبه می‌کنم برا پولی که از جیب رفته و پفکی که شوره..» رویم را سمتش گرداندم و پوزخند زدم: «معصومه، ول کن تو رو خدا!» همان‌طور نشسته، کج شدم سمت خانم دهه‌ شصتی که شالش را روی یقه‌ی باز مانتویش کشیده بود و به مکالمه‌ی شوخی ما نگاه می‌کرد: «این دوستم خیلی حوصله داره. هر جا کم و کاستی می‌بینه، فوری زنگ می‌زنه. به قول خودش باید مطالبه کنه. میگه من اگر از مسئولا نخوام، بعد بگم چرا فلان کار نشد که نمی‌شه‌.»ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ خانم دهه‌‌ چهلی که هم‌سن مادرم بود، از توی فلاسک چای ریخت و لیوان یکبار مصرف را سمتم گرفت: «حالا شما می‌گی اگر خواستم رأی بدم، به کی رأی بدم؟» معصومه هنوز مشغول زنگ زدن به کارخانه چی‌توز و پیام گذاشتن برایشان بود. - ممم، من نمی‌گم به کی رأی بدید. من می‌گم خودتون تحقیق کنید و به آدمی که راه آقای رئیسی رو ادامه بده رأی بدید. دستی روی سر نوه‌ی ده ساله‌ی لاغر اندامش کشید و خانم دهه شصتی را نشان داد: «دخترم با شوهرش همه‌ی مناظره‌ها رو نگاه می‌کنه.» معصومه‌سادات، خانمی که مژه‌های کاشته‌اش، چندین بار دست‌مایه‌ی شروع بحث و شوخی‌ام با او شده بود را تشویق می‌کرد به مطالبه. او هم به کارخانه پفکِ شور زنگ زده بود و داشت پیام می‌گذاشت. به همدیگر نگاه کردیم و از خانم‌ها برای اینکه اجازه داده بودند کنارشان بنشینیم و در مورد آینده‌ی کشورمان صحبت کنیم، تشکر کردیم. مادربزرگ دهه چهلی دستش را به سمتم گرفت: «ای کاش بازم می‌‌نشستید، خوش گذشت بهمون.» دستش را به گرمی فشردم: «به ما هم خوش گذشت، مخصوصا که چایی هم بهم دادید.» کمی که دور شدیم، دست معصومه روی شانه‌ام آمد: «خیلی مردم خوبی داریما. دیدی چقدر شهید جمهور رو دوست داشتند؟ ای کاش کارخونه چی‌توز به پیام اون خانم جواب بده.» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_پسته‌ی_خندون من: «مَهدی پاشو بریم بیرون.» مَهدی ۵ونیم ساله: «اول بگو کجا میریم تا ببینم دوست دارم بیام یا نه!»😏 من: «تو برات زوده از الان اینقدر استقلال!»😒 مَهدی، با یک نگاه سنگین: «مامان! من طرفدار پیروزی هستم، نه استقلال!!» 😁😂 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان
_داستان «معصومیت از دست رفته»، دومین داستان دنباله‌دار جان و جهان، که چند هفته، «شنبه‌ها و سه‌شنبه‌ه
سلام چقدر پیام توضیحی داستان معصومیت از دست رفته منقلبم کرد. تمام ایرادهایی که توی این مدت توی دلم می‌گرفتم که وای چقدر صفر و صد، چقدر یک طرفه!! آب شد و رفت و خجالت‌زده شدم... به خصوص وقتی فهمیدم خواهرشوهر بودند...آفرین گفتم به این صداقت و ترجیح دادن ارزش‌ها به خلق یک داستان جذاب... امیدوارم موفق باشند. شما هم فعالانه‌تر با جان و جهان باشید! این‌قدر خوشمان می‌آید وقتی کسی درباره مطالب جان و جهان با ما حرف می‌زند!🍀 شناسه کاربری ادمین‌ها برای ارتباط بیشتر: @zahra_msh @m_rngz در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
پنجشنبه بچه‌خواهرم به دنیا آمد. با دختر سه‌ساله و پسر پنج‌ساله‌ام رفتیم بیمارستان، دیدن نی‌نی. با ذوق نگاهش کردیم و فرزندانم دست و پای بچه را بوسیدند و بوییدند. دیروز که از بیمارستان مرخص شد، دوباره برای دیدنش به منزلشان رفتیم. وقتی درِ اتاق نی‌نی باز شد، بچه‌ها به سمتش پرواز کردند. یک‌مرتبه دیدم پسرم دگرگون شد‌. لب‌هایش لرزید و زیرلب گفت:«صورتِش.» نگاه کردم. برای بچه، مرغی قربانی کرده و خونش را به پیشانی او مالیده بودند. در نگاه اول بنظر می‌آمد صورت بچه زخمی است. آب دهانم را قورت دادم و برای پسرکم توضیح دادم که نی‌نی حالش خوب است. اشکی از گوشه چشمش چکید. رفت و دوزانو گوشه‌ی اتاق نشست. حال من هم خراب شد. توی ذهن آشفته‌ام تصاویر پیچ‌ و‌ تاب می‌خورد؛ یک قطره خون خشکیده روی صورت سالم نوزاد... صورت زخمی نوزاد... بچه‌ی خونی... زخم... سوختگی... رفح... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
روی پنجه بلند شدم تا از دریچه‌ی در، محمد را توی کلاس کاردرمانی ببینم. حق با مربی‌اش بود. قرار و همکاری نداشت. با هر جیغ پسرم انگار کسی به درخت امیدم تبر می‌زد. همیشه از پس‌رفت می‌ترسیدم، مثل باغبانی که از آفت بترسد. اما حالا داشتم آن واژه را از دریچه‌ی اتاق مؤسسه‌ی توان‌بخشی دید می‌زدم؛ بی‌آنکه توان مواجهه با آن را داشته باشم. کارت را به منشی دادم و با دست‌هایم صورتم را پوشاندم. هنوز توی جنگل افکارم داشتم از حیوان وحشی پس‌رفت فرار می‌کردم. با صدای منشی به خودم آمدم «قیمت کلاسا بالا رفتن. هر ۴۵ دقیقه، ۴۰۰ تومن شده.» کارت را پس گرفتم و زیر لب خدابیامرزی حواله‌ی سید رئیسی کردم که حدأقل اتیسم را زیر مجموعه‌ی بیماری‌های صعب‌العلاج گذاشت تا دولت، بازپرداخت هفتاد درصد فاکتورهای درمان را تقبل کند. خودم هم تا ماه پیشْ که برایمان سی میلیون واریز کردند، باورم نمی‌شد. از موسسه مستقیم آمدم خانه‌ی «عزیز». وقتی رفتم بالای سر گلدان «فیکوس آلاستیکا» حرف دایی یادم آمد. با عصبانیت داد زدم: «صدای پای ما خوش‌الحان نبود براتون که همینطور سبز سبز برگاتون می‌ریزه؟» ژنوم خاندان مادری‌ام که از سنگ هم چیزی می‌رویانند، اصلا به من نرسیده و دستم به گل و گیاه نمی‌رود. یا بهتر است همین‌جا اعتراف کنم؛ جان‌سخت‌ترین کاکتوس هم زیر دستم دوام نمی‌آورد. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ بچه که بودم مادربزرگم با گلدان‌هایش حرف می‌زد. جوری روی خاک باغچه دست می‌کشید، انگار دارد نوازشش می‌کند. حتی یک‌بار دیدیم با یکی از درخت‌ها دعوایش شد. کارد بزرگ و محکمی برداشت و جوری که مادری بچه‌اش را می‌زند ولی حواسش هست دردش نیاید، آن را به تنه‌اش کوبید. «اگه امسال هم گل ندی، سال دیگه قطعت می‌کنم. از قد و قواره‌ت خجالت بکش! سی و دو سالت شده!» بعد هم به قهر، دمپایی‌هایش را کشید روی موزاییک‌های تازه‌ی مرطوب حیاط و سمت خانه رفت. به پله‌ها نرسیده، برگشت سمت درخت نارنج، غمگین ولی امیدوار تهدید کرد «فقط تا اردیبهشت وقت داری.» اگر مکالمه‌ی فانتزی‌اش آن‌قدر پر حس و صادقانه نبود حتماً غش غش می‌خندیدم. دایی‌ام روزی دوبار به گلخانه‌ای که روی پشت‌بام ساخته سر می‌زند. یک روز همین‌طور که به برگ‌های پهن «دیفن باخیا» افشانه می‌زد، گفت: «گیاه با صدای پای آدم رشد میکنه» حالا مادربزرگم مسافرت بود و لحظه‌ی آخر با گرفتنِ تعهدِ «جون تو و جون گلدونا»، کلید خانه را گذاشت توی مشتم. آن‌ روز ششمین برگ هم ریخت. گیاه بیچاره رسماً داشت کچل می‌شد. صدای پاهای خسته‌ی من حتماً گوش‌نواز نبوده برای این سبزه‌رویان امانتی؛ با آن اسم‌های عجیب و بدتلفظ‌شان! هم عجز در نگهداری این جواهرات یشمی مادربزرگ، هم مشت کوبیدن‌های پسرم پشت درِ قفل‌شده‌ی اتاق، داشت اشکم را در می‌آورد. بعد از ده روز آبیاری، جدی جدی داشتم با گل‌ها حرف می‌زدم. «اصلا چرا «عزیز» باید شما رو به من بسپره؟ اونکه می‌دونه من بچه اتیستیک دارم. می‌دونه محمد بیاد اینجا کل خونه رو بهم می‌ریزه. آخه این چه توقعیه از من؟» برگ پهن و درشت و لجنی رنگ فیکوس را از روی زمین برداشتم: «محض رضای خدا گلم که نمی‌دین. برا چی نگهتون می‌دارن اصلا؟؟» دست محمد را کشیدم و با دعوا مرافعه به خانه بردمش‌. جوری از دستش کلافه بودم که انگار در توقف پیشرفتش حتما مقصر است. پس‌فردا که آمدم اوضاع بدتر شد. یک برگ «پتوس» و یک رشته‌ی بلند «دم روباهی» و یک قلمه‌ی کامل از «شمعدانی‌»ها زرد شده بودند. محمد پشت در گریه می‌کرد. از گلدان‌ها عکس گرفتم و برای دایی فرستادم. نوشتم: «دارم گند می‌زنم. کمک!» در را که باز کردم محمد پرید توی بغلم. فردا عصر دایی با حالت پرستاری بالای سر مریض، بالای سر گلدان‌ها بود. بعد از چند ثانیه خیلی عادی پرسید: «خب چی شده؟» با چشم‌های گردشده گفتم: «مجموعاً ده تا برگ زرد داریم! شمعدونیا تا حالا باید گل می‌دادن، ندادن!! این فیکوسم که داره خودکشی میکنه فعلاً!!!» دایی خندید. پنجره را باز کرد. انگشت توی خاک‌هایشان زد. «فیکوس آلاستیکا» را روی استند «سنسوریا» که نورگیرتر بود، گذاشت. دست کرد لای «پتوس» و برگ زردش را گرفت؛ بعد سریع و راحت کند: «زرد شده که شده. جداش کن. این‌طوری بخوای وسواس به خرج بدی که خودت زودتر زرد میشی دختر!» صدای محمد از پشت در آمد. چهره‌ی دایی توی هم رفت: «این بچه رو گذاشتی تو اتاق؟!» رفت دست محمد را گرفت و آورد: «میای با هم آب بدیم محمد؟» دور ایستادم. محمد با ذوق آب‌پاش بنفش کوچک را از آب پر می‌کرد و با دقت کودکانه‌ای گل‌ها را آب می‌داد. خودم را شماتت کردم که چرا به ذهن خودم نرسیده بود. دایی کلاهش را سر کرد تا برود. «شمعدونی به استرس حساسه. به گلدون کوچیک و جای تنگ هم. آبم بیشتر و با حوصله‌تر بهشون بده.» دایی رفت توی حیاط تا دست‌های خودش و محمد را بشوید. با تردید دست کردم توی گلدان «گیاه عنکبوتی». زیر برگ‌های پرپشتش کلی برگ زرد بود. اولین برگ زرد را که چیدم حس عجیبی داشت. دستم لای برگ‌ها و خاک تر، می‌چرخید. وقتی آن رشته‌های خشک و پلاسیده را از گلدان می‌گرفتم، حس می‌کردم او هم از من چیزی می‌گرفت. چیزی از جنس اضطراب، اندوه، تاریکی. وقتی کار هرس تمام شد، خنده‌ی پهن بی‌دلیلی روی لبم آمده بود و نمی‌رفت. عقب رفتم و نگاهشان کردم. حالا راز جنگل کوچک خانه عزیز را می‌دانستم؛ که چرا و چطور همیشه باطراوت است. صدای قهقهه‌ی محمد از توی حیاط می‌آمد. کنار پنجره که آمدم، نسیمی وزید و بوی بهارنارنج، اتاق را شیراز کرد. باغچه را از بالا دیدم. درخت، پر از شکوفه‌های ترد و سفید بود. آرام آمدم پایین. دایی خداحافظی‌کنان گفت: «آلوئه‌ورا و حُسن یوسف پر از پاجوش بودن. خیلی هم گند نزدی. خوش‌بین باش!» گل شمعدانی‌ام را بغل کردم و سمت درخت بردم. محمد از لای شاخه‌های بالایی نارنج، برایم گلی چید و توی دست‌هایم گذاشت. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
29.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رِالمُؤمِنین قَالَ أميرُ المُؤمِنین عَلی عَلیه‏ِ السّلام: «إِنَّهُ لَا یَستَکمِلُ أَحَدٌ الإِیمَانَ حَتَّی یَعرِفَنِی کُنهَ مَعرِفَتِی بِالنُّورَانِیَّةِ، فَإِذَا عَرَفَنِی بِهَذِهِ المَعرِفَةِ فَقَدِ امتَحَنَ اللهُ قَلبَهُ لِلإِیمَانِ وَ شَرَحَ صَدرَهُ لِلإِسلَامِ وَ صَارَ عَارِفًا مُستَبصِرًا، وَ مَن قَصَّرَ عَن مَعرِفَةِ ذَلِکَ فَهُوَ شَاکُّ وَ مَرتَابٌ» هيچ کس ايمان را به حدّ کمال خويش نمی‌رساند تا آن‌که مرا به عمق معرفتم بشناسد. پس آن‌گاه که مرا به اين معرفت شناخت، هر آينه خداوند قلب او را با ايمان آزموده، سينه‌اش را برای اسلام گشاده ساخته و عارفی روشن‌بين گرديده است و هر کس که از شناخت آن کوتاهی نمود و به آن نرسيد، شک‌کننده و ترديدگر است... جانی و جهانی؛ 🌻 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
پسر دو ساله‌ام را مثل گونی برنج انداخته‌ام روی دوشم تا با دست و پا زدن خودش را به پایین پرتاب نکند. دخترم در پشت سر با گریه راه می‌رود و طوری که همه پارک بشنوند جیغ می‌کشد که بدترین مادر دنیایم. محمد رسما خودش را روی زمین می‌کشد تا از پارک بیرون نرویم. نگاهم را از نگاه مادرها و بچه‌هایشان نمی‌دزدم. از قضاوتشان معذب نیستم چون آن‌ها که نمی‌دانند وقت قرص محمد دارد دیر می‌شود و پسر کوچکم پوشکش نم داده و دخترم در آستانه سرماخورگی‌ است. می‌دانستم هر ساعتی که پایان وقت پارک را اعلام می‌کردم، اوضاع تغییری نمی‌کرد، و کاملا برای مواجهه با این بدخلقی‌ها آماده بودم‌. خانمی جلو می‌آید تا به نمایندگی یونیسف و انجمن حمایت از کودکان تحت خشونت خانگی و احتمالا وجدان بیدار تمام مادران پارک، محمد را از روی کفپوش تاتامی بلند کند. سریع می‌گویم: «دست بهش نزنید. اتیسم داره. به لمس حساسه» گوشه همه ابروهایی که از خشم بالا رفته‌اند از سر دلسوزی سرپایینی می‌شوند و چروک ریزی می‌افتد زیر چشم‌های زن. صورتش یک «آخِی» مجسّم است؛ اگر لبخندم نبود الان دیگر بنظرش کاملا واجد‌الشرایط کلمه «بدبخت» بودم. «خب شماها که وضعیت‌تون اینه چرا تند تند بچه میارید؟!» وضعیتم؟ یعنی نقص فرزندم؟ سمت صدا برمی‌گردم. زن با پوششی زننده و حالت زننده‌تری روی نمیکت نشسته است‌. ناخن‌های بنفش و بلند و نوک تیزی دارد؛ که اگر روزی بخواهد به گوشه چشم عفونی کودکی پماد جنتامایسین بزند، باید احتمال کوری را هم در نظر گرفت. ✍ ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ چشم‌هایش حریص تنش‌اند. کاملا واضح بود منی که در «این وضعیت»‌ام با کسی که در «آن وضعیت» است، نباید هم‌کلام شوم. اما مغز حاضر جوابم یکهو این جمله را از توی دهانم سمت زن پرتاب می‌کند: «حیوونان که فقط برای بقا و ارضای غریزه زاد و ولد میکنن. آدما هدفای دیگه‌ای هم دارن.» صدایش مثل سوت میکروفن توی گوشم زنگ می‌زند: «دِ آخه بدبخت...» صدای بلند تلفن همراهم ادامه حرفش را به گوشم نمی‌رساند. به صفحه گوشی نگاه می‌کنم و لبخند می‌زنم. آهنگی که بلندی و ریتم کلماتش همه را متعجب کرده، فضای متشنج چند لحظه قبل را مثل رودی که سنگی را با خود می‌برد، از من و آدم‌های اطرافم دور می‌کند. همسرم است. می‌گوید دم پارک است، اما پیدایمان نمی‌کند... توی آیات و روایات کلمه «بدبخت» را جستجو می‌کنم. پشت در اتاق کاردرمانی نشسته‌ام و دارم از تنها اوقات متمرکز و آرامی که در طول هفته دارم برای پیدا کردن معنای روایی «شَقی» استفاده می‌کنم. متعجبانه به داستان کشتن شتر صالح، بدست قوم ثمود رسیده‌ام. که ذبح‌کننده را «أشقی الأولین» دانسته‌اند. هنوز مصداق «أشقی الاخرین» را نخوانده‌ام، که پیامک واریز پول روی صفحه می‌آید. پدرشوهرم هشتصد تومنی که کم داشتم را به حسابم ریخته است. سمت میز منشی که می‌روم سرایدار جایش نشسته است و توضیح می‌دهد که منشی بیرون رفته و او کارت‌ها می‌کشد. می‌پرسد: «امروز چندتا کلاس داشتین؟ چقدر بکشم؟» با انگشتم روی میز می‌زنم و می‌گویم: «چهارتا کلاس. یک میلیون و دویست.» آهی می‌کشد که صادقانه و غمگین است‌. انگار یاد تمام بدهکاری‌هایش می‌افتد. باورش نمی‌شود که چهارشنبه هر هفته‌ای که مرا پشت این درها دیده، این مبلغ را کارت کشیده‌ام. با حالت محزونی می‌گوید: «ما بدبخت بیچاره‌ها، پولمون واقعا بی‌ارزشه.» این‌بار هم بدون آنکه از من بپرسند احساس بدبختی دارم یا نه، روی پرونده زندگی‌ام مهرش را کوبیدند. این‌قدر اندوه‌بار به کارتخوان زل زده تا کاغذ رسید را بیرون بدهد، که به صرافت می‌افتم دلداری‌اش بدهم. مردّدم. آخر افغانستانی است و می‌ترسم با نصیحت کردنش این مایی که از من و خودش درست کرده را مخدوش کنم. دارم به یک مای بزرگتر و نشکن‌تر فکری می‌کنم که گوشی‌ام زنگ می‌خورد. صدایش توی اتاق انتظار کوچک موسسه توان‌بخشی می‌پیچد و مثل مابقی مکان‌های عمومی دیگر، سرها را به سمتم برمی‌گرداند. سر سرایدار بالا می‌آید. چشم‌هایش لبخند می‌زنند. پدرشوهرم است. می‌خواهد مطمئن شود کم و کسری دیگری ندارم‌... «أشقی ‌الاخرین می‌دونی کیه؟ إبن ملجم مرادی! کسی که قلبش از محبت امیرالمومنین خالی باشه حتما خیلی بدبخته.» خواهرم دارد بچه‌اش را روی پا می‌خواباند و آرام حرف می‌زند. «بگو اشقی الاشقیا! میگن تا همین پنجاه شصت سال پیش، روز ضربت خوردن حضرت امیر تا هفت روز سر قبر اون ملعون آتیش روشن می‌کردن.» دخترش نق و نوقی می‌کند. حرکت پاهای خواهرم تندتر می‌شوند و کلماتش تبدیل به تکرار مداوم پیش‌پیش. کنارش دراز می‌کشم و به سقف نگاه می‌کنم. توی دلم صادقانه دنبال بدبختی می‌گردم تا پرونده جستجو درباره شقاوت را ببندم، بلکه بتوانم پروژه قبلی‌ام را ادامه دهم؛ یعنی کند و کاو نتْ به دنبال پیشرفت‌های طب سنتی درباره اُتیسم. تمام لحظات سخت سال ۱۴۰۲ را تک تک توی خاطرم می‌آورم. خیره می‌شوم به خودم؛ که دارم ظرف شکسته‌ای را، غذای بالا آورده‌ای را، نجاست مهوّعی را از روی زمین جمع می‌کنم. خسته و کلافه و غمگین و دست‌تنها و ترسیده و نگران و گریان هستم، اما بدبخت نه. صدای گنگ گوشی‌ام از توی کیف بلند می‌شود. سریع نیم‌خیز می‌شوم تا صدا، بچه را بیدار نکند. خواهرم دستم را می‌گیرد: «ولش کن، بذار بخونه!» واژه‌ها از توی کیف، ریتمیک و شاد و خوشبخت می‌ریزند توی اتاق: «الحَمدُلله الّذی جَعَلَنا مِنَ المُتمَسِّکین بِولایَةِ أمیرالمُؤمِنین.» از هرکسی که پشت خط است ممنونم. که با صدای تماسش، بزرگترین دارایی‌ام را به یادم می‌آورد و قلبم را از شعف به تپش می‌اندازد. دل از لحظات خوش‌آهنگ می‌کَنم و گوشی را از توی کیف بیرون می‌آورم. اسمش همراه با استیکر قلب قرمز و بزرگی روی صفحه افتاده. پدرم است. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan